_ او هر روز يکي از امتيازات ما را گرفته. ولي فرمان امروزش ديگر واقعاً غير قابل تحمل است. من مطمئينم همه ي اين ها زير سر پاتي زي تس مي باشد. آن شيطان شاه را ترغيب کرده که پايتخت را از پاسارگاد به هگمتانه منتقل کند. اين کار شاه را از ما پارسي ها دور مي کند و کاملاً در اختيار پاتي زي تس و هموطنان مادش قرار مي دهد.
هفت يار هميشگي مثل هميشه پشت ميز سنگي بزرگي نشسته بودند و داشتند به سخنان اينتافرن که در فنون نظامي از ديگران برتر بود، گوش مي دادند. وقتي سخنان اينتافرن تمام شد، اُتانس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
_ ولي عوض شدن پايتخت چندان هم به ضرر ما نيست. ما مي توانيم از اين موقعيت استفاده کرده و پاسارگاد را به مرکز اصلي فعاليت هامون تبديل کنيم.
اينتافرن با خشم به اُتانس نگاه مي کرد. هر وقت که او مي خواست ديگران را به سمت نظرات خودش جلب کند، اُتانس از او پيشي مي گرفت. اُتانس بسيار هوشمند تر و موفق تر از اينتافرن بود و اين آتش کينه و حسد اينتافرن را شعله ور مي کرد. رقابت نااميدانه ي اينتافرن با رقيب توانمند تر از ديد تيزبين داريوش دور نمانده بود. در همين حين که داريوش به طور نامحسوس اينتافرن را زير نظر داشت، ناگهان در باز شد و خدمتکار مخصوص داريوش بي موقع داخل سالن گرديد. خدمتکار به طرف داريوش رفت و چيزي در گوش او زمزمه نمود. سپس به ديگران اداي احترام کرده و اتاق را ترک کرد. آسپاتي نس رو به داريوش کرده و پرسيد:
_ اتفاقي افتاده؟
داريوش با تحکم پاسخ داد:
_ چيز مهمي نيست.
جواب محکم داريوش ديگران را از کنجکاوي بيشتر بر حذر داشت. جلسه ادامه پيدا کرد. هر يک از رؤسا نظر خود را در مورد وقايع جديد به تفضيل بيان داشتند تا اينکه پس از چند ساعت بحث و جدل طولاني بالاخره جلسه تمام شد. رؤسا از پشت ميزها بلند شدند و پس از خداحافظي يک به يک محل را ترک نمودند. در همين حين داريوش به اُتانس اشاره اي کرد و او را از رفتن بازداشت. اُتانس و داريوش با ظرافت وقت تلف کردند تا بدون جلب توجه ديگران با يکديگر تنها شدند. سپس اُتانس رو به داريوش کرد و گفت:
_ چه اتفاقي افتاده؟
_ پرک ساس پس از من خواسته که مخفيانه به ديدنش برم.
اُتانس چشمانش را بست و چند لحظه اي به فکر فرو رفت. ممکن بود اين نقشه اي براي نابودي داريوش که قدرت مند ترين رئيس در بين رؤسا بود، باشد. اُتانس پس از تأملي طولاني و بررسي همه ي جوانب چشمانش را گشود و گفت:
_ اين کار ريسک بزرگيست... اما به هر حال تو بايد دعوت او را بپذيري.
داريوش واُتانس همان روز سوار اسب شدند و به همراه چند محافظ به طرف محل اقامت پرک ساس پس حرکت کردند. وقتي به آن جا رسيدند، شب هنگام بود. شأن و مقام داريوش و اُتانس بسيار بالا بود. رؤساي طوايف حتي به راحتي مي توانستند، به محل اقامت شاه بروند. با اين وجود نگهبانان پرک ساس پس به آن دو اجازه ي ورود ندادند. مشخص بود که اقدامات امنيتي محل اقامت پرک ساس پس بسيار شديد تر از وضعيت عادي است. داريوش و اُتانس خود را به نگهبانان پرک ساس پس معرفي کردند و گفتند که مي خواهند او را ببينند. نگهبان ها به آن دو پاسخ دادند که نمي توانند محافظين را به همراه خود ببرند. اين رفتار نگهبان ها خيلي عجيب مي نمود. ريسک بزرگي بود. ممکن بود آن دو هرگز زنده از آن محل بيرون نيايند. با اين وجود داريوش و اُتانس اين ريسک را پذيرفتند و به تنهايي به ملاقات پرک ساس پس رفتند. خدمتکاري آن دو را به اتاق تاريکي هدايت کرد و خود محل را ترک نمود. در ابتدا چشم هاي داريوش و اُتانس چيزي را درست نمي ديد اما وقتي چشمانشان به تاريکي عادت کرد، متوجه شدند که در پشت ميز چوبي اي در گوشه ي اتاق، مردي در تاريکي نشسته و با سردرگمي غرق تفکر است. مرد سر خود را بلند کرد و به آن دو نگريست. او پرک ساس پس بود. پرک ساس پس با لحني افسرده اي گفت:
_ بنشينيد.
داريوش و اتانس رو به روي پرک ساس پس نشستند. پرک ساس پس در حالي که لحنش نشان مي داد واقعاً ناراحت است، گفت:
_ من در حمايت از به تخت نشاندن برديا اشتباه کردم. اين مرد... فرد ضعيفيست و کاملاً تحت نفوذ پاتي زي تس قرار دارد. او لياقت حکومت بر امپراطوري بزرگي که کورش با خون هزاران پارسي بنيان نهاد را ندارد. اگر همينطور اوضاع ادامه پيدا کند... پاتي زي تس دوباره حکومت را به ماد ها بر مي گرداند. اکنون چند روز است که نگهبانان ماد وفادار به پاتي زي تس راه هاي ورود به قصر را بستند و اجازه ي ورود به من نمي دهند. من فکر مي کنم پاتي زي تس دارد شاه را به کشتن من ترغيب مي کند... براي اينکه... من راز بزرگ شاه را مي دانم. در بين تمام پارسي ها فقط سه نفر از اين راز خبر دارند.
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی
هفت يار هميشگي مثل هميشه پشت ميز سنگي بزرگي نشسته بودند و داشتند به سخنان اينتافرن که در فنون نظامي از ديگران برتر بود، گوش مي دادند. وقتي سخنان اينتافرن تمام شد، اُتانس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
_ ولي عوض شدن پايتخت چندان هم به ضرر ما نيست. ما مي توانيم از اين موقعيت استفاده کرده و پاسارگاد را به مرکز اصلي فعاليت هامون تبديل کنيم.
اينتافرن با خشم به اُتانس نگاه مي کرد. هر وقت که او مي خواست ديگران را به سمت نظرات خودش جلب کند، اُتانس از او پيشي مي گرفت. اُتانس بسيار هوشمند تر و موفق تر از اينتافرن بود و اين آتش کينه و حسد اينتافرن را شعله ور مي کرد. رقابت نااميدانه ي اينتافرن با رقيب توانمند تر از ديد تيزبين داريوش دور نمانده بود. در همين حين که داريوش به طور نامحسوس اينتافرن را زير نظر داشت، ناگهان در باز شد و خدمتکار مخصوص داريوش بي موقع داخل سالن گرديد. خدمتکار به طرف داريوش رفت و چيزي در گوش او زمزمه نمود. سپس به ديگران اداي احترام کرده و اتاق را ترک کرد. آسپاتي نس رو به داريوش کرده و پرسيد:
_ اتفاقي افتاده؟
داريوش با تحکم پاسخ داد:
_ چيز مهمي نيست.
جواب محکم داريوش ديگران را از کنجکاوي بيشتر بر حذر داشت. جلسه ادامه پيدا کرد. هر يک از رؤسا نظر خود را در مورد وقايع جديد به تفضيل بيان داشتند تا اينکه پس از چند ساعت بحث و جدل طولاني بالاخره جلسه تمام شد. رؤسا از پشت ميزها بلند شدند و پس از خداحافظي يک به يک محل را ترک نمودند. در همين حين داريوش به اُتانس اشاره اي کرد و او را از رفتن بازداشت. اُتانس و داريوش با ظرافت وقت تلف کردند تا بدون جلب توجه ديگران با يکديگر تنها شدند. سپس اُتانس رو به داريوش کرد و گفت:
_ چه اتفاقي افتاده؟
_ پرک ساس پس از من خواسته که مخفيانه به ديدنش برم.
اُتانس چشمانش را بست و چند لحظه اي به فکر فرو رفت. ممکن بود اين نقشه اي براي نابودي داريوش که قدرت مند ترين رئيس در بين رؤسا بود، باشد. اُتانس پس از تأملي طولاني و بررسي همه ي جوانب چشمانش را گشود و گفت:
_ اين کار ريسک بزرگيست... اما به هر حال تو بايد دعوت او را بپذيري.
داريوش واُتانس همان روز سوار اسب شدند و به همراه چند محافظ به طرف محل اقامت پرک ساس پس حرکت کردند. وقتي به آن جا رسيدند، شب هنگام بود. شأن و مقام داريوش و اُتانس بسيار بالا بود. رؤساي طوايف حتي به راحتي مي توانستند، به محل اقامت شاه بروند. با اين وجود نگهبانان پرک ساس پس به آن دو اجازه ي ورود ندادند. مشخص بود که اقدامات امنيتي محل اقامت پرک ساس پس بسيار شديد تر از وضعيت عادي است. داريوش و اُتانس خود را به نگهبانان پرک ساس پس معرفي کردند و گفتند که مي خواهند او را ببينند. نگهبان ها به آن دو پاسخ دادند که نمي توانند محافظين را به همراه خود ببرند. اين رفتار نگهبان ها خيلي عجيب مي نمود. ريسک بزرگي بود. ممکن بود آن دو هرگز زنده از آن محل بيرون نيايند. با اين وجود داريوش و اُتانس اين ريسک را پذيرفتند و به تنهايي به ملاقات پرک ساس پس رفتند. خدمتکاري آن دو را به اتاق تاريکي هدايت کرد و خود محل را ترک نمود. در ابتدا چشم هاي داريوش و اُتانس چيزي را درست نمي ديد اما وقتي چشمانشان به تاريکي عادت کرد، متوجه شدند که در پشت ميز چوبي اي در گوشه ي اتاق، مردي در تاريکي نشسته و با سردرگمي غرق تفکر است. مرد سر خود را بلند کرد و به آن دو نگريست. او پرک ساس پس بود. پرک ساس پس با لحني افسرده اي گفت:
_ بنشينيد.
داريوش و اتانس رو به روي پرک ساس پس نشستند. پرک ساس پس در حالي که لحنش نشان مي داد واقعاً ناراحت است، گفت:
_ من در حمايت از به تخت نشاندن برديا اشتباه کردم. اين مرد... فرد ضعيفيست و کاملاً تحت نفوذ پاتي زي تس قرار دارد. او لياقت حکومت بر امپراطوري بزرگي که کورش با خون هزاران پارسي بنيان نهاد را ندارد. اگر همينطور اوضاع ادامه پيدا کند... پاتي زي تس دوباره حکومت را به ماد ها بر مي گرداند. اکنون چند روز است که نگهبانان ماد وفادار به پاتي زي تس راه هاي ورود به قصر را بستند و اجازه ي ورود به من نمي دهند. من فکر مي کنم پاتي زي تس دارد شاه را به کشتن من ترغيب مي کند... براي اينکه... من راز بزرگ شاه را مي دانم. در بين تمام پارسي ها فقط سه نفر از اين راز خبر دارند.
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی