داستانک

وضعیت
موضوع بسته شده است.

-FatemE

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/05
ارسالی ها
1,527
امتیاز واکنش
6,831
امتیاز
650
سن
21
سلام عزیزان من اومدم با یه چالش دیگه
خانم های دست به قلم تازه کارا خلاصه همه ی شما نگاه دانلودی ها خوب اینجا ما به نوبت ۵ تا کلمه می گیم دقت کنین یه نفر نمی تونه پشت سر هم چند تا کلمه بگه باید یه شخص دیگه بعد ایشون پاسخ بده که بتونن یه کلمه دیگه بگن بعد یه نفر میاد با این ۵ تا کلمه یه داستانک مینویسه
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • -FatemE

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/05
    ارسالی ها
    1,527
    امتیاز واکنش
    6,831
    امتیاز
    650
    سن
    21
    خب اولین کلمه خدا
     

    Alone M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/19
    ارسالی ها
    128
    امتیاز واکنش
    1,567
    امتیاز
    389
    محل سکونت
    دنیای بیخیالی
    دومین کلمه: عشق
     

    Alone M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/19
    ارسالی ها
    128
    امتیاز واکنش
    1,567
    امتیاز
    389
    محل سکونت
    دنیای بیخیالی
    روشنایی
     

    -FatemE

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/05
    ارسالی ها
    1,527
    امتیاز واکنش
    6,831
    امتیاز
    650
    سن
    21
    ابدی
     

    Alone M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/19
    ارسالی ها
    128
    امتیاز واکنش
    1,567
    امتیاز
    389
    محل سکونت
    دنیای بیخیالی
    زیبا
     

    -FatemE

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/05
    ارسالی ها
    1,527
    امتیاز واکنش
    6,831
    امتیاز
    650
    سن
    21
    زیبا ترین و ابدی ترین عشق، عشق خدا به بنده اش است که بی منت او را به روشنایی هدایت می کند.
     

    -FatemE

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/05
    ارسالی ها
    1,527
    امتیاز واکنش
    6,831
    امتیاز
    650
    سن
    21
    سلامتی
     

    devil_asal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/24
    ارسالی ها
    32
    امتیاز واکنش
    377
    امتیاز
    181
    محل سکونت
    یک صندلیِ سه در چهارِ رو به مانیتور *___*

    خدا،عشق،روشنایی، ابدی، زیبا،
    یکی بود و یکی دیگه ام بود ولی... چون کسی نمی تونست ببینش، نبود!.
    تو دنیایی که آدما می تونستن قبل از به دنیا اومدن،مادرِ خودشون رو انتخواب کنن.
    خدا به روح کوچولویِ خجالتی گفت: _خب...کدوم انتخواب می کنی؟
    روح کوچولو به عکسا نگاه کرد. نگاه کرد...نگاه کرد... نگاه کرد... و بازم نگاه کرد...
    پیر جوون...خوشگل...زشت..ناراحت و...
    روح کوچولو چشماش درشت شد، گونه هاش گل انداخت...چقدر قشنگ بود.
    خدا یه نگاه به روح کوچولو انداخت و یه نگاه به دختر زیبایی که جینِ پاره پوره پوشیده بود و با یه سیگار گوشه ی لبش، به یکی از نیمکت های پارک تکیه داده بود و بی تفاوت خیره ی گوشیش بود. دختر آرایش غلیظی داشت و چشم های درشت آبی.
    خدا به روح کوچولو گفت: اینو می خوای؟
    روح کوچولو آروم سر تکون داد.
    یه فرشته تند تند به سمتِ روح کوچولو اومد و گفت: هیچ کس حاضر نیست بچه ی این باشه...تصمیمتو عوض کن...
    روح کوچولو اما انگار مسخ شده بود. می خواستش...می خواستش...
    فرشته باز اومد چیزی بگه که خدا به یه لبخند گوشه ی لبش گفت: مطمئنی؟
    روح کوچولو با خجالت سرشو به تایید بالا پایین کرد.
    فرشته پوفی کرد و گفت: _پارمیدا اصلانی، چند ماه پیش از خونه فرار کرد و درحال حاضر با دوست پسرش زندگ می کنه.
    **
    این شد که روح کوچولو عازم دنیا شد اما...پارمیدا به محض این که متوجه ی روح کوچولو شد، به دکتر رفت و بعد...روح کوچولو دوباره پیش خدا و فرشته برگشت.
    فرشته وقتی روح کوچولو رو دید گفت: _چه زود برگشتی...نگفتم؟.
    روح کوچولو سرشو با خجالت پایین انداخت.
    فرشته گفت: _خیلی خب...بیا این بار درس بگیر و یه انتخواب مناسب داشته باش.
    برق از سر روح کوچولو پرید. اشک تو چشماش جمع شد. رو ح کوچولو هنوزم...
    آروم و مظلوم گفت نمی شه...نمی شه...من..امم...من بازم بچه ی اون باشم؟.
    فرشته داد زد : _چی؟
    روح کوچولو غمگین به چشم های فرشته خیره شد.
    فرشته با حرص گفت: نه...نمی شه...چون مادمازل بعد اون اتفاق تصمیم گرفته دور پسر رو خط بکشه. درحال حاضر تو خونه ی یه پیرزن زندگی می کنه.
    روح کوچولو قلبش فشرده شد . با بغض گفت: _ینی هیچ راهی نیست؟
    صدای مهربون خدارو جایی از پشت سر فرشته شنید : _چرا...یه راهی هست ولی...
    ****
    از اون به بعد. روح کوچولو به شکل روشناییِ ماه در اومد که توی حیاط تاریکِ خونه، رویِ دفتر طراحیِ پارمیدا می تابید. آخه پارمیدا عاشق طراحی بود و شبا که کاری نداشت و همه خواب بودن...می نشست و طراحی می کرد.
    بعد ها...پارمیدا یه تصویر از یه پسر بچه با چهره ای روشن و چشم های آبی طراحی کرد.
    روح کوچولو، ابد عاشق پارمیدا می موند. خدا این قول و داده بود.
    _______________________________
    دقیقا نمی دونم چطور نوشتم و اصلا چی نوشتم ولی...یهویی شد. :)
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا