- عضویت
- 2017/06/22
- ارسالی ها
- 1,261
- امتیاز واکنش
- 7,982
- امتیاز
- 809
دختری کوچک و متعجب ایستاده بود و باغم چشمهایش بغض کرده بود . مردی زانو زده بود و دخترک را در آغـ*ـوش گرفته بود . دستهای لرزانش موهای دخترش را نوازش میکرد و چشمهای بارانی از را روی شانه ی کوچک دخترک گذاشته بود و اشک میریخت . دخترک چیز زیادی حالیش نمیشد ولی میدانست که شاید دیگر هیچوقت ... هیچوقت دیدار پدرش ممکن نباشد
با دستهای کوچک و ریزش اش اشک های پدرش را با محبت کودکانه پاک کرد و با صدایی کودکانه و بغض آلود گفت : بابایی چیشده؟
پدر با شرمندگی ، خستگی و اندوه و غصه و بیشتر ازهمه دلشکستگی تمام گفت : دیگه نمیتونی بابایی رو ببینی !
دخترک بغضش شکست و اشکهایش روانه شد
ملتمسانه با هولی تمام حرف میزد و التماس میکرد : بابایی... تروخدا نرو... فقط امشب پیشم بمون... برام غصه بگو ... نرو بابایی... من دلم تنگ میشه برات ... باابااا... امشب و پیشم بمون تروخدا...
هق هق دخترک شروع شده بود و شانه هایش از ترس از دست دادن پدرش میلرزید و چانه اش شانه هایش را همراهی میکرد و چشمهایش میبارید .
منتظر بود و نمیدانست پدر چه میگوید . پدر سرش را پایین انداخت و گفت : باشه... امشب پیش دخترم میمونم... اما صبح زود میرم... باشه ؟
دخترک خوشحال و امیدوار نفس نفس میزد و گفت : بابا کاش به جز امشب همیشه پیشم میموندی...
پدر بغضش محکم تر شد و دلش برای دختر کوچولویش لرزید آهی از خستکی و دلتنگی کشید و دخترش را در رخت خوابش گذاشت و کنارش خوابید. اورا در آغـ*ـوش گرفت . هنوز دختر کوچولو گریه میکرد اما بی صدا ! از همانجا دختر کوچولو به بی صدا گریه کردن عادت کرده بود ولی هنوز برایش دشوار بود. سعی میکرد جلوی گریه اش را بگیرد . چانه اش میلرزید. پدر با مهربانی موهای دخترش را نوازش میکرد . دختر به خواب رفت ولی نه عمیق ... انقدر ترس و واهمه در وجودش رخنه کرده بود که خوابش عمیق نبود... انقدری سبک بود که متوجه شد پدرش ترکش کرد و رفت. در اتاق که بسته شد گریه های دختر بیشتر شد. جلوی دهانش را گرفته بود تا مادرش صدای دخترکوچولوی دلشکسته اش رو نشنوه ... شاید این دختر کوچولوی دلشکسته ماهور بود ! ماهوی که تا به حال سختی های زیادی تحمل کزده بود ... شب هایی که با گریه های بی صدا به صبح میرساند و داغ حسرت پدر هیچ جوره از دلش خالی نمیشد...》
هق هق میزد با مرور خاطرات ...
با دستهای کوچک و ریزش اش اشک های پدرش را با محبت کودکانه پاک کرد و با صدایی کودکانه و بغض آلود گفت : بابایی چیشده؟
پدر با شرمندگی ، خستگی و اندوه و غصه و بیشتر ازهمه دلشکستگی تمام گفت : دیگه نمیتونی بابایی رو ببینی !
دخترک بغضش شکست و اشکهایش روانه شد
ملتمسانه با هولی تمام حرف میزد و التماس میکرد : بابایی... تروخدا نرو... فقط امشب پیشم بمون... برام غصه بگو ... نرو بابایی... من دلم تنگ میشه برات ... باابااا... امشب و پیشم بمون تروخدا...
هق هق دخترک شروع شده بود و شانه هایش از ترس از دست دادن پدرش میلرزید و چانه اش شانه هایش را همراهی میکرد و چشمهایش میبارید .
منتظر بود و نمیدانست پدر چه میگوید . پدر سرش را پایین انداخت و گفت : باشه... امشب پیش دخترم میمونم... اما صبح زود میرم... باشه ؟
دخترک خوشحال و امیدوار نفس نفس میزد و گفت : بابا کاش به جز امشب همیشه پیشم میموندی...
پدر بغضش محکم تر شد و دلش برای دختر کوچولویش لرزید آهی از خستکی و دلتنگی کشید و دخترش را در رخت خوابش گذاشت و کنارش خوابید. اورا در آغـ*ـوش گرفت . هنوز دختر کوچولو گریه میکرد اما بی صدا ! از همانجا دختر کوچولو به بی صدا گریه کردن عادت کرده بود ولی هنوز برایش دشوار بود. سعی میکرد جلوی گریه اش را بگیرد . چانه اش میلرزید. پدر با مهربانی موهای دخترش را نوازش میکرد . دختر به خواب رفت ولی نه عمیق ... انقدر ترس و واهمه در وجودش رخنه کرده بود که خوابش عمیق نبود... انقدری سبک بود که متوجه شد پدرش ترکش کرد و رفت. در اتاق که بسته شد گریه های دختر بیشتر شد. جلوی دهانش را گرفته بود تا مادرش صدای دخترکوچولوی دلشکسته اش رو نشنوه ... شاید این دختر کوچولوی دلشکسته ماهور بود ! ماهوی که تا به حال سختی های زیادی تحمل کزده بود ... شب هایی که با گریه های بی صدا به صبح میرساند و داغ حسرت پدر هیچ جوره از دلش خالی نمیشد...》
هق هق میزد با مرور خاطرات ...