داستان سوسمار مهربان و شکارچی ها

  • شروع کننده موضوع DENIRA
  • بازدیدها 187
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
روز خیلی گرمی بود.
سوسماری با بچه هایش توی باتلاق کنار آبگیر تن شان را به گل میزدند.
از گرمای هوا کلافه شده بودند.
به طرف آب رفته و بدن شان را در آب خنک فرو بردند.
احساس بهتری پیدا کردند و از آب خنک لـ*ـذت میبردند.
چند دقیقه بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد.
سوسمار به بچه هایش گفت:
شکارچی ها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است که دور شوید.
بچه سوسمارها سریع دور شدند.
شکارچی ها نزدیک آبگیر رسیدند.
یکی از شکارچی ها که اسمش بیل بود به دوستش،هری، گفت:
میتوانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.
هری گفت:
امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.
بعد داخل باتلاق رفت اما پاهایش در باطلاق گیر کرد.
ته تفنگش را در گل فرو کرد و می خواست بیرون بیاید اما نمی توانست.
هر چقدر تلاش میکرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو میرفت.
بیل دستش را گرفت، اما نتوانست به او کمک کند.
هری ترسیده بود و فریاد می کشید.
بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد، اما فایده ای نداشت.
ناگهان سوسمار به طرف هری آمد، شاید طعمه ی خوبی برای بچه هایش پیدا کرده بود.
سوسمار نزدیک تر شد.
چند بارتنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد.
هری پشت سوسمار بود.
سوسمار به کنار ساحل آمد، هری را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت.
بیل دوید و دوستش را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
آن سوسمار تو را نجات داد.
هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدن سوسمار را تماشا کردند.
هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت:
دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.
بیل نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت:
من هم دیگر نیازی به آن ندارم.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک قبلی
بالا