یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
روزی روزگاری در روستایی پیرمرد زحمتکشی به نام رستم زندگی می کرد که چون با همه ی بچه ها مهربان بود و آنها را دوست داشت، بچه ها او را بابارستم صدا می کردند.او یک اسب و یک گاری داشت.هر روز صبح با این اسب و گاری کار می کرد تا پولی به دست آورد و برای همسر پیرش غذا و دیگر لوازم زندگی را بخرد.کار او بردن بارهای مردم از ده به شهر و از شهر به ده بود.مثل وانت بارهای امروزی که مردم با آنها اسباب و اثاثیه و دیگر لوازم را جابجا می کنند.
بابارستم یک خروس زرنگ و باهوش داشت.خروس هر روز صبح زود آواز می خواند و بابارستم با صدای او از خواب بیدار می شد،نماز می خواند و صبحانه می خورد و مشغول کار می شد.
یک روز خروس روی پشت بام نشسته بود و به کوچه نگاه می کرد که بابارستم را دید .بابارستم غمگین و ناراحت ،افسار اسب دردست به سوی خانه می آمد.پای چپ اسب هم می لنگید. خروس از پشت بام پایین پرید و روی گاری نشست و گفت:
سلام بابارستم خوب
ای مرد خوب و محبوب
خسته نباشی باباجون
مونده نباشی باباجون
چیه ؟ چرا گرفته ای؟
غمی داری ؟ غصه داری؟
بابارستم افسار اسب را رها کرد.اسب همان جا نشست و سرش را در میان یالهایش فرو برد.بابارستم به دیواری تکیه داد.با دستمال عرق پیشانیش را پاک کرد.آهی کشید و گفت:
چی چی بگم خروس جان
دلم تنگه خروس جان
نعل اسبم تو جاده
گیر کرد به سنگ گنده
از سُمّ ِ اون جدا شد
توی جاده رها شد
حاکم شهر سوار یک اسب سفید
به نعل اسب من رسید
نعل اسبمو برداشت
داخل جیبش گذاشت
فکر می کنه که نعل اسب شانس میاره
بخت میاره، اقبال میاره
خواستم بگیرم نعل اسبو از اون
دنبالش رفتم تا در خونه شون
اما نعلو پس نداد و به من گفت:
این نعل، اقبال منه
بخت منه، شانس منه
منم با چشم گریون
خسته و زار و نالون
افسار اسبو گرفتم
اونو به خونه آوردم
بیچاره اسب لنگم!
وای که چقد دل تنگم!
خروس پایین پرید.دور و بر بابارستم چرخی زد. و دوباره روی گاری نشست و فریاد کشید:
قوقولی قوقو حاکم پررو!
می خوام بیام سراغت
بگیرم نعلو از تو
بابارستم بیچاره!
اسبش که نعل نداره
پای چپش می لنگه
از صب تا شب بیکاره
منم خروس پُردل
نترس و شاد و زبل
الان میام سراغت
میشم موی دماغت
تا نعلو پس نگیرم
از پیش تو نمیرم.
بابارستم با خوشحالی به خروس گفت:
راست می گی تو خروسکم؟
خروسک ملوسکم؟
می خوای نعلو بگیری
برای من بیاری؟
کاشکی که پولی داشتم
پولم را برمی داشتم
می رفتم دم مغازه
می خریدم نعل تازه
اما پولی ندارم
فقیرم و بیچاره م
اما خروس با غرورنگاهی به بابارستم کرد و گفت:
بابارستم نگام کن
نگاه به سر تا پام کن
می بینی چقد قشنگم؟
خوشگل و رنگارنگم؟
دل بزرگی دارم
سر نترسی دارم
میرم حاکمو می بینم
نعلو ازش می گیرم
خروس آماده ی رفتن شد.با بابارستم خداحافظی کرد و قول داد که خیلی زود نعل اسبش را بیاورد.توی راه با خودش فکر می کرد که حاکم چقدر نادان است!فکر می کند نعل یک اسب می تواند برایش شانس بیاورد.عجب فکر بیخودی!
توی همین فکرها بود که به رودخانه ای رسید. روی رودخانه پلی برای عبور وجود نداشت.خروس به فکر افتاد تا راهی برای عبور از آن پیدا کند.ناگهان صدایی توجهش را به خود جلب کرد:
هاهاها داری میری کجا؟
میخوای که از آب رد بشی؟
مواظب باش که خیس نشی
ها ها ها ها ها ها
خروس دور و برش را نگاه کرد و قورباغه ای را دید که ورجه ورجه می کند وچشمهایش را می بندد و به او می خندد. با خودش گفت:حالا درسی به این قورباغه ی پررو می دهم تا دیگر به من نخندد.با خونسردی گفت:
قورباغه ی غر غرو
حیوون چاق پررو
چرا چشاتو می بندی؟
میخوای به من بخندی؟
فکر می کنی نمی دونم
چه جوری ار آب رد بشم؟
قورباغه با تمسخر جواب داد:
قورقورقور خروس جون
تو برو توی بیابون
تویی که بال و پر داری
کنار آب چکار داری؟
رودخونه خیلی آب داره
بزرگه پیچ و تاب داره
باید شنا بلد باشی
بپری تو آب و رد بشی
خروس منقارش را به آب نزدیک کرد و گفت:
صغری و کبری هی نچین
نگاه بکن منو ببین
الانه آبو می خورم
رودخونه را خشک می کنم
قورباغه با صدای بلند خندید:
این همه آبو می خوری؟
اما حرفش ناتمام ماند چون خروس آبها را خورد و رودخانه خشک و بی آب شد وقورباغه با چشمان از حدقه درآمده به خروس خیره ماند.
خروس از رود خشک عبور کرد و به قورباغه که همان طور به او خیره مانده بود گفت:
منم خروس پردل
نترس و شاد و زبل
هیچ چیزی مانعم نیست
نمره ی جرأتم بیست
میرم حاکمو ببینم
نعل اسبو بگیرم
روزی روزگاری در روستایی پیرمرد زحمتکشی به نام رستم زندگی می کرد که چون با همه ی بچه ها مهربان بود و آنها را دوست داشت، بچه ها او را بابارستم صدا می کردند.او یک اسب و یک گاری داشت.هر روز صبح با این اسب و گاری کار می کرد تا پولی به دست آورد و برای همسر پیرش غذا و دیگر لوازم زندگی را بخرد.کار او بردن بارهای مردم از ده به شهر و از شهر به ده بود.مثل وانت بارهای امروزی که مردم با آنها اسباب و اثاثیه و دیگر لوازم را جابجا می کنند.
بابارستم یک خروس زرنگ و باهوش داشت.خروس هر روز صبح زود آواز می خواند و بابارستم با صدای او از خواب بیدار می شد،نماز می خواند و صبحانه می خورد و مشغول کار می شد.
یک روز خروس روی پشت بام نشسته بود و به کوچه نگاه می کرد که بابارستم را دید .بابارستم غمگین و ناراحت ،افسار اسب دردست به سوی خانه می آمد.پای چپ اسب هم می لنگید. خروس از پشت بام پایین پرید و روی گاری نشست و گفت:
سلام بابارستم خوب
ای مرد خوب و محبوب
خسته نباشی باباجون
مونده نباشی باباجون
چیه ؟ چرا گرفته ای؟
غمی داری ؟ غصه داری؟
بابارستم افسار اسب را رها کرد.اسب همان جا نشست و سرش را در میان یالهایش فرو برد.بابارستم به دیواری تکیه داد.با دستمال عرق پیشانیش را پاک کرد.آهی کشید و گفت:
چی چی بگم خروس جان
دلم تنگه خروس جان
نعل اسبم تو جاده
گیر کرد به سنگ گنده
از سُمّ ِ اون جدا شد
توی جاده رها شد
حاکم شهر سوار یک اسب سفید
به نعل اسب من رسید
نعل اسبمو برداشت
داخل جیبش گذاشت
فکر می کنه که نعل اسب شانس میاره
بخت میاره، اقبال میاره
خواستم بگیرم نعل اسبو از اون
دنبالش رفتم تا در خونه شون
اما نعلو پس نداد و به من گفت:
این نعل، اقبال منه
بخت منه، شانس منه
منم با چشم گریون
خسته و زار و نالون
افسار اسبو گرفتم
اونو به خونه آوردم
بیچاره اسب لنگم!
