ریسمان پاره را میتوان دوباره گره زد دوباره دوام می آورد اما هرچه باشد ریسمان پاره ای است شاید ما دوباره همدیگر را دیدار کنیم اما در آنجا که ترکم کردی، هرگز دوباره مرا نخوای یافت
بغض خفه مان می کند و به مرگ باورهایم نشسته ام..خیره شدم به دیوار روبرو..نه همدمی...نه گوشی و نه قلب مهربانی...من دردهایم را با سکوت و خدایم تقسیم می کنم.آدمها قلبها را چنگ می زنند....
بهار زندگی زود به خزان می نشیند...درها وآغوش خداوند باز است...نه شماتت می کند نه قضاوت او مهربانترین مهربانان است..ما او را داریم وخودمان وخدایمان زمین دیگر جایی زندگی نیست...او بخشنده ترین ها است...
میدانی چیست جمله به پایان رسید و شد نقطه سر خط هر که خواند نوشته ام را در دل داشت فکر پوچ دختر از دست رفته ای را من دلم بی تاب برادر میدانم میخواستی بشوی نقطه پایان خط اما چرا هرگز فکر نکردی ما را