مادر بزرگ وقتی اومد خسته بود چارقدشو دور سرش بسته بود صدای کفشش که اومد دویدم دور گلای دامنش پریدم بـ..وسـ..ـه زدم روی لپاش تموم شد خستگی هاش . .