داستان ذوالجناح، اسب مهربان

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

ذوالجناح، اسب مهربان


امام حسین علیه السلام، اسبی داشت که اسمش ذوالجناح بود. او با اسبش خیلی مهربان بود. مهربانی امام، ذوالجناح را هم مهربان و با محبت کرده بود. او عاشق امام حسین شده بود. وقتی روز عاشورا شد و امام حسین علیه السلام کشته شد، اسبش کنار او ایستاده بود. اسب مهربان امام، خیلی ناراحت بود.

او دور امام می چرخید در حالیکه به بدنش تیر خورده بود و درد می کرد. اما اصلا به فکر خودش نبود. او به خاطر صاحبش امام حسین ناراحت بود.

ذوالجناح می خواست خبر شهادت امام حسین را برای خانواده اش ببرد. به خاطر همین پیشانیش را به بدن امام کشید. از خون بدن امام، پیشانی اش ، قرمز شد. سپس از بین دشمنان رد شد و خودش را به چادر خیمه ها رساند.

بچه های امام، صدای اسب مهربان پدرشان را شنیدند و از خیمه ها بیرون دویدند. اما پدرشان را ندیدند.

آنها فقط اسبی را دیدند که از ناراحتی سرش را به زمین می زند. ذوالجناح به بچه های امام حسین فهماند که پدرشان شهید شده است. بچه های امام دور اسب را گرفتند و برای پدرشان گریه کردند.

آن روز برای بچه های امام و اسب مهربان روز بسیار سختی بود. اما همین روز سخت، باعث شد خیلی ها از کارهای بدشان پشیمان شوند و توبه کنند.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا