متون ادبی کهن اشترنامه

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
یک دمی ای ساربان عاشقان

در چرا آور زمانی اشتران

اندرین صحرای بی پایان درآی

تا درین ره بشنوی بانگ درای

تا در آنجا جمع گردد قافله

سوی حج رانیم ما بی مشغله

کعبهٔ مقصود را حاصل کنیم

در تجلّی خویش را واصل کنیم

عقبی بر شیمهٔ این ره زنیم

حلقه بر سندان داراللّه زنیم

روی در صحرای عشّاق آوریم

یاد از گفتار مشتاق آوریم

باز سرگردان این صحرا شویم

در درون کعبه ناپروا شویم

این چنین ره راه مشتاقان بود

تا ابد این راه بی پایان بود

ای دل آخر جان خود ایثار کن

یک دمی آهنگ کوی یار کن

ره روان رفتند و تو درماندهٔ

حلقهٔ در زن،‌که بر درماندهٔ

اشتران جسم در صحرای عشق

مـسـ*ـت میآیند در سودای عشق

همچو ایشان گرم رو باش و مترس

اندرین ره سیر کن فاش و مترس

هر کجا آیی فرود آنجا مباش

این دویی بگذار و جز یکتا مباش

بعد از آن در گرد این صورت مگرد

همچو درّی باش در دریاش فرد

تا که از ملک معانی برخوری

از سر سررشتهٔ خود بگذری

پس مهار عشق در بینی کنی

بعد از آن آهنگ یک بینی کنی

بر قطار اشتران عاشق شوی

در درون کعبه صادق شوی

دیر صورت زود گردانی خراب

تا بتابد از درونت آفتاب

در محبّت تاکه غیری باشدت

در درون کعبه دیری باشدت

بحث بارهبان دیری بر فکن

طیلسان لم یکن در سر فکن

تا ترا معلوم گردد حالها

باز دانی زو همه احوالها

در بن این بحر بی پایان بسی

غرق کشتند و نیامد خود کسی

کس چه داند تا درین دیر کهن

چند تقدیر آوریدند از سخن

جایگاهی خوفناکست این مکان

وامایست و اشتران زینجا بران

تامگر در کعبهٔ جانان روی

در مقام ایمنی خوش بغنوی

کعبهٔ جانها مکانی دیگرست

این زمان آنجا زمانی دیگرست

این رهی بس بینهایت آمدست

تا ابد بیحدّ وغایت آمدست

پای دل در پیچ و بس مردانه باش

در جنون عشق کل دیوانه باش

راه اینست و دگر خود راه نیست

هیچ دل زین راه ما آگاه نیست

ره روان دانند راه عشق را

کز دو عالم هست این ره برترا

راه عشقست این وراه کوی دوست

راه رو تا در رسی در کوی دوست

کعبهٔ عشّاق را دریاب زود

جملهٔ ذرّات شان این راه بود

این ره اندر نیستی پیدا شدست

این چنین ره راه پرغوغا شدست

راه دورست و دمی منشین ورو

ره یکی است و تو ره میبین و رو

جهد کن تا اندرین راه دراز

گرم رو باشی نمانی مانده باز

جهد کن تا هیچ غیری ننگری

تا ز فضل جاودانی برخوری

جهد کن تا تو بمانی برقرار

زانکه بسیارست گل بازخم خار

سالکان پخته و مردان دین

عاشقان بردبار راه بین

اندرین ره رازها برگفتهاند

درّ معنی را بمعنی سفتهاند

گم شدند اول ز خود پس از وجود

لاجرم دیگر ره رفتن نبود

باز بعضی در صور یک بین شدند

باز بعضی مانده و خودبین شدند

باز بعضی در گمان و در یقین

همچو بلعم مانده نه کفر و نه دین

باز بعضی خوار مانده در جنون

باز بعضی گفتشان آمد فنون

باز بعضی در زمین، خوار از تعب

باز ماندند از صورها در عجب

باز بعضی از کتبها دم زدند

داد خود از صورت حس بستدند

باز بعضی در نوشید*نی و در قمار

بازماندند اندرین پنج و چهار

باز بعضی خوارو ناپروا شدند

درمیان خلق، تن رسوا شدند

باز بعضی تن ضعیف و جان نزار

خرقهٔ در فقر کردند اختیار

باز بعضی در عجایبهای راه

باز استادند در جنب گـ ـناه

باز بعضی کنج بگزیدندو درد

تا فنای شوق آید در نبرد

باز بعضی غرقهٔ آتش شدند

باز افتادند و دل ناخوش شدند

باز بعضی باد کبر از سر برون

آوریدند وشدند ایشان زبون

باز بعضی آبروی خویشتن

عرضه دادند از میان انجمن

باز بعضی زرق وسالوس آمدند

اندرین ره بس بناموس آمدند

باز بعضی عالم منطق شدند

از مقام الکنی ناطق شدند

باز بعضی ناطق وپر گو شدند

در بر چوگان تن،‌چون گوشدند

باز بعضی در جدل جهّال وار

آمدند و قیل کردند اختیار

باز بعضی حاکم دنیا شدند

فارغ ازدانستن عقبی شدند

باز بعضی عدل کردند از یقین

آنچه حق فرموده است از راه دین

باز بعضی دزد و هم رهزن شدند

عاقبت اندر سر این فن شدند

باز بعضی کنج کردند اختیار

تن فرو دادند در صبر و قرار

باز بعضی عقل را عاشق شدند

در مقام عقل خود صادق شدند

باز بعضی درمقام بیخودی

عشق آوردند در الاالذی

باز بعضی عاشق و حیران شدند

در ره توحید، بی برهان شدند

این ره کل دان و باقی هیچ دان

این ره جدّست و باقی پیچ دان

گردرین راه اندر آیی یکدمی

حیرت جان سوز بینی عالمی

چند خفسی خیز و ره را ساز کن

یک زمان اندر یقین پرواز کن

برگذر زین چار طبع و شش جهت

تا به بینی کل جان، در عافیت

کعبهٔ عشاق یزدانست آن

ره نداند برد جسم، الا بجان

گر درین رهها، نهٔ تو راه بین

بازمانی دور افتی از یقین

هرکسی در مذهب و راهی دگر

هر کسی چون دلو در چاهی دگر

آن کسان که دیگ سودا میپزند

هر یکی اندر هوای دیگرند

آنکه او در قید دنیا مبتلاست

او کجا مستوجب راه بقاست

آنکه در تحصیل دنیا باز ماند

در میان چار طبع آز ماند

آنکه او مستغرق عرفان بود

بر سر خلق جهان سلطان بود

آنکه او شایسته آید پیش شاه

کی تواند کرد در غیری نگاه

آنکه او در صحبت سلطان بود

هرچه گوید پادشه را آن بود

آرزویی نکندت تا جان شوی

بعد از آن شایستهٔ جانان شوی

راز سلطان گوش داری در دلست

حل شود اینجایگه هر مشکلست

هرکه او در پیش شه شد راز دار

زان توان دانست هر ترتیب کار

راه کن تا بر در سلطان شوی

ورنه تو چون چرخ سرگردان شوی

راه کن در گفت و گوی تن ممان

سرّ اسرار حرم را باز دان

چارهٔ در رفتن این ره بجوی

قافله رفتند و ما در گفت و گوی

قافله رفتند و تو در خوابگاه

کی تواند کرد،‌مرد خفته راه
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بود وقتی در ره حج قافله

    راه دور و رهروان پر مشغله

    در میان قافله بُد رهروی

    هر دو گوشش بود کر، مینشنوی

    ناگهان آن مرد کر بر ره بخفت

    قافله از جایگه ناگه برفت

    کر بخفته بود زیشان بیخبر

    بود مردی بازمانده همچو کر

    رفت و کر از خواب خوش بیدار کرد

    این سخن در گوش کر تکرار کرد

    گفت ای کر قافله رفتند خیز

    بیش ازین بر جان خود آتش مریز

    خیز تا با یکدگر همره شویم

    بیش ازین اینجا به تنها نغنویم

    قافله رفتند و ما اینجایگاه

    درنگر تا چند در پیش است راه

    کر نمیدانست حیران مانده بود

    بیخبر از جسم و از جان مانده بود

    مرد گفت ای کر چرا درماندهٔ

    برمثال حلقه بر در ماندهٔ

    جان خود بر باد دادم بهر تو

    چون کنم مینوشم اکنون، زهر تو

    گفت کر ما را تو بگذار و برو

    ورنه اینجا همچو من خوش می غنو

    اندرین بودند کآمد دو عرب

    دزد ره بودند پر خوف و تعب

    هر یکی بر اشتری دیگر سوار

    برگرفته در کف خود یک مهار

    تیغها در دست پرسهم آن دو تن

    حمله آوردند، بر آن هر دو تن

    کر دوید و پیش ایشان مردوار

    خویشتن افکند اندر روی خار

    مرد دیگر ترسناک افتاده بود

    چشم بر حکم قضا بنهاده بود

    تا چه آید از پس پرده برون

    در دلش میزد عجائب موج خون

    کر ز روی خار اندر پای خاست

    گشت حیران میدوید از چپ و راست

    آن دو اشتروار از دنبال او

    میدویدند از پی آن راه جو

    عاقبت کر را گرفتند آن دو تن

    خون روان گشته ورا از جان و تن

    خارها بشکسته در اعضای او

    گرچه میدانست آن سودای او

    مرد دیگر ایستاده بر کنار

    تن نهاده بد بحکم کردگار

    دو سوار او را نمیگفتند هیچ

    دست کر بستند و پایش پیچ پیچ

    کر در آنجا زار زار افتاده بود

    تن در آن حکم قضا بنهاده بود

    ناگه از آن روی صحرا گرد خاست

    یک گروهی آمدند از چپ و راست

    سبز پوشان عجایب آن گروه

    جمله بر اسب سیاه و باشکوه

    گرد ایشان در گرفتند چون حصار

    زخمها کردند بر آن دو سوار

    دست و پای کر گشادند آن زمان

    کر عجایب مانده بُد زان مردمان

    مرد دیگر را بپرسیدند ازو

    با شما از هر چه کردند باز گو

    گفت ما با یکدیگر همره بدیم

    در میان قافله در ره بدیم

    ناگهان این کر بخفت اینجایگاه

    خواب او را در ربود و شد ز راه

    خفته بودم من چواو جای دگر

    ازوجود خویش و عالم بی خبر

    عاقبت از خواب چون آگه شدیم

    چون بدیدم خویش بی همره شدیم

    ره نمیدانستم و حیران شدم

    اندرین ره زار و سرگردان بُدم

    اندرین ره چشم من تاریک شد

    مرگم از دور آمد و نزدیک شد

    من بسوی آسمان کردم نگاه

    گفتم ای دانا مرا بنمای راه

    هاتفی آواز داد و گفت رو

    زود باش و تیز تاز و خوش برو

    خویش را در ره فکندم آن زمان

    راز گویان با خداوند جهان

    در رسیدم در زمان این جایگاه

    دیدم این بیچاره خوش خفته براه

    بیخبر چون مردهٔ بر روی خاک

    گرچه من بودم در آنجا خوفناک

    من ورا بیدار کردم در زمان

    تا رویم اندر پی آن همرهان

    هرچه گفتم گوش را با من نکرد

    ذرّه از درد من او غم نخورد

    همچو من او بازماند این جایگاه

    همچو او من بازپس ماندم براه

    چون بدانستم کری بود این ضعیف

    همچو من بیچاره و زار و نحیف

    ناگهان این هر دو تن پیدا شدند

    بر سرما ناگهانی آمدند

    دست این مسکین به بستند این چنین

    خار در پهلو شکستند این چنین

    من چو این دیدم باستادم برش

    تا چه آید از قضا اندر سرش

    خویش را در امن دیدم زین دو تن

    کم نمیگفتند چیزی از سخن

    ناگهانی چون شما پیدا شدید

    داد ما زین هر دو تن وا بستدید

    چون شما بر ما چنین آگه شدید

    شد یقین من که خضر ره بدید

    روی در وی کرد پیر سبزپوش

    شربتی دادش که بستان و بنوش

    چون بخورد آن مرد آن آب حیات

    بار دیگر یافت او از غم نجات

    پارهٔ دیگر بدان کر داد و خورد

    جان او را از غمان آزاد کرد

    شکر کردند آن دو تن در پیش حق

    پارهٔ در جسمشان آمد رمق

    روی با کر کرد پیر سبز پوش

    گفت خوش خورپاره دیگر بنوش

    کر بگفتا پشت من افکار شد

    از وجود، این جان من از کار شد

    این دو تن کردند بر ما ظلم و جور

    گر خدا دانی،‌رسی این را بغور

    داد ما زین هر دو ظالم تو بخواه

    زانکه ما را آمدی تو خضر راه

    من ضعیف و نامراد و بیکسم

    قافله رفته، بمانده از پسم

    سوی حج امسال کردم روی خویش

    من چه دانستم چنین آید به پیش

    سالها خونابهٔ پر خوردهام

    نیک مردیها بعالم کردهام

    بر در حق بودهام من سالها

    تا همه معلوم کردم حالها

    اربعین و خلوت پر داشتم

    عمر در خون جگر بگذاشتم

    تامگر ره در خدا دانی برم

    دین دار از امّت پیغمبرم

    سالها تحصیل کردم در علوم

    خواندهام بسیار در علم نجوم

    جملهٔ تفسیر از بر کردهام

    سعیهای پر بمعنی بردهام

    چند پاره دفتر از درد فراق

    ساختم از خویشتن در اشتیاق

    مر مرا بسیار کس یاران بدند

    چون بدیدم جمله اغیاران بدند

    پادشاه شهر خود دانستهام

    کرده نیکی آنچه بتوانستهام

    چار فرزندم خدا داد از دو زن

    نیکبخت و نیک خواه و پاک تن

    سوی حج همراه جانم اوفتاد

    بعد چندین سال اینم دست داد

    عشق پیغمبر فتاد اندر دلم

    تا شود آسان حدیث مشکلم

    روی خود را آوریدم در حجاز

    تا برآرد حاجت من کار ساز

    هر چهارم طفلکان همراه بود

    من چه دانستم قضا ناگاه بود

    ناگهان در سوی بغداد آمدم

    چون رسیدم بخت دلشاد آمدم

    خانه بامن بود همره آن زمان

    ناگه از امر خدای غیب دان

    زن که با من بود از دنیا برفت

    ناگهان افتاد فرزندان بتفت

    از جهان رفتند فرزندان دگر

    من چه دانستم قضا آمد بسر

    خویشتن با قافله همره شدم

    تا بدین جاگاه شان همره شدم

    کار من زینسان که گفتم بد چنین

    کرد این تقدیر رب العالمین

    این دو تن جور فراوان کردهاند

    تو چه دانی تا چه با ما کردهاند

    روی در کر کرد پیر سبز پوش

    دست زد بر لب که یعنی شوخموش

    ناگهانی آن دو تن اشتر سوار

    کرده آنجا گاه هر دوپاره بار

    هر دو تن رفتند سوی قافله

    باز رستند از وبال و مشغله

    باز گشتند آن زمان آن هر چهار

    بشنو این سر گر تو هستی هوشیار

    تو درین ره بر مثال آن کری

    کار و احوال یقین را ننگری

    بر سر ره خفتهٔ ای بیخبر

    دزد در راهست و جانت بر خطر

    عقل آمد مر ترا آگاه کرد

    جان تو در حال قصد راه کرد

    تنبلی کردی نرفتی آن زمان

    باز ماندی بر سر راه جهان

    این دو دزد روز و شب اندر قضا

    آمدند و جور دیدی با جفا

    بر سر خوان هـ*ـوس افتادهٔ

    چشم بر راه ازل بنهادهٔ

    کی ترا سودی رسد زینسان زیان

    ماندهٔ اینجای خوار و ناتوان

    رهبر تو پیر عشق سبز پوش

    آب معنی کن ز دست عشق نوش

    راز خود با عشق نه اندر میان

    تا رساند مر ترا با جان جان

    چار فرزند طبیعت بند کن

    اعتماد جان بدین صورت مکن

    تا بمنزلگاه عقبی در رسی

    چند گویم چون بمانده واپسی

    دیوت از ره برد و لاحولیت نیست

    از مسلمانی به جز قولیت نیست

    چند گویم چون نهٔ تو مرد دین

    چون کنم چون تونهٔ در درد دین

    در غم دنیا گرفتار آمدی

    خاک بر فرقت که مردار آمدی

    باز ماندی در طبیعت پرهوس

    اندرین ره کت بود فریادرس

    بازماندی اندرین راه دراز

    در نشیبی کی رسی اندر فراز

    بازماندی همچو خاک راه تو

    کی شوی از راز جان آگاه تو

    بازماندی اندرین دریای کل

    پای تا سر بسته اندر بند و غل

    بازماندی تو بزندان ابد

    ذرّهٔ بوئی نبردی از احد

    بازماندی همچو سگ مردار را

    کی ترا بگشاید این اسرار را

    بازماندی و نخواهی رفت تو

    بر سر این ره، بخواهی خفت تو

    بازماندی ای فقیر ناتوان

    داده بر باد این جهان و آن جهان

    بازماندی از میان قافله

    اوفتادی در میان مشغله

    اوفتادی همچو مرغی در قفس

    چون توانی زد در آنجاگه نفس

    بازماندی در بلا خوار و اسیر

    ان هذا کل، فی یوم عسیر

    بازماندی در دهان اژدها

    اوفتادی اندرین عین بلا

    بازماندی همچو خر در گل کنون

    کی بری از گل تو آخر ره برون

    بازماندی دست و پابسته به بند

    بازماندی اندرین راه گزند

    ای گرفتار وجود خویشتن

    زود بگذر تو زبود خویشتن

    ای گرفتار طبیعت چار سو

    باز ماندی درجهان گفت و گو

    اندرین گفتار، این شهباز جان

    یک دمش از این طبیعت وارهان
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    شاه بازی بود پرها کرده باز

    بود پران در هوای عزّ و ناز

    دایما از عشق در پرواز بود

    گاه با گنجشک و گـه با باز بود

    خوی با مرغان دیگر کرده بود

    روی در هرجایگه آورده بود

    هر زمانی در سرایی مسکنش

    هر زمانی درجهانی مأمنش

    زحمت مرغان دیگر اونداشت

    هر زمان در مسکنی سر میفراشت

    از قضا یک روز مرغی چند دید

    از هوا در سوی آن مرغان پرید

    جایگاهی بود خوش آن مرغزار

    مسکنی جان بخش و آبی خوشگوار

    سبزه زاری هم چنان باغ ارم

    باغ جنّت جایگاهی بس خرم

    میوههای رنگ رنگ از شاخسار

    اوفتاده در میان جویبار

    چون بهشت آنجایگه بس خوب و خوش

    با صفت همچون سرایی ماه وش

    مسکنی خوش بود و جایی بس شریف

    وندر آنجا بُد درختان لطیف

    بلبل و قمری در آنجا بیشمار

    برنشسته بر سر هر شاخسار

    عکّه و درّاج با طوطی و زاغ

    میپریدند اندر آن وادی باغ

    سبزههای خوب و خوش رسته در آن

    چشمههای نازنین، آب روان

    سیب و نارنج و ترنج و به بسی

    میوههای رنگ رنگ آنجا بسی

    این چنین جای لطیف و نازنین

    چون بهشتی بر صفت پرحور عین

    شاهباز از روی چرخ آنجا بدید

    بانگ آن مرغان در آنجاگه شنید

    در نشاط آمد چو آنجا جای دید

    چون بهشتی مسکن و ماوای دید

    خواست تا آبی خورد از جویبار

    بیخبر بود او که بُد دام از کنار

    شاهباز آن جایگاه خوش بدید

    یک زمان آنجایگه او آرمید

    کرد با مرغان دیگر جلوه خود

    فارغ او از حادثات نیک و بد

    درشد آمد در کنار آب جوی

    آمده انمرغکان در گفت و گوی

    از قضا آنجا یکی مردی ضعیف

    دام کرده تن نزار و دل نحیف

    تا مگر مرغی فتد در دام او

    گشته پنهان در میان آب جو

    دید شهبازی که آمد پیش دام

    گفت پیدا گشت آنجا گاه کام

    دام را در دست خود هنجار داد

    در هوا و در زمین رفتار داد

    شاهباز آمد بدام او نشست

    در کشید او دام و پایش هر دوبست

    شاهباز از جای خود پرواز کرد

    پایها در بند و پرها باز کرد

    خواست تا پرواز گیرد شاهباز

    پایها را دید اندر دام باز

    گفت آوخ کار من از دست شد

    چون کنم چون پای من درشست شد

    ای دریغا بازماندم در تعب

    بازماندم اندرین سرّ عجب

    چون کنم زین جایگه پرواز من

    کی رهائی یابم از وی باز من

    چون کنم من تا رهائی باشدم

    زین چنین بندی جدائی باشدم

    چون کنم تا خود برون آیم ازین

    من چه دانستم که افتم در کمین

    چون کنم زین بند چون آیم برون

    که درین باشد مرا هم رهنمون

    چون کنم تا من از اینجا جان برم

    پای خود آرم برون وبر پرم

    چون کنم صیاد آمد پیش من

    تا نمک ریزد بچشم ریش من

    چون کنم من چون کنم بسیار گشت

    باز خوف و ترس با او یار گشت

    چون کنم ای دل ز مکر دامگاه

    چون کنم چون مر مرا اینست راه

    چون کنم ای دل چو حکم یار هست

    میشوم اینجایگه من پای بست

    مرد صیاد آمد آنگه در برش

    دست کرد و برگرفت انگه پرش

    شاهباز از ترس پرها باز کرد

    مرد دیگر بار قصّه باز کرد

    عاقبت او را بر آوردش زدام

    مرد صیادش شده دل شادکام

    گفت این را من به پیش شه برم

    کام خود را باز در چنگ آورم

    این چنین شهباز هرگز کس ندید

    بخت تو صیاد ناگه شد پدید

    یافتی کام دل اکنون شاد باش

    بعد از این از اندهان آزاد باش

    یافتی چیزی که آن همتاش نیست

    چست باش و اندرین جاگه مایست

    هیچ صیادی چنین بازی نیافت

    همچو تو آواز و آغازی نیافت

    هیچ صیادی چنین شاهی ندید

    این چنین گنجی بناگاهی ندید

    وقت آن آمد که دل شادان کنم

    خویشتن را پیش سلطان افکنم

    وقت آن آمد که غمها در گذشت

    با که گویم این زمان من سرگذشت

    وقت آن آمد که فرزندان من

    درخوشی بینند جسم و جان من

    عمر در خون جگر بگذاشتم

    لاجرم در عاقبت بر داشتم

    هر غمی را شادیی اندر پی است

    چون گذشتی از بهار آنگه دی است

    شاد باش و راه را در پیش گیر

    آنگه از سلطان مراد خویش گیر

    هر دو پای شاهباز آنگه به بست

    شاد و خرم بامداد از جای جست

    در قفس کرد آنگهی شهباز را

    در فرو افکند آنگه باز را

    دست کرد و آن قفس را برگرفت

    راه شهر آنگاه اندر بر گرفت

    چون درآمد پیش فرزندان خویش

    شاهباز آورد ایشان را به پیش

    زن ازو پرسید کاین باز آن کیست

    راز این با من بگو این حال چیست

    گفت ای زن شادشو کاین زان ماست

    حق تعالی کرد ما را کار، راست

    سالها خونابهٔ پر خوردهام

    رنجها در دام بازی بردهام

    تا که امروز این مرا آمد بدام

    از شه عالی بیابم کام ونام

    آن شب او را در قفس کردش بخواب

    روز دیگر چون برآمد آفتاب

    یک کلاه آوردش و بر سر نهاد

    بعد از آن یک بندش اندر بر نهاد

    برگرفت و پیش سلطان آورید

    شاه آن شاهباز خود چون بنگرید

    ای عجب کان باز آن شاه بود

    هم وزیر شاه از آن آگاه بود

    شاه گفت این از کجا بگرفته است

    این ازان ماست زینجا رفته است

    مدتی شد تا برفت ازدست من

    این زمان افتاد اندر شست من

    این کجا بد از کجا دریافتی

    مژدگانی این زمان در یافتی

    من ترا زرو گهر چندان دهم

    منّت این کار تو بر جان نهم

    در زمان درخواست از گنجینه دار

    گفت اکنون پیش آور تو کنار

    بیست مشت زر بداد آنگه بدو

    گفت ای مرد عزیز راستگو

    جامه و زرش دگر چندان بداد

    هرچه او میخواست او آسان بداد

    بیست اسب و سی غلام دیگرش

    داد با چندین زمین و کشورش

    مرد کان اعزاز را از شاه دید

    خویش را از ماهی اندر ماه دید

    گفت شاها این همه هم زان تست

    بندهٔ مسکین هم از فرمان تست

    مر مرا از خویشتن مفکن تو دور

    تا برم نزدیک تو صاحب حضور

    صحبت شه کرد آنجا اختیار

    گشت صیاد حقیقت بختیار

    هر دمش صیاد دولت پیش بود

    در میان عزّ و دولت بیش بود

    چشم بگشا صاحب صادق نظر

    کار خود نزدیک شاه جان نگر

    شاه آن تست تو آگه نهٔ

    سخت معذوری که مرد ره نهٔ

    هر زمان در خویش عزّت بیش کن

    چارهٔ این درد جان ریش کن

    ای تو شهباز و ز شه گشته جدا

    در میان خلق گشته مبتلا

    مر ترا معذور دارم این زمان

    گرچه تو ماندی جدا از جان جان

    ای گرفتار بلای جان خود

    کی تو دریابی کمال جان خود

    شاهباز حضرت قدسی به بین

    ذرّهٔ از راه خود شو در یقین

    تاترا راهی نماید ذوالجلال

    صورت و معنی شوی تو بیزوال

    شاهباز از حضرت حق آمدست

    راز این در روح مطلق آمدست

    چشم دل بگشا و نور جان ببین

    آینه کن جان، رخ جانان ببین

    تا زمانی روی او یابی مگر

    چند باشی اندرین خوف و خطر

    ای صلابت را ز ره بردار تو

    دیدهٔ جان یقین بگمار تو

    شاهباز جان ترا آمد مدام

    لیک قدر او ندانستی تمام

    صاحب اسرار شو چندین مپیچ

    صورتت بفکن منه تو دل بهیچ

    عاشق آسا در طواف کعبه آی

    زنک شرک و کفر از دل برزدای

    شاهباز جان بدست شاه ده

    بعد از آن رو در سوی درگاه نه

    بر جمال شاه دل، کن احترام

    تا شوی اندر دوعالم نیک نام

    چون تو نزد شاه آیی مردوار

    شاه بنماید ترا روی از دیار

    این نهان رازیست دریاب ای پسر

    این عجب سرّست و راز ای بیخبر

    هرکه او را بخت و دولت یار شد

    از جمال شاه بر خوردار شد

    شاهباز قرب دست شاه شو

    برتر از خورشید ونور ماه شو

    شاهباز عشق را بنگر یقین

    دل منه بر کفر و بیرون شو ز دین

    شاهباز لامکان ذات شو

    خیز و تو همراه با ذرّات شو

    شاه چون شهباز بر دست آورد

    آفرینش جمله را پست آورد

    این سخن حقّا که از تهدید نیست

    این ز دیده میرود، تقلید نیست

    زیر هر بیتی جهانی دیگرست

    این سخن را ترجمانی دیگرست

    خیز و یک دم شو به پیش شاهباز

    تا مگر بینی تو روی شاه باز

    شاهباز شاه را نشناختی

    خویش در دام صور انداختی

    شاهباز علم جانان توئی

    یک دو روزی در صور مهمان توئی

    شاهباز هر دو عالم مصطفی است

    منبع تمکین و مقبول صفاست

    شاهبازی کز دو عالم پیش بود

    مرهم درد دل درویش بود

    عشـ*ـق بـازی کرد با ما ذوالجلال

    دام گاهی کرد اشیا را جمال

    دام گاه جسم ودل از عقل ساخت

    عشـ*ـق بـازی با چنین دامی بباخت

    هیچکس از دام او آگه نبود

    جمله یک ره بود دیگر ره نبود

    دامگاهی کرد صیاد ازل

    گسترانید آنگهی دام امل

    این جهان چون بوستانی بود خوش

    مرغزاری خرم و سر سبز و کش

    جایگاهی چون بهشت شادمان

    لیک اینجا کس نماند جاودان

    هست این دنیا سرای بلعجب

    دامگاه رنج و پرمکر و تعب

    دامگاه شاهبازان یقین

    دامگاه عقل و فضل خویش بین

    دامگاه سالکان و عاشقان

    لیک گشته بیخبر یکسر از آن

    دامگاه این نقش و صورت آمدست

    جایگاهی پر کدورت آمدست

    شاهباز از اندرون مانده اسیر

    جای تشویق است و جاگاهی عسیر

    خواست تا آنجایگه دامی کند

    تا ابد آن جایگه نامی کند

    گر نمیدانست کاینجا دام بود

    گرچه نه آغاز و نه انجام بود

    دامگاه شاهبازان ازل

    شاهبازی کان نخواهد شد بدل

    اولین این دام آدم صید کرد

    جان او را هم بدینسان قید کرد

    چون از آن حضرت جدا گشت آن صفی

    آن رفیع اصل و اشیا را وفی

    آدم از قرب ازل پرواز کرد

    بال و پر مرغ معنی باز کرد

    راه او از ذات آمد بر صفات

    چون کنم اینجای من تقریر ذات

    لامکان بگذاشت و آمد در مکان

    بی زمان آمد بسوی این زمان

    اول از اسرار کل آگه نبود

    چون نگه میکرد جز یک ره نبود

    از طبیعت بیخبر بود و حواس

    راه عزّت کرده بی حدّ و قیاس

    زان جهان حیران بسوی این جهان

    آشکارا تر ز نور امّا نهان

    هفت پرده بر برید ازکاینات

    تا رسید و دید اجرام صفات

    چون سوی آن گشته آمد او ز دور

    شادمان و شادکام و غرق نور

    بیخبر بدکین چه جای خوف جاست

    میندانست او که این جای بلاست

    راه در و نفس پیچاپیچ بود

    چون بدید او بود، باقی هیچ بود

    راه دید و گام زن شد رو بکام

    بیخبر بودی وی از صیاد و دام

    اندر آنجا دید مرغان حواس

    گشته پران جمله بیحدّ و قیاس

    اندر آنجا دید آب و سبزه زار

    اندر آنجا دید سرو و جویبار

    اندرآنجا دید اشجار و نبات

    جای معمور و مکانی باثبات

    لیک آدم عقل و حس اول نداشت

    از پی عشق اونظر را برگماشت

    چون نباشد صورتت با نور جان

    کی بود عقلت در اسرار و عیان

    شاهباز جان بر سلطان بری

    شاه را با شاهبازش بنگری

    شاهباز جان بحضرت آمدست

    جهد کن تا هرگزش ندهی ز دست

    ای ندانسته تو قدر شاهباز

    می بخواهی رفت نزد شاه باز

    شاهباز جان خود بفروختی

    خرمن عمرت تمامی سوختی

    ای گرفتار آمده در بند و دام

    هیچ از معنی ندیده جز که نام

    ای گرفتار آمده در بند تن

    می ندانستی تو قدر خویشتن

    شاهباز جان دگر ناید بدست

    گر بگریی خون، تو جای اینت هست

    دام دنیا بند در پایت فکند

    هر زمان از جای برجایت فکند

    دام دنیا بود صیاد این وجود

    شاهباز جان ازین آگه نبود

    صورت حسی تمامت دام دان

    خویشتن را اندرو ناکام دان

    جهد کن تا بر پری زین دامگاه

    چون ز دام آئی روی درپیش شاه

    عاقبت در پیش شه خواهی شدن

    رازدار حضرتش خواهی بدن

    شاه را بشناس از دام آبرون

    تا شوی در حضرت او ذوفنون

    شاهباز جان کسی داند که او

    در دو عالم باز داند قدر او

    شاهباز جان کسی بشناختست

    کاین دو عالم را بکل درباختست

    شاهباز جان، تو در صورت مهل

    کو گرفتارست اندر بند گل

    شاهباز جان ز نفخ حق بود

    او همیشه جاودان مطلق بود

    شاهباز جان محمد بود و بس

    زد نفخت فیه من روحی نفس

    شاهباز جان محمد آمدست

    نزد حق او بس مؤید آمدست

    شاهباز جان محمد یافتست

    کو سر از ملک دو عالم تافتست

    قدر اودانست این شاهباز را

    او بدید این رتبت و اعزاز را

    شاهباز هر دو عالم بود او

    گوئی از کونین جان بربود او

    شاهباز جان خود را صید کرد

    هردوعالم را بیکدم قید کرد

    شاهبازی همچو اودیگر نبود

    از دو عالم جای او برتر نمود

    خویش را کل دید و کل را خویش دید

    همچنان کز پس بدید از پیش دید

    بُد طفیل خنده او آفتاب

    گریهٔ او بود امطار سحاب

    شاهباز سد ره کون و مکان

    مقتدای این جهان و آن جهان

    شاهباز حضرت قدس جلال

    کی بداند مرورا حس و خیال

    شاهبازی بود پیشش جبرئیل

    جان و جسم و روی و دل کرده سبیل

    شاهباز سد ره و جان همه

    جمله زان او و اوزان همه

    شاهباز قرب دست ذوالجلال

    آفتاب هر دو عالم بی زوال

    شاهباز جمله و ختم رسل

    خویش را افکنده اندر عین ذل

    شاهباز جان تو، زو شد پدید

    صورت حسی ندارد آن کلید

    گرنه او بودی نبودی جان تو

    اوست سر خیل ره و برهان تو

    شاهباز جانها اویست و بس

    آفرین بر جان پاکش هر نفس

    شش جهت دیده قیاس عقل کل

    در صفات خود فرو مانده بذل

    بیخبر زین جا و زانجا باخبر

    گنج مخفی را نباشد پا و سر

    روح قدسی را طبیعت کی بود

    انبیا را جز شریعت کی بود

    اول آدم روح و نور پاک بود

    گرچه ما بین هوا و خاک بود

    عاقبت چون سوی این دنیا رسید

    جملهٔ مرغان روحانی بدید

    نه وجودی بود نه صورت نه جان

    لیک مشتق گشته از او جان جان

    دامگاه خود بدید از روی عقل

    این سخن نی فهم داند کرد نقل

    این سخن از رمز اسرار عیان

    زیر هر بیتیش صد گنج نهان

    اندرین اسرار، گر بوئی بری

    توالست از جان جانان بشنوی

    نفس این اسرار نتواند شنود

    گوئی از کونین نتواند ربود

    این بگوش عقل و دل باید شنید

    این بچشم جان و دل بایدش دید

    این سخن اندر کتابت نامدست

    این سخن پیش از وجود دل بُدست

    این سخن جانان مراتعلیم کرد

    این کسی داند که جان تسلیم کرد

    این سخن غوّاص معنی دلست

    از بحار لامکان آمد بشست

    این سخن گفتار عقل انبیاست

    این سخن از حضرت جود و ضیاست

    این کسی دانست کز خوددر گذشت

    راه جسم و جان و دل اندر نوشت

    این کسی داند که بی خوف و رجاست

    این کسی داند که بر صدق و صفاست

    این کسی داند که او عاشق بود

    در فنای عشق کل صادق بود

    این کسی داند که اول دیده است

    خویش از دنیا معطّل دیده است

    این کسی داند که جز جانان ندید

    اندرین جاگاه جسم و جان ندید

    این کسی داند که اندر کل بود

    جملگی دیده پس آنگه کل بود

    این کسی داند که وقت انبیا

    روی بنماید ورا بی منتها

    این کسی داند که سر دربازد او

    از وصال عشق کل مینازد او

    این کسی داند که در آتش رود

    ار بسوزد جانش کلی خوش شود
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    هیچکس زین راه تقریری نکرد

    همچو احمد هیچ تفسیری نکرد

    هرچه خواهم گفت او بودست و بس

    بهترین کل بدو بودست و بس

    عاقبت آدم چو این دنیا بدید

    یک زمان سوی وی آمد بنگرید

    بیخبر از عشقبازی بود او

    نیک دریاب ونه بازی بود او

    بیخبر آمد بسوی دامگاه

    هر سوئی میکرد درآشیانگاه

    ذات بود و در صفت یک ره شده

    زان مکان تا این مکان در ره شده

    این جهان خود بود بیشک آن جهان

    این عیان اندر نهان آمد عیان

    بود صیاد صور اندر کمین

    تا بکف آرد ز گل صیدی چنین

    عاقبت آدم چو اندر دام شد

    از قضا نادیده و ناکام شد

    کرد صیاد ازل آهنگ او

    چون بدید از دور بوی و رنگ او

    آدم آمد تا سر آن دامگاه

    چون کند عاشق بغیری در نگاه

    دام آن صیاد اندر خود کشید

    آدم از صورت بدام اندر طپید

    دام او این صورت ناجنس بود

    لیک با او سالهایش انس بود

    آدم از اول فنا بددر فنا

    بیخبر زین دامگاه پر بلا

    کل بُد و آدم بصورت جزو بود

    بود در آخر باول خود نبود

    چون نگه کرد و وجودخود بدید

    تن نهاد اندر قضا و آرمید

    حیف خوردش او بسی سودی نداشت

    درد آدم نیز بهبودی نداشت

    گر نیفتادی بدام آن اولین

    نه گمان بودی ونه کفر ونه دین

    نه زمین بودی ونه چرخ فلک

    نی کمال جمله اشیائی ملک

    نی تفرج بودی ونی شادیی

    نی غمی بودی و نه آزادیی

    نی قمر بودی و نی خورشید هم

    نه عطارد بود ونی ناهید هم

    نی دو عالم بودی از وی پر زجوش

    تو ندانی این سخن بنشین خموش

    گر نه او بودی نه بودی انبیا

    گرنه اوبودی نبودی اصفا

    گرنه او بودی شمار اندر شمار

    کس ندانستی رسوم کردگار

    چون بدام آمد همه شد آشکار

    دل پدید آمد و جان شد با عیار

    آفتاب و ماه شد از عکس او

    هر دو عالم شد ازو پر گفت و گو

    عقل آدم شد بآنجا آشکار

    جمله یکسو شد عددها بی شمار

    شمّ و فمّ و سمع با او یار شد

    آدم آنگه در سلوک کار شد

    گفت بی چیزی نبود این دام من

    من ندانم کی برآید کام من

    راه خود میجست تا بیند مگر

    در سلوک آمد در آن خوف و خطر

    هیچ سالک راه را پایان ندید

    هیچ کس این درد را درمان ندید

    هیچ کس زین دامگاه آگه نبود

    زانکه مر این راه را همره نبود

    عشق هرجائی که انجام افکند

    ننگ آرد جملگی نام افکند

    عشق صد عالم کتاب از خود کند

    نام نیکی را بیکدم بد کند

    عشق در یک لحظه صد آدم کند

    عشق رنگ آمیزی عالم کند

    عشق سوی نیک و بدها ننگرد

    عشق با کس راه کلی نسپرد

    عشق راهی دارد از سرّ کمال

    عشق را هر گز نباشد خود زوال

    عشق شهباز دو عالم آمدست

    گرچه در صورت بآدم آمدست

    ای مقام عشق را نادیده تو

    زین سخن بوئی عجب نشنیده تو

    ای مقام عشق آنجا یافته

    لیک راه عشق را نایافته

    ای ز سرّ عشق جانان بی خبر

    جان بده در عشق و در جانان نگر

    هرکه او بر جان خود شد دوستدار

    بی خبر آمد ز عشق کردگار

    دامگاه عشق آمد درگهش

    هیچ پیدا نیست جز یکسو رهش

    دام صورت عقل آمد این بدان

    چون رهیدی میشوی تا آنجهان

    این قفس بنگر که تا چون ساختست

    از برای مرغ جان پرداختست

    پیش شاه این شاهباز عالمین

    میبرد هر لحظهٔ در خافقین

    جوهر معنی بسی دادش خدای

    عشق آمد هر زمانش رهنمای

    این همه ملک جهان کل زان اوست

    دارو گیر مسکن دیوان اوست

    کرد صیاد آن قبول از بهر باز

    شاهباز لطف آنگه دیده باز

    هرکه روی شاه را از دور دید

    بود از آن شاه خرد معذور دید

    هرچه آن شاه باشد آن اوست

    مغز باید تا برون آید ز پوست

    گر بروی شاه تو شادان شوی

    هر زمان سرّ دمادم بشنوی

    هرکه او از دست شه معنی برد

    در هوای لامکان دایم پرد

    راه او روشن شده پرنور بین

    هست در علم عیان عین الیقین

    هم ببود او توانی دید روی

    چند گویم آب هست اندر سبوی

    هم بنور جان جان کن رهبری

    کز زمین و از زمان تو بگذری

    اصل جان تو مجرّد بود و بس

    یعنی آن نور محمد بود و بس

    نور جان اشیا همه یکبار دید

    بعد از آن در هفت و پنج و چار دید

    نور جان در آسمانست و زمین

    نور جان اندر مکانست و مکین

    نور جان موسی بدید از کوه طور

    گشت سر تا پای موسی غرق نور

    نور جان عیسی از آن آگاه شد

    جسم از آن جان گشت وروح اللّه شد

    کس چو عیسی اندرین راه فنا

    جسم و جان خویش کی دید او بقا
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بعد از آن کردم ورا اندر کتاب

    بود سالش عین ایام شباب

    سعی من کردم مر اورا بی حساب

    تا برون آید بدیوان از کتاب

    رای ملک و پادشاهی خواست کرد

    هرچه بودش رای از من راست کرد

    هرچه بُد از وی نکردم من دریغ

    تا که شد او صاحب کوپال و تیغ

    هر دمش کاری دگر در پیش بود

    هر دم او را سلطنتها بیش بود

    هر دم از نوعی دگر آمد برون

    بود پیش لشکر من ذوفنون

    لعبها و پیشهها دانسته کرد

    هرچه او میکرد بس دانسته کرد

    جان من از شوق او بد شاد کام

    زانکه دنیا داشتم بس شاد کام

    جان من از شوق او میسوختی

    هر دم از شادی رخم افروختی

    پهلوانی گشت همچون پور زال

    بود اندر پهلوانی بی مثال

    من ازو در امن و او در خون من

    کس چه میداند که چونست این سخن

    کس نبود اندر همه روی زمین

    همچو او صاحب فران و آفرین

    ملک من زو گشت یکسر پرخروش

    دیک ملک من بدی از وی بجوش

    ملک من زو گشت بس آراسته

    گرچه بودم نعمت و هم خواسته

    گرچه ما را این جهان پر کام بود

    زو مرا پیوسته ننگ و نام بود

    من چه دانستم که اویم دشمنست

    در پی قصد من و خون منست

    بد وزیری مر مرا مردی بزرگ

    در همه کاری ابا هوش و سترگ

    در همه فن خرده دان و خرده گیر

    بود حاکم گرچه او بودی وزیر

    حکمت و طب داشت بی حدّ و قیاس

    در بزرگی بود او مردم شناس

    با حکیمان دائما بودی مقیم

    زیرک و دانا و خوش قول و حکیم

    بس کتبها را که او برخوانده بود

    رمزها از خویشتن بر رانده بود

    بس کتب از خویش کردی پایدار

    در علوم او بدی عالم نظار

    ملک من زو بود با رای نظام

    در همه کاری بدی با فرّ و کام

    این برادر زاد من اندر حرم

    دایما بودی نشسته در برم

    مرمرا یک زن بدی چون آفتاب

    قد او چون سرو، رو چون ماهتاب

    مشک موئی، مشک بوئی، مهوشی

    روح افزائی، لطیفی، دلکشی

    پارسائی مثل اودیگر نزاد

    تا که بنیاد جهان ایزد نهاد

    همسر و هم زاد من بودی مدام

    کار و بارمن ازو با احترام

    او نظر از روی او پنهان نکرد

    عاقبت برجای او آن بد بکرد

    بشنو ای عیسی تو این اسرار من

    تا عجب مانی تواندر کار من

    گشت عاشق بر زنم این سست پی

    در فعالش بیخبر بودم ز وی

    در حرم یک روز بود او با وزیر

    پیش ایشان آمد آن بدر منیر

    پیششان پنهان خوان آراسته

    بود از هر نوع آن آراسته

    پیششان بنهاد خوان و باز گشت

    با وزیر آن بد قدم همراز گشت

    گفت من رازی که دارم در دلم

    با تو تقریری کنم زین مشکلم

    زانکه تو مردی حکیمی راز دان

    قصه درد دلم را باز دان

    چارهٔ درد من بیچاره کن

    راز من تو باز دان و چاره کن

    عاشقم من این زمان از جور شاه

    او نمیآرد سوی من سر براه

    چند بفریبم ورا از هر صفت

    با تو گفتم این زمان من معرفت

    گفت باوی این چه رمزست این مگوی

    آنچه با من گفتهٔ دیگر مگوی

    حق شاه اینست با تو بی وفا

    این مگو دیگر بترس از ماجرا

    ورنه زین سر شاه خود آگه شود

    این سخن را از کسی گر بشنود

    کار افتد در خلل ناگه ترا

    شه کند بیرون ازین جا گـه ترا

    در زمان برخواست او از جای خود

    پس وزیر آورد زیر پای خود

    کارد برحلق وزیر آنگه نهاد

    چشمه خون پس ز حلقش برگشاد

    چون زنم آمد بدید آن سرّ حال

    اوفتاد اندر حرم بس قیل و قال

    دست زد تا زن در آرد پیش خود

    زانکه عاشق گشته بود و بی خرد

    پس کنیزان گرد او اندر شدند

    جملگی در قصد خون او بُدند

    پس زن اندر آن زمان فریاد گرد

    زانکه آن سک از جفا بیداد کرد

    سر برید از تن ورا اندر حرم

    بر کنیزان تاخت با جور و ستم

    او کنیزان را بسی سر زخم کرد

    آنچنان کرد آن سگ و هم غم مینخورد

    سوی من ناگاه آوردند خبر

    جان من زان گشت حالی بر خطر

    کردم آهنگ جدل در پیش او

    پر ز درد و پر ز کین و فتنه جو

    با سپاهی بیعدد در پیش قصر

    روی بنمودم که بودم شاه عصر

    تا فصاص خود کنم زان شوم باز

    در نهان گفتم که ای دانای راز

    داد من بستان از این میشوم شوم

    گرنه زو ویران شود این مرز و بوم

    چون رسیدم لشکری دیدم عجب

    هم از آن خود پر از مکر و تعب

    مکر کرده بود زیر نردبان

    تا مرا آنجا بگیرد ناگهان

    ناگهان دیدم که آن بد اصل جست

    در پس پشت و دودست من به بست

    لشکر از هر سوی بر من تاختند

    چون به بستندم به پشت انداختند

    بر نشست و بانگ زد آنجا که بود

    ناگهان لشکر از آنجا راند زود

    بود صحرائی مرا در پیش شهر

    آورید آنجا مرا از زهر و قهر

    گفت لشکر را شمارا شاه کیست

    اخترانید و شما را ماه کیست؟

    جمله لشکر پیش بودندش سجود

    چشم من حیران در آنجاگه ببود

    در نهان گفتم که ای دانای راز

    این عجب سرّیست کار من بساز

    جمله گفتندش که شاه ما توئی

    هرچه میخواهی چنان کن چون توئی

    گفت با من لشکری همره شوید

    تا کنون برراز من آگه شوید

    بر نشست آنگاه ساز راه کرد

    مرمرا با خویشتن همراه کرد

    بانگ زد بر لشکر و خیل و سپاه

    ناتمامت روی را آرد براه

    پس منادی زد که هو کس نزد من

    رفعت و منشور خواهد ز انجمن

    پیش من آیند لشکر یک سوی

    هرکه خواهد مهتری و بهتری

    بود او تنها و لشکر سوی او

    شاد میرفتند در پهلوی او

    از تمامت لشکر و خیل و سپاه

    هیچ کس با من نمیکردی نگاه

    چون قضای حق درآید ناگهان

    کس نداند راز و اسرار نهان

    هرچه خواهد بود از دریای بود

    آنچه پنهان بود پس پیدا ببود

    چون قضای حق درآمد هر کسی

    رنج بیهوده نمییابد بسی

    از قضای حق کسی آگاه نیست

    چون درآمد خواه هست و خواه نیست

    چون قضای حق بدانی بر مپیچ

    با قضای رفته چندین سر مپیچ

    چون قضای حق درآید از کمین

    کس نداند از گمان و از یقین

    چون قضای حق درآید مرد را

    چون نداند چاره آنکس کرد را

    چون قضای حق شود پیدا بتو

    گردد از هر سوی پر غوغا بتو

    از قضا من خسته وزار ای عجب

    میدویدم تن نحیف و خشک لب

    بند اندر گردن من بسته بود

    گرچه سر تا پای کلی خسته بود

    راه او با جمله لشکر میبرید

    بند او در گردن من میشید

    بودم اندر پس دوان مانند سگ

    میدویدم بند در کردن بتک

    تن نزار و خسته و جان پر ز درد

    عاقبت بشنو که تا با من چه کرد

    آورید اینجا که این گور منست

    خیمه و خرگاه در اینجا به بست

    یک درختی بود بر رسته عجب

    حق تعالی آفریده زین سبب

    پس فرود آمد در اینجا شادمان

    بشنو این حکم خدای غیب دان

    مر مرا سر تا قدم اندر درخت

    بر طنابی سخت بر پیچید سخت

    ایستاد اندر برم پر خشم و کین

    اوفکنده او گرهها بر جبین

    گفت با من چون همی بینی تو خود

    گرچه نیکی کردهٔ کردیم بد

    گفتم او را کین همه زاری من

    چیست کاینجا میکنی خواری من

    گفت میدانم که گر بخشم ترا

    جان من از تن جدا خواهی مرا

    من ترا اینجایگه خواهم بکشت

    نیستم ایمن ازین کار درشت

    گفت با من تیر بارانت سزد

    آنگهی بر کل لشکر بانگ زد

    پیش استاد و بگفت ای لشکری

    بر شما هستم کنون من مهتری

    هرکه میخواهد ز من گنج و خدم

    تیر بارانی کند از بیش و کم

    برعم من تیر بارانی کنید

    گر شما خود دوستداران منید

    تیر بنهادند لشکر در کمان

    بشنو این سرّ خدای غیب دان

    آن شجر بشکافت از تقدیر حق

    کس نداند راه با تقدیر حق

    از درخت آمد یکی پیری برون

    سبزپوشی، پاک رایی رهنمون

    جامهٔ سبز عجایب در برش

    بود نورانی بکل پا و سرش

    بودش اندر دست تیغ آبدار

    پیش آن سم شد به گفتا گوش دار

    بر میانش زد ز ناگه تیغ او

    همچو برقی رفت زیر میغ او

    در زمان او از میان دوپاره شد

    از جهان جان ستان آواره شد

    روی خود او کرد سوی لشکری

    بشنو این سر تا عجایب بنگری

    از نهان برخواند چیزی ناگهای

    در دمید آنگاه او باد دهان

    جمله لشکر سرنگون سار آمدند

    پر ز رنج و پر ز تیمار آمدند

    جملگی یکسر فغان برداشتند

    آنچه کشتند آن زمان برداشتند

    روی کردند آنهمه در سوی پیر

    کز برای حق تو ما را دستگیر

    هرچه ما کردیم از نیک و بدی

    حق تعلای کرد ما را برزدی

    بد بکردستیم ما بر جان شاه

    بعد از این بوسیم دست و پای شاه

    گفت پیر سبزه پوش ای لشکری

    ای خدا تو حاضری و ناظری

    این بدی کردید شاه خویش را

    همرهی کردی بد اندیش را

    این زمان مر شاه را لشکر شوید

    بعد ازآن برگفته کژمگروید

    تا شما را حق شفای او کند

    خالق خالقان دوای او کند

    رو نهادند آن زمان بر روی خاک

    کرد بخشایش برایشان حی پاک

    جملگی در حال صحّت یافتند

    بار دیگر عزّو قربت یافتند

    پیر آمد هم مرا بگشود زود

    جان من زان جان خود آگه نبود

    در قدم افتادم او را بر نیاز

    گفتم از بهر خدا کارم بساز

    چارهٔ کن کار این افتاده را

    تا شوم حالی زغم آزاده را

    گفت ای شاه بزرگ نامور

    کار عالم هست پر خوف و خطر

    عم خود را در خوشی بگذاشتی

    لاجرم این ناخوشی برداشتی

    هر نشیبی را فرازی در پی است

    فربهی را هم نزاری در پی است

    روز باشد عاقبت دنبال شب

    روز پیدا، کس نداند حال شب

    هرچه بینی دشمنش اندر پی است

    هر چه نیک انگاری آنگه زان بدست

    هر دوعالم دشمن یکدیگرند

    عقل و جان از کار عالم بر ترند

    دشمن شب روز باشد بی خلاف

    عکس خورشیدست ابر پر گزاف

    دشمن روزست ظلمت در میان

    دشمن ارض است بیشک آسمان

    دشمن چپ راست آمد راست دان

    دشمن جنّت جهنم را بدان

    دشمن جانست این اجسام تو

    کز برای اوست ننگ و نام تو

    دشمن خویش و تمام لشکری

    ترک کل کن تاز دولت برخوری

    هرکه او در ترک دنیا زد قدم

    درگذشت از کفر و از اسلام هم

    هر چه داری ترک کن یکبارگی

    تا برون آئی ازین بیچارگی

    گر برون آئی ز یکیک پاک تو

    خوش بخواب اندر شوی در خاک تو

    پادشاهانی که پیش از تو بدند

    صاحب گنج و سپاه وزر بدند

    پادشاهان جهان پنهان شدند

    جمله با خاک زمین یکسان شدند

    پادشاهان جمله ناپیدا شدند

    جمله با خاک زمین یکجا شدند

    پادشاهان جهان را خاک بین

    خاک را از درد سـ*ـینه چاک بین

    پادشاهان جهان در زیر خاک

    جمله پنهان گشته چشمانشان مغاک

    پادشاه اول و آخر حقست

    پادشاه پادشاهان مطلق است

    پادشاه هر گدا و هر اسیر

    پادشاه هر فقیر و هر امیر

    پادشاه جمله مسکینان هم اوست

    مغز شاهان اوست، ایشان جمله پوست

    پادشاهان بر درش سر بر زمین

    مینهند از بهر لطف راحمین

    اوست باقی چه ازل چه در ابد

    او یکی بس قل هواللّه احد

    ترک شاهی گیر تا سلطان شوی

    ورنه گرد چرخ سرگردان شوی

    ترک شاهی گیر کو شاهست و بس

    اوزراز هرکس آگاهست و بس

    این دو روزه عمر ترک خویش گیر

    در سلامت رو، صلاحی پیش گیر

    تا ازین شاهی دگر شاهی دهد

    از کمال صنعت آگاهی دهد

    پادشاهی ذوق معنی آمدست

    گرچه راهت سوی عقبی آمدست

    ترک لشکر کن درآنجا باش تو

    دانهٔ در این زمین میپاش تو

    هرچه کاری اندر آنجا بدروی

    گرتوقول پیر اینجا بشنوی

    نیست عمرت بیش یکسال دگر

    چون برفتی بشنوی حال دگر

    بعد از این اینجای منزلگاه تست

    قبرگاه گور و خاک و راه تست

    یک دو روز اینجا قراری پیش گیر

    در سلامت رو صلاحی پیش گیر

    چون بمیری تو رهت آنجا بود

    بعد از آنت مسکن و ماوا بود

    چون گذشت از قرب حالت یک هزار

    بعد از آن آیی دگر برروی کار

    در زمان دور عیسی پاک تو

    بار دیگر زنده گردد خاک تو

    از برای زیر خاکی راز خاک

    زنده گرداند ترا دانای باک

    تو گواهی ده که او پیغمبرست

    از دگر پیغمبران او مهترست

    تو گواهی ده که عیسی بر حق است

    هست روح اللّه وحی مطلقست

    تو گواهی ده میان مردمان

    کورسولست از خدای آسمان

    تو گواهی ده که او روحست پاک

    تو گواهی ده که نه آبست و خاک

    تو گواهی ده که او از مریم است

    همچو او در عرصه عالم کم است

    هست او بر راستی ای مردمان

    اوست از امر خدای جاودان

    ترک دنیا گیر آنگه شاد باش

    از همه رنج وغمان آزاد باش

    این بگفت و گشت ناپیدا ز چشم

    درگذشت از نزد من دور از دو چشم

    لشکری کردم بسی از هر کنار

    عزّ خود در ذل کردم اختیار

    چارکس با من موافق آمدند

    همچو من زین حال صادق آمدند

    بعد از آن این گور اینجا ساختم

    خویش را از خلق وا پرداختم

    در بن این گور می برم بسر

    عاقبت چون عمر من آمد بسر

    زین جهان بیوفا بیرون شدم

    خاک گشتم در میان خون شدم

    دفن کردندم دراینجا زیر خاک

    تا چه آید بعد از این از حی پاک

    السّلام ای پیغمبر حق السّلام

    السّلام ای روح حق شمع انام

    چون رسیدی اول این خط را بخوان

    اولین احوال این بیچاره دان

    چونکه عیسی خواند این خط را رموز

    گفت ای جبّار، ای گیتی فروز

    سر بسوی آسمان برداشت او

    دیدهها بر سوی حق بگماشت او

    در سوی حضرت درآمد در دعا

    تادعایش گشت درحالی روا

    پس عصا در گور زد گفتا که قم

    روح گردای خاک پس از جابجم

    ناگه از امر خدای آسمان

    پادشاه آشکارا و نهان

    نور او بر جزو و کل تابنده کرد

    او بقدرت خاک مرده زنده کرد

    گور و خاک از یکدیگر چون باز شد

    زنده گشت آن شخص و صاحب راز شد

    کرد او بر روی رو ح اللّه سلام

    گفت ای دانای جمله خاص و عام

    ای زدم دم در دمیده خاک را

    زنده کرده خاک روح پاک را

    ای تمامت انبیا را دوست دار

    کشتهٔ تو انبیا از کردگار

    ای بتو زنده شده جان در تنم

    ای بتو بینا دو چشم روشنم

    جسم و جانم یافته باری دگر

    دیده دل گشته، بی خوف و خطر

    من ازین بار دگر جان یافتم

    بار دیگر راز پنهان یافتم

    زنده گردان مر مرا مقصود چیست

    گفت بر گو تا ترا معبود کیست

    گفت روح اللّه بر گو زین سخن

    از رموز سرّ و اسرار کهن

    تاترا آن پیر از اول چه گفت

    گوش تو اول چه راز حق شنفت

    پیر را زان حال دل آگه نبود

    چونکه عیسی گفت راز آنگه شنود

    بعد از آن رخ سوی جمع قوم کرد

    گفت غفلت دل شما را نوم کرد

    سرّ من بینید زود آگه شوید

    گرچه گمراهید اندر ره شوید

    هست روح اللّه و ما را سرورست

    بر یقین کل که او پیغمبرست

    هرکه کرد اقرار بروی این زمان

    رسته گردد از بلای جاودان

    هرکه این معنی نداند از یقین

    حقتعالی را نداند از یقین

    هر که ایمان آورد بر موی او

    رسته گردد از بلا و گفت و گو

    هرکه بشناسد ورا این جایگاه

    راه روشن گرددش تا پیشگاه

    قصّه خود جمله با ایشان بگفت

    بعد از آن رخ را بخاک اندر نهفت

    آن سگان گفتند کاینها راست نیست

    هرچه افزونست آنجا کاست نیست

    معجزی دیگر طلب خواهیم کرد

    آنگهی رسم ادب خواهیم کرد

    این یقینست و گمانی میبریم

    پارهٔ از اولین آگه تریم

    گفت عیسی چیست دیگر راز را

    تا نمایم با شما آن باز را

    جمله گفتند این زمان در پیش کوه

    چشمهای آری برون تو با شکوه

    تا میان کوه ساران آمدند

    همچو ابری سیل باران آمدند

    بود کوهی سرخ هم مانند خون

    جمله گفتند آوری زینجا برون

    پیش کوه آمد بامر کردگار

    بشنو این سرّدگر را گوش دار

    گفت ایشان را زمانی این سخن

    وحشتی پیداست از راز کهن

    گفت حق رازی دگر فرموده است

    این سخن بر قولتان بیهوده است

    چون شما معجز نه بینید این دگر

    پس بگوئید آن و آنگاه این دگر

    حق بلا خواهد فرستد بر شما

    جبرئیل آمد بگفت این از خدا

    گفت مصدر آن زمان کان روح پاک

    مینماید زین پس ایشان را هلاک

    قول تو حقست ایشان باطلند

    هرچه میگوئی ز حق بس غافلند

    گفت عیسی کین دگر خود راست شد

    از خدا فزون در ایشان کاست شد

    پس عصا در دست خود محکم بداشت

    هر دوچشم خویشتن بر که گماشت

    گفت عیسی کای خدای بحر و بر

    ای زهر رازی ضعیفی با خبر

    اول و آخر توئی تو ظاهری

    بر همه اشیاء عالم قادری

    وارهان جانم ازین مشت خسان

    زانکه کار من رسید اینجا بجان

    چشمهٔ زین کوه بیرون کن روان

    ای خداوند زمین و آسمان

    این بگفت و زد عصا بر سنگ کوه

    کوه درارزش درآمد با شکوه

    سنگ از صنع خدا برهم شکافت

    بار دیگر چشمهٔ آنجا بیافت

    چشمهٔ زان سنگ آمد بر برون

    شد روان مانندهٔ عین شجون

    بود آبی همچنان کاب حیات

    هرکه خوردی یافتی از نو حیات

    گوییا کز آب کوثر بود آن

    از نبات و قند خوشتر بود آن

    شربتی ز آنجایگه عیسی بخورد

    چشم جان زان آب معنی تازه کرد

    شکر حق کرد و برو مالید دست

    پیش آن قوم آنگهی شادان نشست

    جمله بنشستند اندر پیش کوه

    کرد عیسی روی سوی آن گروه

    گفت ای خلقان ز دل باری دگر

    کاین چنین چشمه ز صنع دادگر

    آمدست این آب از جوی بهشت

    از برای معجزم اینجا بهشت

    حق تعالی صنع را آورده است

    دیدن چشم شما این کرده است

    هست این آب از بهشت جاودان

    بر مثال آب حیوان درجهان

    یادگاری از نمودار منست

    بر مثال حالتان این روشنست

    صورت حال شما زان شد پدید

    هر کسی این دید نتواند شنید

    چشم صورت کوه دانید این زمان

    آب زاینده ز معنی شد روان

    هست عیسی بر مثل جان شما

    یک دو روزی هست مهمان شما

    این دعای من کنید از جان قبول

    تا مرادخود بیابید از اصول

    این زمان دانید من روح اللّهم

    از خدا وز خویشتن من آگهم

    مرده را کردم بدم من زنده را

    زنده گردانید جان بی ماجرا

    از درون ظلمت خود وارهید

    سنّت ایزد میان جان نهید

    از عذاب جاودان ایمن شوید

    در بهشت جاودان ساکن شوید

    هرکه او مر حق شود دل دوست را

    مغز گردد از یقین دل پوست را

    هرکه او قول خدا را بشنود

    از عذاب آن جهان ایمن شود

    چند گویم با شما از کردگار

    چون بدانستید باید کرد، کار

    آورید اقرار بر من از نخست

    تا ازین پس کارتان آید درست

    آورید اقرار اللّه هم یکیست

    بر همه دانا و بینائی شکیست

    آورید اقرار کو اسرارتان

    حق بداند ز اشکارا ونهان

    آورید اقرار کز یک نطفه خون

    کرد پیدامر شما بی چه و چون

    آورید اقرار من پیغمبرم

    وز دگر پیغمبران من بهترم

    آورید اقرار اندر گور و مرگ

    ملک ومال و جسم و جان گویند ترک

    آورید اقرار اندر صنع او

    روز و شب باشید اندر جستجو

    آورید اقرار بر روز پسین

    بازگشت سوی او چه کفر و دین

    هرچه کردید و کنید اندر جهان

    آورند آن روز پیش دیدتان

    هرچه کردید از نکویی و بدی

    جمله بنمایند تان اندر خودی

    هرچه کردید آنگهی آگه شوید

    گر شما این قول عیسی بشنوید

    آورید اقرار بر هستی او

    نیست گردید و بود هستی بدو

    هرکه نیکی کرد نیکی دید باز

    خرم انکو راه نیکی دید باز

    جملگی گفتند اقرار آوریم

    هرچه گوئی ما ز پیمان نگذریم

    لیک ما را هست از تو یک سئوال

    آن جواب ما بکو از حسب حال

    گر جواب ما بگوئی یک بیک

    آوریم اقرار ما بی هیچ شک

    گر جواب ما بگوئی آگهی

    آن زمان تو عیسی روح اللّهی

    گفت عیسی آنگهی آن قوم را

    چه سوالست اندرین قوم شما

    بود دانشمند مردی زان میان

    بس بزرگ و خرده بین و خرده دان

    صاحب تفسیر و اسرار و قلم

    در میان قوم گشته چون علم

    سالها تحصیل حکمت کرده بود

    نه چو ایشان راه حق گم کرده بود

    بود نام او سبیحون باحیا

    بود او مرقوم خود را پیشوا

    راز عیسی او یقین دانسته بود

    گفت عیسی را بجان ودل شنود

    خلق گفتند آن زمان در گفت و گو

    هرچه میگوید جواب آن بگو

    پیش عیسی آمد و کردش سلام

    کرد روح اللّه ز جای خود مقام

    عزّت آن مرد آورد او بجای

    نزد خود بنشاندش آنگه او زپای

    پرسشی با یکدیگر کردند خوش

    دید عیسی جسم و جانی ماه وش

    بود مردی پر ز علم آراسته

    از سر دنیا بکل برخاسته

    دید مردی خوش سؤال و خوش جواب

    ره رو روشن دل و حاضر جواب

    گفت ای مرد خدای راز بین

    جمله اسرار کلی باز بین

    گر سؤالی داری از من باز گوی

    آنچه میدانی ز من پرس و مجوی

    کرد عیسی او سؤال اولین

    گفت ای روح خدا و راه بین

    باز ده ما را جوابی از خرد

    تا خداوندجهان فرد احد

    آسمان را از چه پیدا کرده است

    از چه این صورت هویدا کرده است

    آسمان از چیست این اشجار چیست

    بود ناپیدا و این پیدا ز چیست

    روشنم گردان و با من باز گوی

    در معنی برفشان وراز گوی

    گفت عیسی کین معانی گوش کن

    جان خود از شوق آن مدهوش کن
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    از یقینت این سخن را گوش دار
    بشنو این اسرار و صنع کردگار​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اول بنیاد بر ذات خدای
    پادشاه راز دان و رهنمای​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جوهی از نور خود پیدا بکرد
    بس دلی کز شوق خود شیدا بکرد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    حکم کرد از نیک و بد آنجایگاه
    تا شود پیدا بخود آن جایگاه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این جهان و آن جهان چون آفرید
    راز خود برجان ما کرد او پدید​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    از جلال خود نظر بروی فکند
    آتشی از شوق خود در وی فکند​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جوهری بد از لطافت روشنی
    ذات خود پیدادر آن بد بی منی​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اول و آخر درو پیدا شده
    عاشق از معشوق دل شیدا شده​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    هرچه بود و هرچه خواهد بود نیز
    اندران کلی نمود او جمله چیز​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چاره نور تجلّی در رسید
    خویشتن در خویشتن کلی بدید​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    در طلب آمد پس آنگه جوش کرد
    جرعه از جام جلالش نوش کرد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    در طلب برخود بگشت او هفت بار
    هفت پرگار فلک شد آشکار​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    عکس نور آنجایگه آمد پدید
    راه بگرفت و درو شد ناپدید​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    آسمان از آن دو جوهر کرده شد
    نور عزّت از یقین چون پرده شد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    گشته پیدا از کف او این زمین
    تاشود پیدا مکان اندر مکین​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    همچنان در جلوه بود آن نور پاک
    پس نظر افکند از بالا بخاک​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    هر دویکی گشت از روی شناخت
    آن ازین و این از آن سوی تو تاخت​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    لیک این رازیست گفتم با تو باز
    لیک با ایشان نشاید گفت راز​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ذرّه از نور او شد آفتاب
    از بخارات زمین تر شد سحاب​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    نور پیدا گشت و شد ظلمت نهان
    کرد پیدا نور در روی جهان​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    روی عالم را همه انوار داد
    بعد از آن ترکیب پنج وچار داد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    روز نورست و بظلمت شب بساخت
    نور و ظلمت را ز بعد سوز ساخت​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اصل و فرعی در میان آمد پدید
    تا همه روی جهان آمد پدید​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    خاک و آتش سخت در پیوست کرد
    تا از آن روی زمین را سخت کرد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    کوه شد پیدا ز بهر ساکنی
    تا شودآنجا مقام ایمنی​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    آفتاب از وی قمر بستد روش
    یافته در دور گردون پرورش​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    روحها از ذات خود پیدا نمود
    پس تمامت نقش آن اشیا نمود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    کرد از روی قمر پیدا نجوم
    تا ازین پیدا شود راز علوم​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    از چراغ صد هزاران شمع را
    باز افروزد یکی در جمع را​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اینهمه از نور شمس آمد پدید
    بعد از آن این شمّ و لمس آمد پدید​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    سفل را نفس عناصر ساخت او
    انگهی باران ز عنصر ساخت او​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ذات حق زینها منزّه آمدست
    این کسی داند که آگه آمدست​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    راز حق پیدا بکردست این صفات
    انبیا کردند شرح و وصف ذات​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ذات حق این جملگی تقریر کرد
    علو و سفل آنجای در تحریر کرد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ذات حق در جزو و کل مستغرقست
    گر ببینی ور نبینی خودحقست​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    انبیا را کرد پیدا هم زخود
    بعد از آن بخشید کل را هم ز خود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    علو روحانی و ظلمت سفل بود
    نیست درهستی خود پیدا نمود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    صد هزار و بعد از آن بیست و چهار
    انبیا از نور خود کرد آشکار​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    عالم جانست علو این را بدان
    عالم سفلست جسم ناتوان​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ماه و شمس و روز و شب با یکدگر
    ساخت ترکیبی چنین پیروز گر​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    شش جهت در سفل آمد راستی
    تا شود پیدا در آنجا خواستی​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    پنج حس در شش جهت سالار کرد
    هفت را با هشتمین دوّار کرد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    مختلف کردش تمامت جزو جزو
    تا شود پیدا بکلی عضو عضو​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    پس عناصر رادرآمیزش نشاند
    هر یک از راه دگرشان سیر راند​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ضد یکدیگر نهاد این هر چهار
    تا شود اسرار ایشان آشکار​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    موضع هر یک بکلی راست کرد
    تا همه کار جهان را راست کرد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    موضع آتش بسوی شرق بود
    گرچه در هر جای همچون برق بود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    موضع باد از غرور است این بدان
    موضع آب از جنوب آمد روان​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    خاک بد مغز همه اسرارها
    گشته پیدا اندرو انوارها​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این همه بر عقل آرایش بکرد
    بعد از آن در زیر پالایش بکرد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    هفت دریا را بصنع خویشتن
    زیر خاک آورد پیدا ما و من​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    آسمان در گرد ما آمد زشوق
    این عجایب بشنو از اصحاب ذوق​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    گرچه اندر ذوق و شوقند و شتاب
    کوکبان چرخ و نور آفتاب​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چون نظر بر خاک دارند این همه
    بلک نور پاک دارند این همه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اصل کار خاکست در اسرار حق
    میشود آنجا همه انوار حق​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بعد از آن چون خویشتن افکنده دید
    از میان جمله خود را زنده دید​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چون نظرگاه خداوند آمد این
    نام آن شد آسمان، این شد زمین​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ذات بیرون درون بگرفته است
    بر سر هر کس قضائی رفته است​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    عقل پیدا کرده است از صنع خود
    تا شود پیدادر آنجا نیک و بد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    عقل پیدا کرده تا شد رهنمون
    هر یک از لونی دگر آید برون​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چون بگشتند جملگی در گردخاک
    کرد پیدا جسم ما از آب پاک​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    آتش آنگه رازدان باد شد
    هر دو را کار از دگر آباد شد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    آب همچون آینه روشن نمود
    خاک را این هر سه آنگه تن نمود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جان ز ذات آمد بره سوی صفات
    جسم ازو دریافت ناگه این حیات​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جمله را با یکدگر ترکیب کرد
    آنگهی با یکدگر ترتیب کرد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    عقل با تن پرورش آغاز کرد
    راه اول را بآخر ساز کرد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جمله ذرّات گشته متّصل
    فاعل افلاک بر این مشتعل​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این رموز ما ز جائی آمدست
    کاندرآنجا عقل رهبر گم شدست​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چون نظر با یکدیگر پیوند شد
    راه پیدا گشت و کل در بند شد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جزو خود کل دید در ره گم شده
    بود چون یک قطره در قلزم شده​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    پس سؤال دیگر از وی خواست کرد
    گفت حق بود این و حق این راست کرد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چون همه او بود یکسر جزو و کل
    از چه پیدا گشت زینسان عزّ و ذل​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    نیک و بد از چه پدید آمد زوی
    چون همه گفت و شنید آمد زوی​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چون همه او بود برگو این سخن
    تا شود پیدا مرا راز کهن​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این یکی ره بین وان اعمی شده
    این یکی نادان و آن دانا شده​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این یکی در عزّ و قربت آمده
    آن یکی در رنج و محنت آمده​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این یکی مال فراوان یافته
    آن یکی یک لقمه نان یافته​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این یکی بیچاره و حیران شده
    آن یکی در ناز خود پنهان شده​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این یکی جویای اسرار آمده
    آن یکی در عین پندار آمده​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این یکی فارغ نشسته از همه
    آن یکی در بسته برروی همه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این جسد را در حسد آورده است
    آن یکی رو در احد آورده است​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این یکی عمر از خوشی و کام دل
    بـرده بر سر یافته آرام دل​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    آن یکی در خون دل جان رفته کل
    اوفتاده در بلا ورنج و ذل​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این یکی در گنج و آن یک در زحیر
    این یکی در ناز و آن یک در نفیر​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این یکی مؤمن شده آن کافری
    این تحیر را نه پائی نه سری​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این یکی در قتل و خون آورده رو
    عالمی از وی شده در گفتگو​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    آن یکی در راه جسم و بغض و آز
    آمده در راه حق درمانده باز​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این یکی مردار خواری همچو سگ
    میدود از بهر مرداری بتک​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    آن یکی از بهر آزار کسان
    روی را در جنگ کرده چون خسان​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این یکی بر خلق و بر عزّت شده
    با همه ذرّات در صحبت شده​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    آن یکی از بهر ظلم و جور خلق
    میکند خواری نداند غور خلق​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این یکی دانسته، آن نادان شده
    ازچه باشد جملگی تاوان شده​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    گفت عیسی این همه از اصل کار
    در قلم آمد ز حکم کردگار​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چون قلم با لوح شد آنجا پدید
    هرچه او میخواست شد زانجا پدید​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    نیک و بد برخاست یکسر از قلم
    تا بود اسرار از سرّ عدم​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بر سر هر یک قضائی رفته است
    برتن هر یک جفائی رفته است​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    هر یکی را آنچه او بایست داد
    هر یکی را راه دیگرسان نهاد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    هر یکی را قسمتی تقدیر کرد
    هر یکی را قربتی تدبیر کرد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    تا شود پیدا ز عزّ و ذل جهان
    سرّ او در غیب شد آنجا عیان​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    گرنداد اینجا درآنجا آن دهد
    بلکه آنجا بیش صد چندان دهد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    محنت دولت ازینجا میرود
    چون ببینی کار آنجا میرود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    پادشاه کردگار بحر و بر
    کرده هر یک را بنوکاری دگر​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    هرکه نقد آن جهان حاضر کند
    خویش را در قرب حق واصل کند​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    شکرکن اینجا اگر چیزت نماند
    زآنکه آنجا نقدهای تو بماند​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    هرچه آنجا باشد آن آنت بود
    بهتر از جانان کجا جانت بود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    حکم کرد او از ازل هرچه که هست
    تا شود پیدا بجمله پای بست​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    هیچ کس از راز خود پی گم نکرد
    لیک این صورت درآنجا گم بکرد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اوست اصل و مال دنیا هیچ دان
    مال دنیا نقش پیچا پیچ دان​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    آنکه بیشک خواری آنجا بدید
    محنت و خواری حق آنجا بدید​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ای بسا شادی که آنجا بیند او
    در مقام مملکت بنشیند او​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    گر بصورت مر ترا رنجی نمود
    در صفت بیننده را گنجی نمود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    نامرادی و مرادی این جهان
    تا بجنبی بگذرد در یک زمان​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    گر تو زینجا رنج و محنت میبری
    رنج و محنت سوی دولت میبری​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    گر ترا سنگی زند معشوق مـسـ*ـت
    به که از غیری گهر آری بدست​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    گر ترا گوید که جان درباز خیز
    جان خود را در ره او پاک ریز​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    گر ترا صد وعدهٔ خوش میدهند
    این نشان زان سوی آتش میدهند​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    گر ترا دنیا نباشد گو مباش
    ور ترا عقبی نباشد کو مباش​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چون ترا معشوق باشد به بود
    روی معشوق از دوعالم به بود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اوست اصل کار و باقی محنت است
    اوست مقصود و دگر ها زحمت است​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چون ز فعل و قول خود آگه شود
    ترک کلی گوید و باره شود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    در مقام عشق صادق آید او
    در فنای عشق لایق آید او​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    راه کل گیرد پس آنگه گم شود
    چون یکی قطره که با قلزم شود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    لیک این راه کسی باشد که او
    در میان ما بود بی گفت و گو​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    لیک این راه کسی باشد یقین
    کاخر و اول بود او راه بین​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جمله را یک داند و یک بیند او
    یک زمان در عشق خود ننشیند او​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    باشد اندر کل اشیا کاردان
    تا بیابد جان جان اندر نهان​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    در بلای عشق او آرد قدم
    بگذرد از کفر و از اسلام هم​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ای محقق این سخن زان تو است
    زنده دل هستی و این جان تو است​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ای محقق این دل از جان و جهان
    محو گردان آشکارا و نهان​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    ای محقق بگذر از بود و وجود
    زانکه پیدا راه او پنهان نمود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چون شوی پنهان ترا پیدا کند
    گر بوی پیداترا رسوا کند​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    هم تو نیکی کردهٔ با سرکسی
    هم عوض نیکی بیابی تو بسی​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جهد کن تا نیک باشی در زمان
    جان خود از حرص دنیا وارهان​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جهد کن تا خود ترا نیکی بود
    تاترا آنجایگه نیکی بود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    زانکه راه نیکی آمد بر خلاص
    مرد از نیکی همی یابد خلاص​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    نیک بین هر چیز کو آورده است
    او ز نیکی جمله پیدا کرده است​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    نیست بر تر از مقام خاص و عام
    از مقام نیستی برتر مقام​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بود با نابود خود پیوند کن
    نه در آنجا خویشتن در بند کن​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چون در آخر راه بر حق آمدست
    عاقبت جان راه بین حق شدست​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جملگی ره درویست ای بیخبر
    باز کن زین خفتگی در دل نظر​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این براه دل توانی یافتن
    نه براه آب و گل بشتافتن​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این سخن با غیر صورت بین بود
    راز این با مرد معنی بین بود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    عقل این تقریرها کی ره برد
    این سخن را عشق بر حق بشنود​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    صورت از عقلست و جان عشق دان
    عشق آمد در نشان او بی نشان​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    عاقبت اندیش و آنگه شو فنا
    تا رسی آنگاه در عین بقا​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    در دم آخر بدانی این سخن
    اندرین گفتارها سستی مکن​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اول وآخر در آنجا میطلب
    راه عزّت را تو یکتا میطلب​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    هرکه این دانست مرد کار شد
    ازکمال عشق برخوردار شد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این رموز لامکانی فهم کن
    تا منت اینجا بگویم یک سخن​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بی نشان شو تا نشان آید پدید
    هر که او شد بی نشان از غم رهید​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    اصل اینست در جهان جان ستان
    چون فنا گردی بیابی جان جان​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    کار دنیا پر ز درد و حسرتست
    پر زمکر و پر ز فکر و حیرتست​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    کار دنیا پر ز آزست ونیاز
    ترک گیرش تا رهی از حرص باز​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این جهان چون آتشی افروختست
    هر زمان خلقی بنوعی سوختست​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    کار دنیا چیست بیکاری همه
    چیست بیکاری گرفتاری همه​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    این جهان کلی سرآید عاقبت
    باز دان گر مرد راهی عاقبت​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    هرکه او در عاقبت اندیشه کرد
    راه بینی از خدا او پیشه کرد​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جهد کن تا عاقبت آید پدید
    راز اودر عاقبت آید پدید​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جان و دل در عاقبت مقصود یافت
    بعد از آن او عاقبت معبود یافت​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جهد کن تا نیک و بد بینی از او
    تا در آخر عاقبت بینی ازو​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    هرکه اودر عاقبت کل بازگشت
    ازجهان جان ستان بیزار گشت​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    در ازل بنوشت هم خود باز خواند
    هم بگفت او جمله هم خود باز خواند​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چون عزازیل عاقبت اندر نیافت
    جان ودل از حسرت تن برشکافت​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    عاقبت درباخت آن نا استوار
    عاقبت در حسرت آمد پایدار​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    گفت اکنون چون همه زو رفته است
    جملهٔ ذرّات بر او رفته است​
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چون همه او بینم از نیک و ز بد
    پس چرا تاوان نهاده بر خرد​
    [/BCOLOR]
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بر لب دریا همی شد عارفی

    صاحب در گشته بر سر واقفی

    دید مردی را مگر در پیش بحر

    استاده بود با جانی بزهر

    این سخن میگفت او با خویشتن

    ای دریغا ای دریغا ما و من

    ار دیغا باز ماندم این زمان

    بر لب دریا شده خشکم زبان

    ای دریغا از کجا اینجا بدید

    آمدم پیدا درین گفت و شنید

    ای دریغا درّ من اینجایگاه

    اوفتاده سرنگون در قعر چاه

    ای دریغا درّمن گم شد ز من

    من کجا دریابم آن خویشتن

    همچنان دری که از من فوت شد

    ای دریغا آرزویم موت شد

    گفت آن صاحب دل او را از یقین

    در کجا گم کردهٔ درّی چنین

    گفت اینجا در من گم شد ز من

    در میان بحر شد آن درّ من

    ناگهان از دست من افتاده شد

    گوییا دردست من هرگز نبد

    سالها آن در بچنگ آوردهام

    بر بساط او خوشیها کردهام

    بر لب بحرم دگر جویای آن

    تا مگر در باز یابم این زمان

    گر به بینم در رفته ازکفم

    رتبتی آید دگر در رفرفم

    رفرف دولت دگر پیدا شود

    ورنه جانم اندرین شیدا شود

    مرد گفتش بر لب دریا کنون

    گر بیابی در تو هستی در جنون

    بر لب دریا کسی در یافتست

    بر لب دریا کجا در یافتست

    در درون بحر جان غوطه زند

    راه دریا بی هراسی بسپرد

    چون درون بحرگردد راه جوی

    این نداند جز که مرد راه جوی

    چون درون بحر آید مردوار

    درّ معنی از صدف گردد نثار

    چون درون بحر دل بشتابد او

    هم صدف بادرها دریابد او

    رنج باید برد تا درآورد

    بلکه نه اندک که او پرآورد

    رنج برو بحر درش بر سرست

    بعد از آن درجستن آن گوهرست

    وصف در اول بکن دریاب آن

    سوی بحر لامکان بشتاب هان

    سوی دریا شو تو درّ خود طلب

    چون بیابی در معنی بی تعب

    از طلب آن در ترا حاصل شود

    ورنه این گفتار از تو نشنود

    گر تو جویای دری در بحر شو

    غوطه خور اندر درون بحر رو

    تا بیابی تو در از بحر معان

    گر تو جویای دری اندر عیان

    هست درّی اندرین بحر نفیس

    کی تواند یافت آن نفس خسیس

    هست درّی و طلبکارش شدند

    جملگی خلق جویایش شدند

    جمله میجویند در را در کنار

    کی تواند گشت آن در آشکار

    بر کنار بحر درناید پدید

    در میان بحردرآید بدید

    در معنی حقیقی لاجرم

    آن بیابد اندرین دریای غم

    آن بیابد او که از خود بگذرد

    چون بیابد سوی درهم ننگرد

    تامرادخویشتن حاصل کنی

    در طلب باید که دل واصل کنی

    هرکه میبینی تو جویای درست

    مشتری در درین معنی پرست

    هست درّی نه سرش پیدا نه پای

    در میان بحر استغناش جای

    درمیان بحر هست از نور او

    کس نداند هیچ ره بردن بدو

    این چه دریائیست قعرش ناپدید

    آن دری دارد ابی قفل و کلید

    قومی اندر گفتگوی آن درند

    لاجرم خر مهره در عالم برند

    چون تو خر مهره ز در نشناختی

    خویشتن در چاه غم انداختی

    قیمت خرمهره کی چون دربود

    چون همه بازار از وی پر بود

    در ز بحر آید نه از سرچشمه سار

    در نباشد جز که در قعر بحار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    دید مردی را یکی در چشمهٔ

    در بر چشمه بکرده رخنهٔ

    اندران رخنه نشسته بود او

    در ز مردم بررخ خود بسته او

    هر زمان در سوی چشمه تاختی

    خویشتن در چشمه میانداختی

    در میان چشمه خوردی غوطهٔ

    بسته بد اندرمیانش فوطهٔ

    چون بکردی او شنا از پیش و پس

    بازگردیدی از آن ره در نفس

    اندران چشمه عجب نگریستی

    دمبدم از خود بخود بگریستی

    دست را بر سر زدی از درد و خشم

    خون بباریدی در آن چشمه و چشم

    آن عزیز از وی بپرسیدی براز

    کز برای چیست این سختی و آز

    خود چه بودست از برای چیست این

    گریهات را از برای کیست این

    گفت سی سالست تا من اندرین

    چشمهام بنشسته دل زار و حزین

    هست درّی اندرین چشمه عجب

    از برای این برم اینجا تعب

    از برای دُر درین زاری منم

    اندرین جا بر چنین خواری منم

    در همی جویم من اندر چشمه باز

    بو که اندر آورم در چنگ باز

    هردم اندروی شنائی میبرم

    وز لب این چشمه آبی میخورم

    تا مگر آن در شود روزی مرا

    باز آید بخت و پیروزی مرا

    حال من اینست که گفتم اندکی

    گر نمیدانی بگفتم بیشکی

    این سخن بر راستی بشنفتهٔ

    یا چو من تو نیز بس آشفتهٔ

    گفت او را کای عزیز کامکار

    کی شود در چشمهٔ در آشکار

    در ز بحر آرند و در کانها برند

    بلکه پیش زینت جانها برند

    گر تواندر چشمه درجوئی همی

    رنج باید برد از بیش و کمی

    گر ترا از چشمه در حاصل شود

    رنج برد تو عجب باطل شود

    کس نشان در درین چشمه نداد

    خود کسی که در درین چشمه نهاد

    تا کسی ننمایدت در نفیس

    ورنه این کار تو میبینم خسیس

    ازکسی دیگر بیابی ناگهان

    تو نظر کن اندر آن در یک زمان

    تادل تو برقرار آید مقیم

    وارهی زین رنج و زین درد الیم

    تا چو دریابی زمانی بنگری

    بعد از این بر راه خود خوش بگذری

    تا چو در بینی و سودا کم شود

    این همه زحمت در آنجا کم شود

    ورنه اندر چشمه هرگز دربود؟

    یا کسی این راز هرگز بشنود؟

    خیز و اندر بحر شو این دربیاب

    خیز این بشنو ز من زین سر متاب

    گر بسی اینجا بیابی در کنون

    عاقبت آید بتو صرع و جنون

    این زمان در اولین پایهٔ

    یا جنون را تو کنون همسایهٔ

    این زمان درکار رنجی میبری

    غم بسی در پرده دل میخوری

    تا مگر بوئی بیابی از یقین

    لیک هستی این زمان اندر پسین

    آنکه او در برد او غوّاص بود

    در میان خاص و عام او خاص بود

    آنکه او دریافت جانش زنده شد

    در میان خلق اوداننده شد

    سالها باید درون آب را

    قطرهٔ باید که آرد تاب را

    سالها باید که دری شب چراغ

    در صدف پیدا شود گردد چراغ

    سالها باید که تادرّی چنین

    آورد بیرون و گردد مرسلین

    در بحر کایناتست مصطفی

    بر همه خلق جهان او پیشوا

    او که خود دریست از دریای جود

    همچو او دری نیاید در وجود

    چون تمامت جزو و کل دریافت او

    بر کنار بحر این دریافت او

    در درون بحر در حاصل کند

    یا مگر از جان مراد دل کند

    دُرّ او اندر کنار بحر بود

    همچو درّ او دگر دری نبود

    هم نباشد همچو او درّی نفیس

    قیمت او کی کند مرد خسیس

    قیمت او جان جانان کرده است

    بر لعمرک او قسمها خورده است

    ای در دریای وحدت آمده

    کام خود از در معنی بستده

    ای تمامت غرقهٔ دریای تو

    در همی جویند از سودای تو

    جوهری بهتر ز دری لاجرم

    میخورد بر جوهر پاکت قسم

    جوهر بحر نبوّت آمدی

    خلق عالم را تو رحمت آمدی

    جوهری همچون تو کی بیند جهان

    جوهر پیدا و ازدیده نهان

    جوهری و جوهری در کان دل

    بلکه هستی جوهر هر جان و دل

    ای ترا بحر عنایت در وجود

    آفرینش پیش تو کرده سجود

    لاجرم در سر رغبت یافتی

    در دریای حقیقت یافتی

    در دریای صور کم قیمت است

    آن زهر کس میتوان آورد دست

    در دریای تو هرگز کس نیافت

    دیدن جان تو هرگز کس نیافت

    هم توئی روشن شده بحر یقین

    دُر تمکین رحمة للعالمین

    ای تو در دریای عز غرقه شده

    گرچه مذهب گونه گون فرقه شده

    تو درین ره در مکنون آمدی

    خرقه پوش هفت گردون آمدی

    ای دل ازدرد وصالش شوق بین

    هر زمانی صد هزاران ذوق بین

    در درون بحراو درها بسی است

    لیک آن درها نه لایق هر کسی است

    گر شوی یاران او را دوستدار

    در کفت آرند دُرّ شاهوار

    گر کنی این دُر او در گوش تو

    دایما باشی ز کل بیهوش تو

    گرچه او درهاست بیرون از شمار

    گرچه او دریست از حق پایدار

    هرکه در دریای او آید بحق

    در بیابد از وصالش در سبق

    چون درین دریا شوی بی خویشتن

    کم شود آنجا ترا این ما و من

    بر کنار بحر بسیارند خلق

    هر کسی در غوص رفته تا بحلق

    در او جویند تا آگه شوند

    از یقین در او آگه شوند

    گر ترا شه در دهد زین بحر راز

    وارهی یکسر ز زهر و قهر باز

    گر ز شاه آمد ترا دری بدست

    جهد کن تا ندهیش آسان ز دست

    چون شود گم آنگهی از دست تو

    غم بود پیوسته هم پیوست تو
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    رفت پیش شاه محمود از یقین

    ناگهی از عشق آن دریای دین

    معرفت با شاه بحر و بر بگفت

    هرچه بود ازوی به پیدا ونهفست

    شاه دادش آنگهی درّی نفیس

    برگرفت ورفت آن شیخ خسیس

    خویشتن را در بر مردم فکند

    در میان راه آن در هم فکند

    درز دست او برفت و شد فنا

    آنگهی درویش مسکین از قضا

    ایستاد اندر میان راه او

    خلق را زان کار کرد آگاه او

    گفت ای خلقان مرا دری نفیس

    اندرینجا گشت گم ماندم خسیس

    اندرینجا در شه گم شد زمن

    گم شد از من جان و عمر و دل ز تن

    هر دو چشمم گشت تاریک اندرو

    با که گویم این زمان من گفتگو

    شه مرا در داد از من فوت شد

    جان من زین درد اندر موت شد

    هر که آن دُر باز یابد مرو را

    بدهمش گنجی در آنجا بی بها

    عاقلی گفتش که تو شوریدهٔ

    تو مگر در خواب گنجی دیدهٔ

    گنج حق تو از کجا آوردهٔ

    در مجو اکنون چو در گم کردهٔ

    نام گنج از خویشتن دیگر مجوی

    چون نکونیست این سخن دیگر مگوی

    گر کسی این سر ز گفتن بشنود

    اندرین آنگه ترا تا و آن بود

    گوید این گنج از کجا آورده است

    یا مگر این گنج از شه بـرده است

    مر ترا از کار رنج آید پدید

    از کجا آنگاه گنج آید پدید

    گفت ای عاقل مرا زین رمز خود

    هست اسرار نهان دور از خرد

    تو ندانی این سخن اسرار ماست

    از کجا آیدترا در دیده راست

    مرمرا صد گنج دیگر هست بیش

    بامنست آن گنج لیکن هست پیش

    مرمرا صد گنج زر حاصل شدست

    جان من زین گفت و گو واصل شدست

    که من آن در را ربایم گنج چیست

    اندر آنجا گنج و زر از بهر کیست

    چون مرا زر باشدم گنجی بگیر

    اندرین سودا مرا رنجی مگیر

    چون مرا در گشت پیدا آن زمان

    گنج گوهر چه و گنج آسمان

    گنج معنی بی شمارست از عدد

    لیک کمتر باشدم دراز عدد

    در بعمری آید از بحر برون

    لیک گنجم هست بسیاری برون

    مرد از گفتار او خیره بماند

    چشم او از این سخن تیره بماند

    عاقلان در سوی کل حیران شدند

    بر مثال ذرّه سرگردان شدند

    راه عشق آمد جنونی بی فنون

    تو ندانی این سخن ای ذوفنون

    زانکه این رمز از مکانی دیگرست

    گفت ما از ترجمانی دیگرست

    ای ز تو گمگشته درّی بی بها

    تو ندانستی و کردی آن فنا

    شه ترا گنجی بداد از گنج خویش

    گم بکردی گرچه بردی رنج خویش

    در شه در راه تو گم کردهٔ

    در میان صد هزاران پردهٔ

    گنج معنی میدهی بر باد تو

    میپزی سودای همچون باد تو

    ای دریغا درّ حق درباختی

    در معنی را دمی نشناختی

    ای دریغا رنج برد وسعیها

    در زمانی گشت منثور و هبا

    ای دریغا رنج برد تو غمست

    اندرین خانه گرفته ماتمست

    کس ندید آن در تو از خود بازیاب

    بار دیگر اندر این ره بازیاب

    هم امیدی دار بر امید حق

    تا مگر آید ترا در ره سبق

    در او چون باز دیدی دار گوش

    بعد از آن آن در شود حلقه بگوش

    حلقهٔ آن در تو در گوشت مکن

    هر دو عالم را فراموشت مکن

    شاه چون دری ترا بخشیده بود

    بر امیدی بی بها بخشیده بود

    قیمت درّش عیان نشناختی

    عاقبت از دست خود انداختی

    هم بخواهی در راه در بحر او

    در میان راه آن دریا مجو

    آن در از آنجا که آمد باز رفت

    همچنان در رتبت و اعزاز رفت

    رو بر شاه و دگر دربازیاب

    دیدن او را دگر اعزاز یاب

    چون ترا باری دگر بخشد همان

    میشود آن در درجانت نهان

    در جان چون گم شود در راه او

    بعد از آن گردد بجان آگاه او

    هم از آن دریا که آمد پیش تو

    هم به آن دریا شود خود پیش تو

    هم از آن دریا بیابی باز دُر

    بیش ازین آخر مگو بسیار پر

    ای چو تو دری دگر در نامدست

    از چه این گفتار تو برآمدست

    هست این گفتار تو بهتر ز دُر

    زانکه بحر و بر پرست از سلک در

    این چه درهایست مکنون آمده

    از بُن در مایه بیرون آمده

    این چنین درها که هست در قعر جان

    حاصل آن گشت این کون و مکان

    این چنین درها که به از جوهرست

    از معانی آن همه پر زیورست

    ای خزینه پر ز درها کردهٔ

    آنگهی تو قصد اعلا کردهٔ

    در های تو همه پر گوهرست

    از برای تو همه پر زیورست

    درهای توعجب پرجوهرست

    مر ترا در بحر دل در دفترست

    در چکاند لفظ گوهر بار تو

    این در اکنون هست اندر بار تو

    قیمت این در نداند هیچکس

    جز نفخت فیه من روحی و بس

    قیمت در تو هر دوعالم است

    جوهر مثل تو در عالم کمست

    جوهری بس بی نهایت آمدست

    تا ابد بی حد و غایت آمدست

    تو ز دست خویش آسان دادهٔ

    در طلب بسیار تو جان دادهٔ

    شاه دری مر ترا داد از کرم

    گم بکردی باز دیدی لاجرم

    شاه اندر عاقبت بارت دهد

    منت آن نیز هم خودبر نهد

    ای بداده جوهر در رایگان

    جوهر تو بی نشان و با نشان

    هست جویای تو بسیاری درین

    تا ورا بدهی تو این در ثمین

    هر کرا خواهی دهی در اصل کار

    آنگهی گوئی تو این در گوش دار

    چونکه بستاند دراز تو گم شود

    همچو یک قطره که با قلزم شود

    بعداز آن در راه تو گم میشود

    با وجود جسم هم گم میشود

    دُر کند گم باز یابد پیش تو

    گرچه بسیاری بود هم پیش تو

    رنج باید برد تا گنج آیدت

    گنج در دست تو بی رنج آیدت

    رنج باید برد تا درمان بود

    جان دهی امید هم جانان بود

    رنج بی حد میبرم در هر نفس

    یک زمان زین رنج فریادم برس

    رنج برد کوی تو رنجی خوشست

    درد تو در کنج جان گنجی خوشست

    دادیم دری و آن گم کردهام

    خون دل اندر طلب پرخوردهام

    گرمرا بار دگر آید بدست

    جان دهم از شوق و گردم مـسـ*ـت مـسـ*ـت

    آن نشان هم پیش ذاتت میدهند

    صورت و معنی حیاتت میدهند

    بازده از روی بخشش در من

    ای تو نور چشم و روح و جان تن

    بازده آن در که بخشیدی نخست

    تا شوم بار دگر من تندرست

    اندرین ره زار و حیران ماندهام

    روز و شب از عشق گریان ماندهام

    در تو میجویم دُر از دریای تو

    اوفتاده اندرین سودای تو

    هم درین بازار خواهم گشت من

    تا مگر در باز یابم پر ثمن

    هم نشان در مرا دیگر دهی

    تا شود پیدا مرا از وی بهی

    درّ تو هر گـه که باشد پیش من

    مرهمی یابد دگر این ریش من

    دُر خود را باز جو ای دل شده

    پای کرده هر زمان در گل شده

    بس که خود را چون چراغی سوختم

    اندرین سودا دلم افروختم

    خواهم آمد سوی بازار تو من

    تا مگر پیدا شود در بی سخن

    سرسوی بازار تو خواهم نهاد

    گریه و فریاد درخواهم نهاد

    هم نظر افکن مرا بر جان و دل

    پای این بیچاره بیرون کن ز گل

    در تو من بازجویم در تو

    من طلب کارم بجویم در تو

    در تو در قعردارندش نشان

    میروم اندر طلب من هر زمان

    زینت در آن کسی داند که او

    در معانی آورد این گفت و گو

    مشتری چون دید او را پیش در

    پس بهای در شود ز آن بیشتر

    چون طلب کار درآید مشتری

    در بهای او نهد سر بر سری

    هرکه آن درخواست جان دادش بها

    بعد از آن سر بر سران دادش بها
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بود بیچاره دلی مجنون شده

    دایماً شوریده چون گردون شده

    بینوائی مفلسی بیچارهٔ

    گشته او از خان و مان آوارهٔ

    ناتوانی بیدلی سودا زده

    هر دو عالم را بکل او پازده

    عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف

    غرقه دیرینه این بحر ژرف

    نور از رویش بگردون میشدی

    هر زمان حالش دگرگون میشدی

    بود یک روزی دوان در شهر او

    سوی بازار جواهر رفت او

    دید آنجا گـه پر از مردم شده

    هر یکی بهر متاعی آمده

    دید آنجا که بسی جوهر ز دور

    هر یک از نوعی دگر میتافت نور

    قیمت هر جوهری چیزی دگر

    بود در هر جوهر انگیزی دگر

    پربها و کم بها بر حسب حال

    میزدند از بهر خرجی قیل و قال

    هر یکی درگفت و گوئی آمده

    هر یکی درجست و جویی آمده

    کرد دیوانه بهر سوئی نگاه

    دید آن خلقان همه آنجا یگاه

    از فضایل مجمعی دیگر بدید

    رفت آنجا و در آنجا بنگرید

    در میانه دید پیر جوهری

    داشت روئی همچو ماه و مشتری

    جوهری در دست خود بگرفته بود

    راه از آن سودا همه بگرفته بود

    بانگ میزد بهر جوهر جوهری

    تا شود پیدا مر او را مشتری

    گفت این جوهر از آن پادشاست

    قیمت این دُر در این جا پربهاست

    کی طمع دارد که او این را خرد

    هرکه این بخرید آنکس جان برد

    مردمان آنجا ستاده بیشمار

    اندر ان جوهر همی کردند نظار

    هیچکس زان مردمان نخرید آن

    مرد دیوانه چو خود بشنید آن

    در میان جمع آمد در خروش

    گفت در من بنگر ای جوهر فروش

    این بهای جوهرت چند آمدست

    کاین چنین این راه دربند آمدست

    هیچکس نخرید این من میخرم

    هرچه آید در بهایش میدهم

    گفت مرد جوهری یاوه مگوی

    روی خود هرگز بخاک ره مشوی

    تو کجا و این سخنها از کجا

    هست این جوهر از آن پادشا

    تو برو ورنه لگد ز اینجا خوری

    گشت دیوانه از آن پس جوهری

    گفت یک نان تهی او را دهید

    از غم این مرد مفلس وارهید

    تا شود او سیر از این گشنگی

    گفت دیوانه مکن آخر سگی

    گشت دیوانه عجایب بی قرار

    در میان خلق او بگریست زار

    گفت آخر من چواینهای دگر

    گم شوم مانند ایشان بی خبر

    سعی باید کرد تا این نیز من

    جان فشانم چون ندارم چیز من

    جوهر سلطان بچنگ آرم دمی

    نیست کس اندر جهانم همدمی

    گرچه بسیاری زدندش تازیان

    او نهاده بود جان اندر میان

    جوهری گفتا که ای دیوانه مرد

    این چرا کردی و این هرگز که کرد

    آن کسی باید که این بستاند او

    کو ز مال و زر بسی بفشاند او

    در جهان چیزی نداری ای ضعیف

    از کجا حاصل شود دری لطیف

    جوهر شه از کجا حاصل شود

    یا کسی همچون تو زین بیدل شود

    این خبر ناگه بسوی شاه شد

    شاه از آن احوال دل آگاه شد

    مرد بفرستاد کو را آورید

    مشتری شاه را میبنگرید

    شش کس آمد مرد را اندر طلب

    چار کس کردند جانش پرتعب

    بیشمارش لت زدند آنجایگاه

    پس کشانش آوریدند نزد شاه

    مرد دیوانه چو پیش شاه شد

    شاه هم از راز او آگاه شد

    دید درویشی ضعیفی ناتوان

    بیدلی حیران و مشتی استخوان

    جملهٔ سر تا قدم مجروح بود

    صورتی نامانده یعنی روح بود

    جوهری اندر جنون مجنون شده

    از پی جوهر دلش پرخون شده

    عشق جوهر از دلش بـرده قرار

    تن ضعیف و دل نحیف و جان نزار

    زیر پایش چرخ گردون پست بود

    در غم جوهر نه نیست و هست بود

    پای تا سر عین رسوائی بد او

    در جنون عشق شیدائی بد او

    شاه چون او را بدید و بنگرید

    از غم او جان شه اندر دمید

    شاه چون درویش را دیدش بغم

    شاه معنی بود گفتش لاجرم

    گفت ای درویش دوراندیش من

    دعوی این راز کردی پیش من

    در جراحت دیدهٔ چندین جفا

    از برای جوهری بس بی بها

    من خریداری چو تو میخواستم

    مشتری همچون توئی میخواستم

    راست برگو گر تو مرد راستی

    تا ازین جوهر چه معنی خواستی

    جوهری کان کس خریدارش نبود

    تو طلب کردی درینت سر چه بود

    جوهر من چند کس میخواستند

    روبسی در پیش میآراستند

    صد هزاران جان بدین کرده فنا

    تا مگر از شاه آید اقتدا

    جان خود ایثار جوهر کردهاند

    این چنین جوهر نه آسان بردهاند

    هرکه دعوی کرد آمد پیش من

    اولش باید بخوردن نیش من

    هر که دعوی کرد معنی بایدش

    تا در معنی بکل بگشایدش

    هرکه دعوی کرد باید جانش داد

    جان بشکرانه میان باید نهاد

    هر که دعوی میکند از جوهرم

    من ازین گفتار خود مینگذرم

    هر که دعوی کرد و جوهر خواست کرد

    کار خود زین شیوه اول راست کرد

    هر که جوهر خواست او خود بگذرد

    تا بکلی او ز جوهر برخورد

    هر که جوهر خواست بردار آید او

    تا که جنّت را سزاوار آید او

    جوهر معنی اگرداری قبول

    چند خواهی بود آخر بوالفضول

    جوهر معنی نبد بی قیمتی

    تا کجا یابی تو در بی قیمتی

    جوهر شه گشتهٔ تو خواستار

    زود باید خود ترا کردن بدار

    گر تو جوهر از شه جان خواستی

    کار خود در هر دو کون آراستی

    گر تو جوهر یافتی از پیش شاه

    بگذری از کون و باشی فرق ماه

    گر تو جوهر پیش شه دریافتی

    این زمان بر سوی کشتن تافتی

    جان خود اندر میان نه بهر او

    چند باشی پیش شه در گفت و گو

    بیش ازین دعوی هشیاری مکن

    بعد ازین گفتی میفزا در سخن

    زود سوی دار شو تا بنگری

    جوهری کز هر دو عالم برتری

    زود سوی دار شو ای بی قدم

    تا ببینی این وجودت با عدم

    هر دو یکسان گشته درذات صفات

    چون کنم این دامن این ساعت صفات

    جوهری بینی زعالم بی نشان

    اولین وآخرین هم بی نشان

    جوهری بینی عجایب در نفس

    هر دو عالم نیست شد زین دسترس

    نیست کس را سوی این جوهر رهی

    تا بیابد کل جوهر ناگهی

    جان بده از عشق جوهر این زمان

    تاترا جوهر بود آن رایگان

    جان بده تا جوهرت حاصل شود

    وین دل اندر جوهرت واصل شود

    ای ز عشق جوهر خود بی قرار

    دایما اندر قراری بیقرار

    این چنین از عشق جوهر سرنگون

    اوفتاده در میان خاک و خون

    از کمال سرّ او آگاه شو

    بر سر راهی دمی در راه شو

    سوی بازار زمانه کن گذر

    خوش همی رو تا مگر بینی اثر

    جوهری را اندرین بازار بین

    جمله دلها را از آن بازار بین

    جوهر عشقت نظر دارد نهان

    تا ببینی کین همه خلق جهان

    جوهر عشقت نظر کن یک دمی

    گرد آن استاده بینی عالمی

    عالمی بینی در آن جوهر نگاه

    میکند آن را بشیدائی نگاه

    تا مگر این جوهرم حاصل کنند

    خویشتن در روی من واصل کنند

    تا مگر جوهر فتد دردست شان

    این چنین صیدی فتد در شستشان

    چند سال است تا که این جوهر ز من

    خواستند او را همه شاهان ز من

    جوهری این را کجا داند بها

    من همی دانم که چیست این را بها

    تو نمیدانی که من از بهر این

    چند کس را کشتهام بر قهر این

    هر که این جوهر ز من درخواست کرد

    از سر جان جهان برخاست کرد

    هرکه این جوهر ز من دارد طلب

    پیش من آید ز اول در تعب

    گر چنان کو مرد ره باشد درین

    این یکی عاشق بود بر راستین

    جوهر من راز من خواهد بجان

    تا بیابد او مگر جوهر نهان

    گر بجان جوهر شود او خواستار

    سرّ جوهر بس کند او آشکار

    من بدست جوهری زان دادهام

    عشق خود زین راز خود بگشادهام

    تا به بازار زمانه آورند

    هر کسی بر نقش جوهر بنگرند

    جوهری آنرا کند بر جان بها

    گر بیابد مشتری نکند رها

    جوهر من بینهایت آمدست

    تا ابد بیحد و غایت آمدست

    جوهری این را چو در بازار کرد

    بس دل و جان را که او ایثارکرد

    هیچ خلقی مشتری این را نبود

    این سخن جز مرد ره نتوان شنود

    تو ز بهر چه خریدار آمدی

    مشتری این را پدیدار آمدی

    از کجا این سر من دریافتی

    اندرین اسرار چون بشتافتی

    زین سئوال من جوابی بازگوی

    تانگردد مر ترا فتنه بروی

    گفت آن دیوانه مرد با ادب

    من چو تو ای شاه بودم در عجب

    بر سر این جوهرت جانم رسید

    ناگهان این را درین بازار دید

    عزم جوهر داشتم من در ازل

    جان خود را زین ندارم در حیل

    جوهرت را من بدستم مشتری

    جوهری را هم توئی چون بنگری

    جوهرت را من خریدار آمدم

    از پی جستن به بازار آمدم

    زر ندارم مال دنیا نیستم

    در طلبکاری عقبی نیستم

    در طلب کاری جانان آمدم

    در خریداری بدینسان آمدم

    هیچکس این محنت و خواری ندید

    آنچه امروز این بجان من رسید

    خلق ما را سرزنش کردند ازین

    لیک توفیقست شاها اندرین

    آنچه تو دانی که دریابد بکل

    هرکه باشد در بُن اسرار کل

    مشتریم مشتریم مشتری

    زر ندارم جان نهادم بر سری

    مینهم گر میکنی از من قبول

    تا چه فرمائی درین ای با اصول

    جوهری تو گر مرا خواهی بداد

    تاج بر فرق گدا خواهی نهاد

    پادشاهان مر گدایان نشکنند

    بل گدایان را زخود خرم کنند

    پادشاهان جهان تا بودهاند

    جان و دلها را ز خود آسودهاند

    پادشاهان زیر دستان را برحم

    بخششی بروی کنند از روی رحم

    گر تو امروزم بجان رحمی کنی

    رنج و اندوهم تو از دل برکنی

    سر نهادم در میان برخیز و رو

    بیش ازین با من چنین مستیز ورو

    سر بر و جوهر مرا ده این زمان

    تا کنم حاصل مراد خود ز جان

    شاه با او گفت ای مرد اسیر

    این سخن از تو عجب دیدم فقیر

    چون سر تو من بریدم در جهان

    کی تو جوهر باز بینی در عیان

    گفت شاها این سخن با من مگوی

    بیش ازین آزار بیچاره مجوی

    کم مکن ما را درین میدان خاک

    زانکه ماکردیم جان خود هلاک

    زندگی خود دلم در مرگ دید

    جان من کلی در آنجا برگ دید

    هرچه بودم ترک کردم در هلاک

    از هلاک خود ندارم هیچ باک

    من ز بهران کنم این را طلب

    تا کسی این را نباشد در طلب

    هرکه این جوهر طلبکار آمدست

    اولش منزل سردار آمدست

    جوهر تو آنکه دارد دوستش

    مغز باید بد نه جسم و پوستش

    مغز دارم نه چو ایشان پوستم

    شاه عالم دان که جوهر دوستم

    قدر او جوهر تو میدانی و من

    بیش ازین دیگر چرا گویم سخن

    شاه گفتش هم سر خود گیر و رو

    آنچه خود گفتی ز خود هم میشنو

    گفت شاها این سخن باری ز چیست

    این سخن از بهر ما یا بهر کیست

    سر رود بر باد و آنگه من روم

    زین سخن باری جوابی بشنوم

    شاه گفتا من چنین گفتم بتو

    درّ این معنی چنین سفتم بتو

    زیردارت رفت باید این زمان

    پس بشکرانه نهی جان در میان

    از سر خود بگذر و جوهر بیاب

    آنچه میجوئی تو از جوهر بیاب

    سرّ جوهر آن زمان دریاب تو

    بیش ازین اندر سخن مشتاب تو

    گفت درویش آن زمان کای شهریار

    زود فرما تا برندم سوی دار

    طاقت جانم نماند از گفت این

    از گمان آیم مگر سوی یقین

    شاه گفتا حاجبان خویش را

    زود جلادی بخوان درویش را

    زود باشید و ببازارش برید

    آنگهی او را ابردارش کشید

    تا کسی دیگر نباشد مشتری

    زانکه این درویش شد نیک اختری

    این ز اسرار منست آگاه و بس

    چون شود هرگز کسی در راه بس

    این کنون اسرار من دریافتست

    پس سوی کشتن چنین بشتافتست

    سرّ من آنگه بداند از جهان

    کو رسد از جان خود کلّی بجان

    جان خود در باز اندر راه او

    تا شوی شایستهٔ درگاه او

    جان خود در راه او قربان کند

    روی اندر جوهر تابان کند

    عاقبت درویش بردند پیش دار

    شه عجایب ماند از آن احوال کار

    خلق عالم گردآن درویش بود

    گرچه او مسکین دل و دلریش بود

    راز او را کرد بر خود آشکار

    بعد از آن او عاشق آمد پیش دار

    آمده بر رسم عشق خویشتن

    کرد ایثار از میانه جان و تن

    سرّ جوهر از شه او دریافته

    از برای او بکل بشتافته

    کشتن خود کرد زان رو اختیار

    کم فتد زین گونه عاشق زیردار

    کم فتد زین گونه صاحب دولتی

    در میان عشق جانان قربتی

    گر بیایی جوهر او عاشقی

    در کمال عشق جانان لایقی

    یافته جان در نهاده در میان

    ترک کرده او بکلی جسم و جان

    میندانم دولتی زین بیش من

    وصف این هرگز نگفته هیچ تن

    چون بزیر دار آمد آن اسیر

    جمع گشتند خلق هر جائی کثیر

    جملگی از بهر اودر گفت و گوی

    آمده هر کس در آنجا جست و جوی

    ناگهان درویش زیردار شد

    آن زمان آنجای برخور دار شد

    چونکه آن درویش مرد راه شد

    بی دل و بی صبر پیش شاه شد

    پیش شاه آمدزمین را بـ..وسـ..ـه داد

    دست او بر دست دیگر برنهاد

    شاه را گفتا مرا تو جسم وجان

    زود باش از گفت خلقم وارهان

    ای بتو نور دلم رخشان شده

    ای چو ماه اندر دلم تابان شده

    وارهان ما را و جوهر ده بمن

    تا نگویم بعد ازین من ما و من

    وارهان بیچاره را از گفت خلق

    زانکه جان من رسید اینجا بحلق

    وارهان ما را تو از جور فراق

    در میانه من شدم بر اشتیاق

    وارهان گر میکنی بیخ تنم

    جوهر اصلی بده تو روشنم

    شاه از بالای اسب آمد نشیب

    تیغ اندر دست با سهم و نهیب

    دست آن درویش بگرفت و ببست

    نامراد آنجا بکلی در شکست

    بر سر پایش نشاند آنجایگاه

    تیغ محکم کرد آنگه تیز شاه

    زود آن درویش را بر پا نشاند

    گرد او برگشت تا در وی براند

    چون که آن درویش شد تسلیم شاه

    ناگهان آمد عنایت در پناه

    از سوی حضرت هدایت در رسید

    شوق او بی حد و غایت در رسید

    شاه شمشیر آنگهی بر هم شکست

    ناگهان شمشیر بفکند او ز دست

    دست او بگشاد و چشمش بـ..وسـ..ـه داد

    تاج خود آنگاه بر فرقش نهاد

    روی خود بر پای او مالید زار

    خوش خوشی بگریست شاه نامدار

    خلعت بی حد ببخشید آن زمان

    هم ببخشید او همه بر مردمان

    زرّ ودرّ و نعمتش بر فرق ریخت

    هر زمان از بار دیگر غرق ریخت

    هرچه شه او را بدادی بیش و کم

    قسم کردی او بمردم لاجرم

    شاه شد آنگاه سوی بارگاه

    بر سر تختش نشاند آنگاه شاه

    شاه پیش او ستاده آنگهی

    گفت ای جان و جهانم تو شهی

    شاه این تخت و ممالک تو شدی

    شاه این دور و زمانه تو بُدی

    گفت تا جوهر بیاوردند باز

    شاه دست خود بکرد آنگه دراز

    جوهر آنگه شه بدست خود گرفت

    در کف دستش نهاد اندر شگفت

    گفت ما را هیچ دیگر پیش ازین

    در خزانه نیست جوهر بیش ازین

    جوهر آن تست و من آن توام

    تو شهی و من بفرمان توام

    جوهر آن تو ممالک آن تو

    شهریار این لحظه در فرمان تو

    جوهر آن تست و ملک و مال هم

    این زمان آن تو شد کل لاجرم

    هرکه او در پیش شاه آید قبول

    او شود در عشق کل صاحب قبول

    هر که از جان و جهان و دل گذشت

    شاه او رادر زمان واصل بگشت

    هرکه صاحب دولت هر دوجهانست

    در نظر گاه خداوند اونهانست

    درگذشت از بود و از نابود و جان

    بازیان جسم کرد او سود جان

    هر که او را شاه آنجا عز دهد

    همچو عزّ او کسی هرگز دهد؟

    هر که آنجا پیش شه دولت گرفت

    بعد از آن در پیش جان عزّت گرفت

    ای ترا هر لحظه رنجی بیشتر

    چندخواهی خورد بر جان نیشتر

    نیشتر باری سبکباره بخور

    آنگهی کلّی بیکباره ببر

    گر ترا جوهر نباشد پیش شاه

    کی توانی کرد در رویش نگاه

    جوهر خود باز جو از پیش شاه

    تا ترا جوهر دهد آنجایگاه

    جوهری بدهد که در روی جهان

    همچنان جوهر نه بیند کس عیان

    جوهر شاهت کند خدمت به پیش

    بازیابی جوهر آنجا بیش بیش

    جوهری کز بحر لاهوتی بود

    آن ترا پیوسته ناسوتی بود

    شاه دنیا گر وفاداری کند

    یکدمی دیگر گرفتاری کند

    شاه عالم مر ترا دردل نمود

    روی خود در جان تو در گل نمود

    شاه جوهر در دلت گشته مقیم

    تو چنین افتاده اینجا ای سقیم

    شاه و جوهر مر ترا حاصل شدست

    زین جهان راه تو زان واصل شدست

    چند باشی بر تن و برجان خویش

    بیش ازین منشین تو سرگردان خویش

    چند لرزی تو برین صورت کنون

    کی توانی گشت هرگز ذوفنون

    جوهر عشقش چو در بازار کرد

    هرکه خواهد جان بران ایثار کرد

    جوهر عشقش عجایب جوهرست

    قیمت آن از دو عالم برترست

    جوهر عشقش کسی بشناختست

    کین دو عالم را بکل درباختست

    جوهر عشقش کسی حاصل کند

    کو درین عالم تنش بیدل کند

    ترک جان گیرد بجوهر در رسد

    چون ز خود بگذشت در جوهر رسد

    هرکه از خودبگذرد جوهر بیافت

    گرچه بسیاری بهر جانب شتافت

    یک زمان در سوی بازار آی تو

    ازوجود خویشتن باز آی تو

    جوهر عشقش بجان درخواست کن

    از کژی این راستی را راست کن

    جوهر عشقش نظر ناگه کند

    تاترا از سرّ حق آگه کند

    گر تو مرد راه بینی بگذری

    آنگهی آیی بسوی جوهری

    جوهر شاه جهان آری بدست

    بگذر از وی تا شوی در نیست هست

    جوهر شه را بخواه از جوهری

    جوهر شه را بجان شو مشتری

    جوهر شه را ازو درخواست کن

    قیمت جوهر بجانت راست کن

    تا بر شاهت برد از پیش خلق

    ورنه شیداگردی اندر پیش خلق

    خلق دنیا چون طلبکار آمدند

    از پی جوهر ببازار آمدند

    جمله جوهر را خریدار آمدند

    اندرین معنی گرفتار آمدند

    هر کسی بر کسوهٔ و شیوهٔ

    بر سر هر شاخ همچون میوهٔ

    در طلبکاری دیگر آمدند

    هر یکی در راه رهبر آمدند

    جمله یک ره بود در بازار او

    مختلف افتاده راه جست و جو

    عاقبت چون سوی بازار آمدند

    هر یک از نوعی بگفتار آمدند

    جملگی جویای این جوهر شدند

    نیز بعضی یار همدیگر شدند

    تا مگر جوهرابا دست آورند

    پای چرخ پیر را پست آورند

    جمله را مقصود جوهر آمدست

    جوهری را کرده شان دامن بدست

    جوهری عشق میگوید ترا

    چند پیچی خویش رادر ماجرا

    شاه ما این جوهر او داند بها

    پیش شه رو تا کند قیمت ترا

    خویشتن از خلق کم مقدار کن

    جان خود را غرقه اسرار کن

    پیش شه شو تا ترا جوهر دهد

    بعد از آن بر جان تو منّت نهد

    جوهرت را پیش کش کن جان نثار

    بعد از آن مردانه شو در زیر دار

    تا مراد خود بیابی در جهان

    بگذری از این جهان و آن جهان

    شاه هر چیزی که میفرمایدت

    عاقبت مقصود ازو برآیدت

    تو ز کشتن رو مگردان بر خلاف

    که همه کارت بود کلی گزاف

    تو ز کشتن جان خود ایثار کن

    بعد از آن جوهر تو با خود بارکن

    این سخن از ترجمانی دیگرست

    مرغ این از آشیانی دیگرست

    گر ترا سهمی دهد آن جایگاه

    جان خود ایثار کن در پیش شاه

    گر ترا سهمی دهد تو زان مترس

    بیش از این نادان مشو از جان مترس

    گرترا او آزمایش میکند

    در فناآنگه فزایش میکند

    گر ترا آنجایگه سهمی دهد

    بعد از آنت تاج زر بر سر نهد

    او ترا هرگز نخواهد رنج تو

    این سخن را یک بیک بر سنج تو

    او ترا شد جان کنی پیشش فدا

    او ترا گردد بکلی پیشوا

    هرچه داری جملگی در باز تو

    از وصال شه بکل می ناز تو

    جوهر کلی چو روشن گرددت

    جملهٔعالم چو جوشن گرددت

    جملگی یک حلقه باشد بیشکی

    این همه حلقه نباشد جز یکی

    جملگی یکی شود چه نیک و بد

    این سخن دریاب دورست از خرد

    جملگی یکی شود بر اصل ذات

    یک یکی اندر یکی گردد صفات

    جوهری شاهت دهد درحال هم

    تا نیفتی آن زمان در قال هم

    جوهری یابی ز استغنای حق

    تا بگردی این زمان شیدای حق

    جان جانت را شود کلی پدید

    آن زمان پیدا شود از دید دید

    جوهری کز بحر بی همتا بود

    یابدش غوّاص اگر بینا بود

    جوهر دریا یکی باشد همه

    آب دریا میشود جوهر همه

    جوهرذاتست بیشک در صفات

    اندرین دریا بود آب حیات

    جوهر ذاتست در کلی همه

    جمله عالم زین سخن بردمدمه

    اسم جوهردان نفخت فیه را

    پیش ره دانی بجان تنبیه را

    گر تو این راز اندرین جا پی بری

    در زمان از هر دو عالم برخوری

    این جهان و آن جهان کل جوهرست

    از وجود شاه اسمی مضمرست

    این جهان و آن جهان اسمی بود

    اولین اسم آن رسمی بود

    موی در مویست این راه عجب

    گر فرومانی بمانی در تعب

    مو بمو بر هم شکاف آنجا بخود

    دور گردان وهم و فهم آنگه زخود

    نفی نیک و بد بکن تا کل شوی

    ورنه تو زین راه عین ذل شوی

    هر سه میدان تو یکی بی قیل وقال

    ماضی و مستقبل و آنگاه حال

    هرچه بینی نیک بین چه نیک و بد

    نیک و بد چه از عیان چه از خرد

    چون که مرد راه بین آید تمام

    نه بد و نه نیک ماند و السّلام

    چون تو مرد راه بین آیی بحق

    در جهان جاودان گیری سبق

    هرکه از بیعلّتی در حق فتاد

    در خوشی جاودان مطلق فتاد

    هر که او جز نیک بینی بد ندید

    از کمال سرّ جانان خود بدید

    گر ترا سهمی کند گر خواریی

    آن ز عزّتست نه از بیزاریی

    چند در پندار مانی مبتلا

    چندخواهی بود در عین بلا

    چند خود را خوار و سرگردان کنی

    چند خود را چون فلک گردان کنی

    هر دم از نوعی دگر آیی برون

    زان بمانده بر برون بی درون

    هرچه اندیشی بلای جان تست

    نیک و بد درد تو و درمان تست

    این زمان در صورتی از هر صفت

    میزنی دستها در معرفت

    معرفت شد خوار از گفتار تو

    شرم میدارد وی از کردار تو

    هرچه میگویی محالی بیش نیست

    هرچه میبینی خیالی بیش نیست

    در تو آزو آرزو تلبیس تست

    صورت حسّی بکل ابلیس تست

    گر تو زین ابلیس خوددوری کنی

    گردن صورت بکلی بشکنی

    هست این ابلیس ما جمله به بین

    مرد را بشناس از روی یقین

    هست این ابلیس اندر بند تو

    لیک بگرفتست یک یک بند تو

    طوق خود در گردن تو کرده است

    همچو تو در صد هزاران پرده است

    در هوای کام و خواهــش نـفس میرود

    در مقام کبر و نخوت میرود

    هر دم از نوعیت سرگردان کند

    هر زمان تلبیس دیگر سان کند

    انبیا را ره زد این ملعون سگ

    زود زو بگریز تا نفتی بشک

    گر تو اندر شک بمانی مانده باز

    کی رسی آنجایگه در پرده باز

    صورت نقش مجوسی قید کن

    یک دم این صیاد بدرا صید کن

    آنچه او کردست هرگز کس نکرد

    یک زمان با او درای اندر نبرد

    گر تو بر وی چیره گردی در زمان

    صورت و معنی بیابد زو امان

    گر تو او را پیش از خود بر زنی

    گردن او را بمعنی بشکنی

    این خیال فاسدت باطل شود

    هرچه میجوئی ترا حاصل شود

    چند اندیشی خیال نیک و بد

    خود همی دانی تو خود را پرخرد

    این خیال لا محال از دل برون

    کن که گردی در زمانه ذوفنون

    هرچه اندیشی خیالی باشدت

    هرچه برگوئی محالی باشدت

    از خیال خویشتن تو دور شو

    پر صفا اندر میان نور شو

    از خیال صورت اشیا بگرد

    بعد از این در گرد این صورت مگرد

    هرچه دیدی در زمانه نیک و بد

    آن تویی لیکن تو دوری از خرد

    چون خیال از پیش خود برداشتی

    آنچه آنجا دیدهای بگذاشتی

    چون خیال تو بکلی گم شود

    قطرهٔ تو آن زمان قلزم شود

    چون خیالت در زمان صافی کنی

    در میان عرصه کم لافی کنی

    در خیال خویشتن چندین مشو

    هر زمانی بیش ازین غمگین مشو

    از خیال خویش چون فانی شوی

    هرچه میگوئیی هم از خود بشنوی

    از خیال تست هم خواری تو

    هم بلا و رنج و بیماری تو

    هر چه آن در دهر آید از خیال

    هست پیش عارفان عین محال

    همچو نقّاشی خیال انگیز تو

    همچو شاعر در خیال آمیز تو

    رمل زن چون در خیال خود شود

    هرچه میگوید هم از خود بشنود

    در خیال خویش یک یک میروند

    خواه پیر و خواه کودک میروند

    چون خیالست این سپهر پرخیال

    هست پیش عاشقان عین محال

    کل دنیا چون خیالی آمدست

    در بر وحدت محالی آمدست

    هر کتابی را که پنهان ساختند

    از خیال خویش برهان ساختند

    حرفها آنجا خیال آمد به بین

    هرچه برخوانی خیالی برگزین

    جملگی تصنیف عقلست و خیال

    جز معانی جملگی آمد و بال

    ازخیالست این که هر روزی فلک

    بر خیال خویش گردد چون سمک

    گرداین عرصه چنان گردان شده

    از خیال خویش سرگردان شده

    کوکبان اندر خیال آفتاب

    گاه بی نور و گهی با نور و تاب

    ماه هر دم چون خیالی میشود

    ازخیالش چون هلالی میشود

    گاه در دوری گهی اندر کمی

    گاه در افزون و گاهی در کمی

    جمله اشیا در خیالی ماندهاند

    جمله در نور جلالی ماندهاند

    عقل تنها در خیال آورده است

    زان تمامت در وبال آورده است

    روز و سال و ماه و شب جمله یکیست

    از خیال این جمله را با خود شکیست

    از خیال این چرخ آمد بر دُور

    از دُور پیدا شود کلی صور

    ماه و خورشید و کواکب بی محال

    بیخبر از خود شده اندر خیال

    از خیال خویش کلی بیخبر

    گرچه زیشانست عالم سر بسر

    این همه از فوق و تحت آمد پدید

    هر یکی اندر خیالی در رسید

    جمله یکسان بود اما از خیال

    گشت پیدا این حقیقت لامحال
     
    بالا