یکی بود یکی نبود.
یک کلاف کاموا بود که فکر میکرد یک چیز کوچولو توی دلش تکان تکان میخورد.
یک روز، راه افتاد و رفت پیش میل های بافتنی و گفت:
میشود من را ببافید تا چیزی که توی دل من است به دنیا بی آید؟
میل های بافتنی قبول کردند.
کلاف کاموا را بافتند و بافتند تا یک کلاه ش.
کاموا گفت:
به به. چه کلاه قشنگی شدم. اما هنوز یک چیز کوچولو توی دل من تکان میخورد.
میل های بافتنی، دو تا بند هم برای کلاه بافتند.
کاموا گفت:
چه بندهای بلند و خوبی. اما هنوز آن چیز کوچولو توی دل من تکان میخورد.
میل های بافتنی فکر کردند و فکر کردند.
ناگهان گفتند:
آهان. فهمیدیم چی توی دلت جا مانده. الان درستش می کنیم.
آن وقت با بقیه ی کاموا، یک منگوله ی خوشگل و بَلا برای کلاه درست کردند.
کلاه منگوله دار با خوش حالی گفت:
راحت شدم. همین بود که توی دلم تکان میخورد.
و منگوله اش را تکان تکان داد.
شراره وظیفه شناس
یک کلاف کاموا بود که فکر میکرد یک چیز کوچولو توی دلش تکان تکان میخورد.
یک روز، راه افتاد و رفت پیش میل های بافتنی و گفت:
میشود من را ببافید تا چیزی که توی دل من است به دنیا بی آید؟
میل های بافتنی قبول کردند.
کلاف کاموا را بافتند و بافتند تا یک کلاه ش.
کاموا گفت:
به به. چه کلاه قشنگی شدم. اما هنوز یک چیز کوچولو توی دل من تکان میخورد.
میل های بافتنی، دو تا بند هم برای کلاه بافتند.
کاموا گفت:
چه بندهای بلند و خوبی. اما هنوز آن چیز کوچولو توی دل من تکان میخورد.
میل های بافتنی فکر کردند و فکر کردند.
ناگهان گفتند:
آهان. فهمیدیم چی توی دلت جا مانده. الان درستش می کنیم.
آن وقت با بقیه ی کاموا، یک منگوله ی خوشگل و بَلا برای کلاه درست کردند.
کلاه منگوله دار با خوش حالی گفت:
راحت شدم. همین بود که توی دلم تکان میخورد.
و منگوله اش را تکان تکان داد.
شراره وظیفه شناس