- عضویت
- 2017/04/04
- ارسالی ها
- 20,571
- امتیاز واکنش
- 157,353
- امتیاز
- 1,454
- محل سکونت
- میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
-فرفری-
چشمهایم را که باز کردم. هیچکس در اتاق نبود. توی رختخواب نشستم کمی فکر کردم و بعد بلند شدم و از پشت شیشه به حیاط نگاه کردم. یکی میرفت و یکی میآمد. ممدلی، بابا و کبری که تند تند هر چه مادر میگفت انجام میدادند. یکدفعه همه چیز یادم میآمد. مهمانی بود. قرار بود فامیل برای عید دیدنی و خوردن شام به خانهء ما بیایند. با خوشحالی در را باز کردم و با صدای بلند گفتم: «گوسفند را آوردهاند؟»
مادر و کبری که مشغول شستن میوه و آمادهکردن ظرف بودند با تعجب به من نگاه کردند. مادر سر تکان داد و کبری گفت: «نَه خیر خانم! هنوز گوسفند را نیاوردهاند وقتِ بازی شما نشده است. شما بفرما بخوابید گوسفند که آمد خودش بعبع صدایتان میکند.»
ممدلی که داشت از جلوی من میگذشت دو انگشتش را مثل شاخ بالای سرش گرفت و گفت: بَعبَع برایش زبان درازی کردم و فوری به آن اتاق رفتم. لباسی را که مادر برای عید من دوخته بود پوشیدم به حیاط آمدم. کبری مرا دید و آهسته به دست مادر زد. مادر برگشت و نگاهم کرد. دستش را روی دست دیگرش زد و گفت: «نگاه کن، نگاه کن. دختر بگذار خواب از کلهات بپرد. بگذار صورت شسته شود. بگذار مهمانها از در بیایند بعد برو لباست را بپوش.»
گفتم: «چه فرقی میکند. دوست دارم الان بپوشم. بعد هم دور خودم چرخ زدم. لباسم دورم چرخید خندیدم و گفتم:«دست شما درد نکند. چه پیراهن قشنگی برایم دوختهاید.»
کبری اخم کرد. مادر گفت:«سرت درد نکند ولی بدو، بدو برو لباست را در بیاور.»
پدر جلو آمد و گفت:«چه کارش داری شوکت خانم پوشیده که پوشیده.»
مادر که لجش گرفته بود گفت:«عباس آقا! من سوزن زدهام. شب تا صبح کنار چرخ خیاطی نشستهآم که بچهها برای عید تمیز و مرتب باشند.»
خودم را لوس کردم و گفتم:«دست شما درد نکند. بعد هم رفتم و محکم لپ مادر را بوسیدم، مادر گفت: «استغفرالله، خُب مواظب باش کثیفش نکنی.»
با شادی دور خودم چرخیدم و لیلی کنان پشت درخت انار رفتم. لی لی که میکردم چینهای پیراهنم تکان میخورد و من خوشحال بودم.
دوست داشتم هر چه زودتر گوسفندی را که بابا خریده بود به خانه بیاورند.
زنگ در به صدا در آمد کبری که کنار شیرآب توی حیاط نشسته بود از جا پرید و گفت: «مهمانها آمدند»
مادر گفت: «چه خبر است دختر. زهرهام آب شد. مهمانها برای شام دعوت شدهاند کلهء صبح که نمیآیند.
صدای بعبع آمد و من از جا پریدم و گفتم: گوسفند را آوردهاند. در را باز کردم. مهدی قصاب با یک گوسفند چاق و چله پشت در ایستاده بود. دستم را دراز کردم و روی شاخهای بلند گوسفند کشیدم.
پدر که آمد گوسفند را از مهدی قصاب تحویل گرفت و کشان کشان آن را به حیاط آورد.
با عجله به آشپزخانه رفتم و کمی آشغال سبزی برداشتم و برگشتم آن را روبهروی گوسفند گرفتم و گفتم: «بیا، بیا»
گوسفند خودش را از میان دستهای پدر و ممدلی بیرون کشید و به طرفم آمد. با سبزیها او را تا پشت درخت انار بردم.
پدر و ممدلی با یک طناب آمدند تا او را که سرش پایین بود و سبزی میخورد به درخت ببندند. جلو دویدم و گفتم:«او را نبندید»
ممدلی گفت: «دِ دِ دِ نگاه کن خواهر کوچولو مهربان. بیخود دلت برای گوسفند نسوزد یکی دو ساعت دیگر… و دستش را روی گردنش کشید و گفت: پخپخ
انگشتم را به دهانم گرفتم و به گوسفند که بیخیال سبزی میخورد نگاه کردم. بابا او را با طناب به شاخه بست و با ممدلی رفتند. کنار گوسفند نشستم و گفتم:«فرفریجان کاش مهمان نداشتیم. آن وقت تو را پیش خودم نگه میداشتم.»
روی سرش دست کشیدم. بعبع صدا کرد. مادر از توی آشپزخانه بیرون آمد و داد زد: «پا شو، پا شو دختر. صدای این گوسفند را در نیاور. بیا به خواهرت کمک کن…»
دویدم و به آشپزخانه رفتم. بوی پیاز داغ و سبزی سرخشده آشپزخانه را پر کرده بود. مادر سبزیهای توی قابلمه را با ملاقه قاطی کرد وقتی برگشت نگاهش به من افتاد و گفت: «چه عجب، تشریف آوردید.»
بعد دوباره نگاهی به پیراهنم کرد و گفت:«مهمانها شب میآیند. این لباس را چرا از حالا پوشیدهای؟» صدای بعبع گوسفند بلند شد. بدون آنکه جواب مادر را بدهم یک قدم به طرف در برداشتم اما با فریاد کبری سرجایم خشکم زد.
کبری گفت: «من هم بلدم با گوسفند بازی کنم. بیا بنشین و بشقابها را با پارچه تمیز کن بعد هم پارچهای را که توی دستش بود محکم وسط یک عالمه بشقاب که گوشهء آشپزخانه چیده شده بود انداخت و به اتاق رفت.
مادر گفت: «خواهرت خسته شده. از صبح که چشم باز کرده دارد کار میکند.»
سرم را پایین انداختم و بیحوصله به طرف بشقابها رفتم.
خودم توی آشپزخانه بودم و حواسم پیش فرفری. به مادر که باز هم کنار قابلمه ایستاده بود و ملاقه را توی آن میچرخاند نگاه کردم و گفتم: «فرفری را نکشید.»
مادر نگاهم کرد و با تعجب گفت: «فرفری؟»
گفتم: «گوسفند را میگویم.»
مادر سرش را تکان داد و گفت: «هنوز نیامده برایش اسم گذاشتهای؟ اگر او را نکشیم پس خورشت بیگوشت جلوی مردم بگذاریم؟!»
گفتم: «گوشت بخرید…»
مادر ملاقه را کنار قابلمه گذاشت و گفت:«خوبه، خوبه. زود کارت را انجام بده»
بعد دوباره برگشت و به پیراهنم نگاه کرد و گفت:«بعد هم این را در بیاور.»
گفتم:«مگر مال من نیست. خوب دوست دارم بپوشمش.»
مادر گفت:«حالا هی لج کن. ولی به خدا رضوان اگر یک ذره کثیف شود. گوشت را آنقدر میکشم که مثل گوش فیل دراز شود.»
گفتم: «گوش فیل گرد است. گوش خر دراز است.»
مادر خندید ولی برای اینکه خندهاش را نبینم به آن اتاق رفت. کارم که تمام شد دوان دوان به طرف فرفری رفتم و روبهرویش نشستم. لحظهای سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. انگار نگاهش خیلی غمگین بود. شاید بوی سبزی سرخ شده را فهمیده بود و میدانست تا یکی دو ساعت دیگر کنار سبزیها توی قابلمه قل میزند. سرش را توی بغلم گرفتم و گفتم:«فرفریجان خدا کند مهدی قصاب وقتی با موتورش میآید بخورد زمین و پایش بشکند. یا نه چاقویش را گم کند. خدا کند مهمانها بگویند ما نمیآئیم. خدا کند بابا با یک عالمه گوشت به خانه بیاید و بگوید شوکت خانم این هم گوشت، گوسفند باشد برای رضوان تا آن را نگه دارد و روزها پشت درخت انار با او بازی کند.
فرفری هم ساکت ساکت بود و از توی بغلم تکان نمیخورد. ولی بالاخره صدای زنگ در بلند شد. انگار نمیتوانستم از جایم بلند شوم. کبری دوید و در را باز کرد. سر فرفری را محکمتر توی بغلم فشار دادم. پدر و مهدی قصاب به طرف درخت آمدند. مهدی قصاب که فرفری را توی بغـ*ـل من دید رو به بابا کرد و گفت: «عباس آقا عجب دختری دارید.»
با التماس به پدر نگاه کردم و گفتم: «بابا فرفری را نکشید.»
مهدی قصاب خندید و گفت: «معاذالله آبجی کوچولو ما روزی چند تا از این فرفریها رو پخپخ میکنم، نکنیم که مردم باید خورشت و آبگوشت بیگوشت بخورند.»
پدر دستم را گرفت و گفت: باشو رضوان پاشو برو به آشپزخانه.
به فرفری که بیخیال و بیخبر از همه ایستاده بود و نشخوار می کرد، نگاه کردم و به طرف آشپزخانه دویدم.
مادر گفت: «خدا را شکر که آمدند. بعد همانطور که لبخندی میزد به طرف من برگشت. ناگهان لبخند از روی لبش پرید و داد زد و دستش را آن چنان به صورتش زد که برق از چشمهای من پرید. کبری هم به آشپزخانه آمد تا بداند چه خبر شده. او هم دستش را روی دستش کوبید و گفت:«پس گوشهء پیراهنت کو؟»
سرم را خم کردم. تکهای از پیراهن چینچینی قشنگم نبود.
مادر گفت:«خاک بر سرم انگار چیزی آن را جویده»
تازه فهمیدم فرفری در آخرین لحظات چه چیزی را با اشتها زیر دندانش میجوید. همان وقت که ساکت سرش را توی بغلم گذاشته بود و چیزی نمیگفت پیراهنم را مزه مزه میکرد.
گریهکنان به طرف اتاق دویدم و پشت رختخوابها قایم شدم. گریه کردم و گریه کردم نه برای لباسم بلکه برای دوستم فرفری.
وقتی چشمهایم را باز کردم. صبح شده بود. از مهمانها خبری نبود. من توی رختخواب بودم پدر، مادر و کبری و ممدلی هنوز خواب بودند. به طرف درخت انار رفتم فقط طنابی که فرفری را با آن به شاخهء انار بسته بودند مانده بود. به گوشهء لباسم نگاه کردم و گفتم: «نوشجانت فرفری. نوشجانت»
★نویسنده:افسانه شعبان نژاد
چشمهایم را که باز کردم. هیچکس در اتاق نبود. توی رختخواب نشستم کمی فکر کردم و بعد بلند شدم و از پشت شیشه به حیاط نگاه کردم. یکی میرفت و یکی میآمد. ممدلی، بابا و کبری که تند تند هر چه مادر میگفت انجام میدادند. یکدفعه همه چیز یادم میآمد. مهمانی بود. قرار بود فامیل برای عید دیدنی و خوردن شام به خانهء ما بیایند. با خوشحالی در را باز کردم و با صدای بلند گفتم: «گوسفند را آوردهاند؟»
مادر و کبری که مشغول شستن میوه و آمادهکردن ظرف بودند با تعجب به من نگاه کردند. مادر سر تکان داد و کبری گفت: «نَه خیر خانم! هنوز گوسفند را نیاوردهاند وقتِ بازی شما نشده است. شما بفرما بخوابید گوسفند که آمد خودش بعبع صدایتان میکند.»
ممدلی که داشت از جلوی من میگذشت دو انگشتش را مثل شاخ بالای سرش گرفت و گفت: بَعبَع برایش زبان درازی کردم و فوری به آن اتاق رفتم. لباسی را که مادر برای عید من دوخته بود پوشیدم به حیاط آمدم. کبری مرا دید و آهسته به دست مادر زد. مادر برگشت و نگاهم کرد. دستش را روی دست دیگرش زد و گفت: «نگاه کن، نگاه کن. دختر بگذار خواب از کلهات بپرد. بگذار صورت شسته شود. بگذار مهمانها از در بیایند بعد برو لباست را بپوش.»
گفتم: «چه فرقی میکند. دوست دارم الان بپوشم. بعد هم دور خودم چرخ زدم. لباسم دورم چرخید خندیدم و گفتم:«دست شما درد نکند. چه پیراهن قشنگی برایم دوختهاید.»
کبری اخم کرد. مادر گفت:«سرت درد نکند ولی بدو، بدو برو لباست را در بیاور.»
پدر جلو آمد و گفت:«چه کارش داری شوکت خانم پوشیده که پوشیده.»
مادر که لجش گرفته بود گفت:«عباس آقا! من سوزن زدهام. شب تا صبح کنار چرخ خیاطی نشستهآم که بچهها برای عید تمیز و مرتب باشند.»
خودم را لوس کردم و گفتم:«دست شما درد نکند. بعد هم رفتم و محکم لپ مادر را بوسیدم، مادر گفت: «استغفرالله، خُب مواظب باش کثیفش نکنی.»
با شادی دور خودم چرخیدم و لیلی کنان پشت درخت انار رفتم. لی لی که میکردم چینهای پیراهنم تکان میخورد و من خوشحال بودم.
دوست داشتم هر چه زودتر گوسفندی را که بابا خریده بود به خانه بیاورند.
زنگ در به صدا در آمد کبری که کنار شیرآب توی حیاط نشسته بود از جا پرید و گفت: «مهمانها آمدند»
مادر گفت: «چه خبر است دختر. زهرهام آب شد. مهمانها برای شام دعوت شدهاند کلهء صبح که نمیآیند.
صدای بعبع آمد و من از جا پریدم و گفتم: گوسفند را آوردهاند. در را باز کردم. مهدی قصاب با یک گوسفند چاق و چله پشت در ایستاده بود. دستم را دراز کردم و روی شاخهای بلند گوسفند کشیدم.
پدر که آمد گوسفند را از مهدی قصاب تحویل گرفت و کشان کشان آن را به حیاط آورد.
با عجله به آشپزخانه رفتم و کمی آشغال سبزی برداشتم و برگشتم آن را روبهروی گوسفند گرفتم و گفتم: «بیا، بیا»
گوسفند خودش را از میان دستهای پدر و ممدلی بیرون کشید و به طرفم آمد. با سبزیها او را تا پشت درخت انار بردم.
پدر و ممدلی با یک طناب آمدند تا او را که سرش پایین بود و سبزی میخورد به درخت ببندند. جلو دویدم و گفتم:«او را نبندید»
ممدلی گفت: «دِ دِ دِ نگاه کن خواهر کوچولو مهربان. بیخود دلت برای گوسفند نسوزد یکی دو ساعت دیگر… و دستش را روی گردنش کشید و گفت: پخپخ
انگشتم را به دهانم گرفتم و به گوسفند که بیخیال سبزی میخورد نگاه کردم. بابا او را با طناب به شاخه بست و با ممدلی رفتند. کنار گوسفند نشستم و گفتم:«فرفریجان کاش مهمان نداشتیم. آن وقت تو را پیش خودم نگه میداشتم.»
روی سرش دست کشیدم. بعبع صدا کرد. مادر از توی آشپزخانه بیرون آمد و داد زد: «پا شو، پا شو دختر. صدای این گوسفند را در نیاور. بیا به خواهرت کمک کن…»
دویدم و به آشپزخانه رفتم. بوی پیاز داغ و سبزی سرخشده آشپزخانه را پر کرده بود. مادر سبزیهای توی قابلمه را با ملاقه قاطی کرد وقتی برگشت نگاهش به من افتاد و گفت: «چه عجب، تشریف آوردید.»
بعد دوباره نگاهی به پیراهنم کرد و گفت:«مهمانها شب میآیند. این لباس را چرا از حالا پوشیدهای؟» صدای بعبع گوسفند بلند شد. بدون آنکه جواب مادر را بدهم یک قدم به طرف در برداشتم اما با فریاد کبری سرجایم خشکم زد.
کبری گفت: «من هم بلدم با گوسفند بازی کنم. بیا بنشین و بشقابها را با پارچه تمیز کن بعد هم پارچهای را که توی دستش بود محکم وسط یک عالمه بشقاب که گوشهء آشپزخانه چیده شده بود انداخت و به اتاق رفت.
مادر گفت: «خواهرت خسته شده. از صبح که چشم باز کرده دارد کار میکند.»
سرم را پایین انداختم و بیحوصله به طرف بشقابها رفتم.
خودم توی آشپزخانه بودم و حواسم پیش فرفری. به مادر که باز هم کنار قابلمه ایستاده بود و ملاقه را توی آن میچرخاند نگاه کردم و گفتم: «فرفری را نکشید.»
مادر نگاهم کرد و با تعجب گفت: «فرفری؟»
گفتم: «گوسفند را میگویم.»
مادر سرش را تکان داد و گفت: «هنوز نیامده برایش اسم گذاشتهای؟ اگر او را نکشیم پس خورشت بیگوشت جلوی مردم بگذاریم؟!»
گفتم: «گوشت بخرید…»
مادر ملاقه را کنار قابلمه گذاشت و گفت:«خوبه، خوبه. زود کارت را انجام بده»
بعد دوباره برگشت و به پیراهنم نگاه کرد و گفت:«بعد هم این را در بیاور.»
گفتم:«مگر مال من نیست. خوب دوست دارم بپوشمش.»
مادر گفت:«حالا هی لج کن. ولی به خدا رضوان اگر یک ذره کثیف شود. گوشت را آنقدر میکشم که مثل گوش فیل دراز شود.»
گفتم: «گوش فیل گرد است. گوش خر دراز است.»
مادر خندید ولی برای اینکه خندهاش را نبینم به آن اتاق رفت. کارم که تمام شد دوان دوان به طرف فرفری رفتم و روبهرویش نشستم. لحظهای سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. انگار نگاهش خیلی غمگین بود. شاید بوی سبزی سرخ شده را فهمیده بود و میدانست تا یکی دو ساعت دیگر کنار سبزیها توی قابلمه قل میزند. سرش را توی بغلم گرفتم و گفتم:«فرفریجان خدا کند مهدی قصاب وقتی با موتورش میآید بخورد زمین و پایش بشکند. یا نه چاقویش را گم کند. خدا کند مهمانها بگویند ما نمیآئیم. خدا کند بابا با یک عالمه گوشت به خانه بیاید و بگوید شوکت خانم این هم گوشت، گوسفند باشد برای رضوان تا آن را نگه دارد و روزها پشت درخت انار با او بازی کند.
فرفری هم ساکت ساکت بود و از توی بغلم تکان نمیخورد. ولی بالاخره صدای زنگ در بلند شد. انگار نمیتوانستم از جایم بلند شوم. کبری دوید و در را باز کرد. سر فرفری را محکمتر توی بغلم فشار دادم. پدر و مهدی قصاب به طرف درخت آمدند. مهدی قصاب که فرفری را توی بغـ*ـل من دید رو به بابا کرد و گفت: «عباس آقا عجب دختری دارید.»
با التماس به پدر نگاه کردم و گفتم: «بابا فرفری را نکشید.»
مهدی قصاب خندید و گفت: «معاذالله آبجی کوچولو ما روزی چند تا از این فرفریها رو پخپخ میکنم، نکنیم که مردم باید خورشت و آبگوشت بیگوشت بخورند.»
پدر دستم را گرفت و گفت: باشو رضوان پاشو برو به آشپزخانه.
به فرفری که بیخیال و بیخبر از همه ایستاده بود و نشخوار می کرد، نگاه کردم و به طرف آشپزخانه دویدم.
مادر گفت: «خدا را شکر که آمدند. بعد همانطور که لبخندی میزد به طرف من برگشت. ناگهان لبخند از روی لبش پرید و داد زد و دستش را آن چنان به صورتش زد که برق از چشمهای من پرید. کبری هم به آشپزخانه آمد تا بداند چه خبر شده. او هم دستش را روی دستش کوبید و گفت:«پس گوشهء پیراهنت کو؟»
سرم را خم کردم. تکهای از پیراهن چینچینی قشنگم نبود.
مادر گفت:«خاک بر سرم انگار چیزی آن را جویده»
تازه فهمیدم فرفری در آخرین لحظات چه چیزی را با اشتها زیر دندانش میجوید. همان وقت که ساکت سرش را توی بغلم گذاشته بود و چیزی نمیگفت پیراهنم را مزه مزه میکرد.
گریهکنان به طرف اتاق دویدم و پشت رختخوابها قایم شدم. گریه کردم و گریه کردم نه برای لباسم بلکه برای دوستم فرفری.
وقتی چشمهایم را باز کردم. صبح شده بود. از مهمانها خبری نبود. من توی رختخواب بودم پدر، مادر و کبری و ممدلی هنوز خواب بودند. به طرف درخت انار رفتم فقط طنابی که فرفری را با آن به شاخهء انار بسته بودند مانده بود. به گوشهء لباسم نگاه کردم و گفتم: «نوشجانت فرفری. نوشجانت»
★نویسنده:افسانه شعبان نژاد