دلم تاریک است!
مانند روزی که شب میشود ولی شب هم مهتابی دارد تا آن را روشن کند مهتابی که نورش از خورشید روزش است!
اما دل من هیچگاه مهتابی نخواهد شد
آری...مهتابی نخواهد شد چون کسی را نداردکه مهتابیش کند
آدم هایی که مهتاب آن را دیدند حسودی کردند و با حسادت خود مرا نابود>
روزی بود که دل من هم مهتابی داشت تا برای شب های دلتنگیش مهتابی داشته باشد تا با او دردو دل کند با وجود سیاه بودنش بدرخشد و درخشش را به دیگران منتقل کند
ولی حال...
کجاست آن درخشش آن مهتاب که دلم با او دردو دل کند تاریکیش را پشت درخشش پنهان شود
میبینی دل من دیگر نه مهتابی دارد و نه درخششی
خودش است و تاریکی شبش...
بنویس مهم نیست ک نویسنده باشی یا نه احساساتِ نوشتنی را باید نوشت یا نگه داشت یا فرستاد برای کسی که مخاطبش است...
بخوان مهم نیست که خواننده نیستی برای خودت بخوان ...
مطالعه کن
خدایی داشته باش
نقاشی کن اگرچه نقاش نباشی....
کار هایی که در بچگی آرزویش را داشتی را انجام بده مهم نیست سالها از ان روزها گذشته است....
با خنده برقص...
در چمنها دراز بکش...
کارهایی که خوشحالت میکنند را انجام بده یا انکه کاراهایی که عقب افتاده اند
بخشنده باشید..
دیگر مهم نیست که دیگران چه میگویند
ممکن است آنها ندانند شاید این نفس این روز این هفته آخرین نفس روز یا هفته شان باشد و افسوس وجودشان را بگیرد که چرا برای دیگران زندگی کرده نه خودشان؟
پس طوری زندگی کنیم که فردا افسوس امروز را هرگز نخوریم
لب رودخانه نشسته بودم و به دستم که یک قایق کاغذی بود نگاهی انداختم.
آن را با خوشحالی میان آب رها کردم و گفتم: برو
رفت...
ولی وقتی در میان آب رفت دیگر نبود.
آخ!
زندگی من نیز اینطور است وقتی قایق زندگی ام را میسازم و آن را میان آب رها میکنم حکایتش همانند قایق کاغذی میشود که آن را با خوشحالی در میان آب رها کرده ام
خیس و به زیر آب فرو میرود