داستان خروس بی محل

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27
خروس بی محل

یکی بود یکی نبود ، در یک روستای سرسبز ، مردی زندگی می کرد که خروس کوچکی داشت . وقتی شب فرا می رسید ، مرد خروس را می گرفت و در خانه مرغ هایش می گذاشت تا از چنگ روباه مکار در امان باشد، ولی خرس آن قدر سرو صدا می کرد تا این که...



229113482252236128163241812195016625116255.jpg



مرد گفت : آه ، چقدر خسته ام . بهتره امشب خوابی طولانی داشته باشم . بعدش به تخت خوابش رفت و خوابید. فردای آن روز ، خروس و کوچک خیلی زود از خواب بیدار شد از خانه مرغ ها به بیرون پرید و بر روی نرده ای کنار اتاق خواب مرد نشست .

خروس بالی به هم زد ، سـ*ـینه اش را جلو آورد ، چشم هایش را بست و با تمام قدرت خواند : ” قوقولی قوقو – قوقولی قوقووووووو

مرد با صدای بلند خروس بیدار شده بود با عصبانیت به خروس گفت : ” از این جا برو ای خروس بی محل “. خروس وقتی عصبانیت مرد را دید تا می توانست تند تند از آن محل دور شد .

مرد که از خواب بیدار شده بود و دیگر خوابش نمی برد به خودش گفت : ” بهتر است به مزرعه ام بروم و آن جا کشاورزی کنم امان از دست این خروس ، بیش تر از این نمی توانم بخوابم ” بیلش را برداشت و به طرف مزرعه به راه افتاد .

شب بعد مرد خروس را در خانه ی خوک ها گذاشت. با خود گفت : ” خیلی خسته ام ، یک خواب طولانی خستگی من را برطرف می کند . ”خروس باز هم صبح خیلی زود از خواب بیدار شد. از خانه ی خوک ها به بیرون پرید و روی نرده کنار خانه ی مرد نشست .

بالی به هم زد ، چشم هایش را بست و با صدای بلندی شروع به خواندن کرد . “قوقولی قوقوووووووو – قوقولی قوقووووووووو “

مرد باز هم با صدای خروس از خواببیدار شد و با عصبانیت فریاد زد : ” از این جا برو ای خروس بی محل من از دست تو خواب راحتی ندارم . ” خروس هم که خیلی ترسیده بود با قدرت هر چه تمام تر فرار کرد .

مرد به تخت خواب رفت ، اما هر کاری کرد خوابش نبرد . تصمیم گرفت که به مزرعه برود و کشاورزیکند . علف های هرز را هرس کند . توت فرنگی هارا بچیند .

شب بعد خروس را در انبار علوفهگذاشت . با خودش گفت : ” خیلی خسته ام ، امشب دیگر با خیال راحت تا صبح می خوابم و از خروس بدصدا هم خبری نیست ” باز هم صبح خیلی زود خروس از خواب بیدار شد و از پنجره انبار به بیرون پرید

روی نرده کنار خانه مرد نشست ، بالی به هم زد ، چشم هایش را بست و شروع به خواندن کرد : ” قوقولی قوقوووووووو – قوقولی قوقوووووووو “

مرد که این بار خیلی عصبانی تر از قبل شده بود تصمیم گرفت خروسرا بفروشد .

صبح زود خروس را به بازار برد و به کشاورزی دیگر که مرغ و خروسزیادی داشت فروخت . آن شب مرد با خیال راحت تا ظهر فردا خوابید و دیگر خروسی نبود که او را صبح زود از خواب بیدار کند .

مرد دیگر سراغ مزرعه اش نمی رفت. علف های هرز تمام مزرعه را فرا گرفته بودند . آن سال مزرعهمحصول خوبی نداد و مرد به خاطر خوابیدنش هیچ سودی نبرد.
18814919415424935152282519010514814711106112.jpg
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا