جالب و دانستنی روایتی تلخ از فرزند فروشی

یاور همیشه مومن

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/06
ارسالی ها
2,276
امتیاز واکنش
733
امتیاز
0
[h=2]روایتی تلخ از فرزند فروشی
[/h]
the-bitter-story-of-child-prostitution.jpg
«350 زن معتاد و کارگر جنـ*ـسی در حاشیه آمل و ساری به مراکز مشاوره بهزیستی میآیند و برای کنترل ایدز مشاوره میگیرند. فروش کودکان بین این زنان یک مسأله جدی است. آنها شیشه میکشند و باردار میشوند تا بتوانند جنینشان را بفروشند و بتوانند درآمد داشته باشند.»
این بخشی از روایتی تکاندهنده از پدیده فرزند فروشی در بین زنان معتاد در بخشهایی از شمال کشور است.
سودابه، 22 ساله، محله نوبنیاد ساری
یک خانه که «خانه» نیست، یک دختر چهارساله که برای بازی در زمین خیس از باران، جز سنگ، چیز دیگری نمیشناسد. یک پسر 10 ساله که هر روز برای وارد شدن به خانهای که خانه نیست، باید مراقب مار درازی باشد که همخانه جدیدشان شده. یک مادر 22 ساله که خانه نیست؛ رفته پی مواد و «کار». یک پدر 30 ساله که کمپ است با جیبی که مخدرها سالهاست در آن لانه کردهاند. یک زندگی، که «زندگی» نیست؛ زیر این باران تند ظهرگاهی، با این هوای سرد، در محله «نوبنیاد»، زیر نگاه ماموران پلیسی که پدر را همین چند وقت پیش گرفته اند و بردهاند.
در حاشیه ساری، مرکز یکی از پرجمعیتترین استانهای شمالی ایران، محلههایی هست که به سرتاسر ایران «آدم» صادر میکنند، به انواع و اقسام؛ معتاد، گدا، دزد، کارگر جنـ*ـسی. «نوبنیاد» که قبلا آن را «جانبازان» میگفتند، یکی از همین محلههاست و «سودابه» 22 ساله که امروز از صبح بیرون رفته و هنوز نیامده، یکی از زنانی است که حالا مددکارها او را یکی از آسیب دیدهترین زنان «نوبنیاد» میدانند. «محمد» 10 ساله و «شکوفه» چهارساله که کنار خط آهن گرگان – تهران که محله را از جاده ساری – قائمشهر جدا میکند، بازی میکنند، بچههای «سودابه»اند.
باران تند میبارد و آنها در هوایی که نه زیاد گرم است و نه خیلی سرد، دور درختهایی با برگهای تازه میگردند و علفهایی را زیر پا له میکنند که بهار تازه برایشان آورده. وسیله بازی آنها سنگ است؛ سنگهای ریز، سنگهای درشت. به هم پرت میکنند و ترسی از آن ندارند. یکی به سر میخورد، یکی به پا و بعد که دردشان میآید، فحشهای ریز و درشت راهشان را از دهانشان باز میکند. «عمو میلاد» را که عموی تازه آنهاست و مددکار جمعیت امامعلی(ع) ساری وقتی میبینند که دیگر دمپاییهایشان بین گِلهای کنار خط آهن گم شده. با پای برهنه از سر و کول او بالا میروند، به او به نشانه بازی، سنگ میزنند و پاهایش را نیشگون میگیرند.
