- عضویت
- 2019/05/18
- ارسالی ها
- 506
- امتیاز واکنش
- 8,650
- امتیاز
- 622
- سن
- 20
به نام او؛ که قادر مطلق است...
نام داستانک: پیرمردها هم گاهی اهل کلکل میشوند!
نکته*
این داستان، کاملاً براساس واقعیت است و در قدیمروزگاران، آن موقع که پادشاه بوده و کدخدا، چنین اتفاقی افتاده!
اگر از خاتونجان میپرسیدی، زن میرزا محمد که شما که همسرشی، میرزا محمد چگونه آدمی است؟ نه میگذاشت، نه برمیداشت، این جمله را در جواب سوالت بیان میکرد:
- این حاجی ریش سفید کرده، اما هنوز تو عالم بچگیهاشه!
خانوادهی میرزا محمد از دست یکدندگیاش آسایش نداشتند. وضعیت مالی بدی نداشت، خسیس هم نبود! به جایش از اموالش چیزی به فقرا میبخشید. میان حیاط خانهی دراندشتش چنان چاهی زده بود، بیا و ببین! اما مسئله اینجا است که همین چاه به همراه یکدندگیمیرزا محمد، وسیله ی سلب آرامش اهل خانه شده بود.
آنروزها، هر کسی چاه داشت، باید مالیات میداد. میرزا محمد هم به هیچ صراطی مستقیم نبود! هر چه مأموران حکومت میآمدند و میرفتند و در چوبی خانه اش را میشکستند، غمش نبود که نبود! تحت هیچ شرایطی، زیر بار پرداخت مالیات نمی رفت.
دادها و در زدنهای وقت و بی وقت مأموران، اهل محل را هم عاصی و نالان کرده بود. آخرش هم مأموران حکومتی پوستشان به استخوان رسید، با طناب آمدند به سراغ میرزا محمد!
کشان کشان او را از خانه اش بیرون کشیدند. خاتونجان به سرش میزد و میگفت:
- کجا میبریدش؟ ولش کنید.
این میان، دختر بزرگ خانواده به سمت مادرش دوید تا او را آرام کند. حرص و جوش برای سن بالایش حکم سم داشت. پسر هشت سالهی میرزا محمد هم قبل از اینکه به دنبال مأموران و پدرش پا به کوچه بگذارد، رو به خواهرش گفت:
- نذاری مامان بیاد بیرونها! جیغ و داد میزنه، زشته جلوی نامحرم.
میرزا محمد را همانطور کشان کشان به وسط میدان روستا آوردند. بساط فلک را به پا کرده، دمار از روزگار پاهایش در آوردند! همین طور سخت و محکم داشتند فلکش میکردند که ناگهانی داد زد:
- بسه؛ نکنید! نزنید. کسی رو دنبال زنم بفرستین که بیاد.
القصه، نفس راحتی که آن زمان مأموران کشیدند را به خوبی به یاد دارم. دسته جمعی بودنش حتی باعث شد صدایش هم بشنوم! پسر کوچک میرزا محمد، صادق، رفت تا مادرش را بیاورد.
مأموری که فلک میکرد، روی تکه سنگی نشست و عرق صورتش را پاک کرد. میرزا محمد بالاخره زیر بار پرداخت مالیات رفته بود و دردسرهایشان، تمام!
خاتون جان که آمد، همه منتظر بودیم که میرزا محمد، بالاخره لب باز کند و جای پولهایش را بگوید. خاتون جان، چادر مشکیاش را جلوی صورتش کشید و تا یک قدمی میرزا محمد، به او نزدیک شد.
- بمیرم براتون حاجی! بله، چه کار من داشتید؟
میرزا محمد نفس عمیقی کشید و گفت:
- ببین خاتون جان اینها دارن بیرحمانه من رو میزنند. اومدیم و مردم! حتی اگر مردم، یه نیم سکه هم بهشون نمیدی.
بعدش هم صدایش را بالا برد و داد زد:
- هوی! سرباز، بیا بقیهی فلکت رو بکن!
و این میزان از لجبازی و یکدندگی در خانوادهاش ماند که ماند و میرزا محمد، به اسطورهای بینظیر بدل شد. هنوز هم که گاهی اطرافیان با یکی از نوادههای او معاشرت میکنند و او از حرف خودش پایین نمیآید، با خنده میگویند:
- رگ میز محمدی دارهها!
