قسمت، بيست و يکم
خورشيد در حال غروب کردن بود. داريوش از پنجره ي کلبه به نوک کوه مي نگريست که چگونه خورشيد در پشت آن پنهان مي شد. به نظرش آمد در آن دوران پرالتهاب رنگ خورشيد هم خونين تر شده است. با خودش گفت:
_ حتماً خيالاتي شدم.
دو سوار به نزديکي کلبه رسيدند. داريوش خود را پشت پنجره پنهان نمود. سپس شمشيرش را برداشت و آرام به پشت در خزيد. دو سوار از اسب پياده و وارد کلبه شدند. باگواس مرد قد بلند جوان تري را به همراه داشت. اُتانس که در پشت تنها ميز کهنه ي کلبه نشسته بود بلند شد و به استقبال مرد رفت.
_ مردونيه... خيلي خوش آمدي.
مردونيه با بدخلقي جواب اُتانس را داد:
_ مي شه بگيد از من چه مي خواهيد؟
داريوش که از تنها بودن دو سوار مطمئن شده بود، از پشت سر باگواس و مردونيه بيرون آمد و جلوي آن ها ايستاد. مردونيه از ديدن او کمي شوکه شد. اُتانس به باگواس گفت:
_ خواهش مي کنم بيرون منتظر بمان.
باگواس کلبه را ترک کرد. اُتانس رويش را به طرف مردونيه برگرداند و گفت:
_ مي خواهم کاري براي من انجام دهي و در عوض پاداش خوبي بگيري.
اُتانس صندوقي را از زير ميز درآورد و آن را روي ميز گذاشت. سپس در صندوق را گشود. صندوق پر از طلا و جواهرات بود. چشمان مردونيه برق زد.
_ آن کار چيست که چنين پاداشي دارد؟
_ بايد دقيقاً پنج شب بعد به اردوگاه برديا بروي و از طرف هيدارن والي پارس به او پيغام دهي که تعدادي از اهالي پارس بر ضد برديا شورش کرده اند و قيام به سرعت در حال بزرگ شدن است. به او بگو که ويشتاسب سردسته ي شورشيان است.
مردونيه با عصبانيت گفت:
_ مي خواهي من به خاطر پول جانم را از دست بدهم. وقتي انسان قرار باشد بميرد، پول به چه دردش مي خورد.
اُتانس با جديت به مردونيه گفت:
_ اين فقط به خاطر پول نيست، بلکه به خاطر شرف سرزمين پارس است. شاهي که بر ما حکم مي راند فرزند واقعي کوروش نيست. مگر من قبلاً جسد بردياي واقعي را به تو نشان ندادم؟
مردونيه از جمله پارسياني بود که قبلاً جسد گئومات را ديده بود. اُتانس ادامه داد:
_ اگر شاه جعلي در مقامش باقي بماند... به زودي پاتي زي تس و ماد ها کنترل امپراطوري را به طور کامل در دست مي گيرند و ملت پارس بار ديگه دست نشانده ي ماد مي شود. اين نقشه ي مادي هاست که مي خواهند کاملاً حکومت را در دست بگيرند و اوضاع را به دوران قبل از کوروش برگردانند.
اُتانس با لحن محکم تري به مردونيه نهيب زد.
_ آيا تو جزء پارسي ها هستي يا نه؟ آيا يک ذره از غيرت پدر ما کوروش در تو وجود دارد؟ ( پارسي ها کوروش را پدر صدا مي کردند و او را پدر همه ي ملت پارس مي دانستند.)
مردونيه چند بار از اين طرف کلبه به آن طرف رفت و با استرس به تفکر پرداخت. داريوش و اُتانس منتظر شدند تا او تصميم خود را بگيرد. آن ها تصميم داشتند اگر مردونيه حرف آن ها را نپذيرد او و باگواس را بکشند. هر چند باگواس مرد قابل اعتمادي بود ولي داريوش و اُتانس نمي توانستند ريسک کنند. مردونيه پس از تأملي طولاني سرانجام گفت:
_ بسيار خب، چه کار بايد بکنم؟
اُتانس با خوشحالي گفت:
_ دقيقاً پنج شب ديگر در حالي که نامه اي جعلي از هيدارن در دست داري، به اردوگاه برديا مي روي. درست کردن فرمان هيدارن براي تو کار سختي نيست، چون تو براي او کار مي کني. برديا و پاتي زي تس هم تو را مي شناسند و مي دانند براي هيدارن کار مي کني. بنابراين حرف تو را باور مي کنند. ما قبلاً با پدر داريوش هماهنگ کرده ايم و از امروز شورش هاي برنامه ريزي شده ي کوچکي که هر روز بزرگ تر مي شوند به وقوع مي پيوندد و اين به تو کمک مي کند تا حتي پاتي زي تس تيزهوش را در دام خود بيندازي. ما مي خواهيم با حيله اي برديا را از بين ببريم. اما اگر پاتي زي تس آنجا باشد... به راحتي به حيله ي ما پي مي برد. بايد او را از برديا دور کرد. پاتي زي تس فرد بسيار محتاطيست. او نمي تواند به راحتي از شورشي که پشت سر نيروهايش در حال وقوع است بگذرد. بنابراين خودش براي درست کردن اوضاع خواهد رفت. اين فرصتي طلايي براي ما فراهم مي سازد تا قبل از بازگشت او برديا را بکشيم و ارتشش را منهدم سازيم. آن ها بدون فرمانده هانشان قابليت چنداني ندارند و به راحتي در هم ميشکنند. در ضمن قبل از اينکه بيايي... به شرقي ترين برج قلعه اي که سربازان ما در آن محبوس هستند نگاه کن. در آنجا فانوسي را روشن مي بيني. آن فانوس علامت ماست. تو بايد دقيقاً در شبي که فانوس روشن مي شود اين کار را انجام بدهي. اگر بعد از يک هفته علامت را دريافت نکردي... بدان ما دو نفر در راه بازگشت کشته شده ايم يا به علتي برنامه لغو شده. بنابراين از کارت منصرف شو و جانت را نجات بده.
مردونيه باز هم به فکر فرو رفت. پس از چند لحظه در حالي که صندوق طلا را برمي داشت گفت:
_ بسيار خب.
اُتانس چند بار جزئيات کار را براي او توضيح داد و تمام ريزه کاري ها را به تفصيل براي او روشن نمود. در پايان به گفت:
_ اگر ما موفق بشيم، کاري مي کنم رياست طايفه ي دايي ها به تو برسد.
مردونيه صندوق جواهرات را برداشت و کلبه را ترک کرد. پس از رفتن او داريوش از اُتانس پرسيد:
_ آيا ما مي توانيم به اين مرد اعتماد کنيم؟ ممکن است او همه ي ما را به کشتن دهد.
اُتانس با آرامش پاسخ داد:
_ او پسر عموي هيدارن است که پدرش توسط پدر هيدارن از رياست طايفه ي دايي ها برکنار شده. من مطمئنم که مردونيه کارش را نه به خاطر ما يا پول، بلکه به خاطر پس گرفتن چيزي که حق خودش مي داند، درست انجام مي دهد.
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی
خورشيد در حال غروب کردن بود. داريوش از پنجره ي کلبه به نوک کوه مي نگريست که چگونه خورشيد در پشت آن پنهان مي شد. به نظرش آمد در آن دوران پرالتهاب رنگ خورشيد هم خونين تر شده است. با خودش گفت:
_ حتماً خيالاتي شدم.
دو سوار به نزديکي کلبه رسيدند. داريوش خود را پشت پنجره پنهان نمود. سپس شمشيرش را برداشت و آرام به پشت در خزيد. دو سوار از اسب پياده و وارد کلبه شدند. باگواس مرد قد بلند جوان تري را به همراه داشت. اُتانس که در پشت تنها ميز کهنه ي کلبه نشسته بود بلند شد و به استقبال مرد رفت.
_ مردونيه... خيلي خوش آمدي.
مردونيه با بدخلقي جواب اُتانس را داد:
_ مي شه بگيد از من چه مي خواهيد؟
داريوش که از تنها بودن دو سوار مطمئن شده بود، از پشت سر باگواس و مردونيه بيرون آمد و جلوي آن ها ايستاد. مردونيه از ديدن او کمي شوکه شد. اُتانس به باگواس گفت:
_ خواهش مي کنم بيرون منتظر بمان.
باگواس کلبه را ترک کرد. اُتانس رويش را به طرف مردونيه برگرداند و گفت:
_ مي خواهم کاري براي من انجام دهي و در عوض پاداش خوبي بگيري.
اُتانس صندوقي را از زير ميز درآورد و آن را روي ميز گذاشت. سپس در صندوق را گشود. صندوق پر از طلا و جواهرات بود. چشمان مردونيه برق زد.
_ آن کار چيست که چنين پاداشي دارد؟
_ بايد دقيقاً پنج شب بعد به اردوگاه برديا بروي و از طرف هيدارن والي پارس به او پيغام دهي که تعدادي از اهالي پارس بر ضد برديا شورش کرده اند و قيام به سرعت در حال بزرگ شدن است. به او بگو که ويشتاسب سردسته ي شورشيان است.
مردونيه با عصبانيت گفت:
_ مي خواهي من به خاطر پول جانم را از دست بدهم. وقتي انسان قرار باشد بميرد، پول به چه دردش مي خورد.
اُتانس با جديت به مردونيه گفت:
_ اين فقط به خاطر پول نيست، بلکه به خاطر شرف سرزمين پارس است. شاهي که بر ما حکم مي راند فرزند واقعي کوروش نيست. مگر من قبلاً جسد بردياي واقعي را به تو نشان ندادم؟
مردونيه از جمله پارسياني بود که قبلاً جسد گئومات را ديده بود. اُتانس ادامه داد:
_ اگر شاه جعلي در مقامش باقي بماند... به زودي پاتي زي تس و ماد ها کنترل امپراطوري را به طور کامل در دست مي گيرند و ملت پارس بار ديگه دست نشانده ي ماد مي شود. اين نقشه ي مادي هاست که مي خواهند کاملاً حکومت را در دست بگيرند و اوضاع را به دوران قبل از کوروش برگردانند.
اُتانس با لحن محکم تري به مردونيه نهيب زد.
_ آيا تو جزء پارسي ها هستي يا نه؟ آيا يک ذره از غيرت پدر ما کوروش در تو وجود دارد؟ ( پارسي ها کوروش را پدر صدا مي کردند و او را پدر همه ي ملت پارس مي دانستند.)
مردونيه چند بار از اين طرف کلبه به آن طرف رفت و با استرس به تفکر پرداخت. داريوش و اُتانس منتظر شدند تا او تصميم خود را بگيرد. آن ها تصميم داشتند اگر مردونيه حرف آن ها را نپذيرد او و باگواس را بکشند. هر چند باگواس مرد قابل اعتمادي بود ولي داريوش و اُتانس نمي توانستند ريسک کنند. مردونيه پس از تأملي طولاني سرانجام گفت:
_ بسيار خب، چه کار بايد بکنم؟
اُتانس با خوشحالي گفت:
_ دقيقاً پنج شب ديگر در حالي که نامه اي جعلي از هيدارن در دست داري، به اردوگاه برديا مي روي. درست کردن فرمان هيدارن براي تو کار سختي نيست، چون تو براي او کار مي کني. برديا و پاتي زي تس هم تو را مي شناسند و مي دانند براي هيدارن کار مي کني. بنابراين حرف تو را باور مي کنند. ما قبلاً با پدر داريوش هماهنگ کرده ايم و از امروز شورش هاي برنامه ريزي شده ي کوچکي که هر روز بزرگ تر مي شوند به وقوع مي پيوندد و اين به تو کمک مي کند تا حتي پاتي زي تس تيزهوش را در دام خود بيندازي. ما مي خواهيم با حيله اي برديا را از بين ببريم. اما اگر پاتي زي تس آنجا باشد... به راحتي به حيله ي ما پي مي برد. بايد او را از برديا دور کرد. پاتي زي تس فرد بسيار محتاطيست. او نمي تواند به راحتي از شورشي که پشت سر نيروهايش در حال وقوع است بگذرد. بنابراين خودش براي درست کردن اوضاع خواهد رفت. اين فرصتي طلايي براي ما فراهم مي سازد تا قبل از بازگشت او برديا را بکشيم و ارتشش را منهدم سازيم. آن ها بدون فرمانده هانشان قابليت چنداني ندارند و به راحتي در هم ميشکنند. در ضمن قبل از اينکه بيايي... به شرقي ترين برج قلعه اي که سربازان ما در آن محبوس هستند نگاه کن. در آنجا فانوسي را روشن مي بيني. آن فانوس علامت ماست. تو بايد دقيقاً در شبي که فانوس روشن مي شود اين کار را انجام بدهي. اگر بعد از يک هفته علامت را دريافت نکردي... بدان ما دو نفر در راه بازگشت کشته شده ايم يا به علتي برنامه لغو شده. بنابراين از کارت منصرف شو و جانت را نجات بده.
مردونيه باز هم به فکر فرو رفت. پس از چند لحظه در حالي که صندوق طلا را برمي داشت گفت:
_ بسيار خب.
اُتانس چند بار جزئيات کار را براي او توضيح داد و تمام ريزه کاري ها را به تفصيل براي او روشن نمود. در پايان به گفت:
_ اگر ما موفق بشيم، کاري مي کنم رياست طايفه ي دايي ها به تو برسد.
مردونيه صندوق جواهرات را برداشت و کلبه را ترک کرد. پس از رفتن او داريوش از اُتانس پرسيد:
_ آيا ما مي توانيم به اين مرد اعتماد کنيم؟ ممکن است او همه ي ما را به کشتن دهد.
اُتانس با آرامش پاسخ داد:
_ او پسر عموي هيدارن است که پدرش توسط پدر هيدارن از رياست طايفه ي دايي ها برکنار شده. من مطمئنم که مردونيه کارش را نه به خاطر ما يا پول، بلکه به خاطر پس گرفتن چيزي که حق خودش مي داند، درست انجام مي دهد.
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی