حسنی ما با به دنیا اومدن خواهرش تمام غم عالم به دلش نشسته بود. چنان بغ و بادی کرده بود که انگاری چه اتفاق بدی افتاده و بقیه بی خبرن. دوستاش وقتی میدیدنش با کنایه بهش میگفتن: ها چیه حسنی کشتیهات غرق شدن؟ اما حسنی همونطور بغ کرده بی هیچ حرفی راهشو میکشید و میرفت. تموم اهل خونه از اومدن خواهر کوچیکه غرق شادی بودن و ناخواسته به حسنی قصه ی ما بی توجهی میکردن. حسنی که گاهی زیاد بهش فشار میومد خودشو اون پشت مشت های خونه قایم میکرد و چند قطره اشکی برای دل غمگینش میریخت تا خودشو آروم کنه. یه چند روزی گذشت تا خونه حال و هوای اولیه رو پیدا کنه و از جشن و سرور خواهر کوچیکه در بیاد. در این مدت حسنی شده بود پوست و استخون، آب و غذاش شده بود غصه خوردن. مامان حسنی که دیگه حالا سرپا شده بود و دورشو خلوت میدید، حسنی رو بیشتر زیر نظر گرفته بود و یواشکی حرکات حسنی رو سبک و سنگین میکرد پیش خودش. اما هر دفعه حق را به حسنی میداد و با خودش میگفت: باید به حسنی وقت بدم تا خودش با اومدن خواهرش کنار بیاد ولی نمیدونست که حسنی هر روز داره درخت تنفر بزرگی رو توی دلش آبیاری میکنه تا بزرگ و بزرگتر بشه
حسنی هر بار با دیدن خواهر کوچولوش اخمی میکرد و تو دلش میگفت: تو چرا اومدی و جای منو گرفتی اصلا چرا مامان تورو آورد خونمون مگه من براش کافی نبودم؟
مامان حسنی زیر زیرکی به حسنی نگاه میکرد که یهو نگاه حسنی به چشمهای مامانش خیره شد و پر از اشک شد لب برچید و با حالت بغض گفت: من پسر بدی بودم؟ پفک زیاد خواستم؟ اسباب بازی زیاد خواستم؟ دیگه نمیخوام دیگه هیچی نمیخوام تورو خدا ببرینش، ببرین بدید به مامانش من دوستش ندارم اصلا ازش بدم میاد
مامان حسنی که دیگه تحمل غصه های حسنی رو نداشت در آغوشش گرفت و گفت: بیا با هم بریم نگاهش کنیم ببین چقدر کوچولو اون حتی نمیتونه مثل تو اشکهاشو پاک کنه ببینش چطور نگاهت میکنه دوست داری برات بخنده؟ بیا با هم بخندونیمش بیا پایین از بغلم آها افرین پسر گلم
نمیخوام مامان نمیخوام دوستش ندارم بدم میاد ازش
حسنی اینو گفت و مثل باد فرار کرد
مامان حسنی درمونده نگاهشو به در دوخت و سرشو گرفت خودشم باورش شده بود که اومدن خواهر کوچیکه زود بوده