یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ چندتا میمون وسط درخت ها زندگی میکردند.
در بین آن ها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.
همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره می کرد و با خنده می گفت:
اینو ببین...چه دم درازی داره...اون یکی رو چه پشمالو و زشته...
و قاه قاه می خندید.
هر چقدر مادرش او را نصیحت میکرد، فایده ای نداشت.
تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد.
مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد.
دکتر او را معاینه کرد و گفت:
دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.
چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمون ها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند.
او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب و دل مهربونه که اهمیت داره.
برای همین از همه میمون ها معذرت خواهی کرد و هیچ وقت دیگران را مسخره نکرد.
خانم اعظم شریفی مهر
در بین آن ها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.
همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره می کرد و با خنده می گفت:
اینو ببین...چه دم درازی داره...اون یکی رو چه پشمالو و زشته...
و قاه قاه می خندید.
هر چقدر مادرش او را نصیحت میکرد، فایده ای نداشت.
تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد.
مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد.
دکتر او را معاینه کرد و گفت:
دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.
چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمون ها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند.
او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب و دل مهربونه که اهمیت داره.
برای همین از همه میمون ها معذرت خواهی کرد و هیچ وقت دیگران را مسخره نکرد.
خانم اعظم شریفی مهر