داستان این داستان بی نظمی

  • شروع کننده موضوع ABAN dokht
  • بازدیدها 191
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ABAN dokht

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/17
ارسالی ها
2,239
امتیاز واکنش
8,811
امتیاز
596
محل سکونت
البرز
#داستان_کودکانه



این داستان : بی نظمی

یکی بود یکی نبود
یه خونه تو دل جنگل بود که مامان خرسه و دوتا توله هاش به اسم قهوه ای و دم سیاه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند.

مامان خرسه از صبح که بیدار میشد کارش این بود که غذا بپزه ، خونه رو تمیز کنه، لباسای بچه ها رو بشوره و کارهای اینجوری بکنه .واسه همینم همبشه خونشون ترتمیز و خوشکل بود .
اما....
اما توله خرسا حواسشون نبود که مامانشون خسته میشه.گـ ـناه داره و باید کمکش کنن یا حداقل اگه کمکش نمیکنن خونه رو منظم نگه دارن و به هم ریخته ش نکنن.
یه روز صبح دم سیاه کوچولو به داداشش قهوه ای رو کرد و گفت : من خیلی حوصله م سر رفته؛ میای با هم بازی کنیم؟
قهوه ای قبول کرد و با هم شروع کردن به بازی کردن.
دم سیاه از اتاقش یکی اسباب بازی ها شو اورد.
قهوه ای رفت و چندتا از اسباب بازیهاشو اورد. یه کم که بازی کردند. دم سیاه گفت: من برم اون یکی اسباب بازی مو بیارم تو هم برو و دفتر و مداد رنگیا رو بیار که نقاشی کنیم. هر دوشون رفتن و از اتاقشون وسایلی که گفتم رو اوردن. باز یه کم که بازی کردن .
یه دفعه دم سیاه فکری به ذهنش رسید و به قهوه ای گفت :میخوای کاردستی درست کنیم؟
قهوه ای قبول کرد و رفت قیجی رو اورد و شروع کرد به چیدن کاغذهای دفترش. کاغذها رو چیدن و چیدن و باهاش موشک درست کردن و پرتاب کردن. فرفره درست کردن و فوتش کردن و چرخید. کم کم خسته شدن .
مامانشون از آشپزخونه بیرون اومد و یه دفعه با دوتا دساش سرشو گرفت و نشست روی زمین.
دم سیاه رفت پیش مامانش و گفت . مامان جون ببین ما جه بچه های خوبی هستیم.
بدون این گـه با هم دعوا کنیم بازی میکنیم.مثل بچه های خرگوش خانم که همش با هم دعوا میکنن ما دعوا نمیکنیم.هم دیگه رو دوست داریم . ببین نا چه بچه های خوبی هستیم.
مامان خرسه رو کرد به بچه ها و گفت : عزیزان من شما الان باید چیکار کنید؟
دم سیاه خندید و گفت .باید بریم غذا بخوریم اخه من خیلی گشنمه. قهوه ای گفت من خوابم میاد میرم که بخوابم. و رفت سمت اتاقش تا بخوابه.
دم سیاه یه کم به قهوه ای اصرار کرد که نرو بازم بازی کنیم. اما شیطون بدجنس کم کم اومد تو دل قهوه ای و بهش گفت .
ولش کن تو برو بخواب .اگه گریه کرد بزنش. اگه اصرار نکرد ولش کن و برو بخواب .
اما وقتی رفت تو اتاق خوابش دم سیاهم دنبالش رفت تو اتاق امایه دفه چشمشون به فرشته ی مهربون افتاد که با ناراحتی یه گوشه از اتاق قهوه ای کوچولو ایستاده بود و با دلخوری به اونا نگاه میکرد.

قهوه ای پرسید چی شده؟ چرا از من ناراحتی فرشته ی مهربون؟ نکنه من کار اشتباهی کردم که شما رو ناراحت کرده؟ فرشته ی مهربون رو به قهوه ای کوچولو کرد و گفت تو با خواهر کوچولوت بازی کردی. اسباب بازیهاتونو اوردین٬کاغذها رو پاره کردین ،دور و بر هال و زیر مبلا و همه جا پر و پخش کردین

اما یه سوال:
قهوه ای کوچولو که با سرش حرفهای فرشته ی مهربون رو تایید میکرد پرسید چه سوالی؟

فرشته گفت: ببینم قهوه ای جان دم سیاه کوچولو ، وقتی بازیه شما دونفر تموم شد چه کسی باید اسباب بازیهارو جمع کنه؟
قهوه ای با قیافه ی حق به جانبی گفت: خب معلومه مامان خرسه.
دم سیاه کوچولو هم گفت :مامان خرسه
فرسته ی مهربون :با تعجب بهشون نگاه کرد و پرسید : مامان خرسه ؟ مگه اون بازی کرده که وسایل شما رو جمع کنه؟
اصلا یه سوال:
تا حالا شده شما لباسای مامان خرسه رو جمع و جور کنید؟
تا حالا شده رو تختشو مرتب کنید؟
یا اتاقشو جارو کنید و تمیز کنید؟
ببینم مگه مامان خرسه اسباب بازیهای شما رو ریخت و پاش کرده که میخواین جمع و جور کنه؟
بچه های عزیز هر کسی باید خودش وسایلشو جمع کنه. مامان خرسه هر روز داره خونه رو مرتب میکنه. میشوره تمیز میکنه .غذا میپزه.
اما اگه کارهاش خیلی زیادتر از حد بشه خستگی زیاداونو مریض میکنه. اونوقت کی واستون غذا بپزه؟ کی مواظبتون باشه؟
شیطونه از دل قهوه ای کوچولو گفت بهش بگو به ما چه؟خب کار نکنه.
اما قهوه ای کوچولو با خودش فکری کرد و گفت. ای شیطون بدجنس.من دیگه به حرفتی تو گوش نمیکنم.
دم سیاهم دیگه به حرفای تو گوش نمیکنه.پس بهتره که از دل من بیرون بیای و بری یه جای دیگه من تو رو دوست ندارم.
فرشته ی مهربون وقتی اینو دید به بچه ها گفت :خب بچه ها حالا باید چیکار کنید که هم مامان رو خوشحاد کنه و هم خدا دوستون داشته باشه؟
بچه ها به هم گفتن: بریم اسباب بازیامونو جمع کنیم و هم خونه و هم اتاقمونو مرتب کتیم و هر جیزی رو سر جای خودش بزاریم.
فرشته ی مهربون خوشحال شد و گفت : آفرین بچه های منظم و خوب.
من به بچه هایی که مامان ازشون راضی باشه جایزه میدم. یه جایزه ی خوب که از بهشت باشه و خیلی دوسش داشته باشن.
بچه ها با خوشحالی به سمت هال دویدن تا اتاق و هال رو مرتب کنن. اما وقتی رفتن تو هال دیدن مامان روی مبل از خستگی خوابش بـرده.

اونا تصمیم گرفتن اروم و بی سر و صدا اتاق رو تمیز کنن که وقتی مامان بیدار شد ببینه همه جا مرتبه و خوشحال بشه.
اتاق ها و هال مرتب شدن و همه ی اسباب بازیها جای خودشون قرار گرفتن ...
مامان که بیدار شد و دید همه جا مرتبه و خیلی خوشحال شد. شب شد همه شام خوردن و راس ساعت ده خوابیدن . صبح که بیدار شدن زیر بالش قهوه ای و دم سیاه دو تا هدیه ی قشنگ بود که فرشته ی مهربون واسشون هدیه آورده بود....
بله کوچولوهای عزیزم. هم خدا و هم فرشته های مهربون بچه هایی که منظم باشن و خودشون اسباب بازی هاشونو جمع کنن رو خیلی خیلی دوست شون دارن.

قصه ی ما به سر رسید .
کلاغه به خونه ش رسید...
 

برخی موضوعات مشابه

بالا