داستان داریوش و بردیای دروغین

  • شروع کننده موضوع Miss.aysoo
  • بازدیدها 644
  • پاسخ ها 21
  • تاریخ شروع

Miss.aysoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/17
ارسالی ها
3,219
امتیاز واکنش
8,180
امتیاز
703
محل سکونت
سرزمیــن عجـایبO_o
_ او هر روز يکي از امتيازات ما را گرفته. ولي فرمان امروزش ديگر واقعاً غير قابل تحمل است. من مطمئينم همه ي اين ها زير سر پاتي زي تس مي باشد. آن شيطان شاه را ترغيب کرده که پايتخت را از پاسارگاد به هگمتانه منتقل کند. اين کار شاه را از ما پارسي ها دور مي کند و کاملاً در اختيار پاتي زي تس و هموطنان مادش قرار مي دهد.
هفت يار هميشگي مثل هميشه پشت ميز سنگي بزرگي نشسته بودند و داشتند به سخنان اينتافرن که در فنون نظامي از ديگران برتر بود، گوش مي دادند. وقتي سخنان اينتافرن تمام شد، اُتانس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
_ ولي عوض شدن پايتخت چندان هم به ضرر ما نيست. ما مي توانيم از اين موقعيت استفاده کرده و پاسارگاد را به مرکز اصلي فعاليت هامون تبديل کنيم.
اينتافرن با خشم به اُتانس نگاه مي کرد. هر وقت که او مي خواست ديگران را به سمت نظرات خودش جلب کند، اُتانس از او پيشي مي گرفت. اُتانس بسيار هوشمند تر و موفق تر از اينتافرن بود و اين آتش کينه و حسد اينتافرن را شعله ور مي کرد. رقابت نااميدانه ي اينتافرن با رقيب توانمند تر از ديد تيزبين داريوش دور نمانده بود. در همين حين که داريوش به طور نامحسوس اينتافرن را زير نظر داشت، ناگهان در باز شد و خدمتکار مخصوص داريوش بي موقع داخل سالن گرديد. خدمتکار به طرف داريوش رفت و چيزي در گوش او زمزمه نمود. سپس به ديگران اداي احترام کرده و اتاق را ترک کرد. آسپاتي نس رو به داريوش کرده و پرسيد:
_ اتفاقي افتاده؟
داريوش با تحکم پاسخ داد:
_ چيز مهمي نيست.
جواب محکم داريوش ديگران را از کنجکاوي بيشتر بر حذر داشت. جلسه ادامه پيدا کرد. هر يک از رؤسا نظر خود را در مورد وقايع جديد به تفضيل بيان داشتند تا اينکه پس از چند ساعت بحث و جدل طولاني بالاخره جلسه تمام شد. رؤسا از پشت ميزها بلند شدند و پس از خداحافظي يک به يک محل را ترک نمودند. در همين حين داريوش به اُتانس اشاره اي کرد و او را از رفتن بازداشت. اُتانس و داريوش با ظرافت وقت تلف کردند تا بدون جلب توجه ديگران با يکديگر تنها شدند. سپس اُتانس رو به داريوش کرد و گفت:
_ چه اتفاقي افتاده؟
_ پرک ساس پس از من خواسته که مخفيانه به ديدنش برم.
اُتانس چشمانش را بست و چند لحظه اي به فکر فرو رفت. ممکن بود اين نقشه اي براي نابودي داريوش که قدرت مند ترين رئيس در بين رؤسا بود، باشد. اُتانس پس از تأملي طولاني و بررسي همه ي جوانب چشمانش را گشود و گفت:
_ اين کار ريسک بزرگيست... اما به هر حال تو بايد دعوت او را بپذيري.
داريوش واُتانس همان روز سوار اسب شدند و به همراه چند محافظ به طرف محل اقامت پرک ساس پس حرکت کردند. وقتي به آن جا رسيدند، شب هنگام بود. شأن و مقام داريوش و اُتانس بسيار بالا بود. رؤساي طوايف حتي به راحتي مي توانستند، به محل اقامت شاه بروند. با اين وجود نگهبانان پرک ساس پس به آن دو اجازه ي ورود ندادند. مشخص بود که اقدامات امنيتي محل اقامت پرک ساس پس بسيار شديد تر از وضعيت عادي است. داريوش و اُتانس خود را به نگهبانان پرک ساس پس معرفي کردند و گفتند که مي خواهند او را ببينند. نگهبان ها به آن دو پاسخ دادند که نمي توانند محافظين را به همراه خود ببرند. اين رفتار نگهبان ها خيلي عجيب مي نمود. ريسک بزرگي بود. ممکن بود آن دو هرگز زنده از آن محل بيرون نيايند. با اين وجود داريوش و اُتانس اين ريسک را پذيرفتند و به تنهايي به ملاقات پرک ساس پس رفتند. خدمتکاري آن دو را به اتاق تاريکي هدايت کرد و خود محل را ترک نمود. در ابتدا چشم هاي داريوش و اُتانس چيزي را درست نمي ديد اما وقتي چشمانشان به تاريکي عادت کرد، متوجه شدند که در پشت ميز چوبي اي در گوشه ي اتاق، مردي در تاريکي نشسته و با سردرگمي غرق تفکر است. مرد سر خود را بلند کرد و به آن دو نگريست. او پرک ساس پس بود. پرک ساس پس با لحني افسرده اي گفت:
_ بنشينيد.
داريوش و اتانس رو به روي پرک ساس پس نشستند. پرک ساس پس در حالي که لحنش نشان مي داد واقعاً ناراحت است، گفت:
_ من در حمايت از به تخت نشاندن برديا اشتباه کردم. اين مرد... فرد ضعيفيست و کاملاً تحت نفوذ پاتي زي تس قرار دارد. او لياقت حکومت بر امپراطوري بزرگي که کورش با خون هزاران پارسي بنيان نهاد را ندارد. اگر همينطور اوضاع ادامه پيدا کند... پاتي زي تس دوباره حکومت را به ماد ها بر مي گرداند. اکنون چند روز است که نگهبانان ماد وفادار به پاتي زي تس راه هاي ورود به قصر را بستند و اجازه ي ورود به من نمي دهند. من فکر مي کنم پاتي زي تس دارد شاه را به کشتن من ترغيب مي کند... براي اينکه... من راز بزرگ شاه را مي دانم. در بين تمام پارسي ها فقط سه نفر از اين راز خبر دارند.
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی
 
  • پیشنهادات
  • Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    فرداي آن روز، فرستاده اي از طرف شاه به نزد پرک ساس پس آمد و به او گفت:
    _ شاه برديا شما را فرا خوانده تا در مورد مسئله ي مهمي که به تازگي پيش آمده با شما مشورت کند.
    پرک ساس پس از اين پيغام بسيار خوشحال شد. مدتي بود که شاه در مورد مسائل مملکتي فقط با پاتي زي تس مشورت مي کرد و او به دست فراموشي سپرده شده بود. چند روز بود که او در ناراحتي و دودلي به سر مي برد. پک ساس پس نمي دانست چه تصميمي بايد بگيرد. آيا مي بايست به مخالفان ملحق شود؟ يا همچنان در کنار شاهي که تحت نفوذ پاتي زي تس قرار داشت باقي مي ماند؟ ترديد و دودلي عقل پرک ساس پس را کاملاً ضايع کرده و چشمان تيزبين ادراک او را کور کرده بود، بنابراين با عجله به ديدار شاه رفت که در يکي از پرديس هاي ( در زمان هخامنشيان باغ هايي بزرگ وجود داشت، پر از انواع گياهان. شاه مقدار زيادي از وقت خود را دراين باغ ها مي گذراند. اين باغ ها را پرديس مي ناميدند.) خود مستقر بود. اما به محض ورود توسط نگهبانان مخصوص شاه خلع سلاح شد. پرک ساس پس که از زمان کوروش هميشه جزء بزرگ ترين رجال مملکت بود، از اين حرکت بسيار ناراحت شد و نگهبان ها را ملامت کرد ولي نگهبان ها بي توجه به صحبت هاي او، پرک ساس پس را به زور به حضور شاه برديا بردند. برديا بر روي تخت نشسته و پاتي زي تس در لباس مخصوص مغ ها پهلوي او ايستاده بود. چند کنيز زيبا رو که هر کدام ظرفي از انواع اتمئه در دست داشتند، مشغول خدمت به شاه بودند. پرک ساس پس به زور توسط نگهبان ها جلوي برديا زانو زد. برديا کنيزان را مرخص کرد. سپس با حالت متکبرانه اي رو به پرک ساس پس کرد و از او پرسيد:
    _ بگو ببينم، آيا ديروز دو نفر به ملاقات تو نيامده اند؟
    پرک ساس پس سرش را پايين انداخت و اظهار بي اطلاعي نمود.
    برديا ناگهان از کوره در رفت. تازيانه اي را که در دست يکي از نگهبان ها قرار داشت، از دست او ربود و چند بار محکم به بدن پرک ساس پس کوبيد. ( اين حرکات او برادرش کبوجيه را به خاطر مي آورد که بسيار سخت گير بود. ) پرک ساس پس در بين پارسي ها مرد بسيار محترمي بود و از رفتار برديا بسيار ناراحت شد. برديا با حالتي عصبي به او گفت:
    _ فکر مي کني من احمقم. مگر تو نمي داني داريوش و اُتانس... در رأس مخالفان من قرار دارند. به چه جرأت آن ها را به منزلت دعوت مي کني. راجع به چي مي خواستي با اونا صحبت کني؟
    پرک ساس پس باز هم اظهار بي اطلاعي کرد. پاتي زي تس به او گفت:
    _ بهتر است بيش از اين شاه را خشمگين نسازي.
    پرک ساس پس با خشم به پاتي زي تس نگاه کرد. لبخند مضحکه آميزي بر لبان پاتي زي تس نقش بست. پرک ساس پس فهميد که همه ي اين اتفاقات زير سر پاتي زي تس است. پاتي زي تس به يکي از نگهبان ها دستور داد:
    _ آن ها را بياوريد.
    نگهبان ها چند نفر از خدمه ي منزل پرک ساس پس را به آنجا آوردند. پرک ساس پس با خشم رو به آن ها کرد و گفت:
    _ واقعا که مايه ي خجالت است. شماها نمک مي خوريد و نمکدان مي شکنيد. نفرين ابدي خدايان بر شما باد.
    برديا به پرک ساس پس گفت:
    _ خب هر خدمتکاري همه چيز را از اربابش ياد مي گيرد. ( طعنه اي به پرک ساس پس که تو هم به ولينعمت خود خيانت کرده اي. )
    پاتي زي تس سخن برديا را تکميل نمود:
    _ ما به خوبي مطلعيم در منزل تو چه گذشته. من از زمان شاه کبوجيه... جاسوساني را در منزل تو به کار گمارده ام. بهتر است ديگر بيش از اين حاشا نکني. آيا تو نمي خواستي با کمک داريوش و اُتانس عموي شاه را به جاي ايشان بنشاني؟
    دهان پرک ساس پس از تعجب باز ماند. درست بود که پرک ساس پس با داريوش و اُتانس ملاقات کرده بود، اما اتهام پاتي زي تس غير قابل باور بود. پرک ساس پس هيچ اطلاعي از سخنان پاتي زي تس نداشت، بنابراين با عصبانيت به حاشا کردن پرداخت. با اشاره ي پاتي زي تس نگهبان ها به زور پرک ساس پس را ساکت کردند. سپس پاتي زي تس از شاه برديا خواست تا به تفحص از خدمه ي منزل پرک ساس پس بپردازد. برديا از خدمه سؤال کرد. تمام خدمه حرف هاي پاتي زي تس را تأييد کردند. براي پرک ساس پس کاملاً روشن بود که پاتي زي تس براي او توطئه چيده است اما در آن موقعيت نمي توانست از خودش دفاع کند. برديا به طور کامل تحت نفوذ پاتي زي تس قرار داشت، بنابراين با ناراحتي سرش را پايين انداخت. برديا به او گفت:
    _ حالا که از کار خودت شرمنده اي... همين حالا به همراه افراد من به شهر مي روي. به دستور من تعداد زيادي از مردم در پايين بلند ترين برج شهر جمع شده اند. تو به بالاي برج مي روي و از کرده هاي خودت احساس ندامت مي کني. آن گاه بايد از تمام مقام ها و القاب خودت کناره گيري نمايي.
    پرک ساس پس همين طور که سرش را پايين انداخته بود، گفت:
    _ بله سرورم.
    برديا با خرسندي پاسخ داد:
    _ بسيار خب... مرخصي.
    پرک ساس پس در محاصره ي نگهبان هاي شاه آنجا را ترک کرد. همين طور که به سمت برج مي رفت، با خود گفت:
    _ امکان ندارد برديا مرا زنده بگذارد. پس اگر قرار است بميرم... بهتر است با افتخار بميرم. پس بايد چنان کنم که هيچ کس در چنين موقعيتي جرأت انجام آن را ندارد و تا ابد در ذهن همگان بماند.
    مردم زيادي در پايين برج جمع شده بودند. پرک ساس پس بر بالاي برج رفت و شروع به سخن گفتن نمود.
    _ مردم پارس... شاهي که بر ما حکم مي راند... فقط يک فرد گوش بريده است که لياقت فرمانروايي بر پارسي ها را ندارد. ( بريدن گوش از جمله مجازات هاي بد ترين دزدان و تبهکاران بود و افراد شريف آن را بسيار ننگ آور مي شمردند. ) او تمام فتوحاتي که کوروش بزرگ و ديگر پارسي ها با فدا کردن جانشان به دست آورده اند را بر باد مي دهد. اگر اوضاع به همين شکل ادامه پيدا کند... به زودي ملت ما يک بار ديگر دست نشانده ي ماد ها خواهد شد و ديگر ملل دوباره استقلالشان را به دست مي آورند. او حتي در گذشته نسبت به ولينعمت خودش، شاه کبوجيه قيام کرد و به همين خاطر به دستور شاه کبوجيه گوش هايش را درست مثل خطرناک ترين مجرمان بريدند. درست است که کبوجيه و برديا برادر بودند... اما وقتي شخصي به مقام شاهي مي رسد... پدر همه ي ملت محسوب مي شود و خيانت به او خيانت به کل ملت پارس است. مردم... همه ي شما بر حقيقت آگاه باشيد و به کساني که اينجا نيستند اطلاع دهيد که شاه کبوجيه در اثر حادثه نمرده... بلکه با حيله ي پاتي زي تس و به دستور مستقيم برديا به قتل رسيده است. چه طور شما پارسي هاي شريف مي توانيد شاهي را بپذيريد که حتي به برادر خودش هم رحم نمي کند. دليل من براي تمام گفته هايم اين است که شاه هميشه مو هايش را طوري درست مي کند که روي گوش هايش را کاملاً بپوشاند. آيا تاکنون هيچ کدام از شما موفق به ديدن گوش هاي برديا شده ايد...
    برديا در پرديس غافل از دنيا مشغول عيش و نوش با کنيزکان زيبا رو بود که ناگهان يکي از مقامات وارد شد و به او خبر داد:
    _ پادشاها... چه نشسته اي که هم اکنون پرک ساس پس در بالاي برج مردم را به شورش دعوت مي کند. شور و هيجان زيادي در بين مردم ديده مي شود. هر آن ممکن است شورشي دوباره بر پا شود.
    برديا با ناراحتي جام شرابي را که در دست داشت به زمين انداخت و فرياد زد:
    _ اي لعنتي. او را از بالاي برج به پايين بيندازيد.
    مدتي بعد پرک ساس پس در اثر حادثه پايش ليز خورد و از بالاي برج با سر به پايين فرود آمد.
    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی.
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    _ مي گويند او به علت شدت تأسف از خيانتي که نسبت به شاه روا داشته است جلوي روي همه ابراز تأسف کرده و سپس خودش را کشته است.
    سران هفت طايفه ي پارسي پشت ميز سنگي بزرگي نشسته و به سخنان اينتافرن گوش مي دادند. آن ها هر وقت که اتفاق مهمي مي افتاد، در منزل داريوش دور هم جمع مي شدند تا در مورد آن بحث کرده و تصميم واحدي اتخاذ نمايند. ناگهان از گوشه ي سالن آرتيستون که معمولاً در جلسات مردانه حاظر نمي شد با صداي بلند به اينتافرن گفت:
    _ اين واقعيت ندارد. من مأموريني را به طور مخفيانه فرستادم تا در اين مورد تحقيق کنند. پرک ساس پس به دستور برديا از بالاي برج به پايين انداخته شده است. جاسوس ديگري از داخل قصر به من خبر داده که وقتي پاتي زي تس از موضوع مطلع مي شود... برديا را به خاطر تصميم عجولانه مورد ملامت قرار داده، سپس براي جلوگيري از خشم مردم دستور مي دهد چنين شايع کنند که پرک ساس پس دست به خودکشي زده است.
    داريوش رو به همسرش کرد و با ملايمت به او گفت:
    _ خيلي متشکرم. حالا اگر مي شود ما را تنها بگذار.
    آرتيستون که از تعصب داريوش ناراحت شده بود، آنجا را ترک کرد. داريوش رو به ديگران کرد و ادمه داد:
    _ پرک ساس پس پيش از مرگ... من و اُتانس را از راز بزرگي مطلع کرده بود.
    همه از اين حرف داريوش تعجب کردند. گبرياس رو به داريوش کرد و با لحني ملامت گونه، در عين احترام پرسيد:
    _ پس چرا ما را از اين موضوع مطلع نکردي؟
    اُتانس به دفاع از داريوش پرداخت و گفت:
    _ چون هنوز زمانش فرا نرسيده بود.
    مگابيز از اُتانس پرسيد:
    _ حالا اون راز چي هست؟
    اتانس پاسخ داد:
    _ شاه کبوجيه در اثر حادثه نمرده...
    صداي آهي که حاکي از تعجب بود از ديگران به گوش رسيد. اتانس ادامه داد:
    _ بلکه با حيله و توسط پاتي زي تس با زهر کشته شده است. برديا هم از اين موضوع مطلع بوده. آن ها با هم اين نقشه را کشيده اند. طبق گفته ي مردمي که شاهد کشته شدن پرک ساس پس بودند... او در آخرين لحظات زندگي هم به اين موضوع اشاره کرده. بايد توجه داشت که پاتي زي تس علاوه بر مقام نيابت سلطنت... رياست شوراي مرکزي مغ ها را هم بر عهده دارد. امتيازات فراواني که پاتي زي تس در روز هاي اخير براي جامعه ي مغ ها گرفته به همين علت است. او تعداد زيادي از مغ ها را با هدايا به خودش وفادار کرده. مغ هاي وفادار به او مناصب عالي را به دست گرفته اند و دشمنانش از جامعه ي مغ ها طرد شده اند. اين امر به همراه دارا بودن مقام نيابت سلطنت که با کشته شدن پرک ساس پس به او رسيده قدرت وصف ناپذيري را در اختيار پاتي زي تس قرار مي دهد. در زمان حکومت ماد ها... مغ ها داراي قدرت بيشتري بودند. پاتي زي تس قصد دارد دوباره قدرت آن ها را افزايش دهد و حکومتي مذهبي متکي به خود ايجاد نمايد.
    آسپاتي نس با تعجب از اُتانس پرسيد:
    _ آيا مدرکي هم دال بر اين موضوع وجود دارد.
    اُتانس به داريوش اشاره اي کرد. داريوش با صداي بلند گفت:
    _ حالا مي توانيد داخل شويد.
    مرد سالخورده اي وارد سالن شد. تمام حاضرين او را مي شناختند و برايش احترام زيادي قائل بودند. نام مرد ايکسابات و از محارم شاه کبوجيه بود. ايکسابات با حاضرين سلام و احوال پرسي کرد و کنار آن ها پشت ميز نشست. داريوش به او گفت:
    _ چيزي را که براي ما گفتي، براي بقيه هم تعريف کن.
    ايکسابات شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
    _ اين دفعه ي اولي نبود که برديا اقدام به سوء قصد نسبت به برادرش مي کرد. ولي دفعه ي اول او مشاوري مثل پاتي زي تس در اختيار نداشت. بنابراين شکست خورد و توسط عمال شاه دستگير گرديد. شاه کبوجيه قصد داشت برادر را بکشد. خشم شاه را حد و مرزي نبود. هيچ کس جرأت وساطت نداشت چرا که شاه خيلي عصباني بود. عفريت مرگ بر برديا سايه انداخته و آماده بود او را در بر گيرد تا اينکه کاسان دان، همسر کوروش بزرگ و مادر دو برادر به ملاقات شاه کبوجيه رفت. کاسان دان جلوي شاه کبوجيه زانو زد. کبوجيه از اين حرکت او احساس شرم نمود. کاسان دان در حالي که به شدت اشک مي ريخت، پستان هاي خود را در دست گرفت و به کبوجيه گفت: (( شما دو برادريد که هر دو از اين سينه ها شير خورده ايد. حالا چه طور مي خواهيد خون يکديگر را بريزيد. )) ( ذات قدرت چنين است که براي به دست آوردن آن حتي دو برادر هم به يکديگر رحم نمي کنند. ) اشک هاي کاسان دان جان برديا را نجات داد و خشم شاه را فرو نشاند. با اين وجود کبوجيه نمي توانست به راحتي از برديا بگذرد. بنابراين دستور داد گوش هاي او را مثل يک دزد ببرند. کبوجيه اعتقاد داشت مردم هيچ گاه از يک شاه گوش بريده پيروي نمي کنند، بنابراين برديا نمي تواند به مقام شاهي برسد. پس از اين کار کبوجيه به مصر رفت تا آنجا را فتح کند. به غير از پرک ساس پس فقط سه نفر از نزديک ترين محارم شاه از اين موضوع مطلع بودند. من... آرتاسيراس... و بَغَ پَتَ پادشاه آريا. حالا که پرک ساس پس مرده... ما سه نفر هم احساس امنيت نمي کنيم.
    داريوش با احترام به ايکسابات گفت:
    _ خيلي متشکرم.
    ايکسابات از جاي خود بلند شد و آنجا را ترک نمود. بعد از رفتن او، اُتانس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
    _ من پيک هايي براي بغ پت، پادشاه آريا و آرتاسيراس فرستادم. آن ها هم حرف هاي ايکسابات را تأييد مي کنند.
    مگابيز، آسپاتي نس، گبرياس، اينتافرن و هيدارن با تعجب فراوان به يکديگر نگاه کردند.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی.
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    بعد از کشته شدن پرک ساس پس، پاتي زي تس که اکنون همه کاره ي مملکت به حساب مي آمد به ديدار شاه برديا رفت و به او گفت:
    _ سرورم. شما بايد براي حفظ سلطنت خودتان تغييراتي را که قبلاً قول داده بوديد در ارکان دولت به وجود بياوريد. در غير اين صورت مردم خيلي زود از شما بر مي گردند و شورش ها دوباره شروع خواهد شد. بايد نظام مالي... اجتماعي... سياسي و حتي ديني را اصلاح کرد. مهم ترين رکن اين اصلاحات... قدرت بخشيدن به حکومت مرکزيست. درسته که شما الان شاه هستيد. ولي در واقع حکومت ملوک الطوايفي ست. رؤساي طوايف پارسي در زمين هاي واگذار شده از طرف پدرتان به آن ها، قدرت مطلق هستند. آن ها قوانين خودشان را دارند و به هيچ وجه از حکومت تبعيت نمي کنند. مهم ترين رکن اصلاحات از بين بردن قدرت رؤساي طوايف است. بايد تعداد زيادي از احشام و رمه هاي آن ها به نفع خزانه ي ملي ضبط شود. عايدات بزرگان طوايف پارسي قطع شده و نظام مالي جديدي پي ريزي گردد. شما ماليات هاي سه سال را بخشيده ايد. اين فرصت لازم را براي اصلاح نظام مالي به ما مي دهد. نظام سياسي و طبقاتي بايد کاملاً تغيير کرده و بر پايه ي قدرت حکومت مرکزي و از بين بردن قدرت رؤساي طوايف دوباره پايه ريزي شود.
    برديا که شورش هاي گسترده ي مردم بر عليه حکومت برادرش را از ياد نبرده بود با سخنان پاتي زي تس موافقت کرد و اختيار تمام امور را به او واگذار نمود. پاتي زي تس فردي بود که وقتي پايه هاي قدرتش به لرزه مي افتاد، براي حفظ آن دست به هر کاري مي زد. او در مقابل دشمنانش فرد بسيار حيله گري بود. اما خصلت ديگري هم در او وجود داشت. او توانايي زيادي براي انجام صحيح امور داشت. در صورتي که معارضي در قدرت برايش وجود نداشت، مي توانست خدمات شايسته اي انجام دهد و براي امپراطوري بسيار سودمند باشد. اصلاحات طراحي شده از جانب پاتي زي تس، در صورت اجراي صحيح، قرن ها حکومت را در آرامش و ثباط نگه مي داشت و بسياري از ريشه هاي نارضايتي و نا آرامي مردم را از ميان مي برد. اما در راه اين اصلاحات يک سد بزرگ وجود داشت و آن منافع رؤساي طوايف و صاحبان کوچک تر قدرت بود.
    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی.
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    _ درست است که برديا تاکنون کار هاي زيادي انجام داده که مخالف نظر بزرگان پارسي بوده... ولي فرمان هاي جديدش درست مثل اعلام جنگ مي ماند. آيا ما بايد ساکت بمانيم و هيچ اقدامي عليه او نکنيم.
    باز هم اتفاق مهمي افتاده و باعث جمع شدن هفت رئيس طايفه دور هم شده بود. در اين لحظه اينتافرن در حال سخن گفتن بود و ديگران داشتند به سخنان او گوش مي دادند. بعد از تمام شدن سخنان او، گبرياس با خشم در تأييد سخنان اينتافرن ادامه داد:
    _ قرار است عايدي ما کم شود. مطمئيناً به مرور کاملاً قطع خواهد شد. آيا ما در فتوحات کوروش کبير هيچ نقشي نداشته ايم؟! آيا او بدون کمک نظامي و مالي رؤساي طوايف... حتي شهر کوچکي را هم مي توانست فتح کند؟! اگر ماد ها از کوروش شکست خوردند و اين همه سرزمين تابع او شدند... به خاطر رشادت سربازان طوايف پارسي بوده يا ماد ها.
    اُتانس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
    دوستان... دوستان... بهتر است آرام باشيد. با بحث و جدل بي مورد و داد فرياد کردن... مشکل حل نمي شود. بهتر است با آرامش فکر هايمان را روي هم بريزيم و راه حل مناسبي براي برخورد با مشکلات پيدا کنيم.
    رؤساي طوايف سعي کردند خود را آرام کنند تا بهتر بتوانند سخنان اُتانس را درک نمايند. چه کسي بود که در بين آن جمع به عقل و درايت اُتانس ايمان نداشته باشد. اُتانس ادامه داد:
    _ من در اين مورد تحقيق کردم. شاه تمام اين کارها را با نظر پاتي زي تس انجام مي دهد. حالا که پرک ساس پس کشته شده... ما پارسي ها ديگر کسي را پهلوي شاه نداريم تا بتواند در مقابل اين مادي از ما دفاع کند. پاتي زي تس اعتقاد دارد... حکومت خيلي بزرگ شده و براي حفظ آن بايد تغييرات عظيمي در ارکانش انجام شود. اين اصلاحات... اجتماعي، سياسي، نظامي و حتي ديني هستند. اما مهم ترين رکن آن از بين بردن قدرت بزرگان طوايف و قدرت بخشيدن به حکومت مرکزيست.
    آسپاتي نس با عصبانيت فرياد زد:
    _ شاه بدون قدرت نظامي ما هيچي نيست. اگر ما از او پشتيباني نکنيم، شاه ديگر قدرتي ندارد که بتواند فرمانروايي کند.
    اُتانس با ملايمت به آسپاتي نس پاسخ داد:
    _ براي همين است که پاتي زي تس سعي دارد قدرت نظامي را کاملاً در اختيار ماد ها قرار دهد تا ما ديگر نتوانيم سد راه اصلاحاتش شويم. به طوري که به اطلاع من رسيده... پاتي زي تس درسَدَد است گارد مخصوصي از محافظين ماد که هميشه آماده به خدمت باشند و فقط از شاه دستور بگيرند براي برديا آماده کند. او قصد دارد اين گارد را جانشين گارد جاويدان که از پارسي ها تشکيل مي شود بکند.
    مگابيز فرياد زد :
    _ اين غير قابل تحمل است. ما بايد در مقابل تهديدات برديا و مشاور مادش چه کار کنيم.
    اُتانس پاسخ داد:
    _ اين اقدامات تازه شروع کار آن هاست. شاه برديا قصد دارد حتي دين ما پارسي ها را مورد هدف قرار دهد. اصلاحات ديني از سرزمين ما آغاز مي شود. قطعاً برديا و پاتي زي تس نمي توانند اين اصلاحات را از سرزمين هاي ديگر شروع کنند، چون اين کار باعث شورش توده هاي مردمي مي شود که به تازگي مطيع پارسي ها شده اند... بنابراين... از ما شروع مي کنند.
    صداي اعتراض از بزرگان پارسي بر خواست. داريوش آن ها را آرام نمود و در حالي که سعي مي کرد نشان دهد، رياست بقيه را بر عهده دارد، گفت:
    _ دوستان... دوستان... لطفاً آرام باشيد. با عصبانيت هيچ مشکلي حل نمي شود. اگر مدتي به من فرصت بدهيد... راه حل مناسبي براي برخورد با اين مشکلات پيدا مي کنم.
    در تمام مدت مذاکرات، هيدارن ساکت نشسته بود و با درايت ديگران را زير نظر داشت.
    ادامه دارد...
    نوشته:علی پاینده جهرمی
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    چند شب بعد، سران هفت طايفه در منزل داريوش پشت ميز بزرگي نشسته بودند. مشعل هاي بزرگ فضاي سالن وسيع را روشن مي کرد. مگابيز رو به داريوش کرد و از او پرسيد:
    _ مي شود بگويي علت تشکيل جلسه ي امروز چيست؟
    داريوش رو به خادمي که دم در ايستاده بود کرد و گفت:
    _ او را بياوريد.
    خادم از در خارج شد. پس از چند لحظه خادم به همراه چند تن از همکاران خود در حالي که مرد قد بلندي را به زور وارد سالن مي کردند، برگشت. دستان مرد از پشت به هم بسته و ريش کوتاهي داشت. خادمين مرد را کشان، کشان، به سمت ميز سران قبايل بردند. آن گاه او را جلوي ميز به زور روي زمين نشاندند. داريوش به سخن در آمد و به ديگران گفت:
    _ نام اين مرد گئومات است. با دقت به چهره ي او نگاه کنيد.
    سران طوايف پارسي با تعجب به يکديگر نگاه کردند. داريوش که مي دانست آن ها متوجه منظور او نشده اند، گفت:
    _ بيشتر به قيافه ي او دقت کنيد. کافيست ريش بلندي را بر روي صورت او در نظر بگيريد.
    چند لحظه اي به سکوت گذشت، تا اينکه ناگهان آه از نهاد سران طوايف بلند شد. گبرياس با تعجب گفت:
    _ آه خداي من! اين غير ممکن است! چه شباهتي!
    _ درست است. جاسوس هاي همسرم آرتيستون، اين مرد را در بابل پيدا کرده اند. همسرم متوجه اين شباهت شد و پيشنهاد جالبي به من کرد. اين مرد شباهت غير قابل باوري به شاه برديا دارد. کافيست بگذاريم ريشش بلند شود. آن وقت... هيچ کس اين دو را از هم تميز نمي دهد. وقتي ريشش کاملاً بلند شد... من دستور مي دهم او را بکشند. به شکلي که هيچ زخمي بر بدنش ديده نشود. سپس با کمک کاهني که همسرم آرتيستون از مصر آورده است، بدن او را سالم نگاه مي داريم و به پارسي ها نشان مي دهيم. ما به آن ها مي گوييم... اين مرد بردياي واقعيست که به دست برادرش شاه کبوجيه با زهر کشته شده و شاهي که بر ما حکومت مي کند، فقط از نزديکان پاتي زي تس است که توسط او به تخت نشانده شده است. پاتي زي تس که از مرگ برديا مطلع بوده... با حيله ترتيب کشته شدن شاه را مي دهد. با مرگ شاه کبوجيه او از فرصت استفاده مي کند و يکي از نزديکان خود را که شباهت زيادي به برادر شاه داشته است به تخت مي نشاند. اکثر پارسي ها از پاتي زي تس که يک مادي است تنفر دارند و رفتار برديا را در تبعيت از او نمي پسندند. مردم به راحتي حرف ما را باور مي کنند.
    اينتافرن گفت:
    _ اما هيچ کس يک چنين دروغ بزرگي را باور نمي کند. ما...
    اُتانس مثل هميشه به وسط حرف اينتافرن پريد و با تحکم گفت:
    _ اشتباه مي کني... دروغ هر چه بزرگ تر باشد، باور کردني تر است. من و داريوش با هم بار ها اين نقشه را بررسي کرده ايم. اين کار تا حد زيادي مشروعيت شاه برديا را در بين جامعه از بين مي برد. بدين ترتيب عزل او از مقامش راحت تر مي شود.
    اينتافرن که از حرکت اُتانس ناراحت شده بود، با عصبانيت در حالي که پي در پي کلماتي سريع را بر زبان مي آورد، به او پاسخ داد:
    _ احتمال دارد پرک ساس پس که خود را در شرف سقوط مي ديده است، فقط سخني را از روي کينه ورزي بر زبان آورده باشد. ايکسابات و بغ پت هم که از نظر سياسي به پرک ساس پس وابسته بودند، مثل پرک ساس پس خود را در شرف نابودي مي بينند. حرف هاي آن ها قابل اعتماد نيست. ما نمي توانيم فقط بر اساس حرف آن ها عمل کنيم. اگر خلاف صحبت پرک ساس پس و ايکسابات ثابت شود، کل اعتبارمان را در بين جامعه از دست مي دهيم.
    برخلاف اينتافرن که با عصبانيت صحبت مي کرد، اُتانس با آرامش پاسخ او را داد:
    _ اين مشکل راه حل ساده اي دارد.
    اُتانس روي خود را به طرف آسپاتي نس تغيير داد و گفت:
    _ دوست عزيز آسپاتي نس... دختر تو رديمه يکي از زنان شاه کبوجيه بود که پس از فوت او با زنان ديگر شاه متوفي وارد حرم برديا گرديد. او مي تواند حقيقت را بر ما آشکار نمايد.
    آسپاتي نس که از اين سخن اُتانس کاملاً دست پاچه شده بود، گفت:
    _ من نمي توانم اجازه دهم دخترم جانش را براي مطامع شخصي من به خطر بيندازد.
    اُتانس با لحن بسيار محکمي جواب آسپاتي نس را داد:
    _ دختر تو از خانواده ي نجيبيست. اگر موقع اقتضا کند... بايد حيات خود را به خطر بيندازد. مگر نمي بيني که اين شاه فردي ضعيف و آلت دست يک مغ مادي است. برديا دارد کل فتوحات و افتخارات پدرش و ديگر پارسي ها را بر باد مي دهد. چنانچه اوضاع همين طور ادامه پيدا کند... دير زماني نمي گذرد که پارسي ها يکبار ديگر دست نشانده ي مادي ها مي شوند.
    سخنان اُتانس باعث شد آسپاتي نس جلوي روي ديگران شرمنده شود. بنابراين با شرمندگي سرش را پايين انداخت و گفت:
    _ بسيار خب. من ترتيب اين کار را خواهم داد.
    اُتانس با ملايمت به او پاسخ داد:
    _ متشکرم. هيچ کس فداکاري دختر تو را فراموش نمي کند.
    سخنان سنجيده ي اُتانس باعث شد اينتافرن از درون آتش بگيرد. اُتانس هميشه و همه جا از او پيشي مي گرفت. اما او نمي توانست خشم خود را آشکار سازد. در بين آن جمع فقط داريوش با تيزهوشي متوجه اين موضوع شد. فرداي آن روز آسپاتي نس از رديمه خواست تا در اولين مرتبه اي که شاه برديا با او همبستر مي شود، در مورد گوش هاي شاه تحقيق کند. اما براي اينکه رديمه به حقيقت دست يابد، بايد مدتي منتظر مي ماند. شاه زنان فراواني داشت. رديمه بايد آنقدر صبر مي کرد تا سرانجام شاه شبي با او همبستر شود. از خوش شانسي سران طوايف اين انتظار چندان طولاني نشد. يازده روز بعد به رديمه اطلاع دادند که شب هنگام خود را براي پذيرايي از شاه آماده کند. شب فرا رسيد. بعد از عشق بازي هاي معمول برديا به خوابي سنگين فرو رفت. رديمه به عمد مقداري ماده ي آرامش بخش در نوشید*نی شاه ريخت تا خواب او سنگين تر شود اما خودش با فريبکاري هاي زنانه از خوردن نوشید*نی سر باز زد. برديا هم که آن شب شاد و شنگول بود، متوجه اين موضوع نشد. بعد از خوابيدن شاه رديمه دست خود را به طرف مو هاي برديا که هميشه با ظرافت طوري آرايش مي شد که گوش هايش را کاملاً بپوشاند برد و آن ها را به کنار زد. فردا صبح او پيغامي مبني بر درستي سخنان پرک ساس پس براي پدرش فرستاد. آسپاتي نس اين موضوع را با ديگر سران طوايف در ميان گذاشت. اکنون همه به درستي سخنان ايکسابات ايمان آورده بودند.
    پس از اينکه درستي سخنان ايکسابات و پرک ساس پس بر تمام رؤساي طوايف معلوم شد، همه ي آن ها به وسيله ي افراد خود با جديت تمام مشغول پخش خبر جعلي بودن شاه شدند. هر روز تعدادي از پارسي ها که معمولاً از بين نجبا و طبقات بالاي جامعه و معتمدين مردم انتخاب مي شدند، به محلي که به نگهداري جسد گئومات اختصاص يافته بود، مي رفتند. آن ها پس از ديدن جسد به درستي سخنان کذب رؤساي طوايف ايمان مي آوردند. هر کدام از اين اشخاص پس از خارج شدن از آن محل شايعه ي بردياي دروغين را در بين اقوام و دوستان خود پخش مي کردند. در مدت کوتاهي اين خبر در تمامي پارس بر سر زبان ها افتاد و همه را در بهت و حيرت فرو برد. مردم کوچه و بازار همه جا راجع به آن صحبت مي کردند و رؤساي طوايف با خوشحالي به شايعه دامن مي زدند.
    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی.
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    خش خبر جعلي بودن شاه به طور حيرت انگيزي در عامه ي مردم پارس اثر کرد و صدمه ي جبران ناپذيري به قدرت و مقام خداي گونه ي شاه وارد نمود. ( ايرانيان شاهان هخامنشي را خدا نمي دانستند. تصور خدا بودن شاه بعد از ورود اسکندر به ايران راه يافت. خداي گونه تمثيل است. ) برديا از شدت خشم بر خود مي لرزيد و مي خواست هر چه زود تر مصببين ماجرا را مجازات کند. بنابراين از پاتي زي تس خواست تا در اين مورد تحقيق کند. با بررسي کوچکي از طرف پاتي زي تس حقيقت آشکار شد. برديا مي خواست رؤساي قبايل را همان دم احضار و سپس همه را گردن بزند. اما پاتي زي تس او را از اقدام نسنجيده بر حذر داشت و از شاه خواست تا مطابق نقشه ي او عمل کند. پاتي زي تس به برديا قول داد، چنانچه راهنمايي هايش را به کار بندد، مثل هميشه مؤفق خواهد شد. سخنان پاتي زي تس برديا را آرام نمود. سپس برديا تمام کارها را به پاتي زي تس محول کرد. به تحريک پاتي زي تس، شاه برديا فراميني صادر کرد. ماليات هايي سنگين بر طوايف پارسي مخالف با برديا بسته شد. اين در حالي بود که ديگر ملل که کشورشان به دست پارسي ها فتح شده بود از دادن ماليات معاف شده بودند. مأمورين شاه مقدار زيادي از اموال رؤساي طوايف را با بهانه هاي گوناگون توقيف کردند. اوضاع هر روز براي طوايف مخالف برديا سخت تر مي شد. سران طوايف چند بار براي چاره جويي دور هم جمع شدند اما نتوانستند راه حل مناسبي پيدا کنند تا اينکه هيدارن پيشنهاد جسورانه اي کرد که همه را در بهت و حيرت فرو برد. پيشنهاد هيدارن کشتن شاه بود. به نظر او بهترين زمان براي اين کار وقتي بود که شاه براي سرکشي به املاک شاهي سرزمين پارس به قلمرو سران طوايف نزديک مي شود. سران طوايف پارسي در خاک اصلي پارس از قدرت و اختيارات بسيار زيادي برخوردار بودند و اين کار را براي آن ها راحت تر مي کرد. بعد از بحث و جدل فراوان بالاخره اکثريت رأي هيدارن را پذيرفتند. طبيعي بود که با پخش خبر جعلي بودن شاه اين اقدام رؤساي طوايف در بين جامعه خيانت تعبير نمي شد. بر عکس در صورت مؤفقيت همه به کشندگان شاه جعلي به ديد قهرمانان مي نگريستند. فقط اُتانس بود که با اين نقشه مخالفت مي کرد اما چون ديگران تصميم به انجام اين کار گرفتند، اُتانس چاره اي به جز شرکت در آن نداشت. در غير اين صورت از نظر ديگران کار او خيانت طلقي مي شد و ممکن بود به صداقت او شک شود. اينتافرن در آن جلسه از نظر هيدارن دفاع نمود و از اينکه مي توانست رأي خود را در مقابل اُتانس به کرسي بنشاند، بسيار خشنود بود. تعدادي از افراد طايفه ي هيدارن جزء گارد مخصوص شاه ملقب به جاويدان ها بودند. قرار بر اين شد که آن ها راه هاي ورودي قصر را به روي مهاجمين باز کنند. سران طوايف بهترين افراد خود را براي اين عمليات گلچين نمودند. چون ممکن بود جا به جايي نفرات زياد، شک جاسوسان شاه و پاتي زي تس را برانگيزد، سران طوايف تصميم گرفته بودند فقط از نفرات کمي با توان رزمي بالا استفاده کنند. جلسات متعددي در خفا برگذار شد تا نقشه ي دقيق و کاملي براي اجراي عمليات کشيده شود. وابستگان سران طوايف که در خدمت برديا بودند، در کمال احتياط اعمال و رفتار برديا را مرتب به سران طوايف گزارش مي دادند تا اينکه سرانجام... لحظه ي موعود فرا رسيد. بعد از اينکه آخرين جلسه تمام شد و همه در حال ترک محل بودند، اُتانس داريوش را به کناري کشيد و به دور از چشم ديگران به او گفت:
    _ داريوش... از هيدارن بر حذر باش. خبرهايي به من رسيده که از ملاقات هاي پي در پي او با شاه در روزهاي اخير حکايت دارد.
    اما داريوش که نمي خواست در آن لحظه ي حساس رهبري ديگران را از دست بدهد به اُتانس پاسخ داد:
    _ من هميشه به عقل و درايت تو ايمان داشتم. اما مرد شکاکي مثل تو... هرگز نمي تواند همه ي افراد را با عقايد مختلف زير پرچم خود جمع کند.
    با اين کلام داريوش اُتانس چاره اي به جز پيروي از ديگران نداشت. قرار بود حمله شب هنگام صورت گيرد. رديمه قبلاً به آسپاتي نس اطلاع داده بود که شاه آن شب به همراه بـدکـاره هايي از بابل در يکي از سالن هاي وسيع قصري که در آن اقامت گزيده بود به خوشگذراني مشغول مي شود. قبل از حمله سران هفت طايفه به همراه سربازان منتخب به دعا کردن پرداختند و خود را براي مرگ آماده نمودند. شعار آن ها اين بود:
    _ يا کشته مي شويم، يا پيروز.
    سران طوايف به همراه سربازان خود شب هنگام و در سکوت به طرف قصر محل اقامت برديا حرکت کردند. هيدارن زودتر از آن ها حرکت کرد تا ترتيب باز کردن درها را بدهد. وقتي سران طوايف به قصر رسيدند، طبق برنامه سربازان هيدارن در ها را به روي آن ها گشودند. در پشت در جسد چند سرباز مادي که محافظت از بعضي قسمت ها را بر عهده داشتند، افتاده بود. سران طوايف در حالي که شمشير هايشان را برهنه کرده بودند، با راهنمايي سربازان هيدارن به طرف سالن محل اقامت برديا رفتند. از دور صداي ساز به گوش مي رسيد. شش رئيس طايفه به همراه سربازان خود به در سالن رسيدند. در بسته بود. از پشت در صداي ساز و آواز به گوش مي رسيد. همه در پشت در ايستادند و خود را آماده کردند. سپس با اشاره ي داريوش ناگهان همگي با هم به داخل ريختند. تعداد زيادي زن و خواجه در داخل سالن ديده مي شد. دور تا دور سالن سکوهاي مرتفعي قرار داشت که بر روي محوطه ي سالن کاملاً مسلط بود. زنان بـدکـاره و آوازه خوان به همراه خواجگان ترسيده و هر کدام با جيغ و داد به سمتي دويدند. رؤساي طوايف با سربازان خود وارد سالن شدند و چند تن را از دم تيغ گذراندند. آن ها به دنبال برديا مي گشتند. اما به هر کجا مي نگريستند، اثري از او نمي يافتند. اُتانس که زود تر از بقيه متوجه اصل موضوع شده بود، فرياد زد:
    _ اين يک تله است. فرار کرده و جان خود برهانيد.
    اما در سالن ناگهان بسته شد. چندين سرباز نيزه به دست را فرار آن ها را مسدود کردند. تعداد زيادي سرباز که مسلح به تير و کمان بودند، بر سکوهاي مرتفع ظاهر شدند. داريوش و متحدينش کاملاً گيچ شده بودند اما اُتانس آن ها را جمع کرد و براي دفاع آماده نمود. صداي خنده ي وحشتناکي به گوش رسيد. برديا در حالي که به شدت مي خنديد، بر روي يکي از سکوها ظاهر شد. پاتي زي تس و هيدارن در کنار او قرار داشتند. با ديدن هيدارن گبرياس فرياد زد:
    _ اي رذل، براي چي ما را اين چنين فروختي؟
    مگابيز هم با خشم به هيدارن گفت:
    _ به چه سبب به قوم خودت خيانت کردي؟
    هيدارن در حالي که نخودي مي خنديد، پاسخ داد:
    _ من واقعاً متأسفم. ولي مقام هايي که قرار است به من داده شوند... خب... خيلي وسوسه برانگيز بودند.
    ( در گذشته، زماني که فرستاده اي از جانب داريوش براي هيدارن آمد و او را به جلسه ي رؤساي طوايف دعوت کرد، هيدارن هم در ابتدا مثل ديگر رؤساي طوايف کوچ نشين پارسي تصميم گرفت تا از اين مسائل به دور بماند. کوچ نشين ها بر خلاف شهري ها ميل کمتري به قدرت داشتند. سعي کردند سر خويش گيرند و به دنبال کار خود روند. اما بعد از اندکي تأمل، هيدارن اين موقعيت را فرصتي مناسب براي پيشرفت خود دانست. بنابراين تصميم گرفت به نفع خود از آن بهره برداري کند. سپس او به جلسه ي رؤسا رفت. علت دير آمدن هيدارن همين بود. او در موقعيتي مناسب به ديدار شاه رفت و برديا را از ماوقع مطلع نمود. هيدارن همه ي مسائل مطرح شده در جلسات رؤسا را به برديا اطلاع نمي داد. فقط جسته و گريخته مطالبي را مطرح مي نمود و سعي مي کرد تا مي تواند از برديا امتياز بگيرد. تا اينکه پاتي زي تس از ديدارهاي پي در پي هيدارن با شاه مطلع شد و در موقعيتي مناسب همه چيز را از زير زبان برديا بيرون کشيد. آن گاه دفعه ي بعدي که هيدارن به ديدار شاه رفته بود، ناگهان در جلسه حاضر گرديد. هيدارن با حضور پاتي زي تس غافلگير شد. پاتي زي تس بر خلاف برديا شخصيت بسيار توانمندي داشت. کسي نمي توانست از او سوء استفاده کند. پاتي زي تس هيدارن را که به شدت ترسيده بود، تهديد به مرگ کرد و همه چيز را از زير زبان او بيرون کشيد. اين درست زماني بود که رؤساي طوايف طرح بردياي دروغين را اجرا مي کردند و جسد گئومات را به همه نشان مي دادند. اين نقشه موقعيت شاه را کاملاً به خطر انداخته بود. شاه و دار دسته اش نمي توانستند عکس العمل مناسبي نشان دهند. برديا و پاتي زي تس به خوبي مي دانستند که بدون دليل کاملاً روشني نمي توانند رؤساي طوايف را علناً نابود کنند. اين کار باعث التهاب شديدي در بين پارسي ها که هنوز مرگ پرک ساس پس را فراموش نکرده بودند، مي شد. اين براي شاهي که تازه بر تخت نشسته و مي خواهد دست به اصلاحات اساسي بزند، اصلاً خوب نبود. بنابراين پاتي زي تس نقشه اي کشيد و از هيدارن خواست تا ديگران را به بهانه ي کشتن شاه به کمينگاه بکشاند. او تصميم داشت با دستگيري رؤساي طوايف همه ي آن ها را جلوي روي مردم گردن بزند و چه بهانه اي بهتر از سوء قصد به جان شاه. بدين ترتيب کسي نمي توانست به اعدام بزرگان پارسي اعتراض کند. پاتي زي تس همچنين مي توانست عده ي زيادي از مخالفان اصلاحات خود را به بهانه ي همدستي با توطئه گران نابود گرداند و اين راه را براي انجام اصلاحات مورد نظر او کاملاً هموار مي نمود. جامعه هم که از نقشه ي رؤساي طوايف آگاه بودند و از جريان شاه دروغين هم مطلع مي شدند، اين موضوع را به راحتي مي پذيرفتند. بنابراين پاتي زي تس هيدارن را قانع کرد تا نقشه ي او را انجام دهد. او وعده و وعيد فراواني به هيدارن داد. )
    برديا رو به داريوش کرد و به او گفت:
    _ به ياد مي آوري که گفتي من نمي توانم بدون دليل موجهي به يکي از رؤساي طوايف صدمه بزنم. چه دليلي بهتر از سوء قصد به جان شاه. حالا من مي توانم جلوي چشم مردم...
    برديا در حالي که صدايش نعره مانند شده بود ادامه داد:
    _ گردن همه ي شما را بزنم.
    برديا رويش را به طرف آسپاتي نس تغيير داد و با همان صداي بلند گفت:
    _ من دستور مي دهم دخترت را مثل بـرده ها در بازار بفروشند.
    چند سرباز در حالي که رديمه را گرفته بودند، او را به زور جلوي چشم پدرش آوردند. رديمه فرياد زد:
    _ پدر.
    آسپاتي نس با شنيدن فرياد دختر خود نعره کشيد:
    _ لعنتي ها... رهايش کنيد. کدامين دست ناپاک جرأت کرده به بدن يک اشرافزاده دست زده و آن را بيالايد. من بايد آن دست ها را قطع نمايم.
    و به سمت دخترش دويد که ناگهان تيري در سينه ي او جاي گرفت. خون از کنار دهان آسپاتي نس جاري شد اما باز هم به رفتن ادامه داد تا اينکه چند قدم آن طرف تر به زمين افتاد. صداي شيون از رديمه بلند شد. تيري ديگر بر چشم اينتافرن فرود آمد. اينتافرن که خون از چشمش جاري بود، با رشادت تير را بيرون کشيد و سعي کرد جلوي خونريزي را بگيرد. پاتي زي تس بر محاصره شدگان بانگ زد:
    _ سلاح هايتان را بيندازيد و تسليم شويد پيش از آن که فرمان دهم مرگ شما را در آغـ*ـوش گيرد و آنچنان بفشارد تا کاملاً تيره گرديد و در هنگام احضار از جانب خدايان براي پاسخگويي از شدت تيرگي روي شرمنده يتان هويدا نباشد.
    اما اُتانس در پاسخ او با قاطعيت گفت:
    _ هرگز. بهتر است همينجا با شرافت بميريم تا اينکه ننگ تسليم شدن و حقارت اعدام در مقابل فرومايگان را پذيرا گرديم. آن گاه در مقابل خدايان و اجدادمان هم شرمنده نيستيم.
    سربازان منتخب که چنين ديدند، سپرهايشان را بالا آوردند و سعي کردند حتي با فدا کردن جانشان از ولينعمتان خود دفاع کنند و سرانجام با زحمت توانستند با دادن تلفات زياد راه را از ميان محاصره کنندگان بگشايند و از قصر فرار کنند. خشم برديا را حد و مرزي نبود. با عصبانيت بر سر پاتي زي تس و هيدارن فرياد مي زد و آن دو را به بي لياقتي متهم مي نمود. باورش نمي شد توطئه کنندگان توانسته باشند از چنگش بگريزند.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    داريوش، مگابيز، اينتافرن، اُتانس و گبرياس به سمت طوايف خود برگشتند. آن ها چاره اي به جز جنگيدن نداشتند. بنابراين به تدارک سپاه پرداختند. لشکر برديا که با تدبير پاتي زي تس از قبل براي جنگ آماده شده بود، با سرعت تمام به سمت آن ها پيش مي آمد و در سر راه خود هر آنچه را که به طوايف پارسي مخالف تعلق داشت، نابود مي کرد. تعدادي از مردم به اين خاطر بي گـ ـناه کشته شدند. لشکر برديا هر لحظه نزديک تر مي شد. سران طوايف وقت چنداني نداشتند. بنابراين با تدارک کمي به ميدان جنگ شتافتند. پيش از عزيمت به ميدان رزم، اُتانس پيشنهاد کرد:
    _ يک فرمانده ي بد بهتر از چند فرمانده ي خوب است. پس بهتر آن بود که از ميان خود شخصي را به عنوان فرمانده انتخاب کرده و لشکريان را به صورت متحد به ميدان جنگ بفرستيم. از اين به بعد قوانين جنگي بر ما حاکم خواهد بود. همه بايد از فرامين شخصي که به عنوان فرمانده انتخاب مي شود اطاعت کنند. عدم فرمانبرداري مجازات هايي سنگين در بر خواهد داشت.
    همه با سخنان اُتانس موافقت کردند. اما چه کسي بايد به عنوان فرمانده انتخاب مي شد؟ بحث و جدل شديدي در گرفت. سرانجام چون طايفه ي داريوش از همه بزرگ تر و تعداد سربازان او بيشتر بود، داريوش به فرماندهي انتخاب شد. اُتانس که حق زيادي براي اين کار داشت به خاطر حفظ اتحاد طوايف از فرماندهي کنار کشيد زيرا او به خوبي از ضمير يار خود مطلع بود و مي دانست که داريوش تا چه حد شيفته ي رياست است. داريوش لشکرياني را که از طوايف مختلف بودند، متحد کرد و در حالي که تدارک چنداني در اختيار نداشت، به ميدان جنگ شتافت. تعداد سربازان برديا و پاتي زي تس بسيار بيشتر از رؤساي طوايف بود. سران طوايف پارسي فقط سربازان طايفه ي خود را در اختيار داشتند. در حالي که برديا علاوه بر گارد شاهي، سربازان ماد وفادار به پاتي زي تس، سربازان اجير و پارسي هاي چهار طايفه ي صحرانشين را هم در اختيار داشت. او همچنين مي توانست در صورت طولاني شدن جنگ از ديگر ملل تابعه هم کمک بگيرد. بنابراين جنگ در گرفت و شکست در لشکر داريوش افتاد. داريوش و متحدانش جلسه اي تشکيل داده و به چاره جويي پرداختند. پس از بحث و جدل فراوان با نظر اُتانس قرار را بر اين گذاشتند تا به همراه سربازان خود و خانواده هايشان به قلعه ي بزرگي که در نزديکي انشان و شهر شوش پايتخت قديم عيلام قرار داشت، پناه ببرند. از درون استحکامات قلعه راحت تر مي شد با لشکري کمتر با سربازان بيشتر برديا مقابله کرد. از طرف ديگر قلعه بين سرزمين اصلي پارس و سرزمين انشان که سال ها در دست پارسي ها قرار داشت و در آنجا داراي سابقه بودند، واقع شده بود. اين کار را براي جنگ راحت مي کرد و ارتباط با پارس را سهل مي نمود. سربازان داريوش به همراه خانواده هايشان و آن چه مي توانستند در زمان کم از لوازم مورد نياز به همرا خود ببرند، به طرف قلعه به راه افتادند. آن ها نمي توانستند در زمان کم همه را به خود ببرند. قطعاً تعداد زيادي از مردم جا مي ماندند. لشکر جرار برديا به سرعت به سمت پايتخت پارس که به دست سران طوايف افتاده بود، در حرکت بود. اُتانس به همراه تعداي سرباز سبک اسلحه سعي مي کرد با جنگ و گريز سرعت آن ها را کمتر کند. سربازان برديا به محل استقرار هر طايفه اي که مي رسيدند، به چپاول پرداخته و هر کس را که در مقابل آن ها مقاومت مي کرد، بي رحمانه به قتل مي رساندند. پيش از ترک پايتخت پارس داريوش به ديدن پدر خود ويشتاسب رفت. ويشتاسب با آرامش بر روي تراسي مرتفع که مشرف به باغ زيبايي بود نشسته بود و جام شرابي در دست داشت. داريوش که از اين رفتار پدر خود تعجب کرده بود، با لحني سراسيمه به او گفت:
    _ چرا شما براي رفتن آماده نشده ايد؟!
    ويشتاسب آهي کشيد و با آرامش به او پاسخ داد:
    _ در جواني... ميان سالي... و حتي تا همين اواخر... من در جنگ هاي بسياري شرکت کرده ام.
    ويشتاسب جرعه اي از نوشید*نی نوشيد و سپس ادامه داد:
    _ ولي حالا دوست دارم اين مابقي عمر را در آرامش سپري کنم و از ميدان هاي پر اسطراب دوري گزينم.
    داريوش با عصبانيت به پدر خود گفت:
    _ سربازان برديا شما را مي کشند و اين باغ را به آتش مي کشند.
    ويشتاسب جرعه اي ديگر از نوشید*نی نوشيد و بار ديگر با آرامش پاسخ داد:
    _ مقام من در بين پارسي ها بسيار رفيع است. من خدمات زيادي براي پدر برديا انجام داده ام. همه ي پارسي ها و ديگر ملل به من احترام مي گذارند. اگر من اقدامي عليه برديا نکنم... او براي حفظ وجهه ي اجتماعي خود هرگز دستش را به خون من آلوده نمي سازد. حتي اگر چنين هم باشد... ديگر عمر خودم را کرده ام و آرزويي ندارم که بخواهم به عشق آن زنده بمانم. پس تو که سر پر شوري داري به دنبال کار خود رو و مرا فراموش نما.
    داريوش تلاش فراواني کرد تا نظر پدرش را تغيير دهد اما مؤفق نشد. سرانجام با ناراحتي آنجا را ترک نمود. فرداي آن روز داريوش و هم پيمانانش پارس را ترک کرده و به طرف قلعه حرکت نمودند. سربازان برديا در تعقيب آن ها بودند، بنابراين آن ها نمي توانستند همه را با خود ببرند. تعداد زيادي از مردم عادي طوايف و وابستگان کم اهميت در پارس جا ماندند. رؤساي طوايف تدارکات کمي به همراه داشتند و فقط مي توانستند، سربازان کارآزموده و خانواده هاي آن ها را با خود ببرند. پس از رفتن داريوش و متحدانش سربازان برديا سر رسيدند و به راحتي پاسارگاد را فتح کردند. به تحريک پاتي زي تس که يک مادي بود، تعداد زيادي از مردم عادي پارس، بيگناه به دست سربازان برديا کشته شده و معابد پارس ويران گرديدند. بعد از غلبه کامل بر پارس، برديا و پاتي زي تس براي نشان دادن قدرت خود به همراه سربازانشان در خيابان هاي پاسارگاد ( پايتخت پارس ) رژه رفتند. در اين حال از جلوي منزل بزرگ ويشتاسب رد شدند. ويشتاسب که دم در خانه ايستاده بود، به شاه اداي احترام نمود. برديا در حالي که با خشم به ويشتاسب مي نگريست، از او پرسيد:
    _ پس چرا پسرت داريوش اينجا نيست تا به ما خوش آمد گويد و به نشانه ي احترام دست را برافرازد؟
    ويشتاسب در اين لحظه ي حساس بايد پاسخي سنجيده مي داد تا خشم شاه را فرو نشاند و جان خود را نجات دهد. بنابراين چنين پاسخ داد:
    _ خيلي متأسفم سرورم. من کاملاً روابط خود را با داريوش قطع نموده ام. او ديگر پسر من نيست و عشق پدر و فرزندي ما بين ما وجود ندارد.
    پاتي زي تس سر در گوش برديا گذاشت و به او گفت:
    _ دروغ مي گويد سرورم آنچنان پليد که بوي تعفن آن تا فلائک هم مي رسد و حتي فرو ترين خدايان را آگاه مي سازد. بهتر است همين حالا او را بکشيد.
    برديا در حالي که فقط پاتي زي تس صداي او را مي شنيد، پاسخ داد:
    _ نه... من کار را صلاح نمي دانم. ويشتاسب در بين پارسي ها محبوبيتي فراوان دارد. در گذشته خدمات زيادي براي پدرم انجام داده است. حالا که او اقدامي عليه ما نمي کند و سر تعظيم فرود آورده است... مي تواند زنده بماند.
    برديا بي تفاوت به پاتي زي تس به اسب خود هي زد و از آنجا دور شد. پاتي زي تس سرش را تکان داد و با خود گفت:
    _ مطمئن باش يک روز از اين کار خود پشيمان خواهي شد زيرا دنيا افسانه نيست و حقيقت تلخ است. تو اژدهايي را در چنگ داشتي که اکنون خود را ضعيف مي نمود اما او را رها ساختي تا کي اين هژبر ضمير واقعيه خويش آشکار نمايد و آتش نهان به برون افکند.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    پس از فتح کامل پارس و سرکوبي شورش هاي پراکنده، برديا هيدارن را به سمت والي پارس ( ساتراپ ) منصوب کرد. سپس با لشکر خود به طرف قلعه اي که رؤساي طوايف در آن موضع گرفته بودند، حرکت نمود. يک بار ديگ جنگ درگرفت. سربازان سران طوايف با استفاده از استحکامات قلعه و موقعيت برتر خود تلفات زيادي بر سربازان برديا وارد کردند. جنگيدن از بيرون با سربازاني که در پشت استحکامات قلعه مخفي مي شدند، سخت بود. فرماندهان سپاه برديا درمانده شدند. بنابراين به نزد شاه خود رفتند و از او راه حل را جويا شدند. برديا که چيزي به ذهنش نمي رسيد از پاتي زي تس کمک خواست. پاتي زي تس مراسم دعايي تشکيل داده و به گفته ي خودش از خداي بزرگ اهورامزدا و ديگر خدايان کمک خواست. پس از پايان مراسم پاتي زي تس جلوي روي درباريان به نزد شاه آمد و با صداي بلند به طوري که همه مي شنيدند به او گفت که خدايان راه چاره را به اونشان داده اند. برديا با خوشحالي از پاتي زي تس پرسيد:
    _ راه حل چيست؟
    پاتي زي تس پاسخ داد:
    _ ما راه هاي عبور و مرور به قلعه را تحت نظر مي گيريم و هرگونه ارتباط با آن را قطع مي کنيم. بدين شکل... يا آن ها از قلعه بيرون مي آيند و مردانه با ما مصاف مي دهند... که در اين صورت قطعاً شکست خواهند خورد. يا از شدت گرسنگي در قلعه تلف خواهند گرديد. راه سومي هم وجود داره که آن تسليم شدن بي قيد و بند به شاه مي باشد.
    برديا راه حل پاتي زي تس را پسنديد و فرامين لازم را براي اجراي آن صادر کرد. قلعه در محاصره ي بسيار شديدي قرار گرفت. به دستور پاتي زي تس استحکاماتي در اطراف قلعه ساخته شد. هرگونه رفت و آمد، غير ممکن گرديد. وضعيت براي ساکنين قلعه هر روز سخت تر مي شد. متحدين داريوش آذوغه ي چنداني در اختيار نداشتند. چند بار شجاع ترين آن ها سعي کردند با شکستن خطوط محاصره آذوغه ي لازم را تهيه کنند ولي هر بار به علت استحکاماتي که با دستور پاتي زي تس ساخته شده بود، از لشکريان برديا شکست خوردند. به زودي ساکنين قلعه از شدت گرسنگي مجبور به تسليم مي شدند. شايد سربازان عادي و خانواده هايشان مي توانستند از مرگ بگريزند ولي سرنوشت سران شورش کاملاً معلوم بود. اُتانس که قلعه را در شرف سقوط مي ديد، تمام صاحبمنصبان ارتش و بزرگان طوايف متحد را براي تشکيل جلسه اي دعوت کرد. جلسه در مقر فرماندهي قلعه برگزار شد. داريوش بر روي صندلي مرتفعي که اختصاص به فرمانده ي قلعه داشت نشسته بود. ديگر صاحبمنصبان و رؤسا بنا به مقام خود بعضي نشسته و ديگران ايستاده بودند. درهاي بزرگ سالن باز شد. اُتانس به همراه تعدادي از سربازان خود که همگي تا دندان مسلح بودند، وارد گرديد. همه از اين رفتار او تعجب کردند. داريوش که خطر را حس کرده بود، به دور و بر خود نگريست. تعداد زيادي از سربازان داريوش هم در محل حضور داشتند. با ديدن آن ها خيال داريوش راحت شد. اُتانس با قدم هايي محکم مستقيم به سمت داريوش رفت. آن گاه رو به روي او ايستاد و با صدايي بلند و استوار به طرزي که همه بشنوند، خطاب به داريوش گفت:
    _ من مي توانستم شب هنگام ترتيبي دهم تا درهاي قلعه به روي سربازان شاه باز شود. بدين ترتيب من و طايفه ام جايزه مي گرفتيم... در حالي که ديگر ساکنين قلعه قتل عام مي شدند. اما من انساني نيستم که بخواهم از پشت به کسي خنجر بزنم و ننگ آن را سال ها بر دوش کشم که حتي بر پيشاني فرزندان من هم رسوايي آن حک گردد و تا ابد از شرمساري آن توان سر بر افراشتن نداشته باشند. بنابراين... روز روشن و جلوي روي همه از فرمانده ي قلعه داريوش مي خواهم که خودش را تسليم کند و جان بقيه را نجات بخشد.
    يکي از صاحب منصبان وابسته به داريوش با عصبانيت سر اُتانس فرياد زد:
    _ چه طور جرأت مي کني چنين پيشنهادي بکني در حالي که مي داني شاهي که بر ما حکم مي راند فرزند واقعي کوروش نيست.
    اُتانس با صداي رساي خود جواب صاحب منصب را داد:
    _ داريوش با اين کار خودش جان زنان... مردان... و کودکان بسياري را نجات مي دهد. اين از وظايف يک فرمانده است که براي نجات جان افرادش جان خودش را فدا کند. در غير اين صورت چنين شخصي لياقت فرماندهي را ندارد.
    داريوش با عصبانيت بر اُتانس نهيب زد:
    _ به چه دليل به خاطر ترس خودت از دشمن مرا به نالايقي متهم مي کني.
    اُتانس با تندي جواب داريوش را داد:
    _ راستش را بخواهي... به نظر من علت همه ي شکست هاي ما عدم لياقت تو در فرماندهيست.
    اُتانس روي خود را به طرف حضار برگرداند و ادامه داد:
    _ داريوش نتوانسته به درستي لشکريان متحد ما را فرماندهي کند. حالا هم بايد براي جبران نالايقي خودش... با فداکاري... جان بقيه را نجات دهد. مرگ او خشم شاه را فرو مي نشاند و از جان بقيه مي گذرد زيرا بهترين درمان خشم افسارگسيخته خون قرباني مناسب است تا بسان آبي آتش خشم را خاموش سازد. ما همه رعاياي شاهيم و او براي مطيع نگاه داشتن ملل تابعه به کمک ما نياز دارد. چنانچه سر تعظيم در مقابلش فرود آريم و از عداوت و بلند پروازي بپرهيزيم... او چه دشمني با ما دارد؟
    همهمه در بين حضار شروع شد. هر کس به نوعي سخنان اُتانس را تأييد مي کرد. داريوش به اُتانس گفت:
    _ چرا مرا اين چنين متهم مي سازي در حالي که علت سخنان تو ترس از دشمن است نه اينکه تو نگران جان ديگران باشي.
    اُتانس با لحن استوار خود جواب داريوش را داد:
    _ آيا من در مورد هيدارن به تو هشدار نداده بودم؟ آيا به تو نگفتم از اين مرد بر حذر باش؟ خون آسپاتي نس و ديگر کشته شدگان بر گردن سربازان برديا نيست، بلکه مسبب واقعي مرگ آن ها تو هستي.
    تمام حاضرين به داريوش نگاه کردند. حق با اُتانس بود. داريوش در زير نگاه هاي همه از شدت شرمندگي داشت خرد مي شد. اکنون او همه چيز را از دست داده بود. بنابراين مي بايست با اقدام قاطع خود يک بار ديگر اوضاع را به نفع خود تغيير دهد. همه به داريوش مي نگريستند که ناگهان با خشم از جاي خود بلند شد. عصاي سنگيني را که در دست يکي از صاحب منصبان قرار داشت از دست او ربود و با خشم به طرف اُتانس حمله برد.
    _ ساکت شو حـرام*زـاده و لب هاي نجست را فرو ببند.
    داريوش عصا را محکم بر صورت اُتانس فرود آورد. خون از صورت اُتانس فواره زد. همه ي صاحب منصبان و رؤساي طوايف از تعجب بر جاي خود خشک شده بودند. سربازان اُتانس که اين صحنه را ديدند، همه سلاح هاي خود را آماده کرده و به سمت داريوش هجوم آوردند. سربازان داريوش هم به جلو دويدند تا از ولينعمت خود دفاع کنند. درست در آخرين لحظه... اُتانس دست خود را بالا آورد و گفت:
    _ کافيست.
    سربازان بر جاي خود ايستادند. اُتانس ادامه داد:
    _ من برادر کشي را نمي خواهم. ما از اينجا مي رويم.
    اُتانس در محاصره ي سربازان خود از محل خارج شد. همان روز او و افرادش قلعه را ترک کردند. اُتانس مستقيماً به ديدار شاه برديا رفت. روز قبل خبري مبني بر شورش تعدادي از پارسي هايي که قبلاً مطيع برديا شده بودند، به اردوگاه او رسيده بود. در چند روز اخير او مرتب خبر هايي از شورش هاي پراکنده دريافت مي داشت. ضن آن مي رفت که ويشتاسب پشت اين شورش ها باشد. شورش ها کوچک بودند و ارزش رسيدگي مستقيم را نداشتند. هيدارن به تنهايي مي توانست آن ها را سرکوب کند. اما شورش جديد ابعاد گسترده تري داشت. مي توانست به سرعت بزرگ شود و لشکريان برديا را از پشت سر تهديد نمايد. بنابراين پاتي زي تس شخصاً براي رسيدگي به اوضاع رفته بود. اُتانس به ديدار برديا رفت و به او گفت، در صورتي که برديا تضمين نمايد امتيازات او و طايفه اش را بر گردانده و از تقصيير آن ها بگذرد، راهي به او نشان خواهد داد تا قلعه را با حداقل تلفات فتح نمايد. قطعاً حمله ي مستقيم تلفات بسياري در بر داشت. اين فرصت بسيار خوبي بود. برديا از آن استقبال کرد. اُتانس گفت دروازه اي مخفي وجود دارد که مي توان از آن براي حمله به ساکنين قلعه استفاده نمود. همچنين او اوضاع داخلي قلعه را وخيم اعلام کرده و از مذاکرات خود قبل از بيرون آمدن از قلعه با ديگر رؤساي طوايف خبر داد. اُتانس به همراه خود نامه هايي از رؤساي پارسي براي برديا آورده بود. آن ها نيز حاضر بودند به برديا پيوسته و داريوش را به او تسليم کنند. برديا در بين آن جمع فقط از داريوش متنفر بود. رحمت شاه گسترده بود و او مي توانست بقيه را ببخشايد. بدين ترتيب برديا براي هميشه مالک محبت پارسي ها مي شد که بسيار از او دور بود. بنابراين برديا از اُتانس خواست تا دروازه را به افسران او نشان دهد. اما اُتانس گفت که دروازه را فقط به شاه نشان خواهد داد. فرمانده ي گارد محافظ برديا به او هشدار داد:
    _ سرورم اين کار خيلي خطرناکيست. بهتر است منتظر بازگشت عالي جناب پاتي زي تس بمانيم.
    برديا در زندگي هميشه پشت سر برادرش قرار داشت. حالا هم که برادرش کشته شده و او به مقام شاهي رسيده بود، فقط بازيچه ي دست پاتي زي تس شده و بدون او قدرت و اختياري نداشت. مردم به او به عنوان شاه واقعي نگاه نمي کردند. طعنه هاي افراد مختلف هميشه پشت سرش شنيده مي شد. همه باور داشتند که اختيار تمام امور در دست پاتي زي تس است و برديا بدون او هيچ کاري را نمي تواند درست انجام دهد. اين فرصتي استثنايي بود که او بتواند لياقت و توانايي خود را با گشودن قلعه بدون حضور پاتي زي تس به همگان ثابت کند. از طرف ديگر رحمت پدرش کوروش در برديا هم وجود داشت. اگر قلعه با حضور پاتي زي تس فتح مي شد، قطعاً همه ي ساکنين آن اعم از زن و مرد و کودک قتل عام مي شدند. برديا مي توانست در نبود پاتي زي تس، بدون خون ريزي و از دست رفتن جان مردم قلعه را فتح کند و به اين آشوب پايان دهد. بنابراين بر فرمانده نهيب زد:
    _ ساکت شو. همين حالا وسايل حرکت ما را آماده کن.
    برديا و اُتانس به همراه تعدادي سرباز به طرف دروازه ي مخفي حرکت کردند. اُتانس به برديا گفت که در پشت دروازه گبرياس، مگابيز و اينتافرن منتظر او هستند و به محض ورود شاه شورش را عليه داريوش آغاز خواهند نمود. برديا و اُتانس به نزديکي ديوار قلعه رسيدند. سکوت سهمگيني همه جا را فرا گرفته بود. انگار هيچ نگهباني از ديوارهاي قلعه مراقبت نمي کرد. اُتانس به شاه برديا گفت که احتمالاً سربازان مگابيز، اينتافرن و گبرياس نگهبان ها را به قتل رسانده اند. اُتانس دروازه را به برديا نشان داد. برديا در تاريکي مي توانست دروازه ي کوچکي را که از دور ديده نمي شد تشخيص دهد. اُتانس و برديا از اسب پياده شدند. اُتانس به خاطر احترام کنار ايستاد تا شاه اول وارد شود. همينکه برديا از او رد شد، اُتانس از جداري که در ديوار قلعه تعبيه شده بود، خنجر زهرآگيني را درآورد و در پشت برديا فرو برد. برديا نعره کشيد و سعي کرد خنجر را از پشتش بيرون آورد ولي نمي توانست. سلانه سلانه چند قدم به جلو رفت و کمي آن طرف تر به زمين افتاد. نعره ي برديا باعث شد تا سربازان براي نجات شاه خود به سمت او بدوند اما باران تير از بالاي ديوار بر سر آن ها باريدن گرفت. چند سرباز در خون خود غلطيدند و ديگران عقب نشستند. اُتانس هم سريع السير خود را به دروازه رساند و در پشت آن مخفي شد.
    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی.
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    کمي به گذشته بر مي گرديم.
    اندکي به سپيده دم مانده بود. داريوش و اُتانس در لباس مبدل به آرامي در حالي که سعي مي کردند توجه کسي را به خود جلب نکنند، در هواي سرد به سمت روستايي که در دامنه ي تپه قرار داشت، پيش مي رفتند. چهره ي هر دوي آن ها پوشيده شده بود. آن دو با پذيرفتن خطر مرگ به سختي توانسته بودند نيمه شب از ميان سربازان برديا عبور کنند و اکنون به سمت روستاي کوچکي در سرزمين پارس که متعلق به طايفه ي مَرفَيان بود، پيش مي رفتند. پس از ورود به روستا داريوش و اُتانس به سمت بزرگ ترين خانه ي آنجا حرکت کردند. اُتانس درب خانه را به صدا در آورد. کسي پاسخ نگفت. اُتانس چند بار حرکت خود را تکرار کرد تا سرانجام صدايي از پشت در شنيده شد:
    _ کيست که در اين موقع شب خفتگان را مي آزارد؟
    خدمتکاري در حالي که شمعي به دست داشت، در را گشود. دو نفر که چهره ي خود را پوشانده بودند، پشت در ايستاده بودند. خدمتکار با بدخلقي به آن ها گفت:
    _ چه مي خواهيد؟ مگر عقل از کف داده و زمان از ياد بـرده ايد که در اين هنگام به در مي کوبيد؟!
    خدمتکار بايد بيشتر دقت مي کرد. شايد آن دو فرد رو پوشيده راهزن بودند. بنابراين اندکي خود را پشت در پنهان نمود. اُتانس به خدمتکار گفت:
    _ برو به اربابت بگو ما مي خواهيم او را ببينيم.
    خدمتکار با بدخلقي گفت:
    _ اربـاب من اکنون در خواب است و در آن جهان با کنيزکان زيبا رو بر آميخته زيرا آن که در آغـ*ـوش اوست برايش کم مي باشد. اصلاً شما کي هستيد؟
    اُتانس سکه ي زري به خدمتکار داد. خدمتکار با تعجب زر را امتحان کرد. زر لحن صداي او را تغيير داد. خدمتکار با لحن محترمانه تري گفت:
    _ ولي اگر من الان اربابم را بيدار کنم... ممکن است او مرا تنبيه نمايد و از فردا توان نشستن نداشته باشم.
    اُتانس به او پاسخ داد:
    _ مطمئن باش اگر اين کار را نکني، او تو را تنبيه مي کند. چنان تنبيهي که سنگيني آن را هرگز تجربه نکرده باشي.
    خدمتکار چند لحظه به فکر فرو رفت. سرانجام با ترديد گفت:
    _ چند لحظه همينجا منتظر بمانيد.
    خدمتکار در را به روي داريوش و اُتانس بست. داريوش و اُتانس مدتي در سرماي گرگ و ميش منتظر ماندند تا اينکه در دوباره گشوده شد. مرد ميان سالي با قد متوسط در حالي که شمشيري در يک دست و شمعي در دست ديگر داشت از در بيرون آمد. مرد شمع را به سمت دو غريبه ي رو پوشيده گرفت و با لحني بسيار جدي به آن دو گفت:
    _ چه مي خواهيد؟ نکند از حراميان باشيد و فکر کرده ايد مي توانيد خانه ي مرا غارت سازيد؟
    اُتانس به او گفت:
    _ بهتر است بگذاري داخل شويم.
    با شنيدن صداي آشنا مرد ميان سال يکه خود. زير چشمي نگاهي به خدمتکار انداخت. آن گاه به داريوش و اُتانس گفت:
    _ داخل شويد.
    داريوش و اُتانس وارد شدند. آن ها به همراه مرد ميان سال که باگواس نام داشت، وارد يکي از اتاق هاي خانه شدند. باگواس خدمتکار را مرخص کرد و در را بست. داريوش و اُتانس رو بنده هاي خود را برداشتند. باگواس با صداي بسيار آرامي به اُتانس گفت:
    _ سرورم شما اين جا چه مي کنيد؟! فکر مي کردم الان در قله ي نزديک انشان در محاصره ي سربازان برديا هستيد.
    _ ما ديشب از ميان محاصره عبور کرديم. اول به جايي رفتيم تا من بتوانم دفينه اي را از زير خاک به در آورم. بعد به اين جا آمديم. مي خواهم تو براي من کاري انجام دهي.
    _ هر کار بخواهيد من برايتان انجام مي دهم.هنوز يادم نرفته وقتي شما قاضي بوديد، چه طور جان مرا که بي گـ ـناه متهم شده بودم نجات داديد و شرافت آبا و اجدادي خانواده ام را حفظ نموديد.
    _ بسيار خب. هم اکنون به طايفه ي دايي ها برو و مردونيه پسر آرسِس را براي من پيدا کن. به او بگو که من مي خواهم او را ببينم. اگر حرف تو را باور نکرد...
    اُتانس انگشتري را از انگشتش درآورد و به دست باگواس داد.
    _ اين انگشتر را به او نشان بده. هنگام غروب مردونيه را به کلبه اي که بالاي کوه قرار دارد بياور.
    باگواس گفت:
    _ هر چه شما بگوييد سرورم.
    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی
     
    بالا