نام داستانک: پیرمردها هم گاهی اهل کلکل میشوند!
نکته*
این داستان، کاملاً براساس واقعیت است و در قدیمروزگاران، آن موقع که پادشاه بوده و کدخدا، چنین اتفاقی افتاده!
اگر از خاتونجان میپرسیدی، زن میرزا محمد که شما که همسرشی، میرزا محمد چگونه آدمی است؟ نه میگذاشت، نه برمیداشت، این جمله را در جواب سوالت بیان میکرد:
- این حاجی ریش سفید کرده، اما هنوز تو عالم بچگیهاشه!
خانوادهی میرزا محمد از دست یکدندگیاش آسایش نداشتند. وضعیت مالی بدی نداشت، خسیس هم نبود! به جایش از اموالش چیزی به فقرا میبخشید. میان حیاط خانهی دراندشتش چنان چاهی زده بود، بیا و ببین! اما مسئله اینجا است که همین چاه به همراه یکدندگیمیرزا محمد، وسیله ی سلب آرامش اهل خانه شده بود.
آنروزها، هر کسی چاه داشت، باید مالیات میداد. میرزا محمد هم به هیچ صراطی مستقیم نبود! هر چه مأموران حکومت میآمدند و میرفتند و در چوبی خانه اش را میشکستند، غمش نبود که نبود! تحت هیچ شرایطی، زیر بار پرداخت مالیات نمی رفت.
دادها و در زدنهای وقت و بی وقت مأموران، اهل محل را هم عاصی و نالان کرده بود. آخرش هم مأموران حکومتی پوستشان به استخوان رسید، با طناب آمدند به سراغ میرزا محمد!
کشان کشان او را از خانه اش بیرون کشیدند. خاتونجان به سرش میزد و میگفت:
- کجا میبریدش؟ ولش کنید.
این میان، دختر بزرگ خانواده به سمت مادرش دوید تا او را آرام کند. حرص و جوش برای سن بالایش حکم سم داشت. پسر هشت سالهی میرزا محمد هم قبل از اینکه به دنبال مأموران و پدرش پا به کوچه بگذارد، رو به خواهرش گفت:
- نذاری مامان بیاد بیرونها! جیغ و داد میزنه، زشته جلوی نامحرم.
میرزا محمد را همانطور کشان کشان به وسط میدان روستا آوردند. بساط فلک را به پا کرده، دمار از روزگار پاهایش در آوردند! همین طور سخت و محکم داشتند فلکش میکردند که ناگهانی داد زد:
- بسه؛ نکنید! نزنید. کسی رو دنبال زنم بفرستین که بیاد.
القصه، نفس راحتی که آن زمان مأموران کشیدند را به خوبی به یاد دارم. دسته جمعی بودنش حتی باعث شد صدایش هم بشنوم! پسر کوچک میرزا محمد، صادق، رفت تا مادرش را بیاورد.
مأموری که فلک میکرد، روی تکه سنگی نشست و عرق صورتش را پاک کرد. میرزا محمد بالاخره زیر بار پرداخت مالیات رفته بود و دردسرهایشان، تمام!
خاتون جان که آمد، همه منتظر بودیم که میرزا محمد، بالاخره لب باز کند و جای پولهایش را بگوید. خاتون جان، چادر مشکیاش را جلوی صورتش کشید و تا یک قدمی میرزا محمد، به او نزدیک شد.
- بمیرم براتون حاجی! بله، چه کار من داشتید؟
میرزا محمد نفس عمیقی کشید و گفت:
- ببین خاتون جان اینها دارن بیرحمانه من رو میزنند. اومدیم و مردم! حتی اگر مردم، یه نیم سکه هم بهشون نمیدی.
بعدش هم صدایش را بالا برد و داد زد:
- هوی! سرباز، بیا بقیهی فلکت رو بکن!
و این میزان از لجبازی و یکدندگی در خانوادهاش ماند که ماند و میرزا محمد، به اسطورهای بینظیر بدل شد. هنوز هم که گاهی اطرافیان با یکی از نوادههای او معاشرت میکنند و او از حرف خودش پایین نمیآید، با خنده میگویند:
- رگ میز محمدی دارهها!
آخرین ویرایش: