- عضویت
- 2020/05/25
- ارسالی ها
- 2,429
- امتیاز واکنش
- 4,523
- امتیاز
- 666
زندگانیِ بیهمتا ولی نادلخواهِ ژیل دلوز
اعضای خانوادۀ دلوز گفتند که او از پنجرۀ آپارتمانش بیرون پرید تا به بیماری ریهاش پایان دهد
در گذارِ عصر ما از «متفکر منزوی» به «استاد عمومی»، شاید دلوز یک شخصیت گذرا و تقریباً شیزوفرنیک باشد. مرگ او نیز مانند مرگ سارتر، مبارزه برای جایگاه «متفکر منزوی» است، کسی که میتواند بیآنکه نماد و بازنمایندۀ چیز دیگری باشد، از خودش حرفی برای گفتن داشته باشد. ولی دلوز در زندگیاش نقش یک «استاد عمومی» را داشت، گرچه زندگیِ فلسفیِ خودش را «درون بودگی ناب» میدانست.
گرِگ لامبرت، لسآنجلس ریویو آو بوکس — فلسفه از همان اول در حال مرگ بوده است، اما هر نسل فیلسوف مردۀ خودش را دارد و برای آن سوگواری میکند، گویی نقطهای از زمان را در بازۀ طولانیِ مرگِ خودِ فلسفه علامت میزند. شاید دلوز هم فیلسوف مردۀ نسل «ما» باشد. منظورم این است که مرگ او نشانگرِ نوعی سپریشدنِ فلسفه نیز بود؛ این سپریشدن، در این سخن ترسناکِ فوکو پیشبینی شده بود: «روزی این قرن را قرن دلوز خواهند خواند!»
البته، اینطور نیست که مرگِ هر فیلسوفی، نشانهای مبنی بر تغییرِ دوران باشد. برای نمونه، به نظر میرسد مرگ فیلسوفان آمریکایی فوراً جلب توجه نمیکند، گویی آنها مهمانی را زودتر ترک کردهاند و بعداً، برای اینکه در خاطرات ثبت شود، زمانِ دقیقِ خروجِ آنها را محاسبه خواهند کرد. از این جهت، گویا توجه آمریکاییها به مرگ نویسندگان و بازیگران و بهویژه به مرگ چهرههای محبوب و مشهور، بیشتر از توجهی است که خرجِ مرگِ فیلسوفان میکنند و این شاید بدین دلیل است که در آمریکا، فلسفه هیچگاه بهعنوان یک ژانر فرهنگیِ بومی پذیرفته نشده است.
برعکس، فیلسوفان فرانسوی به شدت توجه عموم را جلب میکنند، حتی توجه مطبوعات آمریکایی را هم جلب میکنند، گویی مرگ تک تک فیلسوفان فرانسوی «نابهنگام» و «تراژیک» است حتی اگر به علل طبیعی یا پس از یک دوره بیماریِ طولانی مرده باشند.
کامو در یک سانحۀ غمانگیز رانندگی مرد، در واقع، به دست ناشرش که پشت فرمان نشسته بود، کشته شد. سارتر چون سالهای زیادی آتشبهآتش سیگار کشیده بود، دچار ورم ریه شد و به دلایلِ طبیعی مرد (دلوز نیز به همین دلیل مرد). سیمون دو بووار شریک فکری سارتر شش سال پس از او مرد. علت مرگش را با رعایت احترام و ادب «یک بیماری طولانی مدت» ذکر کردند.
در سال ۱۹۷۸، سارتر در کتابی که شامل مجموعهای از عکسها بود نوشت «مرگ باید تنها برای تعریفکردن زندگی، واردِ آن شود». دو سال بعد، در یادنامۀ «نیویورک تایمز» به تاریخ ۱۶ آوریل ۱۹۸۰، چنین حکمی بهچاپ رسید: «بیست و پنج سال پیش، آقای سارتر به همراه آلبر کامو و چند تن دیگر، رهبر برجسته و تقریباً بت روشنفکری بود. اما در سالهای بعد، پیرمردی محسوب میشد که ایدههای زایایش دیگر نیرویی نداشتند». احتمالاً دلوز در پاسخ به سپری شدن دورانِ «متفکر گوشهگیر» و «روشنفکر جهانوطن» بود که فضای روشنفکریِ پاریسی را علناً محکوم کرد که چرا میگویند فلسفۀ او به «عصری سپری شده» تعلق دارد. آنها باید به حقیقت اعتراف کنند: نوعی فضای فرهنگی خاص بر فلسفه حاکم شده است که دیگر «متفکر گوشهگیر» را به «استادِ عمومی» ترجیح نمیدهد و «حیف، ما فیلسوفان معاصر در نظمِ امروزینِ امور، که همه با آن ساز همنوایی میزنند، چند وقتی است که به گذشته متعلق شدهایم».
اعضای خانوادۀ دلوز گفتند که او از پنجرۀ آپارتمانش بیرون پرید تا به بیماری ریهاش پایان دهد
در گذارِ عصر ما از «متفکر منزوی» به «استاد عمومی»، شاید دلوز یک شخصیت گذرا و تقریباً شیزوفرنیک باشد. مرگ او نیز مانند مرگ سارتر، مبارزه برای جایگاه «متفکر منزوی» است، کسی که میتواند بیآنکه نماد و بازنمایندۀ چیز دیگری باشد، از خودش حرفی برای گفتن داشته باشد. ولی دلوز در زندگیاش نقش یک «استاد عمومی» را داشت، گرچه زندگیِ فلسفیِ خودش را «درون بودگی ناب» میدانست.
گرِگ لامبرت، لسآنجلس ریویو آو بوکس — فلسفه از همان اول در حال مرگ بوده است، اما هر نسل فیلسوف مردۀ خودش را دارد و برای آن سوگواری میکند، گویی نقطهای از زمان را در بازۀ طولانیِ مرگِ خودِ فلسفه علامت میزند. شاید دلوز هم فیلسوف مردۀ نسل «ما» باشد. منظورم این است که مرگ او نشانگرِ نوعی سپریشدنِ فلسفه نیز بود؛ این سپریشدن، در این سخن ترسناکِ فوکو پیشبینی شده بود: «روزی این قرن را قرن دلوز خواهند خواند!»
البته، اینطور نیست که مرگِ هر فیلسوفی، نشانهای مبنی بر تغییرِ دوران باشد. برای نمونه، به نظر میرسد مرگ فیلسوفان آمریکایی فوراً جلب توجه نمیکند، گویی آنها مهمانی را زودتر ترک کردهاند و بعداً، برای اینکه در خاطرات ثبت شود، زمانِ دقیقِ خروجِ آنها را محاسبه خواهند کرد. از این جهت، گویا توجه آمریکاییها به مرگ نویسندگان و بازیگران و بهویژه به مرگ چهرههای محبوب و مشهور، بیشتر از توجهی است که خرجِ مرگِ فیلسوفان میکنند و این شاید بدین دلیل است که در آمریکا، فلسفه هیچگاه بهعنوان یک ژانر فرهنگیِ بومی پذیرفته نشده است.
برعکس، فیلسوفان فرانسوی به شدت توجه عموم را جلب میکنند، حتی توجه مطبوعات آمریکایی را هم جلب میکنند، گویی مرگ تک تک فیلسوفان فرانسوی «نابهنگام» و «تراژیک» است حتی اگر به علل طبیعی یا پس از یک دوره بیماریِ طولانی مرده باشند.
کامو در یک سانحۀ غمانگیز رانندگی مرد، در واقع، به دست ناشرش که پشت فرمان نشسته بود، کشته شد. سارتر چون سالهای زیادی آتشبهآتش سیگار کشیده بود، دچار ورم ریه شد و به دلایلِ طبیعی مرد (دلوز نیز به همین دلیل مرد). سیمون دو بووار شریک فکری سارتر شش سال پس از او مرد. علت مرگش را با رعایت احترام و ادب «یک بیماری طولانی مدت» ذکر کردند.
در سال ۱۹۷۸، سارتر در کتابی که شامل مجموعهای از عکسها بود نوشت «مرگ باید تنها برای تعریفکردن زندگی، واردِ آن شود». دو سال بعد، در یادنامۀ «نیویورک تایمز» به تاریخ ۱۶ آوریل ۱۹۸۰، چنین حکمی بهچاپ رسید: «بیست و پنج سال پیش، آقای سارتر به همراه آلبر کامو و چند تن دیگر، رهبر برجسته و تقریباً بت روشنفکری بود. اما در سالهای بعد، پیرمردی محسوب میشد که ایدههای زایایش دیگر نیرویی نداشتند». احتمالاً دلوز در پاسخ به سپری شدن دورانِ «متفکر گوشهگیر» و «روشنفکر جهانوطن» بود که فضای روشنفکریِ پاریسی را علناً محکوم کرد که چرا میگویند فلسفۀ او به «عصری سپری شده» تعلق دارد. آنها باید به حقیقت اعتراف کنند: نوعی فضای فرهنگی خاص بر فلسفه حاکم شده است که دیگر «متفکر گوشهگیر» را به «استادِ عمومی» ترجیح نمیدهد و «حیف، ما فیلسوفان معاصر در نظمِ امروزینِ امور، که همه با آن ساز همنوایی میزنند، چند وقتی است که به گذشته متعلق شدهایم».