#داستان_کودکانه
@taranehdastan
آش خوشمزّه
بزبزک زنگوله پا، یک سبد بافت. آن را از سقف خانه آویزان کرد و به بزغاله هایش گفت: « اگر روزی من در خانه نبودم و گرگ آمد، بروید توی این سبد و طناب را بکشید. »
آن روز خیلی زود رسید. بزبزک زنگوله پا بچّه هایش را صدا کرد و گفت :« مواظب خودتان باشید. خانه را تمیز کنید، ظر فها را هم بشویید. من زود برم یگردم و برایتان یک آش خو شمزّه می پزم.» و رفت.
درِ خانه باز مانده بود.
گرگ وارد خانه شد و گفت:« بچّه ها، سلام! من خاله تان هستم.»
بزغاله ها پریدند توی سبد، طناب را کشیدند و گفتند:« خاله جان سلام. مادرمان گفته بود که شما می آیید تا خانه را تمیز کنید و برایمان آش خوشمزّه بپزید. به ما هم گفته این بالا بمانیم تا مزاحم شما نباشیم. »
گرگ ناچار شد که خانه را جارو بزند و گردگیری کند، ظر فها را بشویَد، آش هم بپزد. بعد هم از خستگی روی تخت اُفتاد و منتظر شد که بزغاله ها پایین بیایند ، امّا خیلی زود خوابش برد. بزبزک زنگوله پا از راه رسید. گرگ را دید. جارو را برداشت. با آن ، گرگ را زد و از خانه بیرون کرد.
بزغاله ها از سبد پایین آمدند.
بعد هم دور هم نشستند، آشی را که گرگه پخته بود خوردند و خندیدند.
امّا بزبزک زنگوله پا، دلش برای گرگه سوخت.
یک ظرف آش هم برای او کشید و پشت در گذاشت.
نویسنده : سوسن طاقدیس
@taranehdastan
@taranehdastan
آش خوشمزّه
بزبزک زنگوله پا، یک سبد بافت. آن را از سقف خانه آویزان کرد و به بزغاله هایش گفت: « اگر روزی من در خانه نبودم و گرگ آمد، بروید توی این سبد و طناب را بکشید. »
آن روز خیلی زود رسید. بزبزک زنگوله پا بچّه هایش را صدا کرد و گفت :« مواظب خودتان باشید. خانه را تمیز کنید، ظر فها را هم بشویید. من زود برم یگردم و برایتان یک آش خو شمزّه می پزم.» و رفت.
درِ خانه باز مانده بود.
گرگ وارد خانه شد و گفت:« بچّه ها، سلام! من خاله تان هستم.»
بزغاله ها پریدند توی سبد، طناب را کشیدند و گفتند:« خاله جان سلام. مادرمان گفته بود که شما می آیید تا خانه را تمیز کنید و برایمان آش خوشمزّه بپزید. به ما هم گفته این بالا بمانیم تا مزاحم شما نباشیم. »
گرگ ناچار شد که خانه را جارو بزند و گردگیری کند، ظر فها را بشویَد، آش هم بپزد. بعد هم از خستگی روی تخت اُفتاد و منتظر شد که بزغاله ها پایین بیایند ، امّا خیلی زود خوابش برد. بزبزک زنگوله پا از راه رسید. گرگ را دید. جارو را برداشت. با آن ، گرگ را زد و از خانه بیرون کرد.
بزغاله ها از سبد پایین آمدند.
بعد هم دور هم نشستند، آشی را که گرگه پخته بود خوردند و خندیدند.
امّا بزبزک زنگوله پا، دلش برای گرگه سوخت.
یک ظرف آش هم برای او کشید و پشت در گذاشت.
نویسنده : سوسن طاقدیس
@taranehdastan