متون ادبی کهن ساقی‌نامه

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
به نام خدایی که روز نخست

به پیمانه‌ام کرد پیمان درست

زد از داغ سودا گلی بر سرم

می عشق خود ریخت در ساغرم

ز پیمانه زد طبل بر بام دل

می معرفت ریخت در جام دل

دویی را ز دیر و حرم دور کرد

خرابات را بیت معمور کرد

به یادش نوای نی آوازه یافت

نفس دم به دم زو دم تازه یافت

به ذکرش گل و لاله در باغ مـسـ*ـت

به جام تهی رفته نرگس ز دست

خُم از فیض نظاره‌اش بحر نور

نیاورد چون تاب یک جرعه، طور؟

اثر کرده سوداش در هر دماغ

گل از باده رحمتش تردماغ

***

بهارست ای محتسب، شور چیست؟

بر اهل خرابات این زور چیست؟

شدی دشمن می به دوران ما

ندانم چه می‌خواهی از جان ما

نه ما و تو از قید آزاده‌ایم

تو در زرق و ما در می افتاده‌ایم

مکن بر خراباتیان اشئلم

بیندیش از باطن صاف خم

چه افتاده مطلب تو را زین خروش؟

ببین جوش خم را و چندین مجوش

ازین نشئه فیض برنا و پیر

تو هم ساغری گیر و نامش مگیر

دمی گوش خود محرم ساز کن

تو هم صوفی‌ای، وجد آغاز کن

نه این رقـ*ـص ما کرده‌ایم اختراع

تو را نیز دستی بود در سماع

کی از حال دردی‌کشان آگاهی

که دوران به ایشان شود منتهی

تو را نیست از کینه شیشه سود

مبادت که نفرین کند در سجود

ز اشک قدح لازم است اجتناب

که شب‌ها نرفته‌ست چشمش به خواب

به باغ از پی دشمن می‌پرست

به نفرین زند بر زمین تاک، دست

دل‌آزرده می‌سوزد افلاک را

چو خون شد، مرنجان دل پاک را

برو شیخ در طعنه ما مپیچ

ریا گر نباشد، تو باشی و هیچ

حدیث خراباتیان گوش کن

گرت خوش نباشد فراموش کن

به دست سبو توبه کن از ریا

مس خویش زر کن ازین کیمیا

ردای ورع کن به صهبا گرو

بیاور بدین کهنه، ایمان نو

درخت ریا را بکن بیخ و بن

به دست سبو، توبه از توبه کن

زدی سنگ بر شیشه ای خودپرست

ز سنگ تو بنگر چه دل‌ها شکست

ز وسواس، نه حلق داری نه دلق

گرفتار زرقی، گرفتار زرق

مریدانه بردار پیمانه را

به دست آر دل، پیر میخانه را

مگو خم چرا تن قوی کرده است

به خون دل تاک پرورده است

چه سرها که شد خاک در پای خم

مبادا تهی، سر ز سودای خم

ندانم ز فرموده می‌فروش

به خلوت‌نشینی که می‌گفت دوش

غنیمت ندانی اگر گور مفت

چرا بایدت زنده در گور خفت

به می ریختم سبحه را چون حباب

کلوخ ریا را فکندم در آب

به اهل ریا آشنا نیستم

که چون نشئه از می جدا نیستم

ریا را دل از غصه خون کرده‌ام

عجب دشمنی را زبون کرده‌ام

به یک دست برداشت پیمانه را

کجا شد ادب پیر میخانه را

ازین حق به تزویرپوشان مباش

وزین دین به دنیافروشان مباش

لب ساقی‌ام ساغری داد دوش

که خون در رگ لعل آمد به جوش

چه دولت بود در سر این خاک را

که در بر کشد ریشه تاک را

مرو فصل دی جز به بزم نوشید*نی

که آنجا بود گرم‌تر، آفتاب

***

الهی ندامت عطا کن مرا

به قلب رقیق آشنا کن مرا

سرشکی عطا کن ز اندازه بیش

که یک دم کنم گریه بر حال خویش

ز اشکم نمی بخش گلزار را

که از یاد آتش برد خار را

کند تا به کی لاله داغم به داغ؟

مرا هم عطا کن گلی زان چراغ

به جز من در آتش کسی را مسوز

درین کار هم بر شریکم مدوز

برونم کش از شهر دلبستگی

سرم ده به صحرای وارستگی

ز عشقم به دل آتشی برفروز

مرا در تمنای سوزش مسوز

بدانی، گر از عشق یابی خبر

که جان مرا هست جان دگر

به دل یافتم عشق و آثار وی

ز ویرانه بردم به سیلاب، پی

نباشد اگر عشق مشکل‌گشا

شود سوده پهلو ز بند قبا

بود در چمن عشق اگر آبیار

ز هر قطره شبنم چکد صد بهار

کند فیض او گر به گلشن عبور

شود چشم نرگس نظرگاه نور

کجا می‌رسد کس به فریاد کس

نباشد اگر عشق فریادرس

عجب گر عمارت پذیرد دلی

مگر عشق در آب گیرد گلی

نیرزد جوی خرمن اعتبار

مگر عشق نقصان کند یک شرار

که سیلی زند بر رخ شک و ریب؟

مگر عشق دستی برآرد ز غیب

که سازد جهان را مسخر تمام؟

برآید مگر تیغ عشق از نیام

اگر شبنم عشق یاری کند

تواند خزانی بهاری کند

ضعیفان گر از عشق یابند دست

شود عاجز از پشّه‌ای فیل مـسـ*ـت

ز عشق ارجمندی کند ارجمند

بود بخت افتادگانش بلند

فروشند گر می به بازار عشق

فسردن نداند خریدار عشق

نباشد گر از عشق فرزانگی

بود عقل زنجیر دیوانگی

کسانی که عشق آرزو کرده‌اند

می دلخوشی در سبو کرده‌اند

نیابد گر از عشق پایندگی

چه لـ*ـذت برد خضر از زندگی

ز عشق است گنج معانی پدید

درِ فیض را عشق باشد کلید

جنون کرد در عشق تا جامه نو

خرد شد به چاک گریبان گرو

توان عالمی را ز عشق آفرید

ندانم که عشق از چه آمد پدید

به محشر که از خاک سر بر کند؟

مگر عشق هنگامه‌ای سر کند

به محشر که خیزد ز خواب عدم؟

مگر دردمد عشق در صور، دم

که را اشک خونین به صحرا برد؟

مگر ناخن عشق بر دل خورد

که بر صفحه دل نگارد رقم؟

مگر عشق روزی کند سر، قلم

کجا گنج و هر کنج ویرانه‌ای؟

مگر عشق ویران کند خانه‌ای

بود حسن، آزاد از انگشت رد

مگر دست در دامن عشق زد؟

مکن عیب دیوانه عشق کیش

که عقلش ز فرزانه بیش است بیش

نشد حاصل از خرمن مه، جوی

بکارد مگر عشق، تخم نوی

چه خیزد ازین عالم مختصر؟

مگر عشق سازد جهانی دگر

کجا پی برد خضر آنجا که اوست

مگر عشق رهبر شود سوی دوست

نپیچی گر از حضرت عشق سر

نیفتی چو نقش قدم دربه‌در

چه گرمی بر عشق خواهد نمود؟

که از جان عاشق برآورده دود

نداری سر عشق، بشنو سخن

به آتش چو پروانه بازی مکن

بود عشق، مهر شهنشاه دین

ستایش‌گر عشق را بس همین

شهنشاه دین‌پرور حق‌پرست

که حق داده فانوس عدلش به دست

کفش را طبیعی‌ست بذل درم

بود جوهر ذات دستش کرم

ز خرج کفش دخل دریا و کان

به یک دم برآورد کردن توان

جهد دشمنش گر به کوه از کمند

رگ سنگش افعی شود در گزند

کند خنجرش آب نصرت به جوی

ز تیغش عروس ظفر سرخ‌روی

چو خواهد کند وصف قدرش رقم

تیفتد ز دست عطارد قلم

چنان انتقام از ستمگر کشید

که از تیغ رنگ بریدن پرید

جهانی به مهرش بود پای‌بست

که دل می‌برد حسن عهدش ز دست

رسد گر به عهدش ز تیهو نیاز

زند بخیه در بیضه بر چشم باز

ز عدلش جهان پر ز برگ و نواست

بقایش بود تا جهان را بقاست

***

گدازانم از آرزوی سخن

ندارم به جز گفتگوی سخن

سخن را مدد گر ز من می‌رسد

به فریاد من هم سخن می‌رسد

قلم را زبان تا به حرف آشناست

به جز در سخن ایستادن خطاست

چو عزم تماشای عالم کنم

مگر در سخن پای محکم کنم

کسی کو زبان در دهن آفرید

زبان را برای سخن آفرید
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سخن بهر جسم زبان است جان

    سخن بس گرامی‌ترست از زبان

    سخن چیست، پیرایه نفع و ضر

    که هم خیر محض است و هم محض شر

    که بخشد به جز صانع جان و تن؟

    سخن را زبان و زبان را سخن

    عیان است از معنی کن‌فکان

    که اول سخن زاد و آخر جهان

    سخن را همین بس بود اعتبار

    که ناشی شد اول ز پروردگار

    سخن باده است و زبان می‌فروش

    شناسنده هوش و خریدار گوش

    به گوش شهان، گوهر شاهوار

    برای سخن می‌کشد انتظار

    ز دل تا زبان وز زبان تا به گوش

    ازین نشئه دارند جوش و خروش

    گواهی دهندش به حسن قبول

    کلام خدا و حدیث رسول

    روان روان در ریاض بدن

    بود شبنمی از بهار سخن

    سخن مایه کفر و ایمان بود

    سخن آفریننده جان بود

    سخن کرد احیای جان در بدن

    که گوید ز جان گر نباشد سخن؟

    سخن را خریدار نشمرده سست

    بود از سخن سکه زر درست

    رموز معانی بیان می‌کند

    نی خشک را تر زبان می‌کند

    به ابرو سخن گر ندادی زبان

    نمی‌بود ابرو اشارات‌دان

    سخن چیست، سرمایه خیر و شر

    که هم پرده‌دارست و هم پرده‌در

    لب از وی گهر سفتن اندوخته

    زبان را زبان‌دانی آموخته

    سخن آفتاب است و لب مشرقش

    سخن هست عذرا، زبان وامقش

    ز نقدش بود پر چو همیان قلم

    که تا شد نگون، ریخت بر روی هم

    ازو گوش‌ها پرگهر چون صدف

    وزو زنده بر مرده دارد شرف

    گهی رشته نظم را گوهر است

    گهی تارک نشر را افسرست

    چو یوسف رود جانب چاه گوش

    که ناخن زند بر دل از راه گوش

    رموز معانیش باشد بیان

    بود لوح محفوظ علمش زبان

    سزد بر ورق گر ز آب سخن

    سیاهی، سیاهی بشوید ز تن

    نکردی اگر همتش یاوری

    قلم را که دادی زبان‌آوری؟

    به خضر قلم می‌دهد از دوات

    ز سرچشمه قیر آب حیات

    سخن را خموشی چو گردد گرو

    شود ایمن از آفت بد شنو

    سخن چون زند بانگ بر مشتری

    کشد پنبه بیرون ز گوش کری

    درین بوستان بلبل خوش‌نواست

    جهانی ز آوازه‌اش پرصداست

    سخن را خداوند چون آفرید

    دو مزدور دادش ز گفت و شنید

    یکی گیرد و جهل وامش کند

    یکی داند و علم نامش کند

    نی کلک ازین مایع نفع و ضر

    گهی زهر بار آورد، گـه شکر

    زبان گاه ازو نرم و گاهی درشت

    گهی جفت سنجاب یا خارپشت

    گـه از آب، آتش برانگیخته

    به هم زهر و تریاق آمیخته

    کند نقل مردم ز رنگی به رنگ

    ازو گرم هنگامه صلح و جنگ

    سخن خوب خوب است یا زشت زشت

    ازو کعبه روزی شود، یا کنشت

    اگر خوب گویی بیا و بگو

    وگر بد، ز گفتن برو لب بشو

    سخن یوسف مصر معنی بود

    درین حرف، کس را چه دعوی بود

    سخن را مبر گو کسی آبرو

    که گلبرگ حیف است بی رنگ و بو

    به دست آوری خط پایندگی

    به جان سخن گر کنی زندگی

    سخن آدمی‌زاده را جان بود

    سخن چشمه آب حیوان بود

    سخن ز آدمیت ندارد کمی

    کند آدمی را سخن آدمی

    سخن راست بر اوج فکرت کمند

    به غیر از سخن نیست شعر بلند

    ندانم سخن خلق شد از چه دست

    کزو آفریدند هر چیز هست

    شناسد کسی کاین چه رنگ است و بو

    که جان سخن هست در دست او

    مگو عندلیبان نوا می‌زنند

    برای سخن دست و پا می‌زنند

    سخن نور آیینه عالم است

    سخن یادگار بنی آدم است

    به غیر از سخن نیست نقد روان

    سخن هم‌عیارست با نقد جان

    بکن از صدف حال گوهر قیاس

    سخن را به قدر سخن دار پاس

    برای سخن جان مکرم بود

    سخن راستی جان آدم بود

    نکردی سخن گر به جان همدمی

    چه می‌کرد جان در تن آدمی

    فتاد از برای سخن‌گستری

    قلم را به گردن، زبان‌آوری

    سخن نوعروسی‌ست دایم جوان

    بهار سخن را نباشد خزان

    ز سر سخن هر دل آگاه نیست

    درین پرده بیگانه را راه نیست

    ز چندین خلایق درین انجمن

    یکی بس بود مهربان سخن

    بود در صف مرد، یک مرد جنگ

    یکی بر هدف آید از صد خدنگ

    سخن‌آفرین باش گو بی‌شمار

    سخن‌رس یکی بس بود از هزار

    سخن را به جرم سخن‌ور مسوز

    دهد نسبت شب، چه نقصان به روز؟

    به درد سخن‌ور کسی آشناست

    که چون موی در دقت لفظ کاست

    حلال است بر لفظ گشتن، حلال

    نه چندان که معنی شود پایمال

    درین عالم پر هوا و هـ*ـوس

    به شعرست خرسندی ما و بس

    مگو طبعم افسرده شد از سخن

    نمرده‌ست خون، لعل را در بدن

    هنوزم ز معنی مدان بی نصیب

    که در پرده دارم گروهی غریب

    نجوشیده با هم به هم‌خانگی

    همه شمع فانوس بیگانگی

    فرو بـرده‌ام سر به دریای فکر

    چو فکرم به دنبال مضمون بکر

    گـه فکر چون در سخن ایستم

    همین بس، که از خود خجل نیستم

    نوشید*نی سخن گرم دارد سرم

    خرابات معنی بود دفترم

    ز نظّاره شعرم بود در حجاب

    که اغماض عین آورد آفتاب

    عنان سخن دستگاه من است

    جهان سخن در پناه من است

    چو طفل سخن شوید از شیر، لب

    ز کلکم کند نطق شیرین طلب

    سخن فیض از طبع من می‌برد

    صبا عطر گل از چمن می‌برد

    ثناگوی من چون نباشد سخن؟

    که جان سخن هست در دست من

    بود طالعم در سخن ارجمند

    سخن را ز من پایه گردد بلند

    بهار معانی، بیان من است

    سخن سبزه بوستان من است

    چو صبح ضمیرم گشاید نقاب

    نهد بر زمین پشت دست آفتاب

    چو کلکم کند شعر رنگین رقم

    شود خشک در دست مانی قلم

    شد احیای معنی در ایام من

    سخن را بود سکه بر نام من

    به اشعار خویشم نیاز است و بس

    که احسان و تحسین نخواهد ز کس

    شود نیمه گر زور بازوی من

    دو عالم بود هم‌ترازوی من

    نگیرم ز کس زر به عشق سخن

    دهم چون قلم سر به عشق سخن

    مرا در ستایش همین مزد بس

    که مزد ستایش نگیرم ز کس

    مرا دوستی بس بود با سخن

    به غیر از سخن نیست معشوق من

    به جان می‌کنم شعر را بندگی

    چو لفظم به معنی بود زندگی

    چو معنی گر آیم برون از سخن

    بماند تهی در سخن جای من

    ز هر بیت یابم روانی دگر

    به هر معنی تازه جانی دگر

    سخن زاده دودمان من است

    اگر نیک، اگر بد ازان من است

    به جز معنی از من کسی نشنود

    دلم لوح محفوظ معنی بود

    شود نقطه‌ای گر ز کلکم تلف

    جهان پر ز گوهر شود چون صدف

    سر هم‌زبانی ندارم به کس

    ز غواص، شرط است پاس نفس

    ندادند بی سعی، کس را هنر

    صدف بهر غواص سازد گهر

    چراغ معانی چراغ من است

    سخن لب به لب در سراغ من است

    منه بر کلام من انگشت رد

    گل تازه‌ام را مکن دست‌زد

    ز گوهر بساطی فروچیده‌ام

    تو دیگر مسنجش که سنجیده‌ام

    وگر از تقاضای رشکی به رنج

    ترازوی عدلی بگیر و بسنج

    به حسن سخن بس که پرداختم

    ز معنی عجب صورتی ساختم

    به چین گر کند جلوه نقش چنین

    شود نقش دیوار، نقاش چین

    کسی کو که معیار گوهر شود

    چو معنی به مغز سخن در شود

    کند خویش را از غرض بی‌نیاز

    ز رخسار معنی کند پرده باز

    بر اورنگ انصاف شاهی کند

    تماشای صنع الهی کند

    سخن‌سنجی آن را مسلم بود

    که با طبعش انصاف توام بود
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    کسی را که در طبع انصاف نیست

    بود گر مه، آیینه‌اش صاف نیست

    تو دانی و صاحب سخن‌پروری

    به جان سخن، کز سخن نگذری

    به عالم ز صد بهره‌مند از سخن

    شود نام یک تن بلند از سخن

    مدار از سخن هر کسی گو نصیب

    دهد دل به یک آشنا صد غریب

    کسی شعر را گو حقیقت مدان

    نمی‌افتد از کار طبع روان

    ز مردم به گوهر نپرداختن

    نکرد ابر ترک گهر ساختن

    سخن را چه پروای هر نارس است

    برای سخن، یک سخن‌رس بس است

    چه شد گر بود چشم اختر به خواب؟

    جهان را کفاف است یک آفتاب

    چه شد گر ندارد سخن مشتری؟

    تهی نیست بازار از جوهری

    نه هرکس بود با سخن آشنا

    سخن را سخن‌سنج داند ادا

    عنان سخن نیست در دست زاغ

    سخن را کند سبز طوطی باغ

    عجب نیست دارد سخن را چو پاس

    گهرناشناسی ز گوهرشناس

    ز اهل غرض نیست پروا مرا

    که در دل دهد بی‌غرض جا مرا

    ز حرف کج‌اندیش پروا که راست؟

    نیندیشد از دخل کج، فکر راست

    عقیق ار کَنی بهر خاتم رواست

    خراشیدن روی گوهر خطاست

    بود کاوش چشمه، مرگ صفا

    چرا دخل در شعر چندین، چرا

    میفکن چنان در سخن رست‌خیز

    که معنی شود بسمل از فکر تیز

    سخن‌ور بود با خضر هم‌ثبات

    که نوشد ز شعر تر، آب حیات

    سخن‌ور زند لاف پایندگی

    که باشد سخن چشمه زندگی

    به اشعار رنگین قلم در تلاش

    به کف گو می ارغوانی مباش

    مکن چون نگین، خانه زر هـ*ـوس

    بود جزو تقطیع، یک بیت بس

    ***

    سخن را سخن‌ور کند پایمال

    که گوهر فروشد به مشت سفال

    سخن گشته پامال مشتی فضول

    ملولم ازین بوالفضولان ملول

    بود شعرشان را به صد قال و قیل

    ز لب، انتهای سفر تا سبیل

    ز مضمون مردم سرودم زنند

    بیارند و بر روی مردم زنند

    ز لفظی که انکار معنی کند

    ازان، کس بر ایشان چه دعوی کند

    بود شعر ازین قوم چون در امان؟

    که جوهر تراشند از استخوان

    ربایند از من دُری چون به فن

    فروشند بازش به تحسین من

    ز تاراج این فرقه زن به مزد

    خریدار کالای خویشم ز دزد

    چه معنی که فرزند خود خوانده‌اند

    که نام و لباسش نگردانده‌اند

    ز اظهار معنی به من در خروش

    چو غواص گوهر به دریا فروش

    ز تاراج معنی گرفته نصیب

    اسیرآوران یتیم و غریب

    به ترتیب دیوان معین همند

    چه دیوان که دیوان ازان می‌رمند

    پی خواندن شعر دمساز هم

    به تحسین بیجا، هم‌آواز هم

    ز تحسین بیجای هم، زیر قرض

    اداکردنش را شمارند فرض

    چه شد گر شد اجزای دیوان درست؟

    به شیرازه محکم نشد شعر سست

    چو تقطیع ابیات هم می‌کنند

    قلم‌وار، مصرع قدم می‌کنند

    کتاب ار به خشتی شدی هم‌بها

    چها می‌زدندی به قالب، چها

    بود طبع این فرقه خودپرست

    جز انصاف نزدیک ما هرچه هست

    مقید به وزن سخن کمترند

    ز هم شعر را ریش‌پیما خرند

    گمان تو این است ای خودپسند

    که ریش درازست شعر بلند

    به اشعار برجسته چندین ملاف

    که معنی ازان جسته تا کوه قاف

    در فیض بر روی کس بسته نیست

    تو هم جستجو کن تنت خسته نیست

    چه عیب است در نارسی‌های روچ؟

    گرت هست مغزی، نگو حرف پوچ

    چه اندوزی از جامه خوش‌قماش؟

    برو در قماش سخن کن تلاش

    مکن خودفروشی به دستار زر

    که باشد سخن را عیار دگر

    میاور ز طومار شعرت سجل

    به محضر چه حاجت مملّ مخل

    ز بسیار گفتن نگه‌دار دم

    مکن اینقدر بر شنیدن ستم

    گمانم که باشد فزون‌تر نیاز

    به طومار شعرت ز عمر دراز

    به اندازه کن صرف گفتار خویش

    نمک شوری آرد ز اندازه بیش

    چرا شعر چندان مکرر شود

    که گوش نیوشندگان کر شود

    چو پرسندت از قصه باستان

    ز گفتار خود سر کنی داستان

    به گفتن مکن اینقدر عمر صرف

    که از مستمع جان رود از تو حرف

    سخن را چنان امتدادی مده

    که از گوش‌ها پنبه روید چو به

    چو بگذشت ز اندازه افسانه‌ات

    مخوان، تا نخوانند دیوانه‌ات

    پی صحبت گوش چندین مکوش

    زبان باش از خستگی گو خموش

    ***

    صراحی به گوش قدح گفت دوش

    که خون می‌چکد از زبان خموش

    زند نشتر خار، گلبرگ تر

    حذر از زبان خموشان، حذر

    سخن‌های ناگفته اکثر نکوست

    خموشی زبان‌دان این گفتگوست

    چو بلبل شوی چند افغان‌فروش؟

    چو پروانه خود را بسوزان خموش

    مپیچ آنقدر در زبان‌آوری

    که ممنون شود گوش کر از کری

    حرام است خواندن ز اندازه بیش

    چو بلبل مشو مـسـ*ـت آواز خویش

    تو را کرده گفت از شنو بی‌خبر

    زبان تو گوش تو را کرده کر

    کنی امتحان گوش خود را به هوش

    زبان تو فرصت دهد گر به گوش

    اگر پرسد از عقل کل کس نشان

    ز جزو خود آری سخن در میان

    به پر گفتن شعر، راغب مباش

    زیان خود و سود کاتب مباش

    به ترتیب دیوان چو آیی به جوش

    به روغن فتد نان کاغذفروش

    ورق آنچنانت سیه‌روی ساخت

    که نتوانی از رو ورق را شناخت

    ازان رو کمی در سخن یاب شد

    که شیرین بود هرچه کمیاب شد

    به معنی کسانی که سنجیده‌اند

    ز یک حرف، صد حرف فهمیده‌اند

    اگر شاعری در سخن کن تلاش

    که لفظش چو معنی بود خوش‌قماش

    به خواندن مکن آنچنان وجد و حال

    که تحسین گفتن شود پایمال

    ز تحسین جاهل میفزا طرب

    کند کار طاووس گوساله شب

    بس است این سخن گر کسی در ده است

    که نفرین ز تحسین بیجا به است

    نفهمیده هرکس که تحسین کند

    نه تحسین که بر شعر نفرین کند

    ز هر نکته آنها که فهمیده‌اند

    به جنباندن سر نجنبیده‌اند

    نفهمیده تحسینی از راه دور

    عجب ریشخندی بود در حضور

    سخن غور ناکرده تحسین چرا

    بهاری نه، فریاد رنگین چرا

    دل از حرف نادان بر آتش بود

    سخن‌سنج دانا، سخن‌کش بود

    بود فکر یک مصرع آبدار

    چو صیاد بی صید روز شکار

    میان دو مصراع بیگانگی

    چو عیب کمان دان ز یکخانگی

    ز معنی چو بر خود نبالیده‌ای

    چه حاصل که لفظی تراشیده‌ای

    درین حرف کس را چه دعوی بود

    که مقصود از لفظ، معنی بود

    نباشد چو سیمین تنی در میان

    چو سودست از دیدن پرنیان؟

    سخن بهر معنی تند تار و پود

    ز دیبای چین بی بت چین چه سود

    به معنی بود خاطر از لفظ شاد

    ز گلشن به جز گل چه باشد مراد

    گل و لاله دانند تا خار و خس

    که از چشمه مقصود، آب است و بس

    که بهر مکیدن نهد لب بر آن

    نباشد اگر مغز در استخوان

    ز معنی‌ست مصراع، مصراع کس

    غرض روشنی باشد از شمع و بس

    ز مصراع، بی مغز رنگین مبال

    غرض میوه است از وجود نهال

    بود معنی خشک در لفظ صاف

    چو شمشیر چوبین به زرین غلاف

    دل خود به معنی گرو کن، گرو

    به بازار صورت‌فروشان مرو

    ز دل معنی خویش کن آشکار

    به صورت مپرداز آیینه‌وار

    چه شد زین که آیینه صورت‌گرست

    چو معنیش در صورت دیگرست

    تناسب در الفاظ دان بی‌بدل

    نه چندان که در معنی افتد خلل

    در آن صورت از لفظ، نسبت به جاست

    که از نسبتش جان معنی نکاست

    تناسب چرا ره به جایی برد

    که نسبت ز بی‌‌نسبتی خون خورد

    در آرایش لفظ چندان مکوش

    که رخسار معنی شود پرده‌پوش
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بود لفظ چون شیر و معنی شکر

    ز اندازه گر پای ننهد به در

    نبندد چنان روزن لفظ، کس

    که معنی در آن برنیارد نفس

    مکن لفظ را آنچنان پرده‌دار

    که معنی نگردد ازان آشکار

    چه شد ز آدمیت زد ار لفظ دم؟

    چو معنی پری‌وار ازان کرده رم

    به همواری لفظ باید تلاش

    نه چندان که معنی فتد از قماش

    پی لفظ خوش گرچه جان درخورست

    به معنی بسی بیش ازان درخورست

    قیاس ار کنی معنی در لباس

    چو پیوند اطلس بود بر پلاس

    به حدی پی لفظ باید دوید

    که معنی به گردش تواند رسید

    مچین آنقدر بر سر هم کلوخ

    که از معنی تر کشد نم کلوخ

    مکش پای آن لفظ را در میان

    که معنی به جان آید از دست من

    بر آن شعر کم افکند کس نظر

    که لفظش ز معنی بود بیشتر

    رسایی بود درخور آفرین

    نه چندان که دامن رسد بر زمین

    می لفظ را صاف کن آنچنان

    که معنی چو صورت نماید در آن

    بود آن بهار سخن کی بهار؟

    که معنی بود خشک و لفظ آبدار

    بکش صورت لفظ و معنی چنان

    که معنی بدن باشد و لفظ جان

    سخن‌ور به آن لفظ دل داده است

    که با معنی از یک شکم زاده است

    به صد جان توان ناز لفظی خرید

    کزان لفظ، معنی توان آفرید

    کسانی کزین پیش، در سفته‌اند

    سخن‌ها به وصف سخن گفته‌اند

    چه ذوق از سخن کوته اندیشه را

    می معرفت نیست هر شیشه را

    نه هر باده را نشئه باشد بلند

    به بام فلک کی رسد هر کمند

    سخن‌رس مبر گو، ز شعر آب و رنگ

    ز ساقی نکو نیست بر شیشه سنگ

    ز بس بر سخن کرده‌اند اشتلم

    سخن‌ور سر رشته را کرده گم

    ادب، گو لب طعن حاسد بدوز

    به یک مصرع تند جانش بسوز

    شب از رشک پروانه را سوختم

    که شمعی ز هر مصرع افروختم

    به هر زنده داری گمان سخن

    خدا را چه داری به جان سخن

    نه هرکس به کنه سخن رهبرست

    سخن‌بافتن عالمی دیگرست

    چو باریک افتاد راه اندکی

    به منزل برد بار از صد یکی

    به زر کی فروشد سخن اهل دید؟

    که جان را به زر باز نتوان خرید

    سخن هست با آن که گنج روان

    بود خرجش از کیسه نقد جان

    نپنداری آسان سخن خاسته

    سخن‌پرور از دقتش کاسته

    سر از طوس بر زد نی خامه‌ام

    که طوفانیِ بحر شهنامه‌ام

    مرا چون ریاض سخن بشکفد

    ز هر غنچه‌ای صد چمن بشکفد

    گر از لاف بیشی مسلم نیم

    ز دعوی‌گری پیش خود کم نیم

    ز بیعم زیان را چه رونق بود؟

    خریداری‌ام سود مطلق بود

    به بازارگرمی چه آیم به جوش؟

    نه کس مشتری و نه من خودفروش

    بود گرم از خویش بازار من

    کسی نیست جز من خریدار من

    نخواهم غم خودفروشی کشید

    توانم گر از خویش خود را خرید

    چو من نیست خواری در ایام من

    به عزت بلندست ازان نام من

    بچش دست‌پخت مرا گو فلک

    نه شورست این لقمه نه بی‌نمک

    فلک گرد و بنگر مدار مرا

    محک شو که دانی عیار مرا

    به دریا روم گر پی شعر تر

    صدف را به رویم نبندند در

    کنم چون صدف، قطره گر انتخاب

    جهانی شود پر ز دُرّ خوشاب

    سخن را تفاخر بود بس همین

    که آمد ثنای شهنشاه دین

    به مدح شه از کلک معجز بیان

    همای سخن را دهم استخوان

    دهد بـ..وسـ..ـه خاقان چینش رکاب

    کمین بنده ترکش افراسیاب

    ز لشگر گـه پادشاه جهان

    بود یک سراپرده، هفت آسمان

    محیط عتابش ندارد کنار

    که قهرش بود قهر پروردگار

    به عدل و سخا و به تیغ و سنان

    جهان فتح شد از دو صاحبقران

    بس است آن دو صاحبقران را همین

    که این نقد آن است و آن جد این

    ز عدلش چنان راستی گشته فن

    که از موی چینی برون شو شکن

    یکی را دهد از کرم تخت و تاج

    یکی را به شمشیر گیرد خراج

    به یاد کفش گر ببارد سحاب

    شود چون صدف پر ز گوهر حباب

    ز بس شد سخن گوش کن شهریار

    شنیدن ز گفتن برآرد دمار

    شنیده ز شه، گفتن از من بود

    مرا مزد گفتن، شنیدن بود

    نشد بر فلک راز من آشکار

    که بر من کند سیم اختر نثار

    اگر گویمش بنده کیستم

    بداند که شایسته چیستم

    بیا ساقی آن جام غفلت گداز

    که دور افکنم پرده از روی راز

    چو مستان نهم پای بر دوش چرخ

    کشم پنبه غفلت از گوش چرخ

    ***

    زهی نامه بر مرغ شهپر سیاه

    که از سایه مکتوب ریزد به راه

    به صورت چو مدّی بود در حساب

    چه مدّی، کزو زاده چندین کتاب

    گـه از حال ماضی حکایت کند

    گهی شکر و گاهی شکایت کند

    به دستش رگ ابر شعر ترست

    ازان دست فواره گوهرست

    زهی سحرپرداز معنی نگار

    که از شاخ خشک آورد میوه بار

    که دیده چنین تند سنجیده‌ای؟

    بر اوراق ایام گردیده‌ای

    بر انواع جنس سخن قادرست

    اگر بد اگر نیک ازو صادرست

    به وقت سخن چون کند سحر، ساز

    شود از بریدن زبانش دراز

    ز ذوق سخن چون شود بی‌خبر

    به دست کسان می‌کند راه سر

    ز بس گشته سرمست بالای خویش

    محرف نهد بر زمین پای خویش

    تراش سرش کرده چندان اثر

    که گردیده عاجز ز یک موی سر

    ز صوفی‌گری بر ورق داده جا

    به پهلوی هم نام شاه و گدا

    تواند گرفتن به روز شمار

    دو انگشت او دست چندین هزار

    چو گردد فسون‌ساز و سحرآفرین

    کند کار صد دست، یک آستین

    شود گرم حرفی چو در گفتگو

    زبانش برآرد ز تکرار مو

    ز جادو زبانی، به گاه بیان

    نگوید سخن بی شکاف زبان

    شود خضر ره چون به سوی دوات

    ز ظلمت برون آرد آب حیات

    ز چاهی که بگسسته در وی رسن

    برآرد بسی یوسفان سخن

    ز بس گرم پوییده بر صفحه راه

    پی‌اش چون پی برق باشد سیاه

    به دستش بود قسمت بیش و کم

    ضعیف و قوی نطفه‌ها در شکم

    ز آسیب او دشمنان در حذر

    پی دوست، شاخش دهد خیر بر

    بلندش بود گاه گاه ار چه عزم

    زبان گرددش بیش بر حکم جزم

    ندانم چه با تیغ اظهار کرد

    که برداشتش بند و سردار کرد

    شود پرده‌در راز نگشاده را

    مخطط کند صفحه ساده را

    دمادم چکد خون ز افسانه‌اش

    کند تیغ، معماری خانه‌اش

    زبانش کند کار پا در دهن

    که پیوسته در راه گوید سخن

    ز رفتار گرمش تن افروخته

    ز گرمیش تا نقش پا سوخته

    نهاده‌ست سر بر خط حرف دین

    به یک دست زنّار در آستین

    ازان است بی قدر این ارجمند

    که مصحف‌نویس است و زنّاربند

    ز همت سرشته چنان پیکرش

    که درمانده گردون به خرج سرش

    سخن‌آفرینی‌ست در انجمن

    که از نقش پایی نگارد سخن

    ز نشتر زدن‌های اهل زمان

    رگش جسته چون شمع در استخوان

    به جادوگری شایدش طاق گفت

    که سر می‌کند راه با پای جفت

    زبان را به افسون چنان کرده راست

    که گر پای خوانی سرش را، رواست

    چه نازک نهالی که چون مهوشان

    خرامد به ره، زلف در پاکشان

    فرو ناور سر به کس جز کتاب

    کشد عالمی را به پای حساب

    گرفته زبانی که دید ای شگفت

    که حرف از زبانش جهانی گرفت

    همین بس بود افتخار قلم

    که مدح شهنشاه سازد رقم

    پناه امم، پادشاه انام

    خدیو جهان، کعبه خاص و عام

    برازنده دولت جاودان

    دُر بحر اقبال، شاه جهان

    محیط کرامت، جهان شرف

    زمین درش آسمان شرف
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چو راه ثنایش کند سر، رقم

    چه حیرت که سر کرده روید قلم؟

    فنا برقی از خنجر صولتش

    بقا مدّی از دفتر دولتش

    عنان قلم را که دارد نگاه؟

    ز تعریف اسب جهان پادشاه

    ***

    زهی نرم گاهی که با آن شتاب

    توان رفت بالای زینش به خواب

    بود آیتی برق در شان او

    سخن فربه از پهلوی ران او

    تواند زدودن به یک نقش پا

    ز روی زمین، نقش فرسنگ‌ها

    ز عزمش ره دور دلتنگ گشت

    که طاعون فرسنگ آمد به دشت

    ز مقصد سوارش چنان کامیاب

    که دروازه شد منزلش را رکاب

    اگر راه در پیش صددرصدست

    رکابش در خانه مقصدست

    فضای جهان تنگ بر گام او

    بود حرزِ طیّ مکان نام او

    رساند، اگر سر کند راه را

    به درگاه، دوران درگاه را

    شد آهن ز اقبال نعلش چنان

    که بی سکه‌اش زر نگردد روان

    زهی بادپا برق آتش‌نهاد

    کزو رفته ناموس وسعت به باد

    در الزام مه، داغ رانش بس است

    نشان شهنشه نشانش بس است

    به جستن، ز جستن برآورد گرد

    گرانجانی برق را فاش کرد

    گـه پویه گردد چو گرم شتاب

    ز گرمی شود آهن نعل، آب

    ازان در پی‌اش مهر بشتافته

    که گیسو به موی دمش بافته

    بود فکر این شعله تند و تیز

    هوادار شاعر به وقت گریز

    چنان می‌رود نرم بر روی آب

    که ایمن بود زیر پایش حباب

    ازو مانده با یک جهان عذر لنگ

    به یک گام سایه، به یک گام رنگ

    ندیده‌ست در دو، به آن فربهی

    به جز قوت از همرهان همرهی

    بیابان‌نوردی که گاه شتاب

    به در رفته از سایه آفتاب

    ازو نگذرد هر دوندی که هست

    مگر پای را بگذراند ز دست

    ز رفتار او از کران تا کران

    سبک گشته فرسنگ‌های گران

    ز پی کی رسند آب و آتش به وی؟

    نمی‌ماند از باد بر خاک، پی

    نبودش نیازی فراخور به دست

    فلک بر دمش مهره مهر بست

    ز بس گرد شد گرد میدان و گشت

    دم از کاکلش بارها برگذشت

    به هر قبضه از خاک میدان، دمی

    زند چرخ، چون بر کفی، خاتمی

    بگردد به هر سو که گردانی‌اش

    ملاقات دم کرده پیشانی‌اش

    به سختی سمش گرچه خارا درد

    پریدن به پرواز او می‌پرد

    نمالیده باد صبا موی او

    نخاریده مهمیز، پهلوی او

    چو با سنگ خارا نبرد آورد

    ز باد، آسیاها به گرد آورد

    ز خارادری هر سمش بی سخن

    کند کار صد تیشه کوهکن

    چنان پای بر فرق خارا نهد

    که از دیده خاره آتش جهد

    بود گوش تا گوش، سرشار هوش

    زبان‌دانی‌اش در زبان خموش

    به نعل زری گر شوی رهنمون

    کند گریه تا آهن تیغ، خون

    بود پرده چشم اگر یال‌پوش

    بیندازدش از نزاکت ز دوش

    گرو بـرده از رخش در بهتری

    سهیلش کند در جهان مهتری

    حُلی‌بند زینش به صد عار و ننگ

    کشد حلقه چشم ترکان به تنگ

    لجامش جهان را پر از دُر کند

    به افسارش افسر تفاخر کند

    نشان سمش سکه دلبری

    بر او ختم، حسن پری‌پیکری

    چو یک پا نهد راکبش در رکاب

    به منزل رود پای دیگر به خواب

    کجا بر در خانه‌ای ایستاد

    که خشتش نزد طعنه بر خشت باد

    به رفتن چنان شیهه‌ای برکشد

    که وسعت ز میدان امکان برد

    به هر سو که گردد روان جابجای

    جلو ریزش آید ز پی نقش پای

    به رفتن ز پایش چه نعل اوفتاد؟

    کزو ماه نو سیر نگرفت یاد

    به وصفش سخن خود جهد از زبان

    چه حاجت به فکر است گاه بیان

    گـه پویه، صد ره عنانش کشند

    که شاید تک و دو به گردش رسند

    ز همره بود راکبش بی‌نیاز

    ز همراهی‌اش همرهی مانده باز

    جداریش باید ز طیّ مکان

    که پوید ره آهسته‌تر یک زمان

    ز نعلش گرفت آهن آن زیب و فر

    که از غیرتش زرد شد روی زر

    به وصفش نشد تا قلم تر زبان

    نگردید معلوم، نظم روان

    حدیث سمش چون نیامد به دست

    به وصف دمش خامه‌ام یال بست

    متاع جدایی ازو شد کساد

    که از پویه‌اش رفته دوری ز یاد

    ز سیرش ز بس می‌کشد اشتلم

    شد از بیم او، بُعد در قرب گم

    به فرسنگ گامش چنان در نبرد

    که برخاست از راه دوری چو گرد

    ز دنبال او برق چندان که جست

    نیاورد دامان گردش به دست

    چو سیماب گوی زمین بی‌قرار

    ز نقش پی‌اش تا به روز شمار

    به وصفش چو جنبد زبان در دهن

    قلم‌وار در راه گوید سخن

    چو پرگار گردد ازان گرد خویش

    که منزل ز گامش نیفتاده پیش

    قلم راست حرفی ازو در سرشت

    که بر کاغذ باد باید نوشت

    سوارش چو فال عزیمت گشود

    اگر نیت از شرق تا غرب بود

    به مقصد چنان رفت و برگشت تیز

    که گفت آمدن، رفتنش را که خیز

    کند نعلش از زر شهنشاه ازان

    که زرهای بی سکه گردد روان

    ز نعلش اگر تیغ سازد کسی

    کند کار بی کارفرما بسی

    ز نعلش گر آیینه سازد نگار

    سزد گر ز عکسش گریزد قرار

    به وصفش زبان‌ها سوار سخن

    ز حرفش قلم در شکار سخن

    به صحرای امکان کند چون عبور

    بود صید نزدیک او راه دور

    پی جلوه‌اش عرصه دهر، تنگ

    ز شوخی به میدان شوخی به جنگ

    ز زین مرصع به پشتش، غرض

    گریزاندن جوهرست از عرض

    به جستن نیابد ز گردش سراغ

    پی‌اش برق، بیهوده سوزد دماغ

    نیارد نمودن گـه گیر و دار

    جلوداری‌اش غیر دست سوار

    ندانم که چندان که ره می‌برد

    ز منزل گذشتن چرا نگذرد

    ز حرفش سخن بر زبان می‌دود

    ز نظّاره‌اش دل ز خود می‌رود

    کند، چون جهد راست، برق سراغ

    مخالف چو گردد، شود چرخ داغ

    ز بس مانده از عضو عضوش خجل

    فرو رفته پای روارو به گل

    به پایش، چو از آستان راندگان

    ره پیش، پس‌تر ز پس‌ماندگان

    پر از خون ره، کاسه‌های سمش

    صبا بسته کاکل ز پی بر دمش

    رگ برق از جستنش در گداز

    ز شرمش دکان بسته مهمیز ساز

    به گردش نشد چشم مهر آشنا

    ز دستش کند خاک بر سر صبا

    ز تندیش بازار صرصر شکست

    ز دنبالش اندیشه را پر شکست

    پسندیده‌ای از پسندیده‌ها

    پریخانه از دیدنش دیده‌ها

    قوی‌هیکل و زیرک و دلپسند

    تن زورمندی ازو زورمند

    عجب نوعروسی به حسن و صفا

    ز خون صبا دست و پا در حنا

    ز خاطر، گمان را به دو بـرده است

    ز سبقت، به سبقت گرو بـرده است

    مرا می‌برد فکر صورت‌نگار

    که چون می‌دهد صورتش را قرار؟

    به میدان دود گاه چپ، گاه راست

    که بازار وسعت‌فروشان کجاست

    ز پابند میخش بود در کمند

    که نگریزد از عرصه چون و چند

    نپوید به ترتیب، منزل چو ماه

    ازو محضر طفره، طومار راه

    مصور بود غافل از قدرتش

    که زنجیر بر پا کشد صورتش

    چه فن بـرده هنگام شوخی به کار

    که رنگش نیفتاده است از قرار

    خوی افشان شد و حیرتم داد دست

    که یا رب بر آتش عرق چون نشست؟

    به هرجا گذارد عرق‌ریز، پا

    ز سیماب، جاری شود چشمه‌ها

    چو ناخن به سنگش رسد در شتاب

    برد کوه را صرصر اضطراب

    چو پا بر هوا افشرد از درنگ

    کند لکه ابر را عـریـ*ـان سنگ

    عنان درنگش به دست شتاب

    ز سر تا قدم جوهر اضطراب

    به گردون‌نوردی چو آهنگ کرد

    بناگوش خورشید گردید زرد

    اصیل و هنرمند و تازی‌نژاد

    خطابش خرد داده بال مراد

    ز باد صبا چست و چالاک‌تر

    سرینش ز آب روان پاک‌تر
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چو راه ثنایش کند سر، رقم

    چه حیرت که سر کرده روید قلم؟

    فنا برقی از خنجر صولتش

    بقا مدّی از دفتر دولتش

    عنان قلم را که دارد نگاه؟

    ز تعریف اسب جهان پادشاه

    ***

    زهی نرم گاهی که با آن شتاب

    توان رفت بالای زینش به خواب

    بود آیتی برق در شان او

    سخن فربه از پهلوی ران او

    تواند زدودن به یک نقش پا

    ز روی زمین، نقش فرسنگ‌ها

    ز عزمش ره دور دلتنگ گشت

    که طاعون فرسنگ آمد به دشت

    ز مقصد سوارش چنان کامیاب

    که دروازه شد منزلش را رکاب

    اگر راه در پیش صددرصدست

    رکابش در خانه مقصدست

    فضای جهان تنگ بر گام او

    بود حرزِ طیّ مکان نام او

    رساند، اگر سر کند راه را

    به درگاه، دوران درگاه را

    شد آهن ز اقبال نعلش چنان

    که بی سکه‌اش زر نگردد روان

    زهی بادپا برق آتش‌نهاد

    کزو رفته ناموس وسعت به باد

    در الزام مه، داغ رانش بس است

    نشان شهنشه نشانش بس است

    به جستن، ز جستن برآورد گرد

    گرانجانی برق را فاش کرد

    گـه پویه گردد چو گرم شتاب

    ز گرمی شود آهن نعل، آب

    ازان در پی‌اش مهر بشتافته

    که گیسو به موی دمش بافته

    بود فکر این شعله تند و تیز

    هوادار شاعر به وقت گریز

    چنان می‌رود نرم بر روی آب

    که ایمن بود زیر پایش حباب

    ازو مانده با یک جهان عذر لنگ

    به یک گام سایه، به یک گام رنگ

    ندیده‌ست در دو، به آن فربهی

    به جز قوت از همرهان همرهی

    بیابان‌نوردی که گاه شتاب

    به در رفته از سایه آفتاب

    ازو نگذرد هر دوندی که هست

    مگر پای را بگذراند ز دست

    ز رفتار او از کران تا کران

    سبک گشته فرسنگ‌های گران

    ز پی کی رسند آب و آتش به وی؟

    نمی‌ماند از باد بر خاک، پی

    نبودش نیازی فراخور به دست

    فلک بر دمش مهره مهر بست

    ز بس گرد شد گرد میدان و گشت

    دم از کاکلش بارها برگذشت

    به هر قبضه از خاک میدان، دمی

    زند چرخ، چون بر کفی، خاتمی

    بگردد به هر سو که گردانی‌اش

    ملاقات دم کرده پیشانی‌اش

    به سختی سمش گرچه خارا درد

    پریدن به پرواز او می‌پرد

    نمالیده باد صبا موی او

    نخاریده مهمیز، پهلوی او

    چو با سنگ خارا نبرد آورد

    ز باد، آسیاها به گرد آورد

    ز خارادری هر سمش بی سخن

    کند کار صد تیشه کوهکن

    چنان پای بر فرق خارا نهد

    که از دیده خاره آتش جهد

    بود گوش تا گوش، سرشار هوش

    زبان‌دانی‌اش در زبان خموش

    به نعل زری گر شوی رهنمون

    کند گریه تا آهن تیغ، خون

    بود پرده چشم اگر یال‌پوش

    بیندازدش از نزاکت ز دوش

    گرو بـرده از رخش در بهتری

    سهیلش کند در جهان مهتری

    حُلی‌بند زینش به صد عار و ننگ

    کشد حلقه چشم ترکان به تنگ

    لجامش جهان را پر از دُر کند

    به افسارش افسر تفاخر کند

    نشان سمش سکه دلبری

    بر او ختم، حسن پری‌پیکری

    چو یک پا نهد راکبش در رکاب

    به منزل رود پای دیگر به خواب

    کجا بر در خانه‌ای ایستاد

    که خشتش نزد طعنه بر خشت باد

    به رفتن چنان شیهه‌ای برکشد

    که وسعت ز میدان امکان برد

    به هر سو که گردد روان جابجای

    جلو ریزش آید ز پی نقش پای

    به رفتن ز پایش چه نعل اوفتاد؟

    کزو ماه نو سیر نگرفت یاد

    به وصفش سخن خود جهد از زبان

    چه حاجت به فکر است گاه بیان

    گـه پویه، صد ره عنانش کشند

    که شاید تک و دو به گردش رسند

    ز همره بود راکبش بی‌نیاز

    ز همراهی‌اش همرهی مانده باز

    جداریش باید ز طیّ مکان

    که پوید ره آهسته‌تر یک زمان

    ز نعلش گرفت آهن آن زیب و فر

    که از غیرتش زرد شد روی زر

    به وصفش نشد تا قلم تر زبان

    نگردید معلوم، نظم روان

    حدیث سمش چون نیامد به دست

    به وصف دمش خامه‌ام یال بست

    متاع جدایی ازو شد کساد

    که از پویه‌اش رفته دوری ز یاد

    ز سیرش ز بس می‌کشد اشتلم

    شد از بیم او، بُعد در قرب گم

    به فرسنگ گامش چنان در نبرد

    که برخاست از راه دوری چو گرد

    ز دنبال او برق چندان که جست

    نیاورد دامان گردش به دست

    چو سیماب گوی زمین بی‌قرار

    ز نقش پی‌اش تا به روز شمار

    به وصفش چو جنبد زبان در دهن

    قلم‌وار در راه گوید سخن

    چو پرگار گردد ازان گرد خویش

    که منزل ز گامش نیفتاده پیش

    قلم راست حرفی ازو در سرشت

    که بر کاغذ باد باید نوشت

    سوارش چو فال عزیمت گشود

    اگر نیت از شرق تا غرب بود

    به مقصد چنان رفت و برگشت تیز

    که گفت آمدن، رفتنش را که خیز

    کند نعلش از زر شهنشاه ازان

    که زرهای بی سکه گردد روان

    ز نعلش اگر تیغ سازد کسی

    کند کار بی کارفرما بسی

    ز نعلش گر آیینه سازد نگار

    سزد گر ز عکسش گریزد قرار

    به وصفش زبان‌ها سوار سخن

    ز حرفش قلم در شکار سخن

    به صحرای امکان کند چون عبور

    بود صید نزدیک او راه دور

    پی جلوه‌اش عرصه دهر، تنگ

    ز شوخی به میدان شوخی به جنگ

    ز زین مرصع به پشتش، غرض

    گریزاندن جوهرست از عرض

    به جستن نیابد ز گردش سراغ

    پی‌اش برق، بیهوده سوزد دماغ

    نیارد نمودن گـه گیر و دار

    جلوداری‌اش غیر دست سوار

    ندانم که چندان که ره می‌برد

    ز منزل گذشتن چرا نگذرد

    ز حرفش سخن بر زبان می‌دود

    ز نظّاره‌اش دل ز خود می‌رود

    کند، چون جهد راست، برق سراغ

    مخالف چو گردد، شود چرخ داغ

    ز بس مانده از عضو عضوش خجل

    فرو رفته پای روارو به گل

    به پایش، چو از آستان راندگان

    ره پیش، پس‌تر ز پس‌ماندگان

    پر از خون ره، کاسه‌های سمش

    صبا بسته کاکل ز پی بر دمش

    رگ برق از جستنش در گداز

    ز شرمش دکان بسته مهمیز ساز

    به گردش نشد چشم مهر آشنا

    ز دستش کند خاک بر سر صبا

    ز تندیش بازار صرصر شکست

    ز دنبالش اندیشه را پر شکست

    پسندیده‌ای از پسندیده‌ها

    پریخانه از دیدنش دیده‌ها

    قوی‌هیکل و زیرک و دلپسند

    تن زورمندی ازو زورمند

    عجب نوعروسی به حسن و صفا

    ز خون صبا دست و پا در حنا

    ز خاطر، گمان را به دو بـرده است

    ز سبقت، به سبقت گرو بـرده است

    مرا می‌برد فکر صورت‌نگار

    که چون می‌دهد صورتش را قرار؟

    به میدان دود گاه چپ، گاه راست

    که بازار وسعت‌فروشان کجاست

    ز پابند میخش بود در کمند

    که نگریزد از عرصه چون و چند

    نپوید به ترتیب، منزل چو ماه

    ازو محضر طفره، طومار راه

    مصور بود غافل از قدرتش

    که زنجیر بر پا کشد صورتش

    چه فن بـرده هنگام شوخی به کار

    که رنگش نیفتاده است از قرار

    خوی افشان شد و حیرتم داد دست

    که یا رب بر آتش عرق چون نشست؟

    به هرجا گذارد عرق‌ریز، پا

    ز سیماب، جاری شود چشمه‌ها

    چو ناخن به سنگش رسد در شتاب

    برد کوه را صرصر اضطراب

    چو پا بر هوا افشرد از درنگ

    کند لکه ابر را عـریـ*ـان سنگ

    عنان درنگش به دست شتاب

    ز سر تا قدم جوهر اضطراب

    به گردون‌نوردی چو آهنگ کرد

    بناگوش خورشید گردید زرد

    اصیل و هنرمند و تازی‌نژاد

    خطابش خرد داده بال مراد

    ز باد صبا چست و چالاک‌تر

    سرینش ز آب روان پاک‌تر
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    تنومندی و دست زورش حلال

    که موری نشد در رهش پایمال

    چو افشرد بر سنگ پای درنگ

    چو خون از رگ لعل جوشید رنگ

    به یادش کجا میوه‌ای رخ نمود؟

    که در خامی از کار نگذشته بود

    به پرواز گامش چه کوه و چه دشت

    به یادش توان از دو عالم گذشت

    نگردیده در دل خیال دوال

    برون جسته از عرصه ماه و سال

    زند تا لگد بر سر راه دور

    کشد راه را پیش، دستش به زور

    به یادش مگر جیب دل پاره گشت؟

    که چاکش ز دامان محشر گذشت

    نبینی به جز راه در هیچ حال

    که افتاده‌ای را کند پایمال

    به ناخن کند سـ*ـینه خاک، چاک

    که آرام را در سپارد به خاک

    ز شوخی به بستن نمی‌داد دست

    چگونه پی‌اش بر زمین نقش بست

    نهان از نظر می‌رود چون پری

    ولیکن چو انسان به فرمانبری

    بود سرکش اما به حکم هنر

    ز آرام آسودگان رام‌تر

    به جولان‌گری چون نسیم بهار

    سبک‌روتر از آب در سبزه‌زار

    ز تمکین دل کوه را سوخته

    به شبنم سبک‌روحی آموخته

    خیالش اگر بگذرد از کران

    شود در صدف آب گوهر روان

    به یک گام جستی ازین نُه حصار

    گر از برق نعلش نبودی جدار

    برش خواه ره بیش و خواه اندکی

    به پیشش بلندی و پستی یکی

    ز نعلش زمین شد ز سیاره پر

    سپهر از خوی او پر از ماه و خور

    خیالش اگر بگذرد بر سراب

    زمین را به ناخن رساند به آب

    چو ادراک اهل ذکا، تیز و تند

    ز تندیش بازار مهمیز، کند

    چو ملّاح نام آردش بر زبان

    شود کشتی آزاد از بادبان

    به راهی کزو رفت پیک امید

    نشد صبح دوری در آن ره سفید

    مگر عازمش یافت در قطع راه؟

    که دوری به نزدیکی آرد پناه

    به راهی که یک بار پیموده است

    ز نزدیکی خود ره آسوده است

    به راهی که عزمش تکاپوی کرد

    ازان راه برخاست دوری چو گرد

    ز دامان زینش قضا داده بال

    محال است همراهی او، محال

    چو بر سطح خارا کند سخت، پا

    گشاید گلویش چو سنگ آسیا

    دویدن زند چند بر وی نیاز؟

    کند کاش وسعت بغـ*ـل پهن باز

    کند پس کشیدن عنان را کمین

    که پیشی به گردش رساند جبین

    مرصع یراقش به یاقوت و در

    میان خالی اما کفل کیسه پر

    نمی‌دانم این پرهنر از کجاست

    که یک موی او را دو عالم بهاست

    به چندین هنر می‌خرندش چنین

    منال از هنر، گو کسی بعد ازین

    سوارش نجنبانده بند قبا

    سمش کرده طی از سمک تا سما

    درنگش مگر سرعت‌انگیز شد؟

    که بازار طی زمان تیز شد

    سوارش به منزل چه آزاد رفت

    که جنباندن پایش از یاد رفت

    بر این ابلق، افلاک را حیرت است

    که تا خانه زین پر از دولت است

    ز پرواز نعلش که راند سخن؟

    که حیرت ندوزد به میخش دهن

    سرین منعم از بسته ریو و رنگ

    میان مفلس و تنگ بالای تنگ

    به هیکل چرا رام هرکس بود؟

    قوی هیکلی، هیکلش بس بود

    چو بر خویش گیر سر راه ناز

    سراپا زند بر سراپا نیاز

    ز نعلش سزد تیغ روز نبرد

    که انگیزد از خون بدخواه، گرد

    نشان سمش بر زمین نقش بست

    برای زمین، طرفه نقشی نشست

    نیابند در چارسوی جهان

    چو نقد سمش، نقد دیگر روان

    به موی دمش زلف خوبان اسیر

    ز مشت سمش سنگ خارا خمیر

    چنین رهنوردی که دارد به یاد؟

    که نعلش کند حلقه در گوش باد

    کشی صورت ناخنش گر به سنگ

    جهد از رگ سنگ، خون بی‌درنگ

    بود دانه‌اش گر ز کشتن مراد

    دهد تخم، ناکشته خرمن به باد

    ز دستش مددجویی‌ای بسته پا

    جلوگیر کن بخت برگشته را

    به سعیش چنان سعی را گرم، پشت

    که سیماب را طعن آرام کشت

    زمین از پی‌اش گر پذیرد نشان

    کند خاک در چشم ریگ روان

    نشان پی‌اش در گل رهگذر

    ز سیاره با سیر نزدیک‌تر

    زند پای سعیش چو ناخن به سنگ

    دَرَد سنگ خارا لباس درنگ

    کند بس که در زیر پایش سماع

    بود آسمان با زمین در نزاع

    مصوّر بر او نقش پیشی نبست

    مگر بگذرد نقش پایش ز دست

    خرامنده سیلی که وقت سکون

    ز غیرت کند در دل کوه، خون

    ز دنبال او برق در جستجو

    به صحرا به ریگ روان شد فرو

    غبار سمش سرمه چشم باد

    متاع درنگ از شتابش کساد

    شتابش ز ره گر نپیچد عنان

    درنگ آید از بی‌درنگی به جان

    ز طبعش روش یاد گیرد نهال

    ز چشمش خورد خون غیرت غزال

    نبودی اگر موی او رنگ بست

    چو رنگ حنا زود رفتی ز دست

    کلاه از نمد زین او کرده ماه

    که بی سر کند سیر گردون، کلاه

    گرش آرد آرام پا در رکاب

    نهد پا به دروازه اضطراب

    چو گام فراخش بود دزد راه

    ز آسیب، ره را که دارد نگاه؟

    درنگ از شتابش کند اضطراب

    ز بیم درنگش بلرزد شتاب

    چو چوگان شود دست آن پرهنر

    برد گوی شوخی ز میدان به در

    روان خرد، واله هوش او

    صبا کشته خنجر گوش او

    به زور قدم، وزن فرسنگ برد

    خط دوری از صفحه ره سترد

    نهد وقت گردش چو بر خاره پا

    به چرخش درآرد چو سنگ آسیا

    به سرعت چنان دست و پا در جدل

    که از همرهی مانده داغ کفل

    ز همراهی‌اش بعد چندین شتاب

    ز داغ کفل نگذرد آفتاب

    چه منزل که پیمود و منزل نکرد

    که شد در رهش خاک منزل به گرد

    ببین بر سر ره چه بیداد برد

    که پیش سمش باد را باد برد

    رهی را که پیمودنش ساز کرد

    ز انجام بگذشت و آغاز کرد

    همان به که طی سازم این قال و قیل

    برانگیزم اسبی به تعریف فیل

    ***

    تعالی الله از پیکر نوربخت

    که هم نوربخت است و هم نیک‌بخت

    بود هیکلش کوه قدر و شکوه

    کجک بر سرش سرکش کاف کوه

    ز چو کندی‌اش کس فتد در گمان

    که وارون شده کرسی آسمان

    به خرطوم دارد فلک را نگاه

    که از نقش پایش نیفتد به چاه

    کند سحر، خرطوم او دم‌به‌دم

    ز خرطوم، دهلیز راه عدم

    به خرطوم او دست‌بازی خطاست

    عجب سیلی این نهر را در قفاست

    ندیده‌ست ایام، فیلی چنین

    کزو پر بود آسمان و زمین

    بود سایه‌اش ملک هندوستان

    که گردون ندیده سوادی چنان

    گرفته فرو از سما تا سمک

    به هم خلقتی بـرده گوی از فلک

    فلک را به صورت چو گردد دچار

    شود معنی جزو و کل آشکار

    بود معدن زیرکی پیکرش

    تو گویی بود عقل کل در سرش

    به گوشش نظر کن شعورش بدان

    دهد گوش پهن از فراست نشان

    ندارد به غیر از شنیدن هـ*ـوس

    بزرگان همه گوش باشند و بس

    ز فهمیدگی‌ها، چو اهل یقین

    نفهمیده ننهاده پا بر زمین

    شمار نظر کرده در چشم مور

    که دارد به قدر بزرگی شعور

    ندارد به جز خاکساری هـ*ـوس

    کمال بزرگی همین است و بس

    ز وصفش فلک گفتگو می‌کند

    بزرگی ز بالای او می‌کند

    به خرطوم، ز اختر بود دانه‌چین

    بزرگیش آن داده، بینیش این

    خورد کشته آسمان را خوید

    بزرگی به این تنگ‌چشمی که دید؟

    شود تکیه‌گاهش اگر کوه قاف

    فتد کوه را از کمرگاه، ناف

    گـه پویه، بر خاک، پایی فشرد

    که از ثقل، گاو زمین جان نبرد

    ز دندان به ناخن ندارد نیاز

    که چندان که چینند، گردد دراز

    بود بر تن آیینه‌اش خوش‌نما

    ز خاکستر آیینه یابد جلا

    ندانم که بی پایه آسمان

    به بالای او رفته چون فیل‌بان؟

    نهد بر سر سایه خود چو پای

    نجنبد دگر چون شب غم ز جای
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    به صحرا مگر سایه‌اش پا فشرد؟

    که در خاک، خون در دل لاله مرد

    به دریا اگر عکس در آب راند

    به بطن صدف دُرّ غلتان نماند

    شکسته‌ست از سایه‌اش آسمان

    همین است اگر هست بار گران

    چو عکسش به دریا شود خودفروش

    صدف را گرانی فروشد به گوش

    فتد سایه‌اش بر فلک گر به فرض

    کند آسمان رفعت از خاک، قرض

    نبودی اگر پای او در میان

    نمی‌داشت معنی، سپاه گران

    به میدان سعی‌ی که افشرده پا

    گران خورده بر گوش، حرف بها

    ز بالایش انجم‌شناسان به زیر

    شناسند سیاره را دیر دیر

    ز خرق فلک بس که دارد حجاب

    به اندازه تن نیاشامد آب

    به قحط و غلا نیست طبعش دلیر

    نسازد شکم هرگز از دانه سیر

    فلک بر سرش کرده اختر نثار

    ولی نقش پایش ازان کرده عار

    چها چرخ اطلس به هم بافته

    که جای گلی بر جلش یافته

    رود راه باریک را خوش چنان

    که بارند سیل از مژه عاشقان

    به نیرنگ بر کرده نقش پلنگ

    وگرنه که سیلاب را کرده رنگ؟

    ز دندان او کوه دارد خبر

    که از لاله دندان نهد بر جگر

    کشد فیل‌بان گر ز نیلش به سنگ

    برآید خم نیل گردون ز رنگ

    گر از سایه‌اش نیست امیدوار

    چرا در زمین مانده تخم وقار؟

    مصوّر کشد صورتش گر به سنگ

    ز سنگینی‌اش بشکند سنگ، رنگ

    به تمکین فشارد چو بر خاک پای

    بلرزد زمین و بجنبد ز جای

    نزد بادمش باد صرصر نفس

    به پایش بود نه فلک یک جرس

    زمین آورد سایه‌اش را به دست

    که بازار تمکین نیابد شکست

    نمی‌داشت گر میخ‌کوبی چنین

    سبک‌تر نبودی کسی از زمین

    نجنبانده بی‌راه، پایش جرس

    تامل ز سیلاب، کم دیده کس

    نگردد برش ناز سبزان سفید

    چنین سرگران سبک‌پا که دید؟

    ز صرصر گرو بـرده با این شکوه

    به سرعت که دیده‌ست چون باد، کوه؟

    برآید چنان کوه را بر فراز

    که وقت اجابت، به گردون، نماز

    خرامان چو آید ز بالا به زیر

    نمی‌گردد از دیدنش دیده سیر

    زمین را کشندش گر از زیر پای

    ز سنگینی تن نجنبد ز جای

    ز دندان خرطوم، هنگام کین

    برآرد دو دست از یکی آستین

    چو خرطوم خود را گذارد به آب

    عجب نیست دریا شود گر سراب

    چو از پشتش آید فرو فیل‌بان

    گذارد قدم بر سر لامکان

    به بالای او فیل‌بان، بی گزاف

    چو سیمرغ بر قله کوه قاف

    ز بس شد گران‌بار از مغزِ هوش

    فرو برد سر، گردنش را به دوش

    دو دندانش از طوق زر در نظر

    بود شمع کافوری و تاج زر

    نیارد فرو سر به چرخ نژند

    ز خرطوم دارد دماغی بلند

    دو دندان خرطوم آن فیل مـسـ*ـت

    چو یک آستین در میان دو دست

    ز مشرق نگاهش به مغرب‌زمین

    که چشمش بود عینک دوربین

    اگر گردد آواز زنگش بلند

    دم صور تا حشر افتد به بند

    فلک پست در جنب بالای او

    زمین تنگ بر نقش یک پای او

    گرانمایگی داده آن پایه‌اش

    که سندان شود تابه در سایه‌اش

    ز پهلوی او چرخ را رفته آب

    چو دلو تهی مانده در آفتاب

    توانا ولی بهر تدبیر و فن

    ز خرطوم دارد عصا جزو تن

    به دندان فکنده‌ست در شهر، شور

    ز هر دست بالا، بود دست زور

    به یک حمله بر هم زند لشگری

    به یک دم مسخر کند کشوری

    مسلّح چو گردد پی کارزار

    بود آسمان را از آهن حصار

    چه صف‌ها که بر هم زند روز کین

    به رزمی که وصفش کنم بعد از این

    ***

    بلا فتنه را باز در می‌زند

    مگر صبح شمشیر سر می‌زند؟

    ز هر گوشه سر کرد سیلاب زور

    ز شورش جهان گشت دریای شور

    غبار آنقدر سوی افلاک شد

    که قطب فلک، مرکز خاک شد

    پدر گر ازین قصه یابد خبر

    ز مادر زره‌پوش زاید پسر

    چنان تیغ کین را شد آتش بلند

    که از جا جهد جوهرش چون سپند

    ز نوک سنان، آسمان سفته گوش

    ز نعل ستوران، زمین جبّه‌پوش

    ز شمشیر مردان آهن‌شکاف

    شده تیغ را تیغ دیگر غلاف

    نمی‌آید از نیزه چون تیر، کار

    بود یک سر تیر، صد نیزه‌وار

    جهان شد چنان پر ز مردان جنگ

    که بر عکس، شد جا در آیینه تنگ

    کمان را چنان گوشه‌ها شد بلند

    که شد بر فلک ناخن تیر بند

    تفک نارسیده ز جوش و خروش

    که داروی بی‌هوشی‌اش داده هوش

    چو نخل شکوفه در آن بوم و بر

    یلان کرده چادر ز دستار سر

    به پیکان تیر استخوان ساخته

    عقاب خدنگ آشیان ساخته

    به خون غرقه دامن سپرهای کرک

    ز شمشیر چون لاله شد ترک ترک

    سر ساده بر نیزه بی‌شمار

    جهان پر ز آیینه دسته‌دار

    ز خشم تفک داغ‌ها بر جگر

    بر آن داغ‌ها پنبه از مغز سر

    کشد موج خون غازه بر روی ماه

    خورد غوطه در خون ماهی، نگاه

    شده تیر بر خود بلند آنقدر

    که چون غنچه گویی برآورده پر

    ز بس ریخت بالای هم دست مرد

    زمین چنگ در چنگ ناهید کرد

    ز قید بدن، ناوک کارگر

    دهد طایر روح را بال و پر

    دلیری که گیرد کمندافکنش

    کند مهره با مار در گردنش

    چو خالی شده خاک دشت نبرد

    تن کشته شد خاک و گردید گرد

    بود مشکل از ضرب گرز گران

    جدا کردن مغز از استخوان

    سنان چون شمار از سران برگرفت

    مکرر غلط کرد و از سر گرفت

    چو تیغ افکند دست از پیکری

    خورد سیلی‌اش بر رخ دیگری

    دلیران شمشیرزن بیش و کم

    بخفتند در سایه تیغ هم

    به تیغ دو دم بس که پرداختند

    به یک دم همه کار هم ساختند

    کند تیغ در سـ*ـینه‌ها چاک ازان

    که بادی خورد بر دل پردلان

    ازان رزمگه جان برنا و پیر

    گریزان، ولی رخنه سوفار تیر

    بشو دست از شیشه نام و ننگ

    براید چو پای تهوّر به سنگ

    در و دشت دریای خون شد تمام

    زره، ماهی دشت را گشت دام

    یلان را چنان مرده خون در درون

    که از زخم‌شان خون نیاید برون

    به صد رخنه شمشیر خوش می‌برید

    به دندانه سین، الف می‌کشید

    چه غم روز میدان ز سرگشتگی؟

    مباد از دم تیغ، برگشتگی

    ز بازندگان هوا و هـ*ـوس

    به سربازی نیزه، کم بود کس

    رباید سر از تن ز بالاروی

    مبادا که از نیزه غافل شوی

    ز ناوک علم‌ها ز پا تا به سر

    چو پای کبوتر برآورد پر

    به گردان گزیدن در آن کارزار

    کند سایه تیرها کار مار

    ز گرز استخوان سر و پا و دست

    شدند از شکست ایمن، از بس شکست

    شد از آب پیکان در آن بوستان

    خم از میوه فتح، شاخ کمان

    نظرها ز نظّاره خنجر شده

    ز خون، چشم مردم دلاور شده

    زده موج خون، دم ز طوفان نوح

    شده جوهر تیغ، سوهان روح

    ستیزنده را تیغ کین دستگیر

    گریزنده را رخنه، سوفار تیر

    سر از بس که افتاد بر یکدگر

    کدوخانه شد، خانه زین ز سر

    فتاده حریفان ز خون در نوشید*نی

    ز پیکان دل خسته دزدیده آب

    ز خون لاله‌گون قبه‌های سپر

    چو در عرصه باغ، گل‌های تر

    چو گل سرخ گردیده از خون عذار

    زبان‌ها چو سوسن فتاده ز کار

    سنان حلقه درع کردی شمار

    چو صاحب‌دلان، حلقه زلف یار

    جهان ز آب شمشیر عمّان شده

    ز خون پنجه‌ها شاخ مرجان شده

    ز شمشیر، از خون روان رودها

    قفس‌های آهن، کله‌خودها

    گریزد خیال از نبردی چنین

    ز آیینه در قلعه آهنین

    بر اعدای شه، بسته راه گریز

    تکاور در آهن چو شمشیر تیز

    کمان را بود گرچه زورآوری

    نشاید گذشت از سنان سرسری
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    به صحرا مگر سایه‌اش پا فشرد؟

    که در خاک، خون در دل لاله مرد

    به دریا اگر عکس در آب راند

    به بطن صدف دُرّ غلتان نماند

    شکسته‌ست از سایه‌اش آسمان

    همین است اگر هست بار گران

    چو عکسش به دریا شود خودفروش

    صدف را گرانی فروشد به گوش

    فتد سایه‌اش بر فلک گر به فرض

    کند آسمان رفعت از خاک، قرض

    نبودی اگر پای او در میان

    نمی‌داشت معنی، سپاه گران

    به میدان سعی‌ی که افشرده پا

    گران خورده بر گوش، حرف بها

    ز بالایش انجم‌شناسان به زیر

    شناسند سیاره را دیر دیر

    ز خرق فلک بس که دارد حجاب

    به اندازه تن نیاشامد آب

    به قحط و غلا نیست طبعش دلیر

    نسازد شکم هرگز از دانه سیر

    فلک بر سرش کرده اختر نثار

    ولی نقش پایش ازان کرده عار

    چها چرخ اطلس به هم بافته

    که جای گلی بر جلش یافته

    رود راه باریک را خوش چنان

    که بارند سیل از مژه عاشقان

    به نیرنگ بر کرده نقش پلنگ

    وگرنه که سیلاب را کرده رنگ؟

    ز دندان او کوه دارد خبر

    که از لاله دندان نهد بر جگر

    کشد فیل‌بان گر ز نیلش به سنگ

    برآید خم نیل گردون ز رنگ

    گر از سایه‌اش نیست امیدوار

    چرا در زمین مانده تخم وقار؟

    مصوّر کشد صورتش گر به سنگ

    ز سنگینی‌اش بشکند سنگ، رنگ

    به تمکین فشارد چو بر خاک پای

    بلرزد زمین و بجنبد ز جای

    نزد بادمش باد صرصر نفس

    به پایش بود نه فلک یک جرس

    زمین آورد سایه‌اش را به دست

    که بازار تمکین نیابد شکست

    نمی‌داشت گر میخ‌کوبی چنین

    سبک‌تر نبودی کسی از زمین

    نجنبانده بی‌راه، پایش جرس

    تامل ز سیلاب، کم دیده کس

    نگردد برش ناز سبزان سفید

    چنین سرگران سبک‌پا که دید؟

    ز صرصر گرو بـرده با این شکوه

    به سرعت که دیده‌ست چون باد، کوه؟

    برآید چنان کوه را بر فراز

    که وقت اجابت، به گردون، نماز

    خرامان چو آید ز بالا به زیر

    نمی‌گردد از دیدنش دیده سیر

    زمین را کشندش گر از زیر پای

    ز سنگینی تن نجنبد ز جای

    ز دندان خرطوم، هنگام کین

    برآرد دو دست از یکی آستین

    چو خرطوم خود را گذارد به آب

    عجب نیست دریا شود گر سراب

    چو از پشتش آید فرو فیل‌بان

    گذارد قدم بر سر لامکان

    به بالای او فیل‌بان، بی گزاف

    چو سیمرغ بر قله کوه قاف

    ز بس شد گران‌بار از مغزِ هوش

    فرو برد سر، گردنش را به دوش

    دو دندانش از طوق زر در نظر

    بود شمع کافوری و تاج زر

    نیارد فرو سر به چرخ نژند

    ز خرطوم دارد دماغی بلند

    دو دندان خرطوم آن فیل مـسـ*ـت

    چو یک آستین در میان دو دست

    ز مشرق نگاهش به مغرب‌زمین

    که چشمش بود عینک دوربین

    اگر گردد آواز زنگش بلند

    دم صور تا حشر افتد به بند

    فلک پست در جنب بالای او

    زمین تنگ بر نقش یک پای او

    گرانمایگی داده آن پایه‌اش

    که سندان شود تابه در سایه‌اش

    ز پهلوی او چرخ را رفته آب

    چو دلو تهی مانده در آفتاب

    توانا ولی بهر تدبیر و فن

    ز خرطوم دارد عصا جزو تن

    به دندان فکنده‌ست در شهر، شور

    ز هر دست بالا، بود دست زور

    به یک حمله بر هم زند لشگری

    به یک دم مسخر کند کشوری

    مسلّح چو گردد پی کارزار

    بود آسمان را از آهن حصار

    چه صف‌ها که بر هم زند روز کین

    به رزمی که وصفش کنم بعد از این

    ***

    بلا فتنه را باز در می‌زند

    مگر صبح شمشیر سر می‌زند؟

    ز هر گوشه سر کرد سیلاب زور

    ز شورش جهان گشت دریای شور

    غبار آنقدر سوی افلاک شد

    که قطب فلک، مرکز خاک شد

    پدر گر ازین قصه یابد خبر

    ز مادر زره‌پوش زاید پسر

    چنان تیغ کین را شد آتش بلند

    که از جا جهد جوهرش چون سپند

    ز نوک سنان، آسمان سفته گوش

    ز نعل ستوران، زمین جبّه‌پوش

    ز شمشیر مردان آهن‌شکاف

    شده تیغ را تیغ دیگر غلاف

    نمی‌آید از نیزه چون تیر، کار

    بود یک سر تیر، صد نیزه‌وار

    جهان شد چنان پر ز مردان جنگ

    که بر عکس، شد جا در آیینه تنگ

    کمان را چنان گوشه‌ها شد بلند

    که شد بر فلک ناخن تیر بند

    تفک نارسیده ز جوش و خروش

    که داروی بی‌هوشی‌اش داده هوش

    چو نخل شکوفه در آن بوم و بر

    یلان کرده چادر ز دستار سر

    به پیکان تیر استخوان ساخته

    عقاب خدنگ آشیان ساخته

    به خون غرقه دامن سپرهای کرک

    ز شمشیر چون لاله شد ترک ترک

    سر ساده بر نیزه بی‌شمار

    جهان پر ز آیینه دسته‌دار

    ز خشم تفک داغ‌ها بر جگر

    بر آن داغ‌ها پنبه از مغز سر

    کشد موج خون غازه بر روی ماه

    خورد غوطه در خون ماهی، نگاه

    شده تیر بر خود بلند آنقدر

    که چون غنچه گویی برآورده پر

    ز بس ریخت بالای هم دست مرد

    زمین چنگ در چنگ ناهید کرد

    ز قید بدن، ناوک کارگر

    دهد طایر روح را بال و پر

    دلیری که گیرد کمندافکنش

    کند مهره با مار در گردنش

    چو خالی شده خاک دشت نبرد

    تن کشته شد خاک و گردید گرد

    بود مشکل از ضرب گرز گران

    جدا کردن مغز از استخوان

    سنان چون شمار از سران برگرفت

    مکرر غلط کرد و از سر گرفت

    چو تیغ افکند دست از پیکری

    خورد سیلی‌اش بر رخ دیگری

    دلیران شمشیرزن بیش و کم

    بخفتند در سایه تیغ هم

    به تیغ دو دم بس که پرداختند

    به یک دم همه کار هم ساختند

    کند تیغ در سـ*ـینه‌ها چاک ازان

    که بادی خورد بر دل پردلان

    ازان رزمگه جان برنا و پیر

    گریزان، ولی رخنه سوفار تیر

    بشو دست از شیشه نام و ننگ

    براید چو پای تهوّر به سنگ

    در و دشت دریای خون شد تمام

    زره، ماهی دشت را گشت دام

    یلان را چنان مرده خون در درون

    که از زخم‌شان خون نیاید برون

    به صد رخنه شمشیر خوش می‌برید

    به دندانه سین، الف می‌کشید

    چه غم روز میدان ز سرگشتگی؟

    مباد از دم تیغ، برگشتگی

    ز بازندگان هوا و هـ*ـوس

    به سربازی نیزه، کم بود کس

    رباید سر از تن ز بالاروی

    مبادا که از نیزه غافل شوی

    ز ناوک علم‌ها ز پا تا به سر

    چو پای کبوتر برآورد پر

    به گردان گزیدن در آن کارزار

    کند سایه تیرها کار مار

    ز گرز استخوان سر و پا و دست

    شدند از شکست ایمن، از بس شکست

    شد از آب پیکان در آن بوستان

    خم از میوه فتح، شاخ کمان

    نظرها ز نظّاره خنجر شده

    ز خون، چشم مردم دلاور شده

    زده موج خون، دم ز طوفان نوح

    شده جوهر تیغ، سوهان روح

    ستیزنده را تیغ کین دستگیر

    گریزنده را رخنه، سوفار تیر

    سر از بس که افتاد بر یکدگر

    کدوخانه شد، خانه زین ز سر

    فتاده حریفان ز خون در نوشید*نی

    ز پیکان دل خسته دزدیده آب

    ز خون لاله‌گون قبه‌های سپر

    چو در عرصه باغ، گل‌های تر

    چو گل سرخ گردیده از خون عذار

    زبان‌ها چو سوسن فتاده ز کار

    سنان حلقه درع کردی شمار

    چو صاحب‌دلان، حلقه زلف یار

    جهان ز آب شمشیر عمّان شده

    ز خون پنجه‌ها شاخ مرجان شده

    ز شمشیر، از خون روان رودها

    قفس‌های آهن، کله‌خودها

    گریزد خیال از نبردی چنین

    ز آیینه در قلعه آهنین

    بر اعدای شه، بسته راه گریز

    تکاور در آهن چو شمشیر تیز

    کمان را بود گرچه زورآوری

    نشاید گذشت از سنان سرسری
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ز مردان بود شکر پیکان به جا

    که دل می‌دهد، دل ز جا رفته را

    یکی گرز را گر فشردی به مشت

    نماندی ز اعضاش چیزی درست

    یکی در قلم کردن خشک و تر

    شکافش دو سر کرده تیغ دو سر

    چنان گرم شد دستبرد یلان

    که پامال گردید اجل در میان

    همه تن، بر و پهلو و پشت، دل

    سراپای چون غنچه یک مشت دل

    ازین فوج، گردی به دریا رسید

    به دریا نم آب را خاک چید

    شود گرم، هنگامه رست‌خیز

    زمان فتنه‌بار و زمین فتنه‌خیز

    ز سرنیزه سرسبز عالم چنان

    که تا سبزه چرخ خورد آب ازان

    ز بس تیغ و پیکان و گرز و تبر

    جهان گشته دکان فولادگر

    ز قحط سلامت در آن انجمن

    خورش بود شمشیر و پوشش کفن

    اگر کوه قاف است اگر بحر نیل

    بود لقمه پیش دندان فیل

    ز بس کوه آهن در آن دشت کین

    شده ریش، کوهان گاو زمین

    عروس ظفر را در آن کارزار

    سر و گردن آیینه دسته‌دار

    نهاده یلان زخم را بر کنار

    به خون پنجه آغشته قصاب‌وار

    ز بس خیزد از جان گردان خروش

    فتد دیگ آشوب محشر ز جوش

    برآورد خشم از ترحم دمار

    غضب جوهر خویش کرد آشکار

    نمکدان آن خوان شده طبل باز

    سران میهمان، کوس مهمان‌نواز

    سرانگشت آهن‌تنان، بی‌هراس

    چو مقراض، مایل به قطع لباس

    به هم آهنین پنجه‌ها در ستیز

    سرانگشت‌ها همچو مقراض تیز

    ز بس تنگ شد عرصه از کندره

    تفک را نفس در گلو شد گره

    ز هر سو کمان‌ها درآمد به چنگ

    به طیران درآمد عقاب خدنگ

    جدا گشته از هم ز تاب جدل

    تن از جان شیرین، چو موم از عسل

    فشردند در عرصه پای ثبات

    شود از پیاده، بسی شاه، مات

    سر از تن به تکلیف تیغ جفا

    ز هم گشته چون بی‌وفایان جدا

    مگر باد شمشیر آمد فرود؟

    که چون غنچه بشکفت از زخم، خود

    نیابی درین عرصه از پیش و پس

    نیفتاده بر خاک، جز تیر، کس

    نگشته ز شمشیر، کس روی تاب

    شده بستر ماه نو، آفتاب

    شده زخم تیغ از تن فیل‌بان

    نمایان چو ماه نو از آسمان

    چو پیوند تن، جان به زخمی گسیخت

    سراسیمه در زخم دیگر گریخت

    برای لحد بود در کار، خشت

    تکاور ز سُم، گِل به خون می‌سرشت

    کند استخوان نهنگ آشکار

    دو شمشیر هم‌پشت دندانه‌دار

    به کوه ار ستیزند شیران به جنگ

    به پیکان ربایند خال از پلنگ

    بساط زمین گشت دیگر سپهر

    ز آیینه‌پوشان پر از ماه و مهر

    ز گرد سواران، علم داشت داد

    به سر خاک می‌کرد چون گردباد

    چو نگذشت از خون کس نیزه، چون

    گذشت از سر نیزه طوفان خون؟

    ز بازوی گردان به روز مصاف

    سبک کرد گرز گران، کوه قاف

    ز پیکان پرخون، جهان لاله‌زار

    به سر ابر شمشیر شد ژاله‌بار

    ز پیکان نشتررسان دم‌به‌دم

    کشید از رگ نیزه‌ها خون علم

    ز پرواز تیر از پی یکدگر

    تبرزین چو ترکش برآورد پر

    علم را تب و لرز گیرد ز بیم

    نماند مزاج سنان مستقیم

    چو شمشیربازند مردان کار

    بود قبضه تیغشان دستیار

    فلک طرح آن فتنه امروز ریخت

    که هول قیامت ز فردا گریخت

    چو بادام، مردان کین را به بر

    قبا و زره، ابره و آستر

    ز بس تنگ گردید جا بر سپاه

    بدن گشت نیلی و تن شد سیاه

    برآمد چنان زان دو لشکر غریو

    که می‌جست هر سو به لا حول، دیو

    ز بیم سنان زندگی در گریز

    اجل را ز شمشیر، بازار تیز

    یلان را اتاقه به سر کرده جای

    نهان گشته در زیر بال همای

    به دوش هژبران ز گرد نبرد

    کمان پشت خم کرد از بار گرد

    گسست آنقدر زهره پردلان

    که پرزهر شد شیشه آسمان

    ز بانگ مخالف جهان پرصدای

    دم صور شد دمکش کرّه نای

    گرفتند گردان کمان‌ها به چنگ

    چو پیکان نهادند دل بر خدنگ

    همه پنجه چون غنچه از پردلی

    هراسان ازان قوم، شیر یلی

    دلیران به جان‌باختن بی‌دریغ

    به جان دست شستند از آب تیغ

    سنان گشته بر تیره‌روزی دلیل

    که در چشم خورشید گردانده میل

    ز طوفان مـسـ*ـتی در آن عرصه فیل

    کف آورده بر لب چو دریای نیل

    شده مـسـ*ـت پرخاش، فیل دمان

    خم نیل آورده کف بر دهان

    ز دهشت فرو بـرده گردن به دوش

    درون لیک چون خم ز غیرت به جوش

    فلک را دوایر در آن گیرودار

    شده جمع با هم چو یک حلقه تار

    ز بس خورد از گرز، مشت از قفا

    پر از مهره شد چون صدف، سـ*ـینه‌ها

    گـه حمله چون هی بر ابرش زدند

    تو گفتی که آتش در آتش زدند

    ز برق سنان سوخت بال ملک

    نیستان شد از نیزه نی فلک

    ز کین بس که ابرو پذیرفت چین

    پی سجده شد تنگ، جا بر زمین

    به تقلید، نام‌آوران گرم جنگ

    ز جان شسته دست از پی نام و ننگ

    سنان را رسد لاف مردانگی

    که سرمایه دارد ز فرزانگی

    کمان، کج نهادی بود پشت خم

    سنان، راست‌کاری به یاری علم

    نکرده سر مرد را تن وداع

    سرش بر سر نیزه کردی سماع

    کند سبزه تیغ زهراب‌دار

    چنار کهن را قلم چون خیار

    ازان عرصه جستی چو تیر شهاب

    علم را اگر پا نبودی به خواب

    ز تیغ و سنان بس که خوردند ریو

    رمیدند گردان ز آهن چو دیو

    ز بس فال زد پنجه در دار و گیر

    شد از مهره پشت‌ها قرعه، تیر

    ز دیگ غضب گر نخیزد خروش

    دم سرد شمشیرش آرد به جوش

    مبارز سپر بر سپر بس که بافت

    پی بردن جان، اجل ره نیافت

    به کوشش مبارز چنان بی دریغ

    که مو بر بدن‌ها کشیده‌ست تیغ

    چه خنجرگذار و چه شمشیرزن

    همه سرتراش سرند از بدن

    دلیران نکردند خفتان هـ*ـوس

    که عیب است شیر ژیان در قفس

    نگاه دلیران سوی هم به قهر

    حریفان پیمانه‌پیمای زهر

    ز جمع‌افکنی‌های مرد دلیر

    به یک زخم، چون جعبه، صد چوبه تیر

    به جز قبضه تیغ، کس دستگیر

    نگردد کسی را ز برنا و پیر

    ز نیروی باران تیر از هوا

    کند سبزه تیغ نشو و نما

    ندیده در آن عرصه دار و گیر

    به جز زخم شمشیر، مرد دلیر

    چو برق از رگ ابر، وقت مصاف

    برون جست شمشیر، خود از غلاف

    نبود از سپه بر زمین جای کس

    همین خانه زین تهی بود و بس

    ز بس کُشته در عرصه دار و گیر

    گرفت استخوان در گلوی نفیر

    فتادی چو از تن سر وهم‌ناک

    گرفتی ز لرزیدنش لرزه خاک

    فروزان ز شمشیر هرسو چراغ

    حریفان رسانیده از خون، دماغ

    اگر در فرنگش توانند دید

    نماند ز کفار، یک نابُرید

    به هم آتش و آب آمیخته

    چه خون‌ها که بر خاک ره ریخته

    چمن را اگر بگذرد در خیال

    قلم کرده روید ز خاکش نهال

    به حرفش کند خیرگی گر زبان

    شود قطع نسل سخن در بیان

    برای نشاط دل دوستان

    ز خون مخالف کند بوستان

    به تیزی چه گویم چها می‌کند

    عرض را ز جوهر جدا می‌کند

    اگر افتدش سایه بر بیستون

    جهد از رگ سنگ تا حشر خون

    نظّاره‌اش گر زند دیده لاف

    نگه، خامه مو شود از شکاف

    به دی، برقش افتد چو در بوستان

    کشد شعله زو آتش ارغوان

    کسادست ازو نرخ جنس ستیز

    گریز از دمش گشته بازار، تیز

    چه آغشته گردد به خون یلان

    بود شعله آتش ارغوان

    بقا را دمش آتشین اژدهاست

    که زخمش خیابان شهر فناست

    بود آتش پنبه‌زار بقا

    اجل از دمش مستعد فنا

    کسادی ز وهمش بود گریز

    همین است اگر هست بازار تیز

    ز بیمش چنان ریخت رنگ یلان

    که شد قبضه خاک ازان زرفشان
     
    بالا