داستان باسي قول مي دهد

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

باسی قول می دهد

باسی زنبور تنبلی بود ودوست نداشت برای پیدا كردن غذا همه جا را بگردد. یك روز كه باسی از كنار یك میز غذاخوری می گذشت. مورچه ها را دید كه همه با كمك هم از غذاهای ته مانده روی میز جمع می كردند و به لانه شان می بردند.

20111005091807468_1.jpg

باسی كنار مورچه ها نشست و گفت: چرا همه شما با هم برای غذا كار می كنید؟

مورچه ای كه تكه كوچك از نان را با خودش می برد گفت: ما مورچه ها با هم كار می كنیم و با كمك همدیگر كارهای مان را زودتر و بهتر انجام می دهیم .

20111005091807515_2.jpg

همین موقع بود كه باسی ظرف كوچكی را دید كه پر از عسل بود و مورچه ها دسته دسته به طرف ظرف می رفتند و از آن عسل های خوشمزه می خوردند. باسی گفت: به به! این ظرف عسل مثل یك پیتزای خوشمزه است؛ ولی این مورچه ها نمی دونند این عسل ها را باید تنهایی خورد. نه این كه بین این همه مورچه تقسیم كنند. این طوری هیچ كدوم از اون ها سیر نمی شن.

باسی با خوشحالی به طرف ظرف عسل رفت و شروع به خوردن عسل ها كرد. آن قدر خورد و خورد كه شكمش حسابی بزرگ شد. حالا دیگه باسی آن قدر سنیگین و بزرگ شده بود كه ممكن بود بتركه. باسی می خواست از ظرف عسل بیرون بیاید؛ اما نمی توانست. چون بال هایش نمی توانستند بدن سنگین باسی را تحمل كنند و او را بالا بكشند. دست ها و پاهای باسی آن قدر عسلی بودند كه به هم دیگه چسبیده بودند.

20111005091807640_3.jpg

باسی فریاد زد: كمك، كمك، كمك، كمكم كنید، دارم خفه می شم. من را از این جا نجات بدید ... دو زنبوری كه از آن نزدیكی می گذاشتند با شنیدین صدای باسی به طرف ظرف عسل آمدند و گفتند: باز هم باسی شكمو! آن قدر خورده كه نمی تونه حركت كنه. زنبور ها و مورچه ها با كمك هم باسی را از ظرف عسل بیرون كشیدند. باسی به زنبورها قول داد كه دیگه در خوردن غذا زیاده روی نكند و به فكر دیگران هم باشد.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک بعدی
بالا