داستان سه کلمه...یه قصه کودکانه

به نظرتون این پست چقدر میتونه مفید باشه؟

  • کم

    رای: 0 0.0%
  • خیلی

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1

sムცЯɨŋム

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
692
امتیاز واکنش
1,697
امتیاز
391
سن
25
سلام...
من یه مربی کودک هستم...
چیزی که توی این پست میخوام شروع کنم یکی از مباحث ادبیات کودکانه...
اینجا ما سه کلمه میگیم و دوستان باید با اون کلمات یه داستان کودکانه که اموزنده باشه بنویسن...
خب شروع میکنم با نام و یاد خدا...
 
  • پیشنهادات
  • sムცЯɨŋム

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    692
    امتیاز واکنش
    1,697
    امتیاز
    391
    سن
    25
    جنگل سبز
    زهرا
    چادر گل گلی
    .
    .
    .
    .
    .
    یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی یه روستای قشنگ یه دختر کوچولوی مهربون زندگی میکرد که اسمش سارا خانوم بود...
    سارا یه مادربزرگ خیلی خیلی مهربون داشت که مثل همه ی مادربزرگا نوه اشو خیلی دوست داشت...
    مادربزرگ سارا یه جای خیلی خیلی دوری زندگی میکرد یه جای دور اونور جنگل سبز...
    یه روز صبح بهاری سارا کوچولوی قصه ما رفته بود تا به مادربزرگش سر بزنه..مادربزرگ یه کادو برای سارا اماده کرده بود...
    سارا وقتی کادو رو دید که یه چادر گل گلی بود خیلی خوشحال شد و پرید بغـ*ـل مادربزرگ و لپ های نرمشو بوسید بعدم گفت:مادربزرگ جونم خیلی ازت ممنونم ولی برای چی چادر؟
    مادربزرگ گفت:دخترکم شما دیگه الان بزرگ و خانم شدی وقتشه مثل مامان و بابا نماز بخونی و روزه بگیری تا خدا خیلی بیشتر از قبل دوست داشت باشه،حالا هم داره اذان میگه بلند شو تا با هم وضو بگیریم و نماز بخونیم...
    سارا و مادربزرگ رفتن لب حوض و وضو گرفتن،بعد از تمام شدن نماز سارا دید مادربزرگ با انگشتاش بازی میکنه و یه چیزی زیر لب میگه
    گفت:مامان بزرگ داری چیکار میکنی؟
    مادربزرگ گفت:دخترم دارم تسبیحات حضرت زهرا رو میگم...
    مادربزرگ به سارا یاد داد که چجوری تسبیحات بگه...
    قصه ما به سر رسید...
     

    carnelian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/12
    ارسالی ها
    189
    امتیاز واکنش
    1,679
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    سرزمین فانتزی:-)
    زبان، دل ،اقیانوس
    یکی بود مثل همیشه یکی نبود ،انگار تو این دنیا غیر خدا هیچ کس نبود .چون خدا درد دل همه رو گوش میکرد زه همین خاطر انگار فقط اون بود !
    او یه شهر قشنگ یه پسر تنها زندگی میکرد اون پسر از تنها دلش میگرفت ،روزی از خدا خواست که کاری منه همیشه تو اقیانوس زندگی کنه جون دیگه این جوری تنها نبود ؛ خدا هم آرزوی اون رو برآورده کرد و اون رو تبدیل به ماهی کرد اما قدرت تکلمش رو ازش گرفت .
    پسر تو دلش از خدا گلایه کرد که چرا یه چیز بهش داد و یه چیز ازش گرفت !
    خدا در جواب این گلایه ش به اون گفت: تو زبان داری پس چرا زبان میخوای؟
    پسر با تعحب از خدا پرسید : نه من که نمی تونم با کسی حرف بزنم !
    خدا گفت: پس چطور من صدلت رو میشنوم،تو با دلت با من حرف میزنی پس زبان چه احتیاج هست؟
    زبان دل قرا تر از زبانه !
     

    sムცЯɨŋム

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    692
    امتیاز واکنش
    1,697
    امتیاز
    391
    سن
    25
    دوست عزیزم ممنون از داستانت...قلم گیرایی داری اما متاسفانه نه برای داستان های کودکانه...
    بچه های سن پیش از دبستان درک درستی از خدا و معجزه و این چیز ها ندارن و بهتره براشون از خدا داستان نگیم...
    کلماتتون در قالب داستان کوتاه عالیه اما درکشون برای کودک خیلی سخته...
    موفق باش..
    یاعلی
     

    carnelian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/12
    ارسالی ها
    189
    امتیاز واکنش
    1,679
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    سرزمین فانتزی:-)

    برخی موضوعات مشابه

    بالا