داستان کلاه

  • شروع کننده موضوع DENIRA
  • بازدیدها 85
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
یکی بود یکی نبود.
یک کلاف کاموا بود که فکر میکرد یک چیز کوچولو توی دلش تکان تکان میخورد.
یک روز، راه افتاد و رفت پیش میل های بافتنی و گفت:
میشود من را ببافید تا چیزی که توی دل من است به دنیا بی آید؟
میل های بافتنی قبول کردند.
کلاف کاموا را بافتند و بافتند تا یک کلاه ش.
کاموا گفت:
به به. چه کلاه قشنگی شدم. اما هنوز یک چیز کوچولو توی دل من تکان میخورد.
میل های بافتنی، دو تا بند هم برای کلاه بافتند.
کاموا گفت:
چه بندهای بلند و خوبی. اما هنوز آن چیز کوچولو توی دل من تکان میخورد.
میل های بافتنی فکر کردند و فکر کردند.
ناگهان گفتند:
آهان. فهمیدیم چی توی دلت جا مانده. الان درستش می کنیم.
آن وقت با بقیه ی کاموا، یک منگوله ی خوشگل و بَلا برای کلاه درست کردند.
کلاه منگوله دار با خوش حالی گفت:
راحت شدم. همین بود که توی دلم تکان میخورد.
و منگوله اش را تکان تکان داد.
شراره وظیفه شناس
 
تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا