داستان بچه‌موش و راه شنی

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

بچه‌موش و راه‌ شنی

کار بابا موش کور، کندن راهروی زیر زمینی بود. راهروهایی که گاهی خودش هم توی آن ها گم می شد.

یک روز وقت ناهار، مامان موشی دید که از بابا موشی خبری نیست. داشت فکر می کرد، این دفعه کجا و توی کدام راهرو گم شده است که بچه موش غرغر کرد: من گرسنه هستم.

بچه موش می دانست که تا بابا موش کور نیاید، مامان به او غذا نمی دهد. این قانون موش کورهاست که همه باید با هم غذا بخورند.

بچه موش فکرد و فکر کرد. بعد یک دفعه از جا پرید. یک مشت شن سفید برداشت و راه افتاد.

آن قدر گفت بابا، تا بابا موش کور جواب داد. بله.

از رد صدایش او را پیدا کرد. آن وقت بابایش را جلو فرستاد و خودش پشت سرش آمد.

تمام راه، شن های سفید را تا خانه شان روی زمین ریخت.

حالا دیگر خیالش راحت بود که فردا بابا موش کور مسیر راه خانه را گم نمی کند و او گرسنه نمی ماند.
 
بالا