داستان خروس زرنگ ونعل اسب بابارستم

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 247
  • پاسخ ها 2
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

روزی روزگاری در روستایی پیرمرد زحمتکشی به نام رستم زندگی می کرد که چون با همه ی بچه ها مهربان بود و آنها را دوست داشت، بچه ها او را بابارستم صدا می کردند.او یک اسب و یک گاری داشت.هر روز صبح با این اسب و گاری کار می کرد تا پولی به دست آورد و برای همسر پیرش غذا و دیگر لوازم زندگی را بخرد.کار او بردن بارهای مردم از ده به شهر و از شهر به ده بود.مثل وانت بارهای امروزی که مردم با آنها اسباب و اثاثیه و دیگر لوازم را جابجا می کنند.

بابارستم یک خروس زرنگ و باهوش داشت.خروس هر روز صبح زود آواز می خواند و بابارستم با صدای او از خواب بیدار می شد،نماز می خواند و صبحانه می خورد و مشغول کار می شد.

یک روز خروس روی پشت بام نشسته بود و به کوچه نگاه می کرد که بابارستم را دید .بابارستم غمگین و ناراحت ،افسار اسب دردست به سوی خانه می آمد.پای چپ اسب هم می لنگید. خروس از پشت بام پایین پرید و روی گاری نشست و گفت:


سلام بابارستم خوب

ای مرد خوب و محبوب

خسته نباشی باباجون

مونده نباشی باباجون

چیه ؟ چرا گرفته ای؟

غمی داری ؟ غصه داری؟


بابارستم افسار اسب را رها کرد.اسب همان جا نشست و سرش را در میان یالهایش فرو برد.بابارستم به دیواری تکیه داد.با دستمال عرق پیشانیش را پاک کرد.آهی کشید و گفت:


چی چی بگم خروس جان

دلم تنگه خروس جان

نعل اسبم تو جاده

گیر کرد به سنگ گنده

از سُمّ ِ اون جدا شد

توی جاده رها شد

حاکم شهر سوار یک اسب سفید

به نعل اسب من رسید

نعل اسبمو برداشت

داخل جیبش گذاشت

فکر می کنه که نعل اسب شانس میاره

بخت میاره، اقبال میاره

خواستم بگیرم نعل اسبو از اون

دنبالش رفتم تا در خونه شون

اما نعلو پس نداد و به من گفت:

این نعل، اقبال منه

بخت منه، شانس منه

منم با چشم گریون

خسته و زار و نالون

افسار اسبو گرفتم

اونو به خونه آوردم

بیچاره اسب لنگم!

وای که چقد دل تنگم!


خروس پایین پرید.دور و بر بابارستم چرخی زد. و دوباره روی گاری نشست و فریاد کشید:


قوقولی قوقو حاکم پررو!

می خوام بیام سراغت

بگیرم نعلو از تو

بابارستم بیچاره!

اسبش که نعل نداره

پای چپش می لنگه

از صب تا شب بیکاره

منم خروس پُردل

نترس و شاد و زبل

الان میام سراغت

میشم موی دماغت

تا نعلو پس نگیرم

از پیش تو نمیرم.


بابارستم با خوشحالی به خروس گفت:

راست می گی تو خروسکم؟

خروسک ملوسکم؟

می خوای نعلو بگیری

برای من بیاری؟

کاشکی که پولی داشتم

پولم را برمی داشتم

می رفتم دم مغازه

می خریدم نعل تازه

اما پولی ندارم

فقیرم و بیچاره م


اما خروس با غرورنگاهی به بابارستم کرد و گفت:


بابارستم نگام کن

نگاه به سر تا پام کن

می بینی چقد قشنگم؟

خوشگل و رنگارنگم؟

دل بزرگی دارم

سر نترسی دارم

میرم حاکمو می بینم

نعلو ازش می گیرم


خروس آماده ی رفتن شد.با بابارستم خداحافظی کرد و قول داد که خیلی زود نعل اسبش را بیاورد.توی راه با خودش فکر می کرد که حاکم چقدر نادان است!فکر می کند نعل یک اسب می تواند برایش شانس بیاورد.عجب فکر بیخودی!

توی همین فکرها بود که به رودخانه ای رسید. روی رودخانه پلی برای عبور وجود نداشت.خروس به فکر افتاد تا راهی برای عبور از آن پیدا کند.ناگهان صدایی توجهش را به خود جلب کرد:

هاهاها داری میری کجا؟

میخوای که از آب رد بشی؟

مواظب باش که خیس نشی


ها ها ها ها ها ها


خروس دور و برش را نگاه کرد و قورباغه ای را دید که ورجه ورجه می کند وچشمهایش را می بندد و به او می خندد. با خودش گفت:حالا درسی به این قورباغه ی پررو می دهم تا دیگر به من نخندد.با خونسردی گفت:


قورباغه ی غر غرو

حیوون چاق پررو

چرا چشاتو می بندی؟

میخوای به من بخندی؟

فکر می کنی نمی دونم

چه جوری ار آب رد بشم؟


قورباغه با تمسخر جواب داد:


قورقورقور خروس جون

تو برو توی بیابون

تویی که بال و پر داری

کنار آب چکار داری؟

رودخونه خیلی آب داره

بزرگه پیچ و تاب داره

باید شنا بلد باشی

بپری تو آب و رد بشی


خروس منقارش را به آب نزدیک کرد و گفت:

صغری و کبری هی نچین

نگاه بکن منو ببین

الانه آبو می خورم

رودخونه را خشک می کنم


قورباغه با صدای بلند خندید:


این همه آبو می خوری؟


اما حرفش ناتمام ماند چون خروس آبها را خورد و رودخانه خشک و بی آب شد وقورباغه با چشمان از حدقه درآمده به خروس خیره ماند.

خروس از رود خشک عبور کرد و به قورباغه که همان طور به او خیره مانده بود گفت:


منم خروس پردل

نترس و شاد و زبل

هیچ چیزی مانعم نیست

نمره ی جرأتم بیست

میرم حاکمو ببینم

نعل اسبو بگیرم

 
  • پیشنهادات
  • ԼƠƔЄԼƳ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    3,970
    امتیاز واکنش
    22,084
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    زیر سقف آسمون
    قورباغه وحشتزده پا به فرار گذاشت و خروس با صدای بلند خندید و به راهش ادامه داد.


    خروس رفت تا به صحرایی رسید.چوپانی را دید که زیر درختی نشسته بود و برای گوسفندانش، نی می زد.خروس به سوی اورفت. تعظیم کرد و گفت:

    سلام به مرد چوپان

    به آقای مهربان


    چوپان که از سلام کردن و تعظیم او خنده اش گرفته بود،جواب داد:


    علیک سلام خروس جان

    خروسک خوش زبان

    تو این ورا چه کار داری؟

    تنهایی داری کجا میری؟


    خروس گفت:


    میرم سراغ حاکم

    همون حاکم ظالم

    نعل اسبو بگیرم

    واسه ی بابای پیرم

    بابارستم بیچاره!

    اسبش که نعل نداره

    ناراحت و دل تنگه

    آخه اسبش می لنگه

    حاکم نعلشو بـرده

    حقّ بابارو خورده

    گفته که نعل شانس میاره

    توفیق و اقبال میاره

    حاکم با این خرافات

    کارش شده مکافات


    چوپان گفت:


    حالا بیا یه کم بشین

    خستگی ها رو در بکن

    می خوام برات نی بزنم

    تو گوش به ساز من بکن



    خروس کنار چوپان نشست و گفت:


    باشه عموجون مهربون

    گوش می کنم با دل و جون


    تا چوپان آمد نی بزند، صدای زوزه ی گرگ بلند شد. چوپان از جا پرید و با وحشت گفت:


    خاک به سرم گرگ اومد

    دشمن گله اومد

    چه کنم چیکار کنم

    گرگه را تارومار کنم!


    چوبدستیش را از روی زمین برداشت و آماده ی دفاع شد.خروس با گردن افراشته کنارش ایستاد.

    همین که گرگ به چوپان نزدیک شد،چوپان چوبدستی را دور سرش چرخاند.گرگ زوزه کشان به او حمله کرد و چوپان با ترس و لرز عقب رفت و می خواست فرار کند که خروس داد زد:


    قوقولی قوقو قوقولی قوقو

    گرگ سیاه پررو

    ای حیوون ورپریده

    زورت به گله رسیده؟

    الان خودم می گیرمت

    زود زود زود می خورمت


    گرگ خنده ی بلند و وحشتناکی کرد و گفت:


    تو فسقلی منو می گیری ، منو می خوری؟ ها ها ها

    اما خروس به او نزدیک شد.دهانش را باز کرد و گرگ را بلعید و در شکمش جا داد.بعد هم به سوی چوپان که از ترس روی زمین افتاده بود رفت و با لحن سرزنش آمیزی به او گفت:


    بلند شو مرد چوپان

    مثلاً تویی نگهبان؟

    گرگو دیدی و ترسیدی

    داشتی مثل بید می لرزیدی

    حالا گرگه زندونیه

    توی شکمم مهمونیه


    چوپان با ترس و تعجب نگاهش کرد و از جا برخاست.


    خروس با عجله گفت:



    دیگه وقتی ندارم

    خیلی عجله دارم

    میرم سراغ حاکم

    همون حاکم ظالم

    نعل اسبو بگیرم

    من خروس دلیرم

    بعد هم راهش را گرفت و رفت. چوپان همان طورحیرت زده به او نگاه می کرد و حرفی نمی زد.خروس رفت و رفت تا به شهر و خانه ی بزرگ و مجلل حاکم رسید.به نگهبان دم در گفت که با حاکم کار واجبی دارد و باید او را ببیند.نگهبان از حاکم اجازه گرفت تا خروس بتواند پیش حاکم برود.حاکم در اتاق بزرگی روی یک صندلی قشنگ نشسته بود و داشت میوه می خورد.نعل اسب را بالای صندلیش آویزان کرده بود.نور خورشید به نعل می تابید و نعل مثل طلا برق می زد.خروس رفت و جلوی او ایستاد و گفت:


    می دونی چرا من اینجام؟

    این نعل اسبو می خوام

    این نعل اسب مال باباس

    بابا یه مرد بینواس

    نعل اسبش دراومده

    پول نداره باز بخره

    نعل اسبو بده به من

    تا من بهش برگردونم

    حاکم قاه قاه خندید و نعل را برداشت ودر شال کمرش پنهان کرد و گفت:


    ببین خروس زیرک

    زیرک که نه، وروجک

    این نعل واسم شانس میاره

    توفیق و اقبال میاره

    من اونو پس نمیدم

    نمیدم و نمیدم

    خروس هم با سرسختی جواب داد:


    اگر تو نعلو پس ندی

    منم همین جا می مونم

    از صبح تا شب تو گوش تو

    هی می خونم

    هی می خونم


    و شروع به خواندن با صدای بلند کرد:

    قوقولی قوقو

    قوقولی قوقو

    حاکم شرّ و زورگو


    حاکم گوشهایش را با دست گرفت وداد کشید:


    بسه دیگه،آواز نخون

    گوشای منو کر نکن


    خروس گفت : نعلو بده تا نخونم


    حاکم جواب داد: نه نمیدم،نه نمیدم

    خروس گفت: منم می خونم

    و به آوازخواندن بلند ادامه داد.


    حاکم فریاد زد:

    آهای نگهبان ها کجایید؟

    دو نگهبان وارد شدند و تعظیم کردند.حاکم به خروس که همچنان می خواند اشاره کرد و فریاد زد:

    زودی آتیش روشن کنید

    خروسه را بسوزونید.


    نگهبان ها خروس را گرفتند و بیرون بردند.توی حیاط آتش بزرگی روشن کردند و خروس را داخل آتش انداختند و خودشان کنار رفتند.خروس داخل آتش بالا و پایین می پرید و می گفت:


    ای آب بریز رو آتیش

    آتیش را خاموشش کن

    حاکمو حیرونش کن


    بعد هم دهانش را باز کرد و آب رودخانه از گلویش روی آتش ریخت و آتش خاموش شد. نگهبان ها وحشتزده به سوی او دویدند و او را گرفتند و کشان کشان با خود نزد حاکم بردند.

    وقتی حاکم فهمید که چه اتفاقی افتاده،خیلی عصبانی شد.نعل اسب را در جیبش پنهان کرد و رو به خروس کرد و گفت:


    خروسه برو،اینقده پررو نشو

    من نعلو پس نمیدم،گوش به حرفت نمیدم


    خروس هم جواب داد:


    اگر تو نعلو پس ندی

    منم همینجا می مونم

    وقتی که خوابت ببره

    پشت سر هم می خونم

    تا اینکه بی خواب بشی

    خسته و بی تاب بشی


    حاکم گفت:الان می خوام بخوابم

    خسته شدم، کلافم
     

    ԼƠƔЄԼƳ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    3,970
    امتیاز واکنش
    22,084
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    زیر سقف آسمون
    خروس بال ها را به هم زد و خواند:


    قوقولی قوقو حاکم زورگو


    حاکم دادکشید: آهای نگهبان ها کجایید؟ نگهبان ها آمدند و تعظیم کردند.


    حاکم به آنها گفت :

    این خروس پرروی لوس

    واسم شده یه کابوس

    اونو ببرید جلوی روباه بندازید.


    نگهبان ها خروس را بردند وداخل قفس بزرگی که روباهی در آن زندانی بود، انداختند.روباه که با دیدن خروس دهانش آب افتاده بود،دور او می چرخید و می خواست خروس را بخورد.اما خروس با شجاعت و بی باکی داد زد:


    گرگ سیاه، گرگ سیاه

    دلت میخواد یه روباه؟

    بیا بیرون روباهو بگیر

    بخور تو یک غذای سیر


    و دهانش را باز کرد. گرگ از شکمش بیرون آمد، روباه را بلعید و باز به داخل شکم خروس بر گشت.نگهبان ها بازهم وحشت کردند.با ترس و لرز آمدند و خروس را از قفس خارج کردند و بردند.


    خروس نزد حاکم ایستاده بود و به او نگاه می کرد. حاکم عصبانی نعل اسب را جلوی خروس انداخت و با خشم گفت:

    این نعل اسب بابا

    شانس نیاورد واسه ما

    نعل اسبه رو بردار

    برو دیگه راحتم بذار


    خروس با خوشحالی جواب داد:


    می خواستی اینو زودتر بدی

    اینقده منو تاب ندی

    بابارستم بیچاره

    اسبش یه نعل نداره

    حالا براش نعل می برم

    نعلو سرجاش میذارم

    تا بره و خوب کارکنه

    یه لقمه ی نون درآره

    تو هم باید خوب بشی

    حاکم محبوب بشی

    دس برداری از بدی

    حقّ ُ به حقدار بدی


    حاکم داد زد:

    برو بیرون

    خروس هم نعل را برداشت و بیرون رفت. تند تند رفت تا به روستا رسید.بابارستم کنار اسبش نشسته بود و چشم به راه بود.خروس در حالی که نعل را به منقار داشت، به او نزدیک شد.بابارستم از جا پرید و به سوی او رفت. نعل را از اوگرفت و خروس را بغـ*ـل کرد و بوسید.


    خروس خوشحال و سرافراز گفت:


    سلام سلام باباجون

    بابارستم مهربون

    همونجوری که گفتم

    نعل اسبو گرفتم،

    نعل اسبو گرفتم

    حاکم رو از رو بردم


    بابارستم خروس را نوازش کرد و گفت:


    سلام به تو خروسکم

    عروسکم،ملوسکم

    نعلو گرفتی جونم

    من قدرتو می دونم

    تو پردل و زرنگی

    خروسک قشنگی

    خسته نباشی گلکم

    خروسک ملوسکم


    خروس شروع کرد به تعریف کردن که:


    حاکم وقتی منو دید

    از من حسابی ترسید

    گفت بیا نعلو بردار

    برو منو راحت بذار

    منم نعلو برداشتم

    زودی برات آوردم

    نعلو به سمِّ اسب بکوب

    برو سر یه کار خوب

    بابای خوب و کاری

    چند روزه که بیکاری

    حالا برو سرکار

    خدا تو را نگهدار


    بابارستم باز هم خروس را بوسید و نعل را به سم اسب کوفت.بعد هم افسار اسب را در دست گرفت و رفت تا کارکند. خروس هم همانجا روی لبه ی پنجره نشستزد زیر آواز:


    قوقولی قوقو

    آواز می خونم

    توی خونه ی

    بابامی مونم

    بابارستم رفت

    با اسب سرکار

    شکرخدا

    نمونده بیکار

    نعل اسبو آوردم

    شادی واسش آوردم

    هیچ نعل اسبی

    شانس نمیاره

    شانسی نداره

    هرکی بیکاره

    قوقولی قوقو

    زبر و زرنگم

    خروس نازم

    خیلی قشنگم

    قوقولی قوقو

    قوقولی قوقو

    صبح سحر من

    می خونم آواز

    تا خواب نمونی

    چشات بشن باز

    وقتی که خورشید

    تو آسمونه

    آدم زرنگ

    خواب نمی مونه

    قوقولی قوقو

    خروس نازم

    بیدار شو از خواب

    بشنو آوازم

    قوقولی قوقو

    قوقولی قوقو


    خروس با شادی آوازمی خواند.او از اینکه توانسته بود کاری برای بابارستم خوب و مهربان و زحمتکش انجام بدهد، از شادی در پوست خود نمی گنجید.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا