داستان داریوش و بردیای دروغین

  • شروع کننده موضوع Miss.aysoo
  • بازدیدها 644
  • پاسخ ها 21
  • تاریخ شروع

Miss.aysoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/17
ارسالی ها
3,219
امتیاز واکنش
8,180
امتیاز
703
محل سکونت
سرزمیــن عجـایبO_o
قسمت، بيست و يکم

خورشيد در حال غروب کردن بود. داريوش از پنجره ي کلبه به نوک کوه مي نگريست که چگونه خورشيد در پشت آن پنهان مي شد. به نظرش آمد در آن دوران پرالتهاب رنگ خورشيد هم خونين تر شده است. با خودش گفت:
_ حتماً خيالاتي شدم.
دو سوار به نزديکي کلبه رسيدند. داريوش خود را پشت پنجره پنهان نمود. سپس شمشيرش را برداشت و آرام به پشت در خزيد. دو سوار از اسب پياده و وارد کلبه شدند. باگواس مرد قد بلند جوان تري را به همراه داشت. اُتانس که در پشت تنها ميز کهنه ي کلبه نشسته بود بلند شد و به استقبال مرد رفت.
_ مردونيه... خيلي خوش آمدي.
مردونيه با بدخلقي جواب اُتانس را داد:
_ مي شه بگيد از من چه مي خواهيد؟
داريوش که از تنها بودن دو سوار مطمئن شده بود، از پشت سر باگواس و مردونيه بيرون آمد و جلوي آن ها ايستاد. مردونيه از ديدن او کمي شوکه شد. اُتانس به باگواس گفت:
_ خواهش مي کنم بيرون منتظر بمان.
باگواس کلبه را ترک کرد. اُتانس رويش را به طرف مردونيه برگرداند و گفت:
_ مي خواهم کاري براي من انجام دهي و در عوض پاداش خوبي بگيري.
اُتانس صندوقي را از زير ميز درآورد و آن را روي ميز گذاشت. سپس در صندوق را گشود. صندوق پر از طلا و جواهرات بود. چشمان مردونيه برق زد.
_ آن کار چيست که چنين پاداشي دارد؟
_ بايد دقيقاً پنج شب بعد به اردوگاه برديا بروي و از طرف هيدارن والي پارس به او پيغام دهي که تعدادي از اهالي پارس بر ضد برديا شورش کرده اند و قيام به سرعت در حال بزرگ شدن است. به او بگو که ويشتاسب سردسته ي شورشيان است.
مردونيه با عصبانيت گفت:
_ مي خواهي من به خاطر پول جانم را از دست بدهم. وقتي انسان قرار باشد بميرد، پول به چه دردش مي خورد.
اُتانس با جديت به مردونيه گفت:
_ اين فقط به خاطر پول نيست، بلکه به خاطر شرف سرزمين پارس است. شاهي که بر ما حکم مي راند فرزند واقعي کوروش نيست. مگر من قبلاً جسد بردياي واقعي را به تو نشان ندادم؟
مردونيه از جمله پارسياني بود که قبلاً جسد گئومات را ديده بود. اُتانس ادامه داد:
_ اگر شاه جعلي در مقامش باقي بماند... به زودي پاتي زي تس و ماد ها کنترل امپراطوري را به طور کامل در دست مي گيرند و ملت پارس بار ديگه دست نشانده ي ماد مي شود. اين نقشه ي مادي هاست که مي خواهند کاملاً حکومت را در دست بگيرند و اوضاع را به دوران قبل از کوروش برگردانند.
اُتانس با لحن محکم تري به مردونيه نهيب زد.
_ آيا تو جزء پارسي ها هستي يا نه؟ آيا يک ذره از غيرت پدر ما کوروش در تو وجود دارد؟ ( پارسي ها کوروش را پدر صدا مي کردند و او را پدر همه ي ملت پارس مي دانستند.)
مردونيه چند بار از اين طرف کلبه به آن طرف رفت و با استرس به تفکر پرداخت. داريوش و اُتانس منتظر شدند تا او تصميم خود را بگيرد. آن ها تصميم داشتند اگر مردونيه حرف آن ها را نپذيرد او و باگواس را بکشند. هر چند باگواس مرد قابل اعتمادي بود ولي داريوش و اُتانس نمي توانستند ريسک کنند. مردونيه پس از تأملي طولاني سرانجام گفت:
_ بسيار خب، چه کار بايد بکنم؟
اُتانس با خوشحالي گفت:
_ دقيقاً پنج شب ديگر در حالي که نامه اي جعلي از هيدارن در دست داري، به اردوگاه برديا مي روي. درست کردن فرمان هيدارن براي تو کار سختي نيست، چون تو براي او کار مي کني. برديا و پاتي زي تس هم تو را مي شناسند و مي دانند براي هيدارن کار مي کني. بنابراين حرف تو را باور مي کنند. ما قبلاً با پدر داريوش هماهنگ کرده ايم و از امروز شورش هاي برنامه ريزي شده ي کوچکي که هر روز بزرگ تر مي شوند به وقوع مي پيوندد و اين به تو کمک مي کند تا حتي پاتي زي تس تيزهوش را در دام خود بيندازي. ما مي خواهيم با حيله اي برديا را از بين ببريم. اما اگر پاتي زي تس آنجا باشد... به راحتي به حيله ي ما پي مي برد. بايد او را از برديا دور کرد. پاتي زي تس فرد بسيار محتاطيست. او نمي تواند به راحتي از شورشي که پشت سر نيروهايش در حال وقوع است بگذرد. بنابراين خودش براي درست کردن اوضاع خواهد رفت. اين فرصتي طلايي براي ما فراهم مي سازد تا قبل از بازگشت او برديا را بکشيم و ارتشش را منهدم سازيم. آن ها بدون فرمانده هانشان قابليت چنداني ندارند و به راحتي در هم ميشکنند. در ضمن قبل از اينکه بيايي... به شرقي ترين برج قلعه اي که سربازان ما در آن محبوس هستند نگاه کن. در آنجا فانوسي را روشن مي بيني. آن فانوس علامت ماست. تو بايد دقيقاً در شبي که فانوس روشن مي شود اين کار را انجام بدهي. اگر بعد از يک هفته علامت را دريافت نکردي... بدان ما دو نفر در راه بازگشت کشته شده ايم يا به علتي برنامه لغو شده. بنابراين از کارت منصرف شو و جانت را نجات بده.
مردونيه باز هم به فکر فرو رفت. پس از چند لحظه در حالي که صندوق طلا را برمي داشت گفت:
_ بسيار خب.
اُتانس چند بار جزئيات کار را براي او توضيح داد و تمام ريزه کاري ها را به تفصيل براي او روشن نمود. در پايان به گفت:
_ اگر ما موفق بشيم، کاري مي کنم رياست طايفه ي دايي ها به تو برسد.
مردونيه صندوق جواهرات را برداشت و کلبه را ترک کرد. پس از رفتن او داريوش از اُتانس پرسيد:
_ آيا ما مي توانيم به اين مرد اعتماد کنيم؟ ممکن است او همه ي ما را به کشتن دهد.
اُتانس با آرامش پاسخ داد:
_ او پسر عموي هيدارن است که پدرش توسط پدر هيدارن از رياست طايفه ي دايي ها برکنار شده. من مطمئنم که مردونيه کارش را نه به خاطر ما يا پول، بلکه به خاطر پس گرفتن چيزي که حق خودش مي داند، درست انجام مي دهد.

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی
 
  • پیشنهادات
  • Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    قسمت، بيست و دوم

    در شب مقرر مردونيه در حالي که نامه ي جعلي را به همراه داشت، به طرف اردوگاه برديا رفت. پيش از رفتن به داخل اردوگاه، ابتدا به بالاي تپه اي بلند رفت و به قلعه ي محبوس شده نگريست. فانوسي در تاريکي شب بر بالاي شرقي ترين برج قلعه سو سو مي زد. مردونيه دانست که همه چيز بر طبق روال است. بنابراين سوار بر اسب خود شد و به طرف اردوگاه برديا حرکت نمود. پس از وارد شدن به اردوگاه، خود را معرفي کرد و از نگهبانان مخصوص شاه خواست که او را به حضور برديا ببرند. نگهبان ها که او را مي شناختند. مردونيه را به حضور برديا بردند. بزرگ ترين خيمه ي اردوگاه متعلق به شاه برديا بود. مردونيه وارد خيمه ي برديا شد. تعدادي مشعل محيط بزرگ خيمه را روشن مي کرد. برديا بر روي تنها صندلي خيمه نشسته و چند نگهبان مسلح در اطرافش ايستاده بودند. مردونيه در مقابل شاه زانو زد. سپس در حالي که نامه ي مهر و موم شده اي را از لباسش خارج مي نمود، به برديا گفت:
    _ سرورم اتفاق مهمي افتاده است. تعدادي از پارسي ها بر عليه شاه طغيان کرده اند. ويشتاسب پدر داريوش خودش مستقيماً فرماندهي آن ها را دست گرفته. اربـاب من هيدارن، مرا به همراه نامه اي نزد شما فرستاده اند تا در اين مورد چاره اي بينديشيد. ايشان به من گفتند، به شاه گزارش بده ويشتاسب در بين پارسي ها طرف داران زيادي دارد و تعداد زيادي از مردم پارس در حال حاظر به خاطر قتل عام هموطنانشان از شاه ناراضي اند. اگر هر چه سريع تر اقدامي انجام نشود، شورش خيلي زود مي تواند ابعاد گسترده اي پيدا کند.
    مردونيه در حالي که سرش را پايين انداخته بود، با احترام نامه را به دست شاه داد. برديا نامه ي مهر و موم شده را گشود و به دقت آن را خواند. سپس با عصبانيت در حالي که نامه را از شدت خشم مچاله مي کرد گفت:
    _ ويشتاسب لعنتي. بايد همان موقع که فرصت داشتم او را مي کشتم.
    _ بله. من در مورد خطر ويشتاسب به شما هشدار دادم... ولي شما از خون او گذشتيد.
    ناگهان از گوشه ي تاريک خيمه پاتي زي تس که لباس مخصوص مغ ها را بر تن داشت، خارج گرديد. مردونيه تاکنون متوجه حضور او نشده بود. بنابراين از ديدنش شوکه شد اما سريع خود را جمع و جور کرد. به عکس برديا که بسيار ناراحت بود، پاتي زي تس با آرامش از مردونيه پرسيد:
    _ بگو ببينم اربـاب تو هيدارن در اين موضوع نقشي دارد يا نه؟
    مردونيه در حالي که سعي مي کرد، وانمود کند ترسيده است، پاسخ داد:
    _ هرگز عاليجناب. خدايان هرگز چنين روزي را نياورند. اربـاب من کاملاً به شاه وفادار است.
    پاتي زي تس در حالي که سعي مي کرد با نگاهش در عمق وجود مردونيه نفوذ کند، گفت:
    _ بسيار خب. تو به عنوان گروگان در اينجا مي ماني تا من از اين موضوع مطمئن بشم. اگر دروغ گفته باشي... مجازات مرگ در انتظار تو خواهد بود.
    مردونيه با ناراحتي سرش را پايين انداخت. پاتي زي تس که لبخند کريهي بر چهره اش نقش بسته بود رو به يکي از مقاماتي که آنجا ايستاده بود، کرد و گفت:
    _ تعدادي از بهترين افراد را انتخاب کن تا مرا همراهي کنند.
    همان شب پاتي زي تس به همراه تعدادي از وفادارترين سربازان خود از اردوگاه خارج شد. در همان زمان در شرقي ترين برج قلعه ي انشان اُتانس مشغول خاموش کردن فانوسي بود که براي علامت دادن به مردونيه روشن کرده بود. بعد از خاموش کردن فانوس رو به داريوش که به تنهايي در کنار او ايستاده بود کرد و گفت:
    _ اميدوارم مردونيه در کارش موفق شود. بهتر است ديگر برويم و بخوابيم. ما زمان کمي براي استراحت داريم. فردا روز بسيار مهميست. کارهاي زيادي هست که بايد انجام شود. بايد سعي کنيم از زمان باقيمانده ي شب به نحو احسند استفاده کنيم تا نيرو و انرژيمان را دوباره به دست آوريم.
    داريوش با حالتي ترديد آميز به اُتانس گفت:
    _ ولي من هنوز به مردونيه اعتماد ندارم. اگر او نقشه ي ما را لو داده باشد چي؟
    اُتانس دست راستش را بر روي شانه ي داريوش گذاشت و با لبخندي که مايه ي دلگرمي بود به او پاسخ داد:
    _ ريسک کردن جزئي از زندگيست. چه کسي مي داند اصلاً ما فردا صبح از خواب بيدار مي شويم يا نه؟ پس با آرامش بخواب دوست من. فردا صبح خيلي کار ها داريم که بايد انجام بديم.
    اُتانس از داريوش جدا شد و به سمت خوابگاه خود رفت. فردا صبح داريوش و اُتانس صبح خيلي زود از خواب بيدار شده و به تدارک عملي کردن نقشه ي خود پرداختند. اُتانس قبل از فرا رسيدن زمان مقرر فقط يکبار در خفا ملاقاتي کوتاه با داريوش داشت. دلش نمي خواست سوء ضن کسي را برانگيزد. داريوش از اُتانس پرسيد:
    _ تو بهترين دوست مني. آيا واقعاً من بايد ضربه را با تمام قدرت بر صورت تو فرود آورم. ممکن است در اثر ضربه ي من حتي کشته شوي.
    اُتانس با قاطعيت به داريوش پاسخ داد:
    _ اگر چنين نباشد که کسي حرف ما را باور نمي کند. در ضمن من براي متقاعد کردن برديا به اثر زخم بر روي چهره ام نياز دارم. پس احساسات را کنار بگذار و نقشت را درست بازي کن. هرگز نبايد در آن لحظه اي که دستت را فرود مي آوري ذره اي ترحم نسبت به من روا بداري.
    داريوش به گرمي اُتانس را در آغـ*ـوش گرفت و در حالي که اشک در چشمانش جمع شده بود به او گفت:
    _ ملت پارس هرگز تاکنون چنين فرزندي نداشته است. اميدوارم آيندگان قدر تلاش هاي مخلصانه ي تو را بدانند.
    اُتانس داريوش را از خود جدا کرد و در حالي که کتف هاي او را با دو دست گرفته بود به او پاسخ داد:
    _ داريوش تو هم در خطري. ممکن است سربازان من تو را تکه تکه کنند. بهتر است از حالا به جاي احساساتي شدن فقط روي اجراي صحيح نقشه تمرکز کني تا تلاش هايمان بي ثمر نماند.
    _ بسيار خب.
    داريوش اين بگفت و در حالي که چشم هايش را پاک مي کرد از اُتانس جدا شد. و سرانجام لحظه ي موعود فرا رسيد. با خواست اُتانس تمام صاحب منصبان و بزرگان لشکر و مهم تر از همه، آنان که اُتانس فکر مي کرد با برديا سر و سري دارند، در بزرگ ترين سالن قلعه که به مقر فرماندهي تبديل شده بود حضور يافتند. اُتانس هر که را مي توانست دعوت کرد تا براي گستردن دام خود و گول زدن همگان تا مي تواند شاهد داشته باشد. داريوش از قبل در آن مکان حضور يافته بود. اکنون نوبت اُتانس بود. او با قدم هاي استوار از در وارد شد و به سمت جايگاه فرمانده ي قلعه که داريوش بر روي آن نشسته بود، رفت. در چند قدمي جايگاه متوقف شد. آن گاه جلوي روي همه داريوش را به تسليم فرا خواند و تمام اعتبار او را از ميان برد تا اينکه داريوش از کوره در رفت و به سمت او حمله برد. داريوش عصا را از دست صاحب منصب ربود و به سمت اُتانس هجوم آورد. آن گاه عصا را با تمام توان بر صورت بهترين دوست خود فرود آورد. نوک عصا به طرز ناهنجاري در گوشت اُتانس فرو رفت و خون به شدت از آن جاري شد. اُتانس فرياد هولناکي از درد کشيد. صورتش را با دو دستش گرفت و بر روي زمين جلوي روي داريوش نشست. همه ي حاضرين از ديدن آن صحنه شوکه شدند. سربازان اُتانس به سمت داريوس هجوم آوردند تا او را تکه تکه کنند که اُتانس در آخرين لحظه با فرياد خود آنان را متوقف کرد و جان داريوش را نجات داد. سپس طبق برنامه در محاصره ي سربازانش، اُتانس صحنه را ترک کرد و به محل استقرار لشکريان خود رفت. آن گاه به فرماندهان خود دستور داد تا سربازان را جمع کنند و براي ترک قلعه آماده شوند. در همين حال اينتافرن، گبرياس و مگابيز به ديدن او آمدند. اُتانس در حالي که مرحمي را با دست روي زخم خود نگه داشته بود، روي يک صندلي نشسته بود. مگابيز به اُتانس گفت:
    _ ما هم مي خواهيم با تو بياييم. ماندن در اينجا خود کشيست.
    اُتانس به آن ها گفت:
    _ ممکن است من به محض رفتن سرم را از دست بدهم. به جاي آمدن با من در قلعه بمانيد. نامه هايي براي شاه برديا بنويسيد و از او طلب بخشش کنيد. من نامه ها را به نزد شاه مي برم. شما هم در قلعه بمانيد و با علامتي که من با آتش به شما مي دهم، درهاي قلعه را به روي سربازان شاه باز کنيد. شاه از بين ما از داريوش بيشتر از همه متنفر است. من او را قانع مي کنم که همه ي اين اتفاقات زير سر داريوش است. داريوش بوده که نقشه ي بردياي دروغين را کشيده و ديگران را اغفال نموده. مطمئنم مي توانم کاري کنم که شاه از تقصير بقيه بگذرد.
    گبرياس، مگابيز و اينتافرن با سخنان اُتانس موافقت کردند. اُتانس بعد از اينکه هماهنگي هاي لازم را انجام داد، از آنان خداحافظي کرد و به همراه افراد خود به سمت اردوگاه شاه برديا حرکت نمود. او در آن زمان نمي دانست، آيا نقشه اش در دور کردن پاتي زي تس موفقيت آميز بوده است يا نه. اگر مردونيه به او خيانت کرده بود، بلافاصله بعد از ورود به اردوگاه شاه سرش را از دست مي داد و همراهانش قتل عام مي شدند. اگر مردونيه موفق به گول زدن پاتي زي تس نشده بود يا به هر علتي نتوانسته بود کار خود را انجام دهد، باز هم سرنوشت اُتانس همان بود.اما اُتانس خطر مرگ خود و افراد طايفه اش را به جان خريد و نقشه را همچنان با شجاعت ادامه داد. اُتانس و افرادش به نزديکي استحکاماتي که لشکريان برديا براي محاصره ي قلعه و جلوگيري از حمله ي غافلگيرانه ي دشمن ساخته بودند نزديک شدند. سربازان برديا با ديدن افراد اُتانس فکر کردند، دشمن که تحت فشار قرار گرفته براي شکستن حلقه ي محاصره از قلعه خارج شده و به قصد جنگ پيش مي آيد. ( يک موش وقتي در حالت بدي قرار بگيره به گربه حمله مي کنه. ) بنابراين تير و کمان هاي خود را آماده کردند تا اُتانس و طايفه اش را غرق تير سازند. اما اُتانس که پيش بيني اين حرکت را کرده بود، پيش از آنکه به تيررس برسند به لشکريانش دستور توقف داد. سپس رسولي را نزد برديا فرستاد تا اجازه ي حضور بطلبد. رسول نزد شاه رفت و جريان را براي او تعريف نمود. برديا به فکر فرو رفت. پس از تأملي طولاني با ترديد و دودلي اُتانس را پذيرفت. او مي دانست که اُتانس فرد بسيار حيله گريست و در نبود پاتي زي تس از مصاحبت با او وحشت داشت. اُتانس به ملاقات شاه رفت. دم در خيمه عظيم شاه او را خلع سلاح کردند. سپس اُتانس وارد خيمه شد. او با مظلوم نمايي در مقابل برديا زانو زد و ماوقع را براي او تعريف نمود. برديا به زخم ناهنجار صورت اُتانس نگريست. اما هنوز اندکي دو دل بود که ناگهان يکي از افسران ارشدش وارد خيمه شد. افسر به برديا نزديک شد و در گوش او زمزمه کرد:
    _ نامه ي مهمي از طرف جاسوسان ما در قلعه رسيده.
    برديا به همراه افسر از خيمه خارج شد و به دور از چشمان اُتانس نامه را خواند. با خواندن نامه برديا کاملاً به درستي سخنان کذب اُتانس ايمان آورد. داريوش و اُتانس مي توانستند جلوي خروج اطلاعات از قلعه را بگيرند اما بر عکس اين کار را نکردند. با اينکه آن دو به خوبي از حضور جاسوسان دشمن در لشکر خود مطلع بودند، با ترفند اُتانس به جاي شناسايي و نابودي آن ها، سعي کردند از وجود آن ها به نفع خود بهره برداري کنند. داريوش و اُتانس به عمد جلوي روي همه، اعم از دوست و دشمن رل خود را بازي کردند تا خبر اختلاف بين سران شورش را به برديا برسانند. در واقع اگر خبر دعواي دو فرمانده ي اصلي شورشيان قلعه از طرف جاسوسان معتمد به برديا نرسيده بود، او هرگز سخنان اُتانس را باور نمي کرد و با پاي خود به کام مرگ گام نمي نهاد. شب شد. اُتانس به تنهايي به همراه برديا و چند محافظ به طرف قلعه حرکت کردند. تمام افراد او در لشکرگاه برديا باقي ماندند. هيچ يک از سربازان اُتانس از واقعيت آگاه نبودند. تنها فرمانده ي آن ها از حقيقت آگاه بود. نيمه شب او در زمان معيني سربازان را از خواب بيدار کرد و همه را مسلح نمود. آن ها ناگهان به وفادارترين قسمت لشکر نسبت به پاتي زي تس که همگي از ماد ها بودند، شبيخون زدند. فرمانده ي سربازان مي توانست ابتدا به گارد مخصوص شاه حمله کند اما چون اين گارد از پارسي ها تشکيل مي شد، به دستور اُتانس از اين کار اجتناب کرد.اين تصميم اُتانس باعث مي شد تا در آينده سربازان پارسي راحت تر تسليم شوند. در واقع اُتانس نمي خواست برادر کشي بين پارسي ها راه بيفتد. بعد از کشته شدن برديا اُتانس که با خوش اقبالي و درايت از چندين موقعيت مرگبار جسته بود، بالاي برجي مرتفع رفت داريوش همه ي ساکنين قلعه را در زير برج جمع نمود. مردم و لشکريان که فکر مي کردند اُتانس از قلعه خارج شده و انتظار حضور او را نداشتند از ديدن او بسيار تعجب کردند. اُتانس به طوري که همه مي توانستند صداي او را بشنوند، فرياد زد:
    _ پارسي هاي شريف... شاه جعلي کشته شد.
    با شنيدن سخن اُتانس همهمه ي عظيمي از ميان جمعيت بر خواست. اُتانس با حرارت زيادي ادامه داد:
    _ اکنون سربازان طايفه ي من مشغول جنگ با لشکريان شاه جعلي هستند. آن ها به کمک شما نياز دارند. با از بين رفتن فرمانده ي دشمن آن ها نمي توانند خود را براي جنگ سازماندهي کنند و کاملاً غافلگير شده اند. پس خود را آماده کنيد تا همين حالا و براي هميشه دشمنان ملت پارس را نابود سازيم.
    در همين حين يکي از افسران داريوش که بيرون قلعه رفته و سر برديا را از تن جدا کرده بود، سر را در دست گرفت و وارد جمعيت شد. او در حالي که راه مي رفت و سر را به همه نشان مي داد، فرياد مي کشيد:
    _ بنگريد سر شاه جعلي را. نگاه کنيد به سر اين دشمن پارس.
    با ديدن سر شور و شعف عجيبي همه را فرا گرفت. داريوش و اُتانس که مي ديدند روحيه ي لشريان بسيار بالاست، از اين موقعيت استفاده کردند و آن ها را براي جنگ آماده نمودند. کل لشکر در طليعه ي صبح آماده ي حمله به لشکرگاه دشمن که در نبود پاتي زي تس و کشته شدن برديا فرمانده ي واحدي نداشت، شدند. وقتي اُتانس از برج پايين آمد، گُبرياس، اينتافرن و مگابيز به ديدن او رفتند. گُبرياس از اُتانس پرسيد:
    _ پس چرا ما را از حقيقت آگاه نکردي.
    اُتانس به او پاسخ داد:
    _ مي گويند براي گول زدن دشمن ابتدا بايد دوست ها را فريب داد.
    اينتافرن، گبرياس و مگابيز هر سه با شرمندگي سرشان را پايين انداختند.
    در طليه ي صبح لشکريان متحد طوايف از قلعه خارج شدند و مستقيم به سمت اردوگاه برديا پيش رفتند. سربازان برديا براي نبرد آماده شدند. اينتافرن که با چشم بندي روي يکي از چشم هايش را پوشانده و در جنگ از ديگران دلير تر و متهور تر بود، پيشنهاد کرد، به طايفه ي دايي ها و ديگر طوايف پارسي متحد برديا هم حمله کنند. اما اُتانس رؤساي طوايف را از اين کار منصرف کرد و به آن ها گفت:
    _ همه ي پارسي ها هم خونان ما هستند. اگر ما از ايشان بگذريم، آن ها خودشان به سمت ما مي آيند.
    در همين حين داريوش به تنهايي از لشکر جدا شده و سواره در حالي که سر برديا را در دست داشت، نزد پارسي هاي لشکر برديا رفت. آن گاه جلوي لشکريان پارسي ايستاد و با لحن موجز و مؤثر خود گفت:
    _ سربازان پارسي. ما همگي از يک نژاديم. شاهي که به شما حکم مي راند... فرزند واقعي کوروش نبود. بلکه فقط بازيچه اي از طرف پاتي زي تس بود تا او بتواند ماد ها را دوباره بر ما حاکم کند. اگر به گوش هاي او دقت کنيد، متوجه درستي سخنان من خواهيد شد.
    داريوش به گوش هاي سر بريده اشاره کرد. سپس ادامه داد:
    _ من از شما پارسي ها مي خواهم تا به همراه ما به لشکر ماد حمله کنيد. بدين ترتيب دوباره مي توانيم قدرت و افتخاري که شاه بزرگ کوروش براي ما به دست آورده بود را به دست آوريم.
    سربازان به راحتي مي توانستند، داريوش را غرق تير کنند. داريوش سايه ي سنگين مرگ را بر سر خود حس مي کرد. اما لحن تاثير گذار او در لشکر پارسي اثر کرد. هيچ يک از پارسي ها از اقدامات برديا راضي نبودند. کشته شدن مردم پارس به دست سربازان برديا او را در بين پارسي ها منفور کرده بود. بنابراين صداي زنده باد داريوش از لشکر پارسي برخاست. پس از اندک زماني لشکر ماد از دو طرف مورد حمله قرار گرفت. مادي ها کاملاً متزلزل شده و با دادن تلفات زياد فرار کردند.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاينده جهرمی
     
    بالا