وای که چقد دل تنگم!
خروس پایین پرید.دور و بر بابارستم چرخی زد. و دوباره روی گاری نشست و فریاد کشید:
قوقولی قوقو حاکم پررو!
می خوام بیام سراغت
بگیرم نعلو از تو
بابارستم بیچاره!
اسبش که نعل نداره
پای چپش می لنگه
از صب تا شب بیکاره
منم خروس پُردل
نترس و شاد و زبل
الان میام سراغت
میشم موی دماغت
تا نعلو پس نگیرم
از پیش تو نمیرم.
بابارستم با خوشحالی به خروس گفت:
راست می گی تو خروسکم؟
خروسک ملوسکم؟
می خوای نعلو بگیری
برای من بیاری؟
کاشکی که پولی داشتم
پولم را برمی داشتم
می رفتم دم مغازه
می خریدم نعل تازه
اما پولی ندارم
فقیرم و بیچاره م
اما خروس با غرورنگاهی به بابارستم کرد و گفت:
بابارستم نگام کن
نگاه به سر تا پام کن
می بینی چقد قشنگم؟
خوشگل و رنگارنگم؟
دل بزرگی دارم
سر نترسی دارم
میرم حاکمو می بینم
نعلو ازش می گیرم
خروس آماده ی رفتن شد.با بابارستم خداحافظی کرد و قول داد که خیلی زود نعل اسبش را بیاورد.توی راه با خودش فکر می کرد که حاکم چقدر نادان است!فکر می کند نعل یک اسب می تواند برایش شانس بیاورد.عجب فکر بیخودی!
توی همین فکرها بود که به رودخانه ای رسید. روی رودخانه پلی برای عبور وجود نداشت.خروس به فکر افتاد تا راهی برای عبور از آن پیدا کند.ناگهان صدایی توجهش را به خود جلب کرد:
هاهاها داری میری کجا؟
میخوای که از آب رد بشی؟
مواظب باش که خیس نشی
ها ها ها ها ها ها
خروس دور و برش را نگاه کرد و قورباغه ای را دید که ورجه ورجه می کند وچشمهایش را می بندد و به او می خندد. با خودش گفت:حالا درسی به این قورباغه ی پررو می دهم تا دیگر به من نخندد.با خونسردی گفت:
قورباغه ی غر غرو
حیوون چاق پررو
چرا چشاتو می بندی؟
میخوای به من بخندی؟
فکر می کنی نمی دونم
چه جوری ار آب رد بشم؟
قورباغه با تمسخر جواب داد:
قورقورقور خروس جون
تو برو توی بیابون
تویی که بال و پر داری
کنار آب چکار داری؟
رودخونه خیلی آب داره
بزرگه پیچ و تاب داره
باید شنا بلد باشی
بپری تو آب و رد بشی
خروس منقارش را به آب نزدیک کرد و گفت:
صغری و کبری هی نچین
نگاه بکن منو ببین
الانه آبو می خورم
رودخونه را خشک می کنم
قورباغه با صدای بلند خندید:
این همه آبو می خوری؟
اما حرفش ناتمام ماند چون خروس آبها را خورد و رودخانه خشک و بی آب شد وقورباغه با چشمان از حدقه درآمده به خروس خیره ماند.
خروس از رود خشک عبور کرد و به قورباغه که همان طور به او خیره مانده بود گفت:
منم خروس پردل
نترس و شاد و زبل
هیچ چیزی مانعم نیست
نمره ی جرأتم بیست
میرم حاکمو ببینم
نعل اسبو بگیرم