به نام خداوند بی تاج و تخت
که آفرید برگِ سبزِ درخت
در این آشفته احوال، تو چه ها می جویی/منی از من نماند، حتی دگر رویی
تو را روزگاری می جستم،در اعماق قلبم/ولی اکنون دگر حتی نماند نیرویی
به پاس آن ایام، بیا و عاشقی کن/گر مرا هر روز،در ذهن می جویی
من نیز همان، دلداده ی دیرینه ام/ز هجران یار، می شتافت به هر سویی
آیا به یادت هست،این عاشق دیوانه را؟/گر نداری یادم،بی من با کِه از عشق می گویی؟
من هنوز هم همان لیلیِ قصه ی تو هستم/بیا و واسه ی این دل شو فروغی
که آفرید برگِ سبزِ درخت
در این آشفته احوال، تو چه ها می جویی/منی از من نماند، حتی دگر رویی
تو را روزگاری می جستم،در اعماق قلبم/ولی اکنون دگر حتی نماند نیرویی
به پاس آن ایام، بیا و عاشقی کن/گر مرا هر روز،در ذهن می جویی
من نیز همان، دلداده ی دیرینه ام/ز هجران یار، می شتافت به هر سویی
آیا به یادت هست،این عاشق دیوانه را؟/گر نداری یادم،بی من با کِه از عشق می گویی؟
من هنوز هم همان لیلیِ قصه ی تو هستم/بیا و واسه ی این دل شو فروغی