تبار شناسي را مي توان يك شيوه مطالعه در علوم انساني دانست كه توسط ميشل فوكو[1] {1984-1926} ابداع و به كار بـرده شد. هر چند پيش از او فردريش نيچه[2] ]1900-1844[ در يكي از آثار سترگ خويش با عنوان «تبارشناسي اخلاق»[3] در مفهومي ديگر و پيچيدهتر به اين امر پرداخت. ولي فوكو با الهام از انديشه نيچه، ماركس و فرويد با يك گام به جلو، تبارشناسي را در مطالعه انسان مدرن بكار برد(فوكو،1381).تبارشناسي از منظر فوكو در پي مطالعه انسان مدرن به عنوان واقعيتي تاريخي و فرهنگي ميباشد. به گونهاي كه به منظور كشف و يافتن الهام، بينش يا تفكر امروز به گذشته مينگرد. تبارشناسي به عنوان تحليل تبار تاريخي، تداوم تاريخي را نفي ميكند و بر عكس ناپايداريها، پيچيدگيها و احتمالات موجود را پيرامون رويدادهاي تاريخي آشكار ميسازد. تبارشناسي (از ديد فوكو) امكان هرگونه نگرش به تاريخ به مثابه پيكرهاي واحد از نظريه تجربي كه همچون صافي عمل ميكنند و يا سلسله مراتبي به وجود ميآورند و يا موضوعات را ردهبندي ميكنند را قبول نداشته و اين نوع نگرش و امكان طرح يا پيدايش آن را رد ميكند.
موضوع تبارشناسي نه سير تاريخ و نه نيات سوژهاي تاريخي، بلكه رخدادها و پراكندگيها است كه محصول منازعات، تعامل نيروها و روابط قدرت هستند. بر اين مبنا تبارشناسي درست مقابل روش تاريخ سنتي قرار ميگيرد و هدف آن ضبط و ثبت خصلت يكتا و بينظير وقايع خارج از هرگونه غايت يكدست و يكنواخت است. از اين ديدگاه هيچگونه ماهيت ثابت، قوانين بنيادي و يا غايات متافيزيكي در كار نيست. و تنها در پي يافتن گسستها در حوزههايي ميباشد كه ديگران در آن چيزي جز روند تكامل مستمر نيافتهاند[4] (دريفوس، 1376، 206). در واقع تبارشناسي در پي بررسي گفتمان حاكم بر دانش هاي گوناگون در حوزه هاي متفاوتي مي باشد كه در همتنيدگي با قدرت حاكم نوعي صورتبندي يا سامان و انگارة دانايي را شكل مي دادند. در اين صورتبندي هاي دانايي روابطي معرفت شناختي حاكم است كه در چارچوب آن اشكال مختلف علم و دانايي صورتبندي پديده هايي خاص را فراهم مي آوردند كه ماهيت خاص خود را دارا بوده ، يعني در هر عصري صورتبندي دانايي قاعده گفتماني خاص خود را داشته وبه تبع صورتبندي پديده ها نيز در آن عصر يكتاگونگي همعصري خود را دارا بودند.بنا براين تبارشناسي را مي توان از منظر فوكو تلاشي در جهت تبيين فضايي خاص كه در قلمرو آن پديده ها تبلور مي يابند دانست.در اين تبيين فضايي ، تاكيد بيش از آنكه بر سوژه قرار گيرد به قواعد حاكم بر شكل بندي گزاره هاي موجود در دانش و گسست آنها از دانش و نظريات پيشين معطوف ميگردد.در واقع ،نظريه تداوم و تكامل در رهيافت فوكو جاي خود را به شكاف و گسست صورتبندي دانايي در هر عصر مي دهد(ضيمران،26،1381). تبارشناسي قيدي چشم ناپوشيدني دارد: ناهمانندي رويدادها را بيرون از هر غايتمندي يك نواخت ضبط مي كند ، رويدادها را همان جايي مي جويد كه كمتر از هرجاي ديگري انتظارشان مي رود و در همان چيزي ميجويدكه بدون تاريخ شمرده مي شود .بازگشت اين رويدادها را ضبط ميكند نه براي آنكه منحني تدريجي تكاملشان را ترسيم كند ، بلكه براي آنكه صحنههاي متفاوتي را بازيابد كه اين رويدادها در آن نقشهاي متفاوتي ايفا كردهاند(فوكو،374،1381). بر اين مبنا تبارشناسي خواستار نوعي سرسختي در دانشوري است.تبارشناسي در تقابل با تاريخ نيست ، همانند نگاه متكبرانه و عميق فيلسوف در قياس با نگاه موش كورانهي دانشمند، بلكه برعكس تبارشناسي با نمايش فرا تاريخي معناهاي ايده آلي و غايت شناسيهاي تعريف نشده و نامشخص در تقابل است.
موضوع تبارشناسي نه سير تاريخ و نه نيات سوژهاي تاريخي، بلكه رخدادها و پراكندگيها است كه محصول منازعات، تعامل نيروها و روابط قدرت هستند. بر اين مبنا تبارشناسي درست مقابل روش تاريخ سنتي قرار ميگيرد و هدف آن ضبط و ثبت خصلت يكتا و بينظير وقايع خارج از هرگونه غايت يكدست و يكنواخت است. از اين ديدگاه هيچگونه ماهيت ثابت، قوانين بنيادي و يا غايات متافيزيكي در كار نيست. و تنها در پي يافتن گسستها در حوزههايي ميباشد كه ديگران در آن چيزي جز روند تكامل مستمر نيافتهاند[4] (دريفوس، 1376، 206). در واقع تبارشناسي در پي بررسي گفتمان حاكم بر دانش هاي گوناگون در حوزه هاي متفاوتي مي باشد كه در همتنيدگي با قدرت حاكم نوعي صورتبندي يا سامان و انگارة دانايي را شكل مي دادند. در اين صورتبندي هاي دانايي روابطي معرفت شناختي حاكم است كه در چارچوب آن اشكال مختلف علم و دانايي صورتبندي پديده هايي خاص را فراهم مي آوردند كه ماهيت خاص خود را دارا بوده ، يعني در هر عصري صورتبندي دانايي قاعده گفتماني خاص خود را داشته وبه تبع صورتبندي پديده ها نيز در آن عصر يكتاگونگي همعصري خود را دارا بودند.بنا براين تبارشناسي را مي توان از منظر فوكو تلاشي در جهت تبيين فضايي خاص كه در قلمرو آن پديده ها تبلور مي يابند دانست.در اين تبيين فضايي ، تاكيد بيش از آنكه بر سوژه قرار گيرد به قواعد حاكم بر شكل بندي گزاره هاي موجود در دانش و گسست آنها از دانش و نظريات پيشين معطوف ميگردد.در واقع ،نظريه تداوم و تكامل در رهيافت فوكو جاي خود را به شكاف و گسست صورتبندي دانايي در هر عصر مي دهد(ضيمران،26،1381). تبارشناسي قيدي چشم ناپوشيدني دارد: ناهمانندي رويدادها را بيرون از هر غايتمندي يك نواخت ضبط مي كند ، رويدادها را همان جايي مي جويد كه كمتر از هرجاي ديگري انتظارشان مي رود و در همان چيزي ميجويدكه بدون تاريخ شمرده مي شود .بازگشت اين رويدادها را ضبط ميكند نه براي آنكه منحني تدريجي تكاملشان را ترسيم كند ، بلكه براي آنكه صحنههاي متفاوتي را بازيابد كه اين رويدادها در آن نقشهاي متفاوتي ايفا كردهاند(فوكو،374،1381). بر اين مبنا تبارشناسي خواستار نوعي سرسختي در دانشوري است.تبارشناسي در تقابل با تاريخ نيست ، همانند نگاه متكبرانه و عميق فيلسوف در قياس با نگاه موش كورانهي دانشمند، بلكه برعكس تبارشناسي با نمايش فرا تاريخي معناهاي ايده آلي و غايت شناسيهاي تعريف نشده و نامشخص در تقابل است.