بازی بچههای «نوبنیاد» سخت است؛ بازیهایی که زور زیادی میخواهد. «محمد» با آن لباس سفیدی که باران و گِل، چرکش کرده و «شکوفه» با آن پاهای برهنهای که هم روی سنگ میرود هم خردهشیشههای روی زمین، میگویند مادرشان خانه نیست و باید در خانه منتظرش ماند. خانه آنها، یک مربع است با دیوارهای بلوکی که یک باغچه کوچک آن را از جاده خاکی روبهرویش جدا میکند؛ باغچهای که «محمد» همین دیروز یک مار دراز را در آن دیده و با ترس جایش را نشان میدهد. «همین جا بود. تا اومدم یکی رو صدا کنم بکشدش، در رفت. خیلی دراز بود.» بعد از باغچه چند پله سیمانی هست که حیاط را به خانه میرساند؛ خانه که نه، یک اتاق 9 متری کوچک که نه در دارد، نه پنجره؛ یک سوراخ بزرگ که پرده کثیف بلندی آن را پوشانده، تنها راه نفس «سودابه» و دو بچهاش است. اتاق، آب و برق و گاز ندارد و بو همه جا را برداشته. بو بیشتر از مدفوع سگی میآید که اسمش را «پاپی» گذاشتهاند و دراز به دراز روبهروی در خوابیده و حال پارس کردن هم ندارد. هنوز از «سودابه» خبری نیست. آنها کف اتاق یک موکت انداختهاند که رویش شیشه خردههای بازمانده از شیشه مربا که همین چند دقیقه پیش «شکوفه» آن را به دیوار زده و خرده کرده، ریخته است.

«محمد» و «شکوفه» روی خرده شیشهها میدوند و بازی میکنند. شکوفه با میله آهنی «عمو میلاد» را میزند و با چاقو پشتش را خط میاندازد. میگوید «با چاقو میزنم تا خون بیاد.» بعد «محمد» است که اتاق را جارو میکند و تعارف میکند که «خاله بفرمایید داخل» کنار رختخوابهای دزدی، ظرفهای یک بار مصرف غذا، خرده نانهای خشک و البته بوی تندی که ماندن را سخت میکند، باید جایی پیدا کرد برای نشستن. هنوز چیزی نگذشته که مسئول بسیج محله و مأمورهای پلیس میرسندد؛ آمدهاند ببینند اینجا چه خبر است. مأمور، سگ را که میبیند میگوید «چرا اینها سگ نگه میدارند؟ سگ نجـ*ـس است» و بعد «عمو میلاد» میگوید وقت رفتن است.
آنها مشکوک شدهاند به ورود غریبهها در محل، آن هم زیر این باران تند که بیامان میبارد و ابرها صدای غرششان، «نوبنیاد» را پر کرده. همینجاست که «سودابه» کمکم از راه میرسد. زن لاغراندام سبزهای که یک دندان جلو ندارد و یک ظرف ماکارونی رنگ و رو رفته در دست دارد. «سودابه» یکی از معروفترین زنان «نوبنیاد» است؛ زنی که در 13 سالگی با «عبدالله» ازدواج کرد، شش بار حامله شد، دو بار بچههایش را سقط کرد، دو بچهاش را فروخت و یکی را داد که بهزیستی ببرد.
«عبدالله»، شوهر سودابه را هفته پیش همین مأمورها با مواد گرفتهاند و به کمپ فرستادهاند. مأمور خودش این را در مقابل نگاههای شکوفه و محمد میگوید: «با خودش مواد داشت، فرستادیمش کمپ». «سودابه» هنوز نیامده، شروع میکند به حرف زدن. از خانوادهاش میگوید که تهرانند و از وقتی او و «عبدالله» معتاد شدهاند، به آنها سر نمیزنند: «خواهرشوهرام هم ساریان، وضعشون هم خوبه ولی هر وقت عبدالله ترک میکنه، به خونهشون راهش میدن».

سودابه برای بچههایش از مرکز گذری کاهش آسیب DIC یک ظرف ماکارونی آورده ولی آنها با همه گرسنگیشان، به آن لب نمیزنند. «شکوفه» نداشتن قاشق را بهانه میکند و «محمد» راستش را دور از چشم مادرش و در گوشی میگوید: «من از اینا نمیخورم، اینارو میدن به معتادا، خوشمزه نیست.» او به مادر معتادش میخندد. او مادر معتادش را دوست ندارد. «سودابه» که حالا بین زنان معتاد «نوبنیاد» یکی از همان زنانی است که نه یک بار، دو بار بچهاش را فروخته، یک چوب دستش گرفته و تند تند راه میرود. عصبانی است. میگوید «سوگند»، «شکوفه» را بـرده گدایی. میگوید خودش بچههایش را نمیبرد گدایی، اما بقیه آنها را کتک میزنند و میبرند. به همین دلیل است که چند ماه پیش، وقتی برای اولین بار «عبدالله»، پدرش را گرفتند و به کمپ بردند، «محمد» طاقتش تمام شد و به مادرش گفت که میخواهد برود بهزیستی، چون بچهها او را میزنند و به گدایی میبرند.
«سودابه» که یک دامن بلند پاره پوشیده و ناخنهای پاهایش که سیاهند و رمق ندارند، از زیر آن پیداست، در جاده خاکی اصلی «نوبنیاد» خانه قبلیاش را نشان میدهد که یک چهاردیواری دو در دو متر بوده: «توی خونهمون راحت زندگی میکردیم، اومدن بولدوزر انداختن، خرابش کردن. شوهرم هم توی خونه بود اون موقع. خونه زندگی داشتم، اثاث داشتم.»
آنها سه روز است که به خانه جدید آمدهاند. بعد از آنکه خانهشان خراب شد، به یک چهاردیواری بیدر و پیکر رفتند که آنجا هم نه آب داشت، نه برق نه گاز. «سودابه» و بچههایش چند هفتهای آنجا ماندند تا اینکه تصمیم گرفتند از آنجا به خرابه دیگری بروند چون «صاحب آن چهاردیواری بیتربیت بود.» این را «سودابه» میگوید؛ از مردی که از نبودن «عبدالله» سوءاستفاده کرده و او را اذیت میکرده است. او نمیداند بچههایش چندسالشان است؛ «شکوفه» را دو ساله میداند و «محمد» را 10 ساله. باید کمی زمان بگذرد تا برسیم به موضوع اصلی؛ به سه فرزند دیگر «سودابه» که حالا دیگر نیستند. یکی از بچههایش را بهزیستی بـرده و دو تای دیگر را «از بغلش گرفته و بردهاند.» حالا هنوز از آن روز که طلبکارهای شوهرش آمدند و کوچکترین بچهاش را با خود بردند، یک سال نگذشته. «عبدالله» و «سودابه»، او را به 400 هزار تومان فروختهاند و کمی بعد از آن، یکی دیگر از بچههایش را 500 هزار تومان.
«سودابه» حالا علاوه بر حسرت ندیدن بچههایش، یک حسرت دیگر دارد؛ اینکه بلد نبوده آنها را به قیمت بالاتری بفروشد: «من که نمیدونستم. تا حالا بچه نفروخته بودم. میگن بچه بالای یهمیلیون تومان قیمتشه، ولی ما ارزون دادیمشون رفتن.» او هیچ نشانی از بچههایش ندارد. نمیداند کجا هستند. نمیداند پدر و مادرهای جدیدشان چه کسانیاند. نمیداند اصلا پدر و مادر دارند یا نه. «نمیدونم بچههارو کجا بردن. شنیدم که میفروشنشون به خونوادههایی که بچه ندارن. تازه خیلی بالاتر از قیمتی که از ما خریدن؛ پنج شش میلیون. شنیدم که میبرنشون تهران.»

«سودابه» مثل بیشتر زنان هممحلهایاش، معتاد است. خودش میگوید «چندسال تریاک میکشیده ولی الان تریاکهای محل خراب شده و حالا شیشه و دوا میکشد.» حالا همینطور که زیر باران نمنم و روی علفهای تازه بهاری راه میرود و پایش توی گِل گیر میکند، اخمهایش هم کمکم توی هم میرود. با چوبی که توی دستش است، به در و دیوار میزند، تند تند راه میرود و یاد بچههایی که دیگر کنارش نیستند، ذهنش را به هم میریزد؛ به خاطر همین است که شروع میکند به گلایه کردن، از زمین و زمان: «اصن تقصیر ما نیست. ما هزار بدبختی داریم، دلمون نمیخواست دیگه بدبخت مواد بشیم. به جای اینکه به ما بگن مواد نکشین، نذارن مواد وارد بشه. قانون اول باید جلوی اونا رو بگیره. ما چه گناهی کردیم. خانوادههای ما شکارچیان، با تفنگ نون میخوریم. حالا که تفنگامون رو هم ازمون گرفتن، میگن غیرقانونیه. بازم میگم خدا بزرگه. من الان خونه ندارم، خونهمو خراب کردن، دزدا به سیم کابل و پنجرهش هم رحم نکردن و بردن. ما نه موادفروشیم نه قاچاقچی، فقط مصرف داریم. ما از خدامونه که نجات پیدا کنیم. اون روز که عبدالله رو بردن، شکوفه و محمد داشتن خودشونو تیکه پاره میکردن. یه شوهر داشتم، اونم ازم گرفتن.»
و بعد اشک است که پشت سر هم میآید. یکی، دوتا، سه تا و صورت «سودابه» را اشکها برمیدارند: «عبدالله رو که بردن، رفتم یه چهاردیواری کرایه کردم، صاحبش دم به دقیقه میاومد میگفت یا کرایه رو زیاد کن یا یه طوری به من حال بده.» و گریه امان نمیدهد. گریه میکند و میگوید بیا برویم خانه «مریم» و حالا دیگر میتوان دیوارهای نیمه کاره خانه «مریم» را از پشت اسکلتهای خانهها دید.

فروش بچه بین زنان آسیبدیده حاشیه ساری، دیگر تبدیل به یک موضوع جدی شده؛ این را «مهری خادمی» کارشناس ایدز اداره بهداشت استان مازندران به «شهروند» میگوید. او میگوید که ابتلا به اچ ای وی (ایدز) هم در میان زنان معتاد باردار بهویژه در آمل رو به افزایش است. «حالا روی هم 350 زن معتاد و کارگر جنـ*ـسی در آمل و ساری به مراکز مشاوره بهزیستی میآیند و برای کنترل ایدز مشاوره میگیرند. در دو سال اخیر، سالی دو سه تا زن باردار اچ آی وی (ایدز) شناسایی شدهاند. فروش کودکان بین این زنان یک مسأله جدی است، بهویژه بین کارگران جنـ*ـسی که خیلی جذاب نیستند و مشتری زیادی ندارند. آنها شیشه میکشند و باردار میشوند تا بتوانند جنینشان را بفروشند و بتوانند درآمد داشته باشند. از طرف دیگر در مناطق حاشیهای ساری و آمل دلالهایی هستند که این زنان را ترغیب میکنند که بچهدار شوند و سود هنگفتی دارند. من یک بار از یکی از این دلالها درباره درآمدشان پرسیدم و او گفت که حدود هفت هشت میلیون برای هر بچه به او میرسد. حالا اینکه چقدر بچهها را از آنها میخرند متفاوت است و دقیق مشخص نیست».
مریم، 30 ساله، تنها در خانه
«سودابه» با «مریم» دوست است. به او سلام میکند و میرود، انگار گوشش زنگ خورده باشد که این اطراف مواد پیدا میشود. «مریم»، زن 30 سالهای که چند خانه آن طرفتر در یک خانه 12 متری در محله «نوبنیاد» ساری با یک حیاط کوچک که رفت و آمد به آن آسان است، زندگی میکند. «مهرانه» و «سوگند» نام بچههایش است؛ بچههایی که البته اولی دیگر اینجا نیست و دومی اطراف خانه بازی میکند. آب را گذاشته روی بخاری برقی که جوش بیاید و بخورد. این ناهار امروزش است. چیزی ندارد که بخورد. چایی و قوری هم ندارد. میگوید هیچی ندارم. قوز کرده، دستهایش به هم گره خورده، خمـار است و دنبال سیگار میگردد. خودش میگوید خمـار نیست. میگوید مواد باشد، میکشد، نباشد نمیکشد: «خودمو زیاد وابسته نکردم به مواد. بقیه هرطور که باشد، موادشونو تهیه میکنن ولی من نه. من اینجوری نیستم.»
اما حال امروزش، چیز دیگری میگوید. او دو روز است که غذا نخورده و سیگار، همدمش بوده است. روسری سبزش را میکشد جلو، میدهد عقب و میگوید خیلی خوشگل بودم، خیلی. «من این شکلی بودم؟ نه. آنقدر خوشگل بودم که باورتون نمیشه.» و بعد آلبوم عکس عروسیاش را از پشت رختخوابها بیرون میکشد. آلبوم عکس چهار ورقهای رنگ و رو رفتهای که دو عکس از نامزدی و دو عکس از عروسی او را در خودش قایم کرده؛ آن روزهای خوب «مریم» و «مهران» را. «ببین اینجا چقدر قشنگم. عکسا بیشتر از اینا بود، همهشو خواهرشوهرم گرفت ازم.» همان خواهرشوهری که نخستینبار با او دم به مواد زد و بعد با شوهرش ادامه داد. «مریم» راست میگوید. او در عکسهای عروسیاش، زیباست. زنی با ابروهای بلند، گونههای کشیده، چشمهای درشت و لبی سرخ. موهایش را مش کرده و بالای سرش درست کردهاند. تور عروسی هم هست و نگاهی که «مهران» به او میکند و سری که «مریم» به نشانه خجالت در یکی از عکسها به زمین انداخته. آن روزها حالا رفتهاند. 15 سال گذشته. خانوادهشان چهارنفره شده؛ البته تا همین دو ماه پیش. قبل از آنکه مأمورها «مهران» را با خود ببرند و مددکارهای بهزیستی، «مهرانه» را.

«مریم» 15 ساله بود که ازدواج کرد و شوهرش که پسرخالهاش است، حالا دو ماهی میشود که کمپ است. مأمورها او را با مواد گرفتهاند. دو ماه پیش 15 مرد را از محله گرفتند و شوهر مریم یکی از آنها بود. شوهرش قبل اینکه به کمپ برود، ضایعات جمع میکرد. «توی این دو ماه یه بار رفتم که ببینمش، 30 تومن فقط کرایه ماشین دادم تا کمپ ولی راهم ندادن، گفتن باید صبح بیای. دنیا روی سرم خرابه ولی خونه نیست. میگن چون معتاد بودم ازم گرفتنش. شاید راست میگن. شاید تو خونه مردم خوشبخت باشه، راحت باشه.»
«مهرانه»، دخترش را هم بهزیستی به تازگی بـرده. دلیلش را درست به او نگفتهاند یا گفتهاند و او یادش نیست. آنطور که «مریم» میگوید وقتی در خیابانها در حال گدایی بوده، مأموران شهرداری او را گرفته و تحویل بهزیستی دادهاند. غصه حالای او شده مهرانه که نیست و او نمیتواند برش گرداند: «آنقدر غم و غصه دارم که دلم پر خونه. اصلا نمیدونم کجاست، چیکار میکنه. پولم ندارم برم دنبالش بگردم و بینمش.» دارد حرف میزند که سودابه میآید. با هم طوری حرف میزنند که کسی نفهمد درباره مواد حرف میزنند. مریم و سودابه امروز دست خالی ماندهاند. پولی نیست برای خرید مواد. سیگار اما هست. از قبل گوشه و کنار خانه قایم کرده؛ سیگار سنگین، سیگار فیـلتـ*ـر قرمز: «من از این باریکها نمیکشم. فقط فیـلتـ*ـر قرمز». «محمد»، پسر سودابه هم حالا آمده. نشسته کنار مریم و به دقت او را نگاه میکند. مادرش را میبیند که به «مریم» میگوید شاید امروز بتواند کمی «شیشه» جور کند و «مریم» را که میگوید شیشه نمیخواهد. «اگر دوا هست، جوریم».
«مریم» میگوید سودابه گدایی میرود و او نه. «من روم نمیشه برم گدایی. اگه از گشنگی بمیرم هم، گدایی نمیرم. سودابه میره، همه کاری میکنه. ولی من نمیرم. فامیل شوهرم یه کم کمکم میکنن، همون بسه». میگوید حالا که شوهرش نیست و مواد نیست و غذا نیست، او باز هم به کسی رو نداده که به خانهاش بیاید. «بعضیا هستن خونه 10 نفر میرن، من نه خودم جایی میرم نه میذارم کسی بیاد. هرچی تنها باشم برام بهتره. شبا که میخوابم به در خونه زنجیر میزنم.» او میگوید مردی را به خانه راه نمیدهد و در خانه را میزنند؛ مردی میآید داخل و چپ چپ نگاه میکند. مریم میگوید آشناست. آشنایی که البته فامیل نیست. «مریم» طوری نگاه میکند که یعنی دیگر وقت رفتن است. مرد حرف نمیزند؛ یک سلام کوتاه و خداحافظی کوتاهتر. در را «مریم» میبندد و مرد روی زمین مینشیند.

افسانه، 40 ساله، محله «دباغ چال» آمل
شمالیها حالا سالهاست که آمل را یکی از پرآسیبترین شهرهایشان میدانند. شهری که محلههای حاشیهایاش، زنانی و مردانی دارد که معتادند، تنفروشند، بچههایشان را میفروشند و از سرنوشت آنها بیخبرترینند. «افسانه» یکی از همین زنهاست؛ زنی که در محله «دباغ چال» آمل، جایی که خیلیها با شنیدن نامش، لرز به تنشان میافتد، با شوهر معتادش زندگی میکند و تا به حال سه بار جنین سقط کرده است. او در خانهای که شبیه خانه نیست و دیوارهایش را مربعهای کوچک سیمانی ساختهاند با سه بچه و شوهرش شبها را صبح میکند. «افسانه» دو بار ازدواج کرده و از شوهر اولش سه بچه دارد. «طناز»، نام یکی از آنهاست؛ کودک دو سالهای که با یک زن و مرد معتاد به شیشه که خانهشان نه برق دارد، نه آب، نه گاز و البته همین دیروز خانهشان را خراب کردهاند، زندگی میکند.
حالا «افسانه» از راه رسیده و اعصاب حرف زدن ندارد. خیلی کوتاه از وضع بچههایش حرف میزند. درباره«طناز» میگوید: «دادمشون به اونا، باهاش گدایی میکنن. از دیروز خبری ندارم ازش. معلوم نیست کجا رفتن». سه فرزند او از شوهر جدیدش، «مرجان» و «مهسا» و «غلامرضا» با آنها زندگی میکنند. «مرجان» 11 ساله بزگترین است و «مهسا»، چهارماهه، کوچکترین. «غلامرضا» هم از مرجان کوچکتر و خانه است. «قدرت» در را که باز میکند، سرش را از باران تند میدزدد. با اخم میگوید «افسانه» خانه نیست، رفته سر کار. «افسانه» و «مهسا»، دختر کوچکترش 10 دقیقه پیش از خانه رفتهاند؛ دختر چهارماههای که وقتی به دنیا آمد معتاد بود؛ اعتیاد را از مادرش به ارث بـرده بود. پدرش همین طور که دستش را به در نگه داشته و اجازه نگاه کردن را به اتاق تاریکی که با بخاری نفتی گرم میشود، نمیدهد، میگوید «مهسا» حالا دارد بهتر میشود چون شیر مادرش را نمیخورد. افسانه شیشه میکشد و هروئین. شوهرش میگوید خودش هم متادون میخورد و ضایعات جمع میکند.

«مهسا»ی معتاد را 10 روز در بیمارستان خواباندهاند تا ترک کند. «مرجان» و «غلامرضا» هم از همان اول معتاد بودند و او آنها را در خانه ترک داده است. «اون موقع جون داشتم، خودم ترک میکردم و بعدش بچهها رو ترک میدادم ولی الان دیگه جون ندارم مهسا رو ترک بدم. به خاطر همینم مهسا 10 روز بیمارستان بود. بهش مرفین میدادن چون وقتی به دنیا اومد حالش خیلی بد بود. بعد بیمارستان از بهزیستی اومدن و بردنش. مهسا دو هفته بهزیستی ساری بود. بعدش رفتیم دادستانی، جز زدیم تا حکم داد بچه رو بدن بهمون».
«مریم علی محمدی»، مدیر جمعیت امام علی ساری میگوید در سال جاری 259 زن آسیب دیده و معتاد در محلههای حاشیهای ساری مانند نوبنیاد و ترک محله شناسایی شدهاند و از این تعداد، 37 نفر باردارند: «بر اساس نتایج پژوهش ما 56 درصد زنان بالای 18 سال این نمونه آماری نمونه سقط جنین داشتهاند و 27 درصد آنها یک بار سقط جنین را تجربه کردهاند. 20 درصد زنان زیر 18 سال تجربه سقط جنین داشته و 80 درصد سقط جنین را تجربه نکردهاند. از طرف دیگر 79 درصد همسران زنان معتاد زیر 18 سال معتادند. 25 درصد همسران زنان معتاد بالای 18 سال هم اعتیاد نداشته و از 75 درصدی که معتادند، 25 درصد از این مردان تریاک، 25 درصد شیشه و 25 درصد سایر مواد مخـ ـدر را مصرف میکنند».

«مریم محمودی»، مددکار اجتماعی هم درباره مشکلات زنان معتاد باردار اینطور میگوید: «ما موارد بسیاری را داشتهایم که زنان معتاد در محیطهای آلوده زایمان میکنند و بعد از آن، افسردگی شدید آنها باعث شده که مادر مجبور شده نوزادش را بکشد.» از نظر او مهمترین مشکل در حال حاضر برای مادران معتاد این است که هیچ کمپی برای حمایت از آنها و نگهداری کودکان معتاد در ایران وجود ندارد: «در زنان معتاد احتمال ابتلا به ایدز و هپاتیت بالاست و وقتی آنها باردار میشوند، هیچ جای ویژهای وجود ندارد که به آنان رسیدگی کند. از طرف دیگر بچههایی که از این زنان به دنیا میآیند، دچار آسیبهای زیادیاند؛ نداشتن شناسنامه، سوء تغذیه، مشکلات درمانی، انتقال بیماریهای مادر به کودک مانند ایدز و البته وجود نداشتن مرکز یا کمپی برای نگه داشتن کودکان معتاد و احتمال مرگ نوزادان در دوران جنینی».

«سودابه» و «مریم» و «افسانه» تنها نیستند. محلههای آنها پر از زنانی است که یا کودکانشان را سقط میکنند یا آنقدر «شیشه» میکشند که هر سال ناخواسته جنینهای تازه میهمان بدنهایشان میشود. بیماریهای مختلف هم برای زنان و مردان این محلهها البته بهجاست؛ تعداد زیادی از زنان و مردان محلههای حاشیهای آمل «ایدز» دارند و آمارهای غیررسمی اورژانس اجتماعی ساری از ابتلای 50 درصد مردان محله «نوبنیاد» ساری خبر میدهند. دلالی و خردهفروشی مواد و حاملگی و فروش مواد در سرنوشت این زنان و مردان است.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا