داستان داریوش و بردیای دروغین

  • شروع کننده موضوع Miss.aysoo
  • بازدیدها 643
  • پاسخ ها 21
  • تاریخ شروع

Miss.aysoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/17
ارسالی ها
3,219
امتیاز واکنش
8,180
امتیاز
703
محل سکونت
سرزمیــن عجـایبO_o
بنام خدا
متني که در پيش رو داريد، داستانيست در مورد چگونگي به تخت نشستن داريوش اول هخامنشي و کشته شدن بردياي دروغين ( گئومات ) به دست او و يارانش.
توصيه مي شود، پيش از خواندن اين متن حتماً تاريخ واقعي را بخوانيد. بهترين مرجع هم به نظر من مي تواند، تاريخ ايران باستان نوشته ي حسن پيرنيا ( مشيرالدوله ي سابق ) باشد؛ چرا که اين مرد بزرگ نوشته هاي تمام نويسنگان قديمي را جمع آوري و در يک جا آورده است که از بابت اين کار عظيم واقعاً بايد به ايشان آفرين گفت.
در موقع خواندن داستان هرگز فراموش نکنيد که اگر چه رگه هايي از واقعيت درون آن نهفته است، مع ذلک از عنصر خيال بهره گرفته و بسيار متفاوت از حقيقت محض مي باشد. البته مقصود از حقيقت در اينجا آن چيزيست که در نوشته هاي نويسندگان قديمي مثل هرودت يا کتيبه ي بيستون نگاشته شده است زيرا بسياري از تاريخ دانان معاصر اعتقاد دارند که اين دوره يکي از تاريک ترين دوران تاريخ عظيم ايران زمين است و کسي به درستي نمي داند که در آن چه گذشته.
اين برداشتيست آزاد از حقايقي که مخفي مانده.
باکمال تشکر، علي پاينده جهرمي

افسانه ي هفت رئيس
نوشته: علي پاينده جهرمي
روايت اول.
دو مرد در اتاق تقريباً تاريکي روي صندلي نشسته بودند. چهره هايشان به سختي ديده مي شد. نور تنها شعله ي نيمه عريان اتاق از جايگاه خويش مي گريخت و پس از برخورد با چهره هاي آن دو بر روي ديوار مقابل انعکاس مي يافت تا در اثر آن بر روي ديوار ها اشباح هولناکي پديد آيد، گويي آن اشباح چهره ي واقعي ضمير آن دو را مي نماياند. يکي از آن ها تاج کوچک کنگره اي شکلي به سر داشت. موهاي بلندش روي گوش هايش را کاملاً پوشانده بود. مرد اول که تاج به سر داشت در حالي که افسردگي در صدايش موج مي زد، گفت:
_ من هميشه فرزند دوم باقي خواهم ماند و تا ابد از مواهب اولي بي نصيب مي مانم.
مرد دوم به او پاسخ داد:
_ مطمئن باشيد سرورم، اگر به توصيه هاي من گوش کنيد، امپراطوري از آن شما خواهد بود. در حال حاضر تعداد زيادي از مردم به خاطر ماليات هاي فراواني که برادرتان براي لشکرکشي به مصر دريافت کرده از حکومت ناراضي اند. از طرف ديگر... نمي شود يک امپراطوري عظيم که ملل فراواني جزء آن هستند را با قوانين يک کشور کوچک اداره کرد. عدم اصلاح ساختارهاي اساسي حکومت، بعد از تبديل کشوري کوچک به يک امپراطوري چند مليتي، از ديگر عوامل نارضايتي مردم است. برادر شما به جاي انجام اصلاحات... شورش هاي ناهماهنگ اما گسترده اي که در نقاط مختلف امپراطوري روي داده را با قساوت و بيرحمي سرکوب کرده است. شورش ها سرکوب شده اند ولي اين آتش زير خاکستر است. با تحريک کوچکي... آتش شورش ها دوباره شعله ور مي شود. ما مردم را تحريک مي کنيم و سپس سوار بر موج احساسات آن ها مي شويم. مطمئيناً به تخت نشستن شما همه جا با استقبال رو به رو خواهد شد.
پس از چند ساعت مذاکرات خسته کننده، مرد دوم از اتاق خارج گرديد. مرد ديگري که اشراف زادگي از لباس هايش مشخص بود، بيرون انتظار او را مي کشيد. اشراف زاده از مرد دوم پرسيد:
_ خب نتيجه چي شد؟
مرد دوم پاسخ داد:
_ نگران نباش. من قدرت را دوباره به ماد ها بر مي گردانم.
اشراف زاده با خوشحالي گفت:
_ مردم ما هرگز خدمات شما را فراموش نخواهند کرد. ما اشراف زادگان مادي با تمام توان پشت سر شما هستيم.
***
اين يک افسانه است که تضادهاي فراواني با فرهنگ و تاريخ پارسيان قديم دارد. پس به آن فقط به ديد يک داستان بنگريد، نه بيشتر.
در پايان به بعضي از تضاد ها اشاره خواهد شد.
بازي قدرت 1
( افسانه ي هفت رئيس )
***
داريوش پسر ويشتاسب در باغ بزرگ خود ايستاده بود و داشت برگ يکي از درختان را با دست بررسي مي کرد. برگ درخت در اثر کم آبي زرد رنگ شده بود. با اينکه پدرش هنوز زنده بود، داريوش رياست يکي از ده طايفه ي تشکيل دهنده ي ملت پارس را برعهده داشت. شايد علتش اشتغال ويشتاسب به شغل پر مشغله ي حکمراني پارس ( در آن زمان اين مقام را ساتراپ مي ناميدند. ) بود. طايفه ي داريوش، معروف به پاسارگاديان، اصلي ترين طايفه ي پارسيان بودند و شاهان از خويشاوندان او محسوب مي شدند. صدايي از پشت سرش شنيد . داريوش به پشت سرش نگاه کرد. خدمتکاري که پشت سرش ايستاده بود به او اداي احترام کرد، بدين شکل که دست راست را برافراشته انگشت سبابه را به سمت پيش دراز نمود. خدمتکار با لحن مؤدبانه اي گفت:
_ سرورم دوستتان اُتانِس تشريف آورده اند.
داريوش به خدمتکار پاسخ داد:
_ راهنمايي شون کن.
اُتانس رياست طايفه ي پارسي مَرفَيان را بر عهده داشت که از نظر قدرت، تعداد و ثروت بعد از پاسارگاديان در رديف دوم قرار داشت. او در بين رؤساي طوايف پارسي از همه دانا تر و داريوش از همه جاه طلب تر بود. پس از چند لحظه اُتانس به همراه خدمتکار وارد شد . داريوش و اُتانس مثل دو فرد هم شأن گونه هاي يکديگر را بوسيدند. داريوش رو به خدمتکار کرد و گفت:
_ ما را تنها بگذار.
خدمتکار تعظيمي کرد و آنجا را ترک نمود. اُتانس به درختان باغ نگريست و گفت:
_ به نظر مي رسد باغ تو از کم آبي رنج مي برد؟!
_ آري درست است. پاتي زي تس مغ، رودي که اين باغ از آن نوشیدنی مي شده است را به طرف املاک شاهي برگردانده. در ماه هاي اخير ما مشکلات فراواني با اين مرد داشته ايم.
_ از پدرت ويشتاسب تقاضا کن که در اين مورد پادرمياني کند . هنوز خيلي ها خدمات او به شاه بزرگ کوروش که درود خدايان بر او باد را فراموش نکرده اند. پدر تو در بين جامعه از محبوبيت و احترام زيادي برخوردار است.
داريوش خشمگين شد و به تندي جواب اُتانس را داد:
_ آيا معني سخن تو اين است که پدر من براي آب بايد به يک مادي التماس کند. ما ماد ها را در جنگ شکست داده ايم اما حالا پسر کوروش در نبود خودش... يکي از آن ها را بر ما پارسي هاي اصيل حاکم کرده است.
در آن زمان رقابت شديدي بين اشراف و بزرگان مادي و پارسي در جريان بود و اين دو دسته به شدت از يکديگر تنفر داشتند. شاه که از طرف مادر بزرگ با مادها و از طرف پدر بزرگ با پارس ها قرابت داشت، از اين دو دستگي به نفع خود بهره برداري مي کرد. ( در زمان قديم يک پادشاه قوي الاراده مي توانسته از راه تصرف در مناصب و مشاغل بر نجبا و اعيان مملکت تسلط پيدا کند. او از راه حسادت و چشم و همچشمي اي که براي رسيدن به مشاغل مهم بين اعيان اتفاق مي افتاد، آنها را هميشه در قيد و بند خود نگاه مي داشت. ) اُتانس در حالي که سعي مي کرد با لحن آرام خود خشم داريوش را از فرو نشاند گفت:
_ اين مشکل، مشکل همه ي ما پارسي هاست . در واقع شاه کبوجِيه خواسته با اين کار تسلطش را بر طوايف پارسي افزايش دهد.
داريوش بار ديگر با لحن خشمگين خود گفت:
_ از طريق اتحاد با ماد ها .
_ کلام تو عين حقيقت است. اين کار به کبوجيه اين امکان را مي دهد که اتکاي کمتري به سران طوايف پارسي داشته باشد و قدرت مطلق خويش را حفظ کند.
ناگهان خدمتکاري با عجله وارد شد. خدمتکار در حالي که به سختي نفس، نفس مي زد، ابتدا به دو رئيس طايفه اداي احترام کرد. سپس رو به داريوش کرد و به سرعت گفت:
_ سرورم اتفاق بسيار مهمي داده است. شايد لازم باشد در خلوت به عرض برسد.
داريوش به خدمتکار پاسخ داد :
_ کلام خويش بي پرده هويدا کن چرا که اُتانس از برادر به من نزديک تر مي باشد.
خدمتکار رو به اُتانس کرده و گفت:
_ از شما پوزش مي طلبم.
سپس رويش را به سمت داريوش برگردانده و ادامه داد:
_ شاهزاده برديا که چندي قبل از ايالت پارت آمده بود، بر ضد برادرش شاه کبوجيه کودتا کرده است. افراد او تعداد زيادي از نگهبانان مخصوص شاه را کشته اند. نايب السلطنه پاتي زي تس همراه باقيمانده ي نگهبان ها فرار کرده است.
داريوش و اُتانس به يکديگر نگاه کردند . نگراني در چهره ي هر دوي آن ها نمايان بود. اوضاع پس از سرکوب هاي گسترده ي توده هاي مردم توسط ارتش امپراطوري به تازگي آرام شده بود. برديا فرزند دوم کوروش کبير بود که به حکم پدر فرمانروايي ايالات شرقي ( پارت، گرگان، باختر و خوارزم ) امپراطوري را بر عهده داشت. خبر کودتاي او هر دو رئيس طايفه را غرق نگراني کرد.
***
داريوش به خانه رفت. وقايع اخير او و بسياري ديگر از مردم اعم از عادي و اشراف زاده را در نگراني فرو بـرده بود. بعد از ورود به منزل در ابتدا تعدادي از خادمينش را براي به دست آوردن آخرين اطلاعات فرستاد. سپس در اتاقي به تنهايي نشست و غرق تفکر شد. داريوش مرد بسيار با اراده اي بود. در اتاق باز شد. داريوش به آستانه ي در نگريست. همسرش آرتيستون که زني قد بلند و بسيار زيبا بود، وارد اتاق گرديد . همسر داريوش علاوه بر زيبايي زني جاه طلب و فوق العاده زيرک بود و کلامي پرنفوذ داشت. آرتيستون با لحني شيرين و تأثير گذار شروع به سخن گفتن نمود:
_ آيا از وقايع جديد مطلع گشته ايد.
_ بله. اتفاقات جديد مي تواند تأثيرات سوئي در بر داشته باشد.
_ ولي من اين طور فکر نمي کنم.
داريوش با تعجب به همسرش نگاه کرد. آرتيستون ادامه داد:
_ بگو ببينم اگر هر دو برادر در جنگ با يکديگر کشته شوند، مقام شاهنشاهي به چه کسي خواهد رسيد.
_ خب... با توجه به اينکه زاده ي زن غير عقدي نمي تواند به مقام شاهي برسد و از کاسان دان همسر کوروش بزرگ فقط همين دو پسر باقي مانده اند... اين مسئله بسيار بحث برانگيز خواهد شد. برادران کوروش توانايي لازم را ندارند. در اين موقعيت اگر شاه از بين ماد ها انتخاب شود، پارسي ها او را قبول نخواهند کرد و شاه پارسي، مورد قبول ماد ها نيست. شاه بايد با هر دو ملت رابـ ـطه داشته باشد و فقط کوروش و اقوامش اين خصوصيت را دارا هستند. کوروش بزرگ از طرف پدري از نثل شاهان پارس و از طرف مادري از نژاد ماد ها بود.
_ بگو ببينم از نسل هخامنش، سر سلسله ي سلطنت پارس، چند نفر واجد شرايط هستند.
_ افراد زيادي از نسل هخامنش وجود دارند ولي فکر نمي کنم از نظر قدرت، شهرت ، ثروت و توانايي شخص واجد شرايطي وجود داشته باشد. هيچ کدام از آن ها مثل کوروش و فرزندانش با آستياگس ( اژدهاک ) ماد قرابت ندارند و ماد ها چنين شاهي را نمي پذيرند.
آرتيستون مستقيم در چشمان داريوش نگريست و با کلام پرنفوذ خود گفت :
_ آيا تو کاملاً مطمئني که خدايان هيچ شخص واجد شرايطي را براي در دست گرفتن سرنوشت ملت پارس در اين لحظه ي تاريخي نيافريده اند.
داريوش و آرتيستون چند لحظه در سکوت به يکديگر نگاه کردند تا اينکه سرانجام داريوش متوجه معني سخن آرتيستون شد. داريوش گفت:
_ من؟!
_ آري تو. کوروش، کبوجيه و برديا، مشروعيت خودشان را براي سلطنت از هخامنش سر سلسله ي سلطنت پارس نگرفته اند. بلکه آن ها خودشون را جانشينان بر حق آستياگس ماد که پدر بزرگ مادري کوروش بود مي دانند. حالا تو به من بگو کدام ملت در فتوحات کوروش سهم بيشتري داشته است. آيا ملت ماد؟... يا ما پارسي ها؟
_ قطعاً پارسي ها سهم بيشتري داشته اند.
_ اما اکنون در نبود شاه چه کسي نايب السلطنه است. اشراف زادگان کدام ملت پست هاي کليدي بيشتري را در اختيار دارند. آيا زمان آن فرا نرسيده که يک پارسي اصيل به پا خيزد و قدرت را کاملاً به انقياد ما در آورد.
لحظه اي آرتيستون سکوت کرد و نگاه چشمان زيبايش ژرف در عمق وجود داريوش رسوخ نمود. آن گاه ادامه داد.
_ تو بايد با ديگر بزرگان پارسي صحبت کني. قطعاً آن ها هم مثل ما مي انديشند. اين زمان بهترين موقعيت براي ايجاد سلطنتي کاملاً پارسيست. سلطنتي که مشروعيتش را نه از آستياگس ماد... بلکه از شاهان قديمي پارس بگيرد و به نام هخامنش سر سلسله ي سلطنت پارس ملبس باشد.
سخنان آرتيستون به سختي بر روي داريوش اثر گذاشت. همان روز او با خود عهد کرد که راهي را که آرتيستون پيش پايش گذاشته بود، با تمام توان دنبال کند.
***
ادامه دارد...

نوشته: علی پاینده جهرمی.
توضيحات:

در نوشتن اسامي از بين منابع متعدد من آن چه را که آسان تر مي پنداشتم انتخاب کرده ام و بعضي از اسامي تغيير يافته يا عوض شده اند. به طور مثال، کبوجِيه را در کتيبه ي بيستون داريوش اول _ کبوجِيه. در نسخه ي بابلي همان کتيبه _ کمبوزيه. در اسناد مصري _ کنبوت يا کمبات. هرودوت، ديودور سيسيلي، آريان، ژوستن، آگاثياس و غيره _ کامبوزس. از مصنفين قرون اسلامي ابوريحان بيروني در آثارالباقيه _ قُمب سوس و قُمبوزس. ابولفرج بن عبري در مختصر الدول _ قُمباسوس بن کوروش و نويسندگان اروپايي نظر به اينکه يوناني ها اين شاه را کامبوزس ضبط کرده اند او را کامبيز ناميده اند. بعضي نويسندگان تصور مي کنند که اسم اين شاه کمبوجيه بوده و اگر در نوشته هاي داريوش کبوجيه نوشته شده از اين جهت است که ميم غنه نوشته نمي شده ولي بايد گفت تمام مدارکي که ذکر شد به جز کتيبه ي داريوش همه غير ايراني هستند.

........................
منبع:هم میهن
 
  • پیشنهادات
  • Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    چند روز بعد فرستاده اي از طرف برديا از داريوش خواست که به ديدن برديا برود. داريوش به طرف محل اقامت برديا حرکت کرد. برديا پس از فتح پاسارگاد، پايتخت کوروش بزرگ، در آنجا اقامت گزيده بود. همسر داريوش آرتيستون با اسرار فراوان با او همسفر شد. وقتي داريوش و آرتيستون به محل اقامت برديا رسيدند، در آنجا متوجه حضور ديگر رؤساي طوايف و تعداد زيادي از بزرگان پارس شدند. پدر داريوش ويشتاسب و دوستش اُتانس نيز حضور داشتند. همه ي آن ها با راهنمايي مستخدمان به سالن وسيعي رفتند. همهمه ي عجيبي فضاي سالن وسيع را پر کرده بود. هر کس از ديگري علت جلسه را مي پرسيد و نظر خود را براي ديگران توضيح مي داد اما هيچ کس به درستي علت را نمي دانست. نگهباني با صداي بلند ورود برديا را اعلام کرد. سرها به طرف دري که در منتها عليه سالن بود برگشت. برديا وارد شد. قدي بلند و اندامي ورزيده داشت. شمايل پدرش کورش در سيماي او نمايان بود. موهاي بلندي داشت و آن ها را طوري آرايش کرده بود که روي گوش هايش کاملاً پوشيده باشد. برديا به سمت تخت مجللي که در مکان بلندي تعبيه شده بود رفت و بر روي آن نشست. همه ي حاضرين با حرکتي يک نواخت دست را برافراشته انگشت سبابه را به نشانه ي احترام و اطاعت به طرف جلو دراز کردند. برديا شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
    _ به خواست خدايان مقام سلطنت به من تنفيذ شده است. من از همه ي شما بزرگان ملت پارس تقاضا دارم که نسبت به من سوگند وفاداري ياد کنيد.
    همهمه ي ضعيفي از جمعيت برخاست. هيچ کس نمي دانست چه عکس العملي بايد نشان دهد. برديا که انتظار چنين رفتاري را داشت با خرسندي گفت :
    _ افراد من ترتيب اين کار را خواهند داد. من از همه ي شما انتظار همکاري کامل دارم.
    ناگهان صداي رسايي از ميان جمعيت بلند شد. اين صداي داريوش بود، که در زماني که هيچ کس جرأت سخن گفتن نداشت، به گوش مي رسيد:
    _ ولي ما قبلاً نسبت به شاه کبوجيه سوگند وفاداري خورده ايم .
    همه ي سرها به طرف داريوش برگشت.
    _ با عرض پوزش از سرورم، تا زماني که برادر بزرگ ترتان زنده باشند، کسي نمي تواند نسبت به شما سوگند وفاداري ياد کند.
    _ درست است.
    _ درست است.
    _ قانون نيز چنين مي گويد.

    لحن پر طنين داريوش به همه جرأت داده بود. برديا که ناراحت شده بود، اندکي به بررسي اوضاع پرداخت و سرانجام تصميم خود را گرفت:
    _ اگر اين خواست بزرگان ملت پارس باشد، من به آن احترام مي گذارم. مي توانيد برويد.
    يک بار ديگر همه به برديا اداي احترام کردند. آن گاه به تدريج از سالن خارج شدند. برديا گفت:
    _ داريوش تو بمان.
    داريوش بر جاي خود ايستاد. نگاه هاي پر اظطرابي بين او، دوستش اُتانس و پدرش رد و بدل شد. همه ي حاضرين سالن را ترک کردند. داريوش با برديا و محافظينش تنها ماند. برديا چند لحظه در سکوت او را برانداز کرد و ناگهان به تندي گفت:
    _ داريوش نظرت را تغيير ده. من به هيچ عنوان نمي توانم نافرماني رئيس اصلي ترين طايفه ي پارس را بپذيرم.
    _ با اين وجود عاليجناب... نظر من همان بود که گفتم.
    داريوش به برديا تعظيم کرد و بدون اينکه به او اجازه ي خروج داده باشند، پشتش را به برديا کرد و به طرف خروجي به راه افتاد. برديا گفت:
    _ مطمئن باش ، حرکت امروز تو را هرگز فراموش نخواهم کرد.
    داريوش ايستاد. سپس برگشت، رو به برديا کرده و گفت:
    _ باز هم از سرورم پوزش مي طلبم ولي بايد بگويم... شما نمي توانيد بدون دليل موجهي به يکي از رؤساي طوايف صدمه بزنيد. متأسفانه اين هم از قوانيني است که پدر شما و کل ملت پارس وعض کرده اند. ( پارسي ها کوروش را پدر، کبوجيه را آقا و داريوش را تاجر مي خواندند. )
    داريوش مي دانست، برديا که تازه قدرت را به دست گرفته است، در آن موقعيت نمي تواند بر خلاف نظرات پدرش کاري انجام دهد. اين کار وجهه ي او را در بين مردم به شدت خراب مي کرد. داريوش يک بار ديگر به برديا اداي احترام کرد. سپس با قدم هاي استوار سالن را ترک نمود و برديا را با خشمش تنها گذاشت.
    در بيرون پدرش ويشتاسب و دوستش اُتانس به همراه ديگر ملازمين منتظر او ايستاده بودند. ويشتاسب به طرف پسرش رفت و با خطاب به او گفت:
    _ همه ي ما را نگران کردي. به چه سبب آن کس که قدرت را در دست دارد خشمگين مي سازي؟ آيا در جواني از دنيا خسته شده و از جان عزيز سير گشته اي؟
    _ نگران نباشيد پدر، او بدون دليل موجهي نمي تواند کاري بر عليه من انجام داده و وجهه ي خود را در بين پارسيان ضايع نمايد.
    داريوش رويش را به طرف يکي از ملازمينش کرد و گفت:
    _ مي خواهم با ديگر رؤساي طوايف ديدار کنم. ترتيبش را بده. همه ي آن ها را به محل اقامت من دعوت کن.
    ***
    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    رؤساي طوايف پارسي به همراه ملازمانشان به محل اقامت داريوش وارد مي شدند. خدمتکاران آن ها را به سالن مخصوصي هدايت مي کردند. ملازمان مجبور بودند، بيرون به انتظار به ايستند. محل اقامت داريوش بسيار شلوغ شده بود. آرتيستون به همراه تعدادي نديمه مشغول پذيرايي از اين مهمانان ناخوانده بود. در سالن اصلي محل اقامت داريوش، پشت ميز بزرگي، داريوش رئيس پاسارگاديان، اُتانس رئيس مَرفَيان و ويشتاسب نشسته بودند. رؤساي طوايف وارد مي شدند و بعد از سلام و احوال پرسي پشت ميز مي نشستند. اينتافِرن رئيس طايفه ي ماسپيان، آسپاتي نِس رئيس طايفه ي پانتاليان، گُبرياس رئيس طايفه ي دروسيان و مِگابيز رئيس طايفه ي گرمانيان يک به يک وارد شدند و پشت ميز نشستند. شش طايفه ي مذکور طوايف شهري و ده نشين بودند. اما رؤساي چهار طايفه ي کوچ نشين دايي ها، مردها، دروپيک ها و ساگارتي ها حضور نيافتند. بعد از مدتي که رؤساي طوايف به انتظار نشستند، اُتانس گفت:
    _ خب... نظر بقيه معلوم است. آن ها با ما نيستند. بهتر است شروع کنيم.
    در همان لحظه در باز شد و هيدارن رئيس طايفه ي کوچ نشين دايي ها وارد گرديد. اُتانس با شک رو به هيدارن کرد و گفت:
    _ چرا اين قدر دير کردي؟
    هيدارن پاسخ داد:
    _ بايد مرا ببخشيد.
    ويشتاسب رو به هيدارن کرد و با لحن آرام و پدرانه اي گفت:
    _ با اين حال خيلي خوش آمديد. لطفاً بفرماييد بنشينيد.
    هيدارن به طرف صندلي اي در انتهاي ميز رفت و پشت آن نشست. اُتانس همچنان با ترديد به او مي نگريست. در همين حين مگابيز شروع به سخن گفتن کرد و رو به داريوش گفت:
    _ به نظر من تو اشتباه کردي. مي گويند انسان عاقل همواره به سمتي مي رود که باد در وزش است. اگر ما با برديا همکاري مي کرديم، مي توانستيم خود و مردمان را از خطر دور نگاه...
    گبرياس ناگهان به وسط حرف مگابيز پريد و گفت:
    _ اما اين تويي که در اشتباهي.
    گبرياس روي خود را به طرف حضار برگرداند و ادامه داد:
    _ همه ي ما به خوبي از اخلاق شاه کبوجيه مطلع هستيم. در بين نزديکان کورش بزرگ هيچ کس مقرب تر از پرک ساس پس نبود. با اين وجود فقط به خاطر خطاي کوچکي کبوجيه او را با کشتن فرزندش مجازات کرد. چه کسي مي تواند تصور کند، کبوجيه چه بلايي به سر همدستان برادر طغيان گرش مي آورد.
    صداي همهمه از حضار برخاست. هر کس سعي مي کرد، نظر خودش را با صداي بلند به گوش بقيه برساند. در اين بين داريوش به سخن درآمد و با صداي بلند چيزي گفت که همه ي سرها را به طرف او برگرداند:
    _ اصلاً براي چي ما بايد مطيع مطلق خانواده ي کورش باشيم.
    همهمه ي حضار ساکت شد. همه به سخنان داريوش گوش سپردند. او علاوه بر رياست قدرتمند ترين طايفه ي پارس، در بين حاضرين از همه به هخامنش جد بزرگ کورش نزديک تر بود. البته به غير از پدرش ويشتاسب.
    _ همه ي خانواده هاي پارسي در افتخارات کورش بزرگ سهيم بوده اند. همه ي طوايف علاوه بر دادن قرباني، فداکاري هاي بسياري نموده اند. اما حالا همه چيز به نام خانواده ي کورش ثبت شده. فرزندش کبوجيه تاکنون تعداد زيادي از نجباي پارسي را به دلايل کوچکي از ميان برداشته يا به سختي مجازات کرده است. بهترين مراتع به آن ها اختصاص پيدا کرده است. قوي ترين غلامان و زيباترين کنيزان متعلق به آن هاست و ما فقط آلت دست هستيم.
    داريوش با صداي بلندتري ادامه داد:
    _ پس فايده ي آن همه جانفشاني براي فتح کشورها چه بوده است؟ چه چيزي از دادن قرباني هاي بسيار نسيب ما گشته. کوروش ماد ها را در جنگ شکست داده اما حکومت هنوز هم در دست آن هاست. تعداد زيادي از بزرگان مادي در حکومت به وجود آمده سهم دارند. آيا زمان تأسيس حکومت پارسي مستقل فرا نرسيده است؟ ( کوروش دوم ملقب به کوروش بزرگ، نوه ي دختري آستياگس (( اژدهاک )) آخرين پادشاه ماد بود. تعداد زيادي از بزرگان ناراضي ماد به سردستگي هارپاگ، در قيام او عليه آستياگس و به تخت نشستنش نقش داشتند. بزرگان ماد که از حکومت آستياگس ناراضي بودند، نوه را در قيام بر عليه پدر بزرگ همراهي کردند. بنابراين تا زمان داريوش اول حکومت مادها هنوز اسماً ادامه داشت. داريوش اول به نوعي مؤسس واقعي سلطنت پارسي ها بود. )
    داريوش مدتي سکوت کرد، تا تأثير کلامش را بر ديگران ببيند. همه ي نجباي پارسي سرها را به زير انداخته و در سکوت به فکر رفته بودند. گويا سخن داريوش حرف دل همه ي آن ها بود. داريوش با لحن آرام تري ادامه داد:
    _ زمان آن فرا رسيده که به خود آييم. ما بايد حکومتي مستقل تشکيل دهيم که از ماد ها مجزا باشد. ما قدرت اين کار را داريم. کوروش هم بدون کمک و همياري ديگر پارسي ها هيچ کاري نمي توانست انجام دهد.
    ناگهان در سالن بزرگ باز شد و يکي از زير دستان داريوش وارد سالن گرديد. همه ي سرها به در طرف در برگشت. داريوش که از خراب شدن نطق مهيج خود عصباني شده بود، با شماتت به مرد گفت:
    _ اي ابله. دستور مي دهم آنقدر تو را تازيانه زنند تا تمام بدنت سياه گشته و فريادت به آسمان ها رسد و خدايان را بيازارد. براي چي مزاحم ما شدي؟ مگر فرمان نداده بودم در حين مذاکرات ما کسي داخل نشود؟
    مرد يک لحظه جا خورد اما سيع خود را جمع و جور نمود و گفت:
    _ تمناي بخشش دارم سرورم. اتفاق بسيار مهمي افتاده است و من که خادم شما هستم وظيفه ي خود دانستم در اسرع وقت ماوقع را به اطلاع رسانم تا نکند در اثر دير کرد زياني متوجه ولينعمتم گردد و خللي به او رسد.
    داريوش گفت :
    _ گزارش بده.
    _ برديا فرماني صادر کرده و تمام ملل تابعه را براي مدت سه سال از دادن ماليات معاف داشته است.
    همهمه يک بار ديگر از رؤساي طوايف برخاست.
    _ آخر چگونه ممکن است؟
    _ چه حماقتي!
    _ اشتباه مي کنيد اين حماقت نيست بلکه زيرکي رقيب را مي رساند تا ما را از خواب غفلت بيدار کرده و در مواجهه با او محتاط تر گرداند.
    اين صداي اُتانس بود.
    _ برديا که از حمايت ما نااميد شده است، با اين کار ملل تابعه را به سمت خود مي کشاند و آنان را شيفته ي شاه جديد مي سازد تا از حمايت برادر دست برداشته به پايش افتند و کمر خدمت به درگاه عدل پرور او بندند. من پيشنهاد مي کنم همگي ما به طايفه ها يمان بازگرديم. ماندن ما در اين جا خطرناک است. در هر حال... همگي ما در خطر هستيم. بايد با هم در تماس باشيم. در صورتي که تهديدي از جانب برديا يا هر کس ديگري هر يک از ما را هدف قرار دهد، بقيه بايد به آن شخص کمک کنند. چنانچه همه با هم باشيم هيچ کس نمي تواند به ما صدمه بزند.
    همه ي رؤساي طوايف با سخنان اُتانس موافقت کردند. سپس کم کم در حالي که مشغول صحبت با يکديگر بودند، محل را ترک نمودند. در همين اثني اُتانس داريوش را به گوشه اي برد و در گوش او زمزمه کرد:
    _ هيدارن بسيار دير آمد. من به او مشکوکم. پس بهتر آن بود که تو زودتر از بقيه اين جا را ترک کني. از بي راهه برو و مراقبت بسيار روا دار تا از گزند برديا در امان بماني.
    داريوش با تکان دادن سر به اُتانس جواب مثبت داد. همان طور که رؤساي پارسي آن محل را ترک مي کردند، خورشيد در حال غروب بود. آسمان آبي کاملاً به رنگ خون در آمده و از شروع دوراني بسيار پر تلاطم خبر مي داد.
    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاينده جهرمی.
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    داريوش و همراهانش نيمه شب و در خفا، سوار بر اسبان تيز رو و با لباس مبدل آن محل را ترک نمودند. هنوز مدتي از شهر دور نشده بودند که سر دسته ي محافظان داريوش به او نزديک شد و گفت:
    _ سرورم...
    فرمانده ی محافظان به پشت سرش اشاره کرد و ادامه داد:
    _ به نظر مي رسد گروهي در تعقيب ما هستند.
    داريوش به آن سو نگریست و گفت:
    _ آري چنين است که تو مي گويي.
    آرتيستون به داريوش نزديک شد و به او گفت:
    _ برديا بدون دليل موجهي جرأت ندارد در ملاء عام به شما ضربه بزند. بنابراين تصميم دارد در اين محل دور افتاده شما را نابود سازد. بهتر است دومين نقشه را اجرا کنيم.
    داريوش گفت:
    _ موافقم. شروع کنيد.
    تعقيب کنندگان که تعدادشان بسيار بيشتر از همراهان داريوش بود، پس از تعقيبي طولاني به آن ها رسيدند و تا آخرين نفر را از دم تيغ گذراندند. سپس به بررسي اجساد پرداختند و تازه متوجه شدند که داريوش و همسرش آرتيستون در بين اجساد نيستند. سردسته ي تعقيب کنندگان با عصبانيت فرياد زد:
    _ لعنتي ها ما را فريب دادند. حتماً سر يکي از پيچ ها از هم جدا شده اند.
    داريوش و آرتيستون به يمن فداکاري محافظانشان از خطر مرگ جستند و به سلامت به طايفه ي پاسارگاديان پيوستند. ويشتاسب به علت احترام بيش از حدي که در بين پارسيان داشت، از تعـ*رض برديا در امان ماند.
    ادامه دارد...
    نوشته علی پاينده جهرمی.
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    پاتي زي تس به همراه چند سوار بعد از شکست از برديا به سمت قرارگاه شاه کبوجيه در سرزمين مصر در حرکت بود. شاه کبوجيه قبلاً به سرزمين مصر حمله کرده و موفق شده بود آنجا را فتح کند. در همين زمان جارچياني از طرف برديا به تمام ايالات فرستاده شدند. اين جارچيان مأموريت داشتند، براي برديا بيعت گرفته و مردم را بر عليه کبوجيه بشورانند. شاه کبوجيه بر زير دستان خود بسيار سخت مي گرفت. قبل از عظيمت به مصر او ماليات هاي فراواني از ملل تابعه براي فراهم کردن هزينه هاي سفر جنگي دريافت کرده بود؛ به علاوه نظام حکومتي کبوجيه مشکلات فراواني داشت و مردم به شدت از آن ناراضي بودند به همين دلايل خبر جلوس شاه جديد، معافيت سه ساله از ماليات و وعده ي اصلاحات همه جا با استقبال رو به رو شد. مردم همه جا بر عليه عاملان کبوجيه شوريدند و برديا به راحتي مالک قسمت بزرگي از امپراطوري شد. اما هنوز مشکل بزرگي بر سر راه برديا خودنمايي مي کرد. قسمت اعظم ارتش امپراطوري تحت اختيار کبوجيه و در سرزمين مصر قرار داشت. اين ارتش قدرتمند تهديدي جدي براي برديا بود. پاتي زي تس به سرعت در حرکت بود و موفق شد در زمان بسيار کمي خود را به مصر برساند. البته قبل از رسيدن او خبر اقدامات برديا به مصر هم رسيده بود. پاتي زي تس ابتدا به ديدن پرک ساس پس که از زمان کورش يکي از فرماندهان اصلي ارتش پارس بود، رفت و از او محل استقرار شاه کبوجيه را جويا شد. سپس به همراه پرک ساس پس به سمت اردوگاه عظيم شاه کبوجيه در مصب رود نيل حرکت نمود. پس از ورود به اردوگاه ابتدا به ديدن چند تن از کساني که قبلاً با او مراوداتي داشتند و به او مديون بودند، رفت. پا تي زي تس به خوبي از اخلاق شاه کبوجيه مطلع بود و انتظار داشت، دوستان قديمي و آن ها که به او مديون بودند، او را در اين موقعيت خطرناک از مرگ برهانند. يکي از اشخاصي که پاتي زي تس به ديدن او رفت، اُي بارِس نام داشت. اين شخص رياست اصطبل سلطنتي و مهتري شاه کبوجيه را بر عهده داشت. ديدار پاتي زي تس و کمک طلبيدن از اي بارس که مقام چندان بزرگي نداشت، کمي عجيب می نمود. پاتي زي تس مي خواست تا مي تواند ديدار با شاه کبوجيه را به تأخير بيندازد. او از اين ديدار که مي توانست آخرين ديدار زندگي او باشد، بسيار هراس داشت. اما در هر حال مجبور بود. به زودي خبر ورود غير منتظره ي او در کل لشکر مي پيچيد و به گوش شاه مي رسيد. اگر شاه کبوجيه مي فهميد که پاتي زي تس به مصر آمده و به حضور او نرفته است، بسيار عصباني تر مي شد. پاتي زي تس به در خيمه ي شاه رفت. آه بلندي کشيد و با اضطراب فراوان وارد خيمه شد.
    ادامه دارد...
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    شاه کبوجيه بر روي تخت بسيار مجللي در بزرگ ترين خيمه ي لشکرگاه نشسته بود. پاتي زي تس روبه روي او سجده زده و جرأت نداشت سرش را بلند کند. شاه کبوجيه شروع به سخن گفتن کرد و با لحن بسيار سرد و رئيس معابانه اي گفت:

    _ پا تي زي تس... در اين مدت اخبار فراواني از اختلاص هاي تو به ما رسيده است. ما قصد داشتیم بعد از برگشتن به شدت تو را سياست کنیم.

    شاه کبوجيه ناگهان از جاي خود بلند شد و با سرعت به طرف پات ي زي تس که در مقابل او سجده کرده بود، رفت و در حالي که با لگد محکم به بدن پا تي زي تس مي کوبيد، ادامه داد:

    _ و حالا... آمدي اينجا و خبر شورش برادرم را برايم آورده اي. پس تو احمق آنجا چه مي کردي.

    پاتي زي تس ضربات پي در پي شاه کبوجيه را تحمل مي کرد و جرأت سر بر آوردن نداشت تا اينکه بالاخره کبوجيه از اين کار خسته شد. کبوجيه در حالي که نفس نفس مي زد و لحنش کاملاً تغيير کرده و مظطرب شده بود، گفت:

    _ فکر کردي من از برادرم مي ترسم. حتي اگر تماميه ايالات با او همدست شوند، سوگند به خدايان تمام ملل که با دستان خود او را از تخت به زير کشم و جلوي روي همه گردن زنم تا عبرتي براي تماميه خيانتکاران تاريخ گردد. تو احمق مي تواني تا آن لحظه زنده بماني.

    پاتي زي تس نفس راحتي کشيد. کبوجيه رو به فرمانده اي که در کنارش ايستاده بود، کرد و گفت:

    _ به همه ي لشکر فرمان حرکت بده.

    _ بله قربان.

    فرمانده اين بگفت و به سرعت از خيمه خارج گرديد. بلافاصله بعد از خروج او غوغاي عظيمي در بيرون خيمه به وقوع پيوست. شور و هيجان همه ي لشکر را فرا گرفته بود. شاه کبوجيه رو به پاتي زي تس که هنوز سر بر سجده داشت، گفت:

    _ خواهي ديد، شاه چگونه آن کند که گويد. من به برادرم ياد خواهم داد که نتيجه ي خيانت چييست. اين بار ديگر هيچ کس نمي تواند او را از خشم من برهاند و چنگال عفريت مرگ را از او دور سازد.

    شاه کبوجيه شمشيرش را برداشت و به سرعت به سمت در خيمه حرکت کرد. پاتي زي تس سرش را از سجده بلند کرد و به شمشير شاه کبوجيه نگريست. کبوجيه به قدري با شتاب حرکت مي کرد که ته غلاف شمشير افتاد. پاتي زي تش انتظار اين حرکت را داشت. وقتي کبوجيه از خيمه خارج شد، پاتي زي تس با احتياط از جايش بلند شد و به تعقيب او پرداخت. در بيرون خيمه غوغايي بر پا بود. همه جا سربازان و اسبان در حال حرکت بودند. شاه کبوجيه مستقيم به طرف اسب مخصوصي که افسار آن در دست غلامي بود، رفت و سوار آن شد. ( در آن زمان لگام اسب هنوز اختراع نشده بود و به همين علت جنگ ها بيشتر توسط پياده نظام انجام مي شد. سواران بيشتر نقش فرماندهي يا تجسس را بر عهده داشتند، چون نمي شد اسب را بدون لگام کاملاً کنترل کرد. چيني ها اولين ملتي بودند که لگام را اختراع کردند. از آن به بعد سواره نظام مبدل به سلاح بسيار مرگباري شد. ) غلام افسار اسب را رها کرد اما ناگهان اسب به صورتي غير منتظره رم کرده و به سرعت شروع به دويدن کرد. غلامان مخصوص شاه به سرعت به دنبال اربـاب خود و اسب رم کرده دويدند. اسب کمي آن طرف تر سوار خود را بر زمين زد و به تاخت از محل دور گرديد. تعداد زيادي از غلامان و فرماندهان به سمت سوار زمين خورده دويدند. فرماندهان شاه کبوجيه را از زمين بلند کردند. هر کس به نوعي سعي مي کرد به شاه خدمتي بکند و خود را در چشم او جای سازد. يکي لباسش را مي تکاند. آن يکي موزعش را تميز مي کرد. يکي ديگر بر سر غلام مقصر فرياد مي کشيد. شاه کبوجيه فرياد زد:

    _ مرا رها کنيد.

    فرماندهان وغلامان از شاه فاصله گرفتند. شاه کمبوجيه به ران پاي راست خود نگريست. در اثر برخورد نوک شمشير زخمي بر ران شاه وارد آمده بود. يکي از فرماندهان فرياد زد:

    _ زود باشيد پزشک خبر کنيد و در اين کار تعجيل فراوان روا داريد تا نکند شاه را گزندي رسد.

    شاه کبوجيه را به داخل خيمه برگرداندند و پزشک به بالينش آمد. زخم چندان جدي اي نبود. پزشک زخم را پانسمان کرد. اين حادثه ي غير منتظره باعث شد، حرکت لشکر يک روز به تأخير بيفتد. فرداي آن روز، صبح زود لشکر با سرعت به سمت صحراي سينا به حرکت درآمد. اما چند منزل آن طرف تر، تب شاه کبوجيه را در بر گرفت. پزشک يک بار ديگر به بالين شاه آمد. تب چندان شديد نبود. شايد علت آن فقط خستگي و استرس بيش از حد بود. لشکر دوباره به حرکت درآمد. شب شد. تب شاه شديد تر گرديد. فردا صبح اصلاً قادر به حرکت نبود. بزرگان لشکر بر بالين شاه کبوجيه حاضر شدند. پزشک شاه، پرک ساس پس را که از همه ارشد تر بود، به کناري کشيد و آرام در گوش او زمزمه کرد:

    _ به نظرم تيغه ي شمشير زهرآلود بوده است.

    پرک ساس پس با عصبانيت يقه ي طبيب را گرفت و به او گفت:

    _ ساکت. حتي اگر حدس تو درست باشد، هيچ کس نبايد از اين موضوع بويي ببرد. اين امر مي تواند باعث اغتشاش در کل لشکر شود. آن هم زماني که ما در قلب سرزمين دشمن شکست خورده هستيم. بهتر است فعلاً تو هر کار مي تواني براي بهبود شاه انجام دهي و اگر جان عزيز دوست مي داري اين سخن با کسي مطرح نکني.

    پزشک مخصوص موافقت کرد. او و ديگر طبيبان هر چه در توان داشتند، براي بهبود شاه انجام دادند، اما حال شاه کبوجيه بهتر نشد. در همان زمان شايعه اي در لشکر پيچيد که شاه کبوجيه به علت ظلم و ستم فراوان دارد تقاص پس مي دهد. فرماندهان هر چه سعي کردند، منبع شايعه را پيدا کنند، نتوانستند. حال شاه کبوجيه هر روز بدتر مي شد و سرانجام پس از ده روز رنج و تعب بسيار، از دنيا رفت. بلافاصله پس از مرگ شاه، پزشک مخصوص به بهانه ي اهمال کاري و عدم توانايي در تشخيص به موقع بيماري، توسط پرک ساس پس دستگير شد. پزشک مخصوص حرف هاي زيادي براي گفتن داشت ولي پيش از آن که بتواند سخني بر زبان براند، براي هميشه ساکت گرديد.
    ادامه دارد...
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    کمي به گذشته برمي گرديم.


    پاتي زي تس و پرک ساس پس به تنهايي در خيمه ي بزرگ فرماندهي رو به روي هم ايستاده بودند. به دستور پرک ساس پس همه آنجا را ترک کرده بودند.
    _ پس شکست تو از برديا فقط يک حقه بود؟
    _ آري چنين است. در واقع من نقشه ي اين کار را کشيدم و برديا را به انجام دادنش ترغيب نمودم.
    پاتي زي تس در حالي که سعي مي کرد، با نگاه خود در عمق وجود پرک ساس نفوذ کند، ادامه داد:
    _ به تو توصيه مي کنم تصميم درست را بگيري. اين شاه کسيست که فرزند تو را کشته. همه ي مردم از حکومت کبوجيه ناراضي اند. حتي اگر آن ها بفهمند واقعيت چيست... از قاتلين او مثل قهرمانان استقبال خواهند کرد.
    پرک ساس پس با خشونت جواب پاتي زي تس را داد:
    _ به من نگو که تو غمگين فرزند من يا مردم هستي. تو فقط به فکر منافع خودت و حزبت هستي و از مردم به عنوان وسيله استفاده مي کني. آدم هاي مثل تو وقتي که به قدرت برسند، اگر مردم يا حتي بهترين دوستانشان سد راهشان شوند، همه را پس مي زنند.
    _ درست است. در دنيايي که ما زندگي مي کنيم، هر کسي به فکر خودش است. قطعاً من هم اين طوري هستم. اما انسان زيرک همواره تشخيص مي دهد منافع چه کسي با او همسو است. در حال حاضر من و تو منافع نزديکي داريم. تو مي تواني انتقام خون فرزندت را بگيري، ديگر هرگز چنين فرصتي را به دست نخواهي آورد و من هم مي توانم به هدفم برسم. ما مي توانيم حکومت آينده را با هم تقسيم کنيم. برديا قدرت برادرش شاه کبوجيه را ندارد. حکومت کاملاً از آن ما دو نفر خواهد بود. برديا هم مي تواند فقط به عنوان يک مترسک باقي بماند.
    پرک ساس پس عميقاً به فکر فرو رفته بود. پاتي زي تس منتظر ماند تا تأثير کلامش را ببيند. بعد از تأملي طولاني بالاخره پرک ساس پس لب به سخن گشود و گفت:
    _ کلام تو عین حقیقت است و سخنانت کاملاً درست می باشد.
    لبخند رضايت بخشي بر روي لبان پاتي زي تس شکل گرفت.
    _ با اين وجود خانواده ي ما از خانواده هاي بسيار اصيل و قديمي پارسي هستند. من نمي توانم علناً در قتل شاه دست داشته باشم. اين کار کل حيثيت خانواده ي ما که با تلاش هاي چند نسل به وجود آمده است را به هدر مي دهد.
    _ من کاري مي کنم که به نظر برسد شاه در اثر يک حادثه کشته شده. فقط کافيست تو با من همکاري کني.
    پرک ساس پس با میـ*ـل پرسيد:
    _ چه طور چنين چيزي ممکن است؟
    _ برادر زاده ي تو مسئول نگهداري اسلحه ي شاه است. بايد به او بگويي از فرامين من پيروي کند. ترتيب بقيه کار ها را من مي دهم. تو فقط بنشين و نگاه کن که چه طور شاه کبوجيه به دست خود کشته مي شود.
    پاتي زي تس که موفق شده بود، پرک ساس پس را با خود همراه کند، به همراه او به طرف اردوگاه شاه کبوجيه به راه افتاد. پس از ورود به اردوگاه به سمت اصطبل سلطنتي رفت. مردي به نام اي بارس که رئيس اصطبل سلطنتي بود، در آنجا مشغول رسيدگي به وظايفش بود. پاتي زي تس که به آرامي وارد محل کار اي بارس شده بود، از پشت سر او را صدا زد.
    _ زمان زيادي از آخرين ديدار ما مي گذرد.
    اي بارس که از نزديکان پاتي زي تس بود و به خوبي او را مي شناخت، با شنيدن صداي آشنايي که در مصر انتظار آن را نداشت، از جا پريد.
    _ تو اين جا چه کار مي کني؟!
    پاتي زي تس که مي دانست، اي بارس بسيار از او مي ترسد، با ديدن اين حرکت او درحالي که پوزخندي مي زد، گفت:
    _ معلوم است! آمده ام تا به يک دوست قديمي سري بزنم. مگر تو از ديدن من خوشحال نيستي؟
    _ ديدن تو هميشه نشانه ي اتفاقات شوم است.
    _ بله درست است. و اين بار... تو بايد اين شومي را رقم بزني.
    اي بارس در حالي که برمي گشت، تا دوباره مشغول رسيدگي به وظايف خود شود، گفت:
    _ بهتر است خيلي روي من حساب نکني.
    پاتي زي تس با بي تفاوتي برگشت و گفت:
    _ بسيار خب. پس من مجبورم گزارش دزدي چند سال پيش فرزند تو را به شاه بدهم.
    پاتي زي تس برگشت و به راه رفتن ادامه داد. او مي دانست که با اين سخن حتماً اي بارس به دنبالش مي آيد. حدسش درست بود. هنوز چند قدم از آن محل دور نشده بود که اي بارس بازوي او را از پشت سر گرفت:
    _ صبر کن. اين دفعه مي خواهي چه کار نفرت انگيزي را برايت انجام دهم.
    _ بگو ببينم، آيا تو از به تخت نشستن شاه برديا مطلع هستي؟
    رنگ از رخسار اي بارس پريد:
    _ پس تو براي اين موضوع اين جا هستي.
    _ کاملاً درست حدس زدي. برديا به من دستور داده تا کبوجيه را از سر راهش بردارم.
    اي بارس برگشت و در حالي که راه آمده را دوباره باز مي گشت، گفت:
    _ اين خيانت خيلي بزرگيست. حتماً همه ي شما کشته مي شويد. حتي اگر قرار باشد فرزندم مجازات شود، بهتر از آن است که همه ي نزديکانم کشته شوند.
    پاتي زي تس به سمت اي بارس رفت و او را گرفت. سپس به زور روي اي بارس را به طرف خودش برگرداند:
    _ تو چاره اي نداري. يا با ما هستي... يا من مجبورم همين جا تو را بکشم.
    رنگ اي بارس مثل گچ سفيد شد.
    _ اگر با ما همکاري کني... پاداش خيلي خوبي مي گيري. آن قدر که هرگز در خواب هم نديده باشي. در غير اين صورت... حتي اگر از چنگ من فرار کني، بالاخره يک روز شاه تو را هم مثل خيلي هاي ديگر به دليل اشتباه ناچيزي مجازات مي کند. تا حالا هم فقط به خاطر من است که ناقص نشده اي. در ضمن... تو و خانوادت راحتي امروز را مديون من هستيد. چه کسي تو را به اين مقام و رتبه رساند. کي به استعداد تو در زمينه ي اسب ها پي برد و تو را به شاه معرفي کرد. مطمئن باش بدون من... تو همه چيز را از دست مي دهي.
    همانطور که پاتي زي تس شانه هاي اي بارس را گرفته و مستقيماً با نگاه پر نفوذ خود به او نگاه مي کرد، اي بارس به فکر فرو رفته بود. بالاخره بعد از مکثي طولاني، اي بارس با لکنت گفت:
    _ چه کار بايد بکنم؟
    _ کار سختي نيست. فقط بايد در موقعي که من به تو مي گويم، اسب شاه رم کند. هيچ کس بخاطر چيز به اين سادگي به تو مشکوک نمي شود. من مطمئنم که مهتر قابلي مثل تو... به راحتي از عهده ي اين کار بر مي آيد.
    _ بسيار خب هر چي تو بگي.
    پاتي زي تس با خوشحالي گفت:
    _ مطمئن باش به خاطر اين خدمت شاه برديا به تو چنان پاداشي مي دهد که تا ابد تمام خانواده ات از آن بهره خواهند برد.
    پاتي زي تس، اي بارس را رها کرد. سپس در حالي که آن جا را ترک مي کرد، گفت:
    _ من بايد ديگر کار ها را سر و سامان بدهم. يادت باشد... اگر کسي از حرف هاي ما چيزي بفهمد... حتماً تو هم همراه من به آن دنيا مي آيي و در دوزخ يکديگر را ملاقات خواهيم نمود.
    پاتي زي تس آنجا را ترک کرد. بعد از اي بارس نوبت برادر زاده ي پرک ساس پس بود. پاتي زي تس بايد او را هم با خود همراه مي نمود. پا تي زي تس با کمک پرک ساس پس در اين کار هم موفق شد. بدين ترتيب شاه کبوجيه در حالي که فقط يک حادثه به نظر مي رسيد، با شمشير زهر آگين خود مسموم شد و چند روز بعد در گذشت. البته علت اصلي مرگ او خشونت بيش از حد با زير دستانش بود. در غير اين صورت هيچ کس حاضر نمي شد با پاتي زي تس همکاري کند. بعد از مرگ شاه اغتشاشي ناگهاني که توسط پاتي زي تس برنامه ريزي شده بود، کل لشکر را در بر گرفت. پرک ساس پس که از قبل مترصد اين فرصت بود، چند تن از متعصب ترين افسران وفادار به شاه کبوجيه را به بهانه ي اغتشاش دستگير و اعدام کرد. با اين کار همه فهميدند که بايد ساکت بمانند وگرنه جان خود را از دست مي دهند. پرک ساس پس بعد از تأيين پادگاني براي حفاظت از سرزمين مصر و جلوگيري از شورش مصريان که در اين موقعيت بسيار محتمل به نظر مي رسيد، مابقي لشکر را جمع آوري و به همراه پاتي زي تس جهت پيوستن به برديا به حرکت درآورد. او قبلاً و بلافاصله پس از مرگ شاه، پزشک مخصوص او که از توطئه مطلع شده بود را به بهانه ي ناتواني در درمان شاه از ميان بـرده بود. اي بارس هم که از ماجرا مطلع بود بايد از ميان مي رفت. کمي بعد اين شخص غيب شد و حتي جسدش هم ديگر هرگز پيدا نگرديد. تنها برادر زاده ي پرک ساس پس، آن هم به لطف عمويش توانست از چنگال مهيب مرگ بگريزد.
    خبر ورود ارتش مصر برديا را غرق شادي کرد. اکنون همه ي رؤياهاي دست نيافتني او حقيقت مي يافت. پدرش هميشه به ديد فرزند دوم به او مي نگريست. بهترين مقام ها و افتخارات از آن برادر بزرگ تر بود و برديا هميشه در سايه ي کبوجيه قرار داشت. اما حالا ديگر برادر بزرگ تر وجود نداشت و برديا مي توانست مالک آن چيزهايي باشد که همه ي عمر در آرزوي آن ها مي سوخت. با شادي به استقبال پرک ساس پس و پاتي زي تس رفت. آن ها را در آغـ*ـوش کشيد و به هر دو نويد ثروت و قدرت داد. مقام ها و عناوين پشت سر هم به پرک ساس پس و پاتي زي تس تنفيذ مي شد ولي از آنجا که دو قدرتمند هرگز در يک کشور نمي گنجند. ( حتي اگر آن کشور امپراطوري ای وسيع و چند مليتي باشد. ) از بين پاتي زي تس و پرک ساس پس هم يکي بايد بزودي از ميان مي رفت.

    ادامه دارد...
    نوشته علی پاینده جهرمی.
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    سران هفت طايفه ي پارسي يک بار ديگر در منزل داريوش جمع شده بودند. آن روزها منزل داريوش محل رفت و آمد تعداد زيادي از بزرگان پارس بود. داريوش سعي داشت، جهت رسيدن به اهداف جاه طلبانه اش آن ها را با خود همراه کند. آن روز هم مثل بسياري از روزهاي گذشته، هفت رئيس طايفه پشت ميز سنگي بزرگي نشسته بودند. اين هفت رئيس از مدتي پيش هميشه با يکديگر در ارتباط بودند. آن ها سعي مي کردند، در اين دوران پر آشوب پشت به پشت يکديگر حرکت کنند تا از خطرات در امان بمانند. اينتافِرن در آن زمان مشغول سخن گفتن بود:
    _ برديا همه ي ما را به مراسم تاجگذاري اش فرا خوانده. حالا که ارتش از مصر مراجعت کرده و کاملاً در اختيار اوست... در افتادن با برديا کار بسيار سختي می باشد.
    اُتانس که تمام رؤسا به عقل و نبوغ او ايمان داشتند، لب به سخن گشود و گفت:
    _ ما بايد در حال حاضر از برديا اطاعت کنيم و براي رسيدن به آمال و آرزو هايمان منتظر فرصت ديگري باشيم.
    داريوش که از ديگران جاه طلب تر بود، مي خواست با سخنان اُتانس مخالفت کند اما وقتي به قيافه ي ديگر رؤسا دقت کرد، صلاح در اين ديد که سخني نگويد. اُتانس ادامه داد:
    _ در زندگي هر فرد فرصت هاي زيادي پيش مي آيد. انسان عاقل کسي است که تشخيص دهد چه طور و چه وقت از آن ها استفاده کند. در ضمن هر کسي بايد بداند که کدام فرصت واقعي و کدام يک سراب است.
    رؤسا با تکان دادن سر، حرف هاي اُتانس را تأييد کردند. داريوش که از رسيدن به اهداف خود نااميد شده بود، براي اين که نشان بدهد هنوز رهبري ديگران را بر عهده دارد، گفت:
    _ بسيار خُب. پس بايد خودمان را براي مراسم تاجگذاري آماده کنيم. همه ي ما بايد در اين دوران پر آشوب پشت به پشت يکديگر حرکت کنيم، تا در مقابل تلاطم امواج زندگي به تنهايي آسيب نبينيم.
    رؤساي طوايف موافقت کردند، که به مراسم تاجگذاري برديا بروند. سپس آنجا را ترک نمودند. وقتي داريوش تنها شد، همسرش آرتيستون به ديدن او رفت. داريوش به آرتيستون گفت:
    _ روز خيلي خسته کننده اي بود.
    _ بله... ولي مردان بزرگ بايد براي رسيدن به اهدافشان مصائب را تحمل کنند. من هديه اي براي شما دارم که مي تواند در رسيدن به اهدافتان کمکتان کند.
    _ آن هديه چيست؟
    آرتيستون دست هايش را بر هم کوفت. چندين زن و مرد وارد اتاق شدند و در مقابل داريوش زانو بر زمين زدند. داريوش از آرتيستون پرسيد:
    _ اين افراد کي هستند؟
    _ اين افراد را من با دقت زيادي از بين وفادارترين مردم به تو و خودم انتخاب کردم. آن ها وظيفه دارند به اقصا نقاط امپراطوري سفر کنند و بهترين اخبار و اطلاعات را براي تو جمع آوري نمايند. آن ها بايد به درون تمام کاخ ها و خانه هاي دوستان و دشمنان تو نفوذ کرده و نقاط ضعف و قدرتشان را به تو گذارش دهند. اين افراد چشم و گوش تو در امپراطوري هستند.
    داريوش با نگاه رضايتمندي به آرتيستون نگريست. نگاهش مملو از محبت و سپاسگذاري بود.
    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    پس از چند روز مراسم تاجگذاري برديا با شکوه و جلال فراواني برگذار شد. نمايندگان تمامي ملت هاي تابعه و تعداد زيادي از کشورهاي جهان در آن مراسم حضور داشتند. برديا با شکوه و جلال فراوان از ميان همه گذشت و به سمت تخت فرمانروايي بزرگ ترين امپراطوري آن زمان گام نهاد. سپس بر تخت نشست. اما مطلب عجيبي توجه اُتانس زيرک را به خود جلب نمود. موهاي برديا طوري درست شده بود که روي گوش هايش کاملاً پوشيده باشد. اُتانس دهان خود را به گوش داريوش نزديک کرده و به طوري که فقط او مي شنيد، گفت:
    _ آيا متوجه طرز عجيب موهاي برديا شدي؟ دفعه ي قبل هم که برديا را ديديم همين وضع را داشت. او وسواس شديدي در پوشاندن گوش هايش دارد. حتماً رازي در اين موضوع نهفته است که ما بايد از آن سر در بياوريم.
    داريوش در جواب اُتانس گفت:
    _ سخنان تو مثل هميشه کاملاً درست است. ولي بهتر است فعلاً صحبتي راجع به اين موضوع نکنيم. اگر کسي حرف هاي تو را بشنود... ممکن است برايت دردسر توليد کند.
    برديا پس از اين که بر تخت نشست رو به حضار کرد و گفت:
    _ در بين پارسي ها تنها پرک ساس پس به ما وفادار بوده. او تاکنون خدمات زيادي براي ما و پدرمان انجام داده است. پرک ساس پس از اين به بعد نايب من در انجام تمام کار ها خواهد بود. تمام مردم وظيفه دارند که از دستورات او درست مثل دستور من اطاعت کنند. همه فهميدند؟
    همه ي حضار يک صدا گفتند:
    _ بله اعليحضرت.
    برديا مي خواست بدين وسيله به تمام پارسي ها نشان بدهد که چگونه به پيروانش پاداش مي دهد. غافل از اين که در همين زمان پاتي زي تس از شدت خشم و حسادت از درون در حال سوختن بود. او تلاش فراواني براي به تخت نشاندن برديا کرده بود تا قدرت را به عنوان نماينده ي مردم ماد در دست گيرد اما اکنون برديا قدرت را به يک پارسي داده بود. پاتي زي تس که يک مادي بود به شدت از پارسي ها تنفر داشت. او اعتقاد داشت بعد از پيروزي کوروش بر آستياگس ( آژدهاک )، قدرت به ناحق از دست هموطنانش بيرون آمده است و هميشه هارپاگ و ديگر بزرگان ماد را براي همراهي کوروش مورد نکوهش قرار مي داد. بزرگان ماد هم که از عمل گذشتگان خود پشيمان شده بودند، به شدت پاتي زي تس را مورد حمايت قرار مي دادند.
    ادامه دارد...

    نوشته: علی پاينده جهرمی.
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    مراسم تاجگذاري به پايان رسيد. چند روز بعد برديا بر روي تخت حکم راني خود نشسته بود. دربان به او اعلام کرد که پاتي زي تس اجازه ي حضور مي خواهد. برديا به پاتي زي تس اجازه ي حضور داد. پاتي زي تس وارد شد و در مقابل برديا تعظيم کرد. برديا که مي دانست علت حضور پاتي زي تس چيست به او گفت:
    _ من خدمات تو را فراموش نکرده ام. اما بايد يک پارسي را به اين مقام مي رساندم تا حمايت پارسي ها را از دست ندهم.
    _ من از اين کار سرورم ناراحت نيستم... ولي... نکته ي بسيار مهمي هست که بايد حتماً به اطلاع سرورم برسانم.
    _ سخن بگو.
    _ سرورم فراموش کرده اند که پرک ساس پس راز شما را مي داند و مي تواند در اولين موقعيت از آن برعليه شما استفاده کند.
    _ سخن تو کاملاً صحيح است. اما... اگر قرار باشد همه ي کساني که راز مرا مي دانند کشته شوند... تو هم در ليست قرار خواهي گرفت.
    پاتي زي تس لبخند تلخي زد و گفت:
    _ ولي من که قصد ندارم برادر کورش بزرگ و عموي شاه را به جاي ايشان بنشانم.
    برديا ناگهان با عصبانيت از جاي خود جست.
    _ چي گفتي؟ اگر از روي حسادت کلام دروغ بر زبان رانده باشي... مجازات سختي در انتظارت خواهد بود.
    _ به خوبي از اين موضوع مطلعم.
    چند روز بعد فرستاده اي از جانب اردشير برادر کوچک تر کوروش بزرگ به ديدن پرک ساس پس رفت و از او خواست که به ملاقات اردشير برود. اردشير قدرت و نفوذ چنداني نداشت با اين وجود پرک ساس پس که دست پروده ي کورش بزرگ بود، به احترام برادرش دعوت اردشير را پذيرفت. پرک ساس پس همان روز سوار اسب شد و به همراه چند سوار به طرف محل اقامت اردشير حرکت کرد. در آن جا از اسب پياده شد و به تنهايي به ديدار اردشير رفت. ملازمان اردشير اجازه ي ورود به همراهان او را ندادند. خدمتکاري پرک ساس را به محل اردشير هدايت کرد. اردشير و خدمتکار مخصوصي در اتاق بزرگي نشسته بودند. پرک ساس پس وارد شد و بعد از سلام و عرض احترام گفت:
    _ سرور عالي قدر... چه چيز باعث شده که مرا به حضور بطلبيد؟
    اردشير اظهار بي اطلاعي نمود. پرک ساس پس از رفتار اردشير تعجب کرد اما آن را به حساب پيري و حواس پرتي او گذاشت. بنابراين آنجا را ترک نمود، غافل از اينکه چشمان تيزبين برديا و پاتي زي تس از دور او را زير نظر دارند. پاتي زي تس رو به برديا کرد و گفت:
    _ حالا قانع شديد سرورم؟
    _ نه به طور کامل. اين ممکنن است فقط يک ملاقات عادي باشد. براي متهم کردن مردي مثل پرک ساس پس دلايل محکم تري لازم است.
    پاتي زي تس با زيرکي خاصي گفت:
    _ بسيار خب سرورم.
    پاتي زي تس رو به يکي از نگهبان ها کرد و گفت:
    _ او را بياوريد.
    نگهبان آنجا را ترک کرد و بعد از مدتي با مردي بازگشت. برديا به خوبي او را مي شناخت. آن مرد خدمتکار مخصوص عموي او بود. خدمتکار به شاه اداي احترام کرد. برديا با لحن محکمي از او پرسيد:
    _ بگو ببينم، پرک ساس پس براي چي به ديدن عموي من آمده بود.
    خدمتکار در حالي که وانمود مي کرد، خيلي ترسيده است، با لکنت گفت:
    _ سرورم قول بديد که در مقابل خشم عمويتان از من حمايت مي کنيد. اگر اربابم مطلع شود... حتما دستور مي دهد مرا بکشند.
    برديا گفت:
    _ تو در اماني. حالا سخن بگو.
    خدمتکار همانطور سر جايش ايستاده بود و سخني نمي گفت. پاتي زي تس با خشونت بر او نهيب زد:
    _ اي رذل، مگر مي خواهي همين حالا سرت را از دست بدهي.
    خدمتکار با لکنت پاسخ داد:
    _ پرک ساس پس مدت هاست...
    خدمتکار لحظه اي درنگ کرد. آن گاه ناگهان به سرعت ادامه داد:
    _ اربـاب مرا ترغيب مي کند تا در صورت مرگ ناگهاني شاه... مقام سلطنت را بپذيرد.
    برديا از شنيدن سخنان خدمتکار بسيار عصباني شد و با ناراحتي بسيار آنجا را ترک کرد. پاتي زي تس هم در حالي که وانمود مي کرد مثل شاه ناراحت است، دنبال او رفت اما در واقع او از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد. خدمتکار هم به خانه بازگشت تا مشغول شمردن سکه هاي انعام قابل توجه اش شود.
    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاينده جهرمی
     
    بالا