دلنوشته کاربران دخترانه فریاد بزن | Deniz78 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Deniz78
  • بازدیدها 310
  • پاسخ ها 10
  • تاریخ شروع

Deniz78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/08
ارسالی ها
114
امتیاز واکنش
818
امتیاز
346
سن
24
به نام کسی که افرید من را


نام دلنــــوشته:دخترانه فریاد بزن
به قلم Deniz78


تقدیم به "ما"
میگویم ما چون چیز دیگری به ذهن کوچکم نمیرسید مثلا بگویم تقدیم به دخترها ...خب باز هم میشود ما ...من و تو و او میشویم ما...تبعیض هارا کنارگذاشته ام ...جدای دخترانه پسرانه ها چیزی را خلق کرده ام ...این دفعه میگویم ما که توإ مرد هم بخوانی
این دفعه ا‌ستثنا قائل شده ام با احترام کامل به تمام هم جنس هایم ...
ورود اقایان ممنوع نیست
 
  • پیشنهادات
  • Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    سخنی با شمای عزیز:دوست عزیز خوشحالم که اقدام به خوندن خط خطی های درهم برهم این ذهن شلوغ کردید شاید پیش خودتون بگید "هیچی دیگ باز فمنیست بازی یه دختر بچه گل کرد و..."خواهشمندم اگ لحظه ای این فکر به ذهنتون خطور کرد صفحه دلنوشتم رو ببندید و فایل رو از تمام پوشه هاتون حذف کنید... چرا؟چون چیزی که من میگم دقیقا متناسب با فمنیست بودنه...حتم دارم خیلی ها اصلا معنی فمنیست و حتی اندیشه های فمنیستانه را نمیدانید ...فقط با سرچ کردن کلمه فمنیست در گوگل به راحتی به مطالب جامع این کلمه پی میبرید
    اما اصل قضیه اینجاست که من هم اطلاع خاصی از این کلمه ندارم و ناراحتی ازاین بابت ندارم
    من فقط یکم سرکش بودم
    حقوق برابر میخواستم
    منع نشدن از هرچی که حقمه میخواستم
    و روزی که ازیک دوست شنیدم
    "تو یک فمنیستی".
    روز بعدش من تو گوگل چرخ میخوردم
    حتی تلفظ صحیحش رو هم نمیدونستم ..فقط شنیده بودم
    کم کم رسیدم به این قضیه ...به خوده خوده کلمه
    به سیاست این کلمه کاری ندارم
    اما چیزی که حقم بوده هست وخواهد بود رو هرجوری که بتونم به دست میارم ...

    و اما دلنوشتم چیزی که شما میخونید فقط قسمتی از مغز شلوغ منه که تصمیم به خالی کردنش واس شمای عزیز کردم
    نمیدونم چقدرش راسته ...نمیگم هم همشون بر اساس واقعیت ...منی که دست به قلم شدم اگ بخوام تمام واقعیت های زندگیم رو بریزم رو دایره کلام پس معرکه است اما ...حقیقت زندگی من نبودن دلیلی بر حقیقت زندگی همجنسام نبودن نیست
    من دیدم چیزهایی رو که دلم رو درد اورد
    مینویسم تا کمی باهم سهیم شیم تو این درد
    امیدوارم بتونم این دفتر رو به پایان برسونم
    بی قضاوت بخونید ... بدون قضاوت اینک منه دختر این جملات رو نوشتم بخونید ...ما همیشه قضاوت میشیم ...این یک بار رو بدون هیچ قضاوت بخونید
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    "مقدمه" میدانم از میان تمام دلتنگی ها امده ای
    ازمیان تمام غریبانه ها
    از میان تمام منع شدن ها
    میدانم خسته ای ...
    از تنهاییت
    از زود قضاوت شدنت
    از تمامی قوانین بی ریشه
    میدانم ...بنده رنگ های دنیا هستی
    استادانه زیبا میکنی اطرافت را
    رنگ میپاشی
    پحس میدهی
    میدانم ...آخر من هم هم جنست هستم
    درد هایت را با تک تک سلول هایم حس میکنم
    میدانم روزی توهم خسته خواهی شد اما...نشو
    عاجزانه از تو میخواهم بایستی ...سفت و محکم
    میخواهم صدای خنده های دلبرانه ات لالایی کودکانه ها بشود
    سخت است میدانم اما...تو دخترانه باش
    درمیان دنیای مردانه پیش رویت سر خم نکن
    همه چیز در زور و بازو نهفته نیست
    گاهی نگاه نرمی
    گاهی صدای لطیفی
    گاهی مادرانه های نهفته در دخترانگی هایت
    گاهی مهربانی های خواهر گونه ای
    و گاهی حسی به رنگ زنیت
    روزی به زانو در می اوری ...
    همان ها که حال تیشه به ریشه ات میزنند
    روزی سرخم میکنند در برابر احساسات بکرت
    مگر دنیای ما تاکی میتواند تحمل کند
    زورگویی را
    خودخواهی را
    تعصبات کورکورانه را
    خشونت علیه ظریف ترین خلق خالق را
    سیاهی هارا
    روزی روزنه امیدی هم برای تو پیدا میشود
    روزی دنیا تحملش تمام میشود
    رنگ میخواهد ...حس زیبای دخترانه میخواهد
    میدانم گاهی نمیشود ...گاهی سخت است ثابت کردن خودت
    ولی ...نشدی در کار نیست هم جنس جان ...نیست
    منو تو که از خود شروع کنیم ...منو تو که محکم باشیم
    دوروز دیگر دخترک هایمان یاد میگیرند محکم بودن را وشاید سالیان بعد نوه ها و نوادگانمان
    حداقلش منو تو به جای هکتار هکتار ویلا باغ های بالاشهر...چندین دهنه مغازه ...ویلاهایی در انواع و اقسام طرح و رنگ چیزی را به ارث میگذاریم که تا ابد باقیست
    متکی به نفس بودن را
    چیزی که منه هجده ساله کم و بیش در دخترکان اطرافم میبینم
    حتی در جینگول ترینشان هم کم بودی از اعتماد به خود هست
    هست که هرروز موهایشان یک رنگ است
    روزی ابی ...روزی سبز...روزی صورتی
    بااین حجم از تغییرات کمبود یک احساس حس میشود
    نمیشود؟
    پچرا میشود...
    منی که موهایم ....
    خیلی خوب متوجه درد هم جنس هایم میشوم
    فر وصاف و موج دار های رنگارنگشان را میفهمم
    اما جدا از تمام جداسازی ها
    خارج از تمام تبعیض ها
    خالی از تمام منم منم ها
    شمای نر کمی مرد باشید
    شمای برادر
    شمای پدر
    شمای شوهر
    شمای ...مرد ...ذره ای درک کنید
    همسرتان را
    خواهرتان را
    دخترتان را
    رنگارانگ های تلخ مارا کمی جدی بگیرید ...
    دختر از ازل با شادی روح و جسم امده است
    با همان خنده های دلبرانه
    نگیرید از ما تمامشان را
    سهممان را غارت نکنید
    نکشید روح دمیده شده در جسممان را
    بگذارید تاابد بماند ...
    برای مونث روزگارتان کمی شادابی بخرید
    این خریدن را مدیون تمام روزهایی هستید که گر وگر ارامش گرفتید در کنارش
    حال نوبت شماست ...
    .کسی که روزی باعث حال خوشتان شد ...دنیا چرخید و جرخید و چرخید و قرعه به نام شما افتاد
    حال دیگر نوبت شماست تا ارامش را به توان برسانید و برگردانید به جنس لطیف زندگیتان
    لطفا نوبتتان را رعایت کنید اقا...
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    "خدای من "

    گر دلم با دل هاست
    دل کس با من نیست
    دیروقتی است که من میدانم
    دلم این جا تنهاست
    کو کسی تا بشود یار دلم
    همراز دلم
    همپای دلم
    کو کسی تا بتواند بیاید نزدیک
    پیش من بنشیند و بگوید به من
    "ک تو تنها نیستی
    دل من با دل توست"

    من کمی غمگینم یا شبیه اینم
    ک فقط بنشینم به پای غم ها
    بشمرم روز و شبم با انها
    من فقط دلگیرم
    دلم از دوست گرفت
    پیش تو اوردم
    دلم از یار گرفت
    پیش تو اوردم
    دلم از هرچه در این دنیاهست
    دلم از هرچه دراین دنیا نیست
    دلم از هرکس و ناکس ک گرفت
    پیش تو اوردم
    تو درمانش کردی
    دلم غمگینم را تو نوازش کردی
    دم گوشم زمزمه ات هست هنوز
    "دل من با دل توست غصه چرا"
    تو خدایم هستی
    تو پناهم هستی
    زیر ل**ب زمزمه ام را بشنو
    تو کس این دل بی کس هستی...

    ازتمام دلم تقدیم به خدای خودم
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    "اسیرقفس"

    قفسی ساخته اند برایم
    قفسی زیبا ...خیره کننده
    اب و دانه ام میدهند ...
    برایم شعر میخوانند ...از زیبایی ها میگویند
    قربان صدقه ام میروند
    حتی بعضی اوقات مرا به گردش میبرند ...درقفس...
    اما حال دلم خوش نیست...میخندم اما برای راحتی خیال صاحبانی که فکر میکنند همین که قفسی از طلا بسازند کافی است و بس...
    چه کسی میگوید طوطی در قفس خوشحال است؟
    چه کسی میداند دلش هوای طبیعت بکری را دارد تا پربکشد دران
    رنگارنگ های زیبایش را به رخ گل های رنگی بکشد
    حال اما همانند طوطی غمگینی هستم که هرروز خود را در ایینه مینگردو غمگین تر از قبل میشود
    نمیدانم دوم یا سوم دبیرستان در ادبیاتمان خوانده بودم ان شعر را "*من نگویم که مرا از قفس ازاد کنید ...قفسم بـرده به باغی و دلم شادکنید"
    وزنش را دوست داشتم ...روز و شب زمزمه میکردم این شعررا
    شاید اگر روزی میدانستم سال های بعدش من بودم و قفس
    شعر را نمیخواندم ...تکرار نمیکردم ...حداقلش برای دل خودم هم که شده بود تغییرش میدادم
    "مرا از قفس ازاد کنید ...با قفسی در باغ دلمو خون میکنید"
    شاید اگر ملک الشعرای بهار هم بود بعد از شنیدن وصف حالم کمی برایم میگریست و بعد شعرش را تغییر میداد
    تغییر میداد تا خون نشود دل های هزاران شبیه من
    حال من به جایش تغییرداده ام اما...چه سود !
    خو گرفته اند تمام مردم بااین شعر..
    و چه تلخ است قصه این طوطی در قفس
    و چه تلخ تر مردمانی که عادت کرده اند طوطی را در قفس ببینند ...

    *هرکه دارد زشما مرغ اسیری به قفس
    بـرده در باغ و به یاد منش آزادکنید


    پ.ن: *اثر ملک الشعرای بهار است
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    "عروس یا عروسک"

    دخترک سیزده ساله بود.
    زیبا و دوست داشتنی ...همیشه ی خداهم موهایش پریشان
    دخترک چهارده ساله بود
    پشت به مادرش نشسته بود
    "اسب میاد با لشکرش ...شاهزاده ها پشت سرش...
    مادر میخواند و مشکی های براقش را میبافت
    دخترک پانزده ساله بود
    صورتش اصلاح شده بود و انگشتری در انگشتانش نشسته بود ...زیبا بود و دوست داشتنی اما...
    "دوشیزه مکرمه بانو مهراوه البرز ایا قبول میکنید شما را به عقد ...
    وکیلم؟!"
    عروسک کوچک را از زیر چادر سفید بلوری اش بیرون اورد :بله
    دست...هلهله...شادی
    زنان دف زدند ...مردان رقصیدند
    دخترک شانزده ساله بود
    "بهت میگم اون عروسک کوفتی رو بنداز تو اتاق!...مگه من با تو نیستم دختره ی..."
    تور لباس سفید روی سرش
    حنا نقش بسته بر دستانش
    داماد نشسته در کنارش
    عروسک کوچک روی پایش!
    شب و شادی و روشنایی ماه...
    دخترک و درد وغم راه
    شب دف و رقـ*ـص مردان
    شب غم و درد زنان
    دخترک هفده ساله بود
    "چطور نمیتونی یه بچه به من بدی؟همین مونده بگن زنت اجاق کوره"
    چشم هایش پر اشک خیره به رفیق شب ها و تختش
    عروسک کوچک را نوازش میکند ...
    دخترک هجده ساله بود
    ل**ب هایش کبود و زیر چشمانش گود رفته
    انگار تمام حجم شهر خوابیده بودند
    کسی نمیدید ابروی زخمی شده و خراش گوشه لبش را
    "توافقی جدا میشیم...بی مهریه برمیگردی طویله بابات ...گاوی که نتونه بزاعه همون بهتر که بمیره"
    دخترک نوزده ساله بود
    چرخ میخورد در ساختمان ...موهایش پریشان اما زیبا نبود
    پرستار لیوان یک بار مصرف و قرص را دستش میدهد
    _بخور عزیزم
    _کی میتونم برم عروسک بازی ؟



    پ.ن:هرچقدر از غم چیزی که تودلم بگم کمه
    وقتی شنیدم برای مردی چهلو سه ساله به خواستگاری دختری چهارده ساله رفتند
    نکنید این کارهارو ...قدر دان فرشته هایی باشید که خدا بهتون داده
    مهراوه و مهراوه ها زیادن نزارید تو نوزده سالگی تو حیاط اسایشگاه عروسک بازی کنند!

    نوزده سا
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    "رز"
    ساعت ده شب بود
    زمستون و هوا سرد و تاریک
    پاهامو تند کردم برسم به اخرین واحدی که به سمت محلمون میره ...لحظه های اخر دوییدم اما...پوف چیزی عایدم نشد
    لعنت میکنم صاحب کارمو که تا فهمید نیازمند اون چندرڠازم شروع کرد به سخت گیری های بیجا
    حضوری برای قاب ساختن
    روزی شصت تا قاب
    و ....
    حالا لرزم گرفته بود واحد بعدی معلوم نبود کی میومد
    تو این سرما مگ میشه بیرون بمونم ؟کجا برم
    نگاهی به دور و برم میندازم
    حس میکنم همه به منه تنهایی که رو صندلی ایستگاه نشستم نگاه میکنند
    به سمت لباس فروشی اونور خیابون حرکت میکنم ...
    درشو که باز میکنم مرد جاافتاده ای نگاش میشینه
    _بفرمایید
    _سلام...من میتونم تا رسیدن واحد بعدی این جا بشینم؟
    صورتش توهم میره
    _نه خانوم محترم ...ما دختر فراری راه نمیدیم ...بفرمایین بیرون...بفرمایین
    همزمان که زمزمه میکنم:خدایا تو دل بنده هات سنگه یا قلب...
    زنگ پیام رسان گوشیم بلند میشه ...صفحشو که روشن میکنم
    رها:کجایی تو...ساینا بهونه میگیره ...مگ نمیدونی معدش زیاد به شیر خشک نمیسازه...
    از فکر بچه گشنم اشک تو چشمام جمع میشه
    تمام شجاعتمو جمع میکنم و وارد خیابون میشم تا ماشین شخصی بگیرم ...حس میکردم صدای نق زدن های از روی گشنگی ساینا تو مغزم اکو میشه
    ماشینی که جلوم وای میسته رو نگاه میکنم
    اف جی مشکی با یه پسر تهش بیست ساله
    _با دو نفر هستی ؟
    مغزم قدرت تحلیل نداشت انگار ...نمیگرفتم منظوری که ته جملش بود
    _من ...میخـــ......من میخوام برم حسن رود
    نفسمو ول میکنم
    _چی؟حسن رود بریم چیکار...ما میریم خارج شهر...هستی بیا ...مهمونای افتخاری زیاد داریم ...پول یه ماهت در میاد
    انگار تازه پازلا کنارهم چیده شدن ...انگار تازه زدارم درک میکنم
    متاسف ترین نگامو به پسرک میدوزم و از ماشین جدا میشم انگار حسمو از نگاهم خونده که دیگ پاپیچ نمیشه
    یک ساعت از نشستنم رو صندلیای ایستگاه میگذره
    نه واحدی هست
    نه تاکسی
    مغازه ها بستن
    خیابون تاریک
    بسم الله میگم و دوباره میرم سر خیابون
    تصویر ساینای خوابیده با شکم گشنه قلبم رو میسوزونه
    زانتیای سفیدی جلوم ترمز میزنه قبل اینک مرد دهنش رو باز کنه من شروع میکنم به حرف زدن
    _ببین مرد مومن من میخوام برم تا حسن رود ...هیچ جای دیگم نمیام ...ساعت یازده و بیست دقیقس و الان دوساعته که بچه ی گشنم خونه تنهاست...تورو به هرکی میپرستی بیخیال هرچی توی اون ذهنته بشو و به اندازه نیم ساعت منو برسون جلو خونم ... کرایتم میدم ...فقط برای نیم ساعت فکر کن من خواهرتم و تو این سیاهی منتظر یه ماشین ...خب؟
    مرد تو بهت صدای نسبتا بلندم و نفسی که گرفته ازاین سخنرانی فرو میره و چند ثانیه بعد جواب میده..

    "مرد"
    _بیاین بالا
    وقتی سوار ماشین میشه من هنوز تو بهتم ...تو بهت حرفایی که زد
    قصدم فقط کمک بود اما با حرفای این زن بیچاره ...انگار هنوز هم هستن کسایی که نمیترسن از خدایی که بالا سرشونه
    تو ماشین حرفی رد و بدل نمیشه انگار که هردو مون لال مادرزادیم
    پیش خودم فکر میکنم چرا یه زن این ساعت شب باید خودشو به هزار در بزنه تا بتونه برسه به خونش
    اصلا چه چیزها دیده که بااون چبهه گیری شروع به حرف زدن کرد
    جامعه ای که همه دم از امنیت ازش میزنن کجان ببینن که یه زن جوون امشب چه چیزهایی رو که تجربه نکرد...
    با فکر اینکه روزی برای خواهرم همچین مشکلی پیش بیاد دلمو میلرزونه
    نگاهمو به جاده میدوزم و حتی تا لحظه ای که جلوی خونش برسیم یک کلمه هم حرف نمیزنم
    امیدوار بودم تونسته باشم کمی حس امنیتو بهش تزریق کنم
    موقع پیاده شدن با صدای ارومی تشکر کرد...شاید بالاخره به این نتیجه رسید که قرار نیست همه شبیه هم باشن!
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    جنایت است
    تولد دختری میان پسر دوستان این روزگار
    سه کیلو و هفتصد بود ...وقتی از کنار زن با ان حال بدش گذر میکردم التماس هایش هنوز در گوشم است ...
    _پسره؟تورو خدا بگید پسره...دکتر قسمتو...
    _یه شاهزاده خانوم سه کیلویی این جا داریم ...
    و مادری که نه از درد ...بلکه از جنسیت فرزندش از حال رفت ...
    وقتی اطلاعات بیمار را چک کردم
    دخترک شانزده ساله مادر نوزادی به وزن سه کیلو و هفتصد بر اثر شوک قلبی جان خود را از دست داده بود
    همان روز بود که جواب سونو رو گرفته بودم
    لوبیایی به رنگ پسر در بطنم رشد میکرد و این را فقط من میدانستم و خدای خودم
    شاید فقط به اندازه کمی خواستم بسنجم اطرافیانم را ...همان زمان که برگه جنسیت فرزندم را پاره کردم و با رویی گشاده به اهالی خانه فهماندم شاهزاده خانومی در حال پرورش دارم...
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    دخترک در دل این شهر سیاه
    چه بی رحمانه رخش غم زده شد
    همچنان خنده به ل**ب خونین دل
    چه غریبانه دلش پس زده شد
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    درد دل ها...

    چشم به کجا بدوزم؟
    راه رفتن میان کوچه پس کوچه های شهرم را میگویم...
    سرم را پایین بیندازم ...انوقت است که از هر طرف امکان هجوم است...
    باور نمیکنی ؟
    کافی است ظهر تابستان باشد و کوچه ای خلوت ...و تویی میانش
    یا حتی زمستان و ساعت شش عصر...وای به حال باران که خیره میشود به بی شرمی ها
    اصلا شاید ان بالا بالا ها خدا بغضش را میبارد ...چه کسی میداند؟
    حتی تو...تویی که در حال خواندن هستی...
    حال که نه اما شاید روزی میان بلبلشوی روزهایت ...
    تو ماندی و کوچه ای خلوت و ترسی که اساسش بی اساس است...
    ترس از مردان ...همان ها که قرار است دو نفر از جنس من و تو ...بشود یک او...
    میان دادگاه قضاوت هارا میگویم...انجا که مینالی اما کسی نیست...او به خودیه خود دو تای توست دختر جان...
    حالا هی بگو...هی شیون کن...چه کسی باور میکند؟وقتی قاضی هم در میان شب هایش بی قانونی بیداد میکند
    ارزو نمیکنم اما...دنیا است دیگر...
    پر از بی رحمی...
    در این شهر ...دراین کشور..در این وادی پر بی امنیت
    به جای تمام دخترانگی هایت...به جای تمام کلاس های موسیقی و سیاه قلمت
    دفاع کردن را بیاموز...
    اخ...البته ان هم ضرر دارد...
    دختر خانه را چه سنخیتی است با ورزش های مردانه؟ اصلا مگر میشود ...
    نمیشود...عیب است...
    انوقت اگر جایی هم شیشه احساس دخترانه ات خرد شد...ل**ب های مبارک را قفل هم میکنی ...
    اخر در و همسایه هم بی سهم نیستند....ان هم عیب است...
    خلاصه کنم برایت ...ناچار بمان در همان اتاق دوزده متری ات...
    خیره به امد و رفت روز و شب...
    روزها بباف...هم موهایت را هم ان دار قالی پر نقش را
    و شب ها رج به رج بافتت را باز کن
    در این میان کمی هم منتظر باش
    منتظر روزنه ...روزنه ای برای پرواز
    پروازی به رنگ پروانگی
    فقط کافی است اندکی صبر کنی...بانگ سحر نزدیک است!
     
    بالا