بنام لیلی که عشق را آفرید
یک جای قصه تمام شد،در خودش فرو ریخت و آنگاه گفت می خواهم بمیرم سپس گفت دروغ گوی خوبی نیستم من از مرگ می ترسم اما زندگی کجاست ؟ و این تلخ ترین مونولوگ تاریخ بود...
آشیانه ام متروکه ای است
بر در و دیوار آن لبخند تو
خاطراتت سوخته در سوز وفا
می نشیند چشم به راه چشم های تو
در خیال خرمایی آن گیسوان
دست می کشم از تو و دنیای تو
مرگ باید بی تو شب های مرا
در تن طاووسی رعنای تو
غم گسارم دشنه ات خونین شده
خاکسپارم در سرخی لب های تو علی نصرتی ♥فصل تنهایی♥ The loneliness season
طاقچه لبانت ماتیک زنانه اش را پاک می کند و چادر عربیش را می سوزاند تا زنی هم رنگ جماعت نباشد که این جماعت چون آزادی است عـریـان گویند و چون دربند مومن
... بخشی از شعر سیما(علی نصرتی) ♥فصل تنهایی♥ The loneliness season