همانطور که قابلمهی پخت غذا را به حیاط میبردم،روبه عزیز جون که در ایوان نشسته بود گفتم:
- عزیز این قابلمه رو کجا بذارم؟
عزیز با همان لبخند دلنشینش جواب داد.
- بذارش پیش اجاق.
بعد این که کارها به خوبی پیش رفتند کنار بقیه نشستم و مشغول نوشیدن چای شدم.
خانهباغ عزیز پر از درخت های سر به فلک کشیده بود که با تک تک آن ها خاطره داشتم. وسط حیاط حوض بزرگی تعبیه شده بود که جان تازه ای به محیط میداد. به باغچه بزرگی که ته حیاط خود را به رخ میکشید نگاه کردم. یاد خاطرات کودکی ام با او افتادم که گل ها را میچیدیم و صدای عزیز در میآمد، دیگر گل هایش شادابی قبل را نداشت مثل خود من.
خاله پروین قندی در دهان نهاد و گفت:
_ نیما کی میخوای زن بگیری؟ تو دیگه داری پیر پسر میشی!
همه حواس ها به من معطوف شد. خودم را جمعوجور کردم.
- به زودی.
ونیشخندی چاشنی حرفم قباله کردم. مگر خاله نمیدانست؟چرا میدانست ولی به روی خودش نمی آورد؛ انگار دلش میخواست نمک بر زخم هایم بپاشد.
مادرم با دست پاچگی برای عوض کردن جو گفت:
- پروین اون لباسی که تو جشن پوشیدی رو از کجا خریدی؟
خاله بادی به غبغب انداخت و گفت:
- پریسا برام دوخت؛ هرچی بهش میگم مادر انقدر ....
دیگر چیزی نمیشنوم. تا نامش که میآید دست و دلم میلرزد. لعنت به اسمت که همیشه وهمه جا بر لبان همه جاری است.
صدای در زدن به گوشم رسید که مادر بزرگم دست بر زانوی خود قرار داد و گفت:
- نیما میری درو باز کنی؟
عزیز بهتر از هر کس دیگری حالم را میفهمید، میدانست که دلم خیلی پر است و دستم نزد همه رو شده. برای این که بیشتر از آن رسوا نشوم و از موقعیت خفتبار نجات پیدا کنم بلند شدم که در را باز کنم. ولی چه میدانستم با، باز کردن در نفسی برایم باقی نمیماند.
از هولو ولای دیدنش به لکنت افتادم.
-پَ..پَ..ری.
هنوز هم شیفته او بودم. او که نامردی را در حقم تمام کرده بود.
- حالا نمیشه نری
-خودت بهتر از من میدونی که یکی از شرط های بابات رفتنم به سربازیه.
بعد این حرف اخم تصنعی کردم وسپس گفتم:
-یادت که نرفته گفت تا وقتی که به سربازی نرفتی و مرد نشدی نیا خواستگاری دختر من.
کمی با شالش ور رفت جانش به لبش رسید تا بگوید:
-ولی تو همین الانشم برای من مردی.
طفلک جانانم کمی خجالتی بود.
- واسم زبون نریز وروجک این طوری رفتنم رو برام سختتر میکنم.
وبوسه ای بر پیشانی او مینشانم.
- به چی زل زدی؟
از هپروت در میآیم وچشمانم محو او میشود.
عینک آفتابیاش را از چشمانش برداشت و من شاهد طغیان آن تیله های قهوهای بودم. زیر چشمانش گود شده بود وکبودی روی صورتش بیشتر از هرچیز دیگری به چشم میخورد. این چهره نمی توانست چهره یک تازه عروس باشد!
- الان خوشبختی؟دوسال زمان زیادی برای فراموش کردنه، نه؟
من، میگفتم و او اشک میریخت.
- نیما به خدا تو جای من نیستی. نمیدونی وقتی که رفتی چه به روزم امد.
مگر میشود اشک دلبرکم را ببینم ولی به روی خودم نیاورم؟
- هیس چیزی نگو میدونم میخوای چی بگی خانوادت مجبورت کردن؟ باش، ازدواج کردی؟ باش، همه اینارو میدونم ولی لامصب وقتی که مییومدم حتی دلت نمیخواست منو ببینی، اینو چی میگی هان؟
نالان گفت:
- نیما.
دلم میخواست مثل قبل بگویم جان نیما ولی او دیگر متاهل و متعهد شده است؛ به مردی که نامش در شناسنامه او حک شده بود.
با صدای عزیز که میگفت:
- نیما کیه پشت در؟
به خودم میآیم. من کی آنقدر بیحیا شده ام که با زن شوهر دار حرف از عشق وعاشقی گذشته را میزنم؟
- عزیز...
خواستم بگویم پری که دیدم دیگر پری برای من پری نبود؛ دیگر بال وپری نداشت همه را برایش شکسته بودند.
گفتم:
- دختر خاله پروینه.
سپس افزودم:
- آبجیپریسا.
این را با تاکید و صدای رسا گفتم، تا به همه ثابت کنم که چشم هایم دنبال مال مردم نیست و همه چیز را فراموش کردم.
با جمله:
- خوشبخت بشی.
خانه را ترک کردم و پریسا مبهوت را تنها گذاشتم.
- عزیز این قابلمه رو کجا بذارم؟
عزیز با همان لبخند دلنشینش جواب داد.
- بذارش پیش اجاق.
بعد این که کارها به خوبی پیش رفتند کنار بقیه نشستم و مشغول نوشیدن چای شدم.
خانهباغ عزیز پر از درخت های سر به فلک کشیده بود که با تک تک آن ها خاطره داشتم. وسط حیاط حوض بزرگی تعبیه شده بود که جان تازه ای به محیط میداد. به باغچه بزرگی که ته حیاط خود را به رخ میکشید نگاه کردم. یاد خاطرات کودکی ام با او افتادم که گل ها را میچیدیم و صدای عزیز در میآمد، دیگر گل هایش شادابی قبل را نداشت مثل خود من.
خاله پروین قندی در دهان نهاد و گفت:
_ نیما کی میخوای زن بگیری؟ تو دیگه داری پیر پسر میشی!
همه حواس ها به من معطوف شد. خودم را جمعوجور کردم.
- به زودی.
ونیشخندی چاشنی حرفم قباله کردم. مگر خاله نمیدانست؟چرا میدانست ولی به روی خودش نمی آورد؛ انگار دلش میخواست نمک بر زخم هایم بپاشد.
مادرم با دست پاچگی برای عوض کردن جو گفت:
- پروین اون لباسی که تو جشن پوشیدی رو از کجا خریدی؟
خاله بادی به غبغب انداخت و گفت:
- پریسا برام دوخت؛ هرچی بهش میگم مادر انقدر ....
دیگر چیزی نمیشنوم. تا نامش که میآید دست و دلم میلرزد. لعنت به اسمت که همیشه وهمه جا بر لبان همه جاری است.
صدای در زدن به گوشم رسید که مادر بزرگم دست بر زانوی خود قرار داد و گفت:
- نیما میری درو باز کنی؟
عزیز بهتر از هر کس دیگری حالم را میفهمید، میدانست که دلم خیلی پر است و دستم نزد همه رو شده. برای این که بیشتر از آن رسوا نشوم و از موقعیت خفتبار نجات پیدا کنم بلند شدم که در را باز کنم. ولی چه میدانستم با، باز کردن در نفسی برایم باقی نمیماند.
از هولو ولای دیدنش به لکنت افتادم.
-پَ..پَ..ری.
هنوز هم شیفته او بودم. او که نامردی را در حقم تمام کرده بود.
- حالا نمیشه نری
-خودت بهتر از من میدونی که یکی از شرط های بابات رفتنم به سربازیه.
بعد این حرف اخم تصنعی کردم وسپس گفتم:
-یادت که نرفته گفت تا وقتی که به سربازی نرفتی و مرد نشدی نیا خواستگاری دختر من.
کمی با شالش ور رفت جانش به لبش رسید تا بگوید:
-ولی تو همین الانشم برای من مردی.
طفلک جانانم کمی خجالتی بود.
- واسم زبون نریز وروجک این طوری رفتنم رو برام سختتر میکنم.
وبوسه ای بر پیشانی او مینشانم.
- به چی زل زدی؟
از هپروت در میآیم وچشمانم محو او میشود.
عینک آفتابیاش را از چشمانش برداشت و من شاهد طغیان آن تیله های قهوهای بودم. زیر چشمانش گود شده بود وکبودی روی صورتش بیشتر از هرچیز دیگری به چشم میخورد. این چهره نمی توانست چهره یک تازه عروس باشد!
- الان خوشبختی؟دوسال زمان زیادی برای فراموش کردنه، نه؟
من، میگفتم و او اشک میریخت.
- نیما به خدا تو جای من نیستی. نمیدونی وقتی که رفتی چه به روزم امد.
مگر میشود اشک دلبرکم را ببینم ولی به روی خودم نیاورم؟
- هیس چیزی نگو میدونم میخوای چی بگی خانوادت مجبورت کردن؟ باش، ازدواج کردی؟ باش، همه اینارو میدونم ولی لامصب وقتی که مییومدم حتی دلت نمیخواست منو ببینی، اینو چی میگی هان؟
نالان گفت:
- نیما.
دلم میخواست مثل قبل بگویم جان نیما ولی او دیگر متاهل و متعهد شده است؛ به مردی که نامش در شناسنامه او حک شده بود.
با صدای عزیز که میگفت:
- نیما کیه پشت در؟
به خودم میآیم. من کی آنقدر بیحیا شده ام که با زن شوهر دار حرف از عشق وعاشقی گذشته را میزنم؟
- عزیز...
خواستم بگویم پری که دیدم دیگر پری برای من پری نبود؛ دیگر بال وپری نداشت همه را برایش شکسته بودند.
گفتم:
- دختر خاله پروینه.
سپس افزودم:
- آبجیپریسا.
این را با تاکید و صدای رسا گفتم، تا به همه ثابت کنم که چشم هایم دنبال مال مردم نیست و همه چیز را فراموش کردم.
با جمله:
- خوشبخت بشی.
خانه را ترک کردم و پریسا مبهوت را تنها گذاشتم.
دانلود رمان های عاشقانه