اون مثل نور خورشیدی میماند که از لابهلای انگشتانم به صورتم میتابید.با این که چشمانم تا مرز کور شدن میرفت، ولی به زور باز نگهشان میداشتم تا آن صحنه ی زیبا رو بیشتر تماشا کنم
من دوست دارم همه بروند گم و گور شوند،تو باشی
تو من را ساعت ها در بغلت بگيری
تو اشک هایم را از رو گونه ام پاک كنی
تو بيایی زخم هایم را خوب كنی
من مرده ام ولی دوست دارم كه تو زنده ام كنی.
وقتی اسمش را میگذاری عشق ،
باید خودت را آماده کنی !
آماده قهر های بچگانه ی از روی دلتنگی ،
آماده بوسیدن های بی هوا ،
راه های طولانی ،
خاطرات منحصر به فرد ،
دوستت دارم هایی که از نگاه میشنوی ...
اگر این ها نباشد ،
تظاهر است عزیزم ، تظاهر ...
چشم هایت را ببند دستت را به من بده
ميخواهم برای چند ساعتی ببرمت ،بهم اعتماد كن...
دور نميشويم زياد،ميخواهم ببرمت يک كلبه كوچکِ وسط قلبم،انجا باهم هيزم جمع كنيم يک آتيش كوچک درست كنيم
بشينيم رو به رویش و گرم شويم.
دلم کسی را میخواهد که به چشم هایم گوش کند
کسی که نگاهم را در باغچه ی خانه اش بکارد
و هر روز به بوته های تشنه ی احساسم آب دهد
کسی که از نگاهم بخواند که امروز هوای دلم
آفتابی است یا ابری و سرد
کسی که بداند بعد از هر بار دیدنش باز هم قلبم
به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه می تپد
کسی که دلم هر روز برایش تنگ میشود
دلم کسی را میخواهد که شبیه هیچکس نباشد ...