جامعه ایرانی شهید محسن وزوایی..نخبه ای در جبهه

  • شروع کننده موضوع oilow
  • بازدیدها 298
  • پاسخ ها 6
  • تاریخ شروع

oilow

کاربر اخراجی
عضویت
2017/06/11
ارسالی ها
282
امتیاز واکنش
8,174
امتیاز
531
محل سکونت
shiraz
محسن وزوایی
در 8 مرداد 1339 در محله ی نظام آباد تهران به دنیا آمد.
بعد از دیپلم در سال 1355 رتبه ی اول شیمی را در کنکور سراسری و در دانشگاه صنعتی شریف کسب کرد.
یکی از دوستانش می گوید:«شیمی را طوری برایت توضیح می داد که مندلیف هم نمی توانست آن طوری توضیح دهد.»


در دانشگاه در مبارزه علیه رژیم پهلوی به طور جدی فعالیت می کرد.
بعد از پیروزی انقلاب هم دومین یا سومین نفری بود که از دیوار های سفارت آمریکا بالا رفت و به علت تسلطش به زبان انگلیسی،عنوان سخنگوی جوانان خشمگین طرفدار امام خمینی را از طرف خبرنگار خارجی به خود گرفت.


بعد از طی دوران آموزش فنون نظامی و چریکی به عضویت سپاه پاسداران در آمد و از این جا بود که سیر الی الله را با سرعت پیمود و مزد زحمات پربارش را از باری تعالی گرفت.

images.jpg
شهید محسن وزوایی
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • oilow

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/06/11
    ارسالی ها
    282
    امتیاز واکنش
    8,174
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    shiraz
    حرف ما را مخابره کنید

    شبکه تلویزیونی ZDF آلمان:
    تا چند لحظه ی دیگر،نظر شما بینندگان عزیز را جلب می کنم به مصاحبه ی مطبوعاتی با سخنگوی جوانان خشمگین طرفدار خمینی که چند روز قبل سفارت آمریکا را در ایران اشغال کردند.


    خبر نگار:«همانطور که میدانید دیپلمات ها و کارکنان سفارتخانه های خارجی در هر کشوری مصونیت سیـاس*ـی دارند و افرادی که شما آن ها را به عنوان جاسوس دستگیر کردید و به گرو گرفتید هم از این مصونیت مستثنی نبودند.
    لطفا بفرمایید هدف شما از این عمل مغایر با شئون دیپلماتیک چه بوده است؟»
    محسن وزوایی ابتدا آیه ای از قرآن را می خواند ، سپس خیلی روان با زبان انگلیسی پاسخ خبرنگار را می دهد:« ما هم با قوانین و شئون دنیا آشنایی داریم!در ضمن ، قوانین دین ما ، اسلام ، هم به ما توصیه می کند با میهمانان درست بر خورد کنیم؛اما متاسفم که باید بگوییم این جا نه سفارتخانه بود و این ها هم نه کاردار و دیپلمات.
    شاید برای شما باور کردنی نباشد،اما ما بعد از گذشت چند ماه از انقلاب ، فهمیدیم که سر نخ بسیاری از توطئه ها این جاست.
    از جمله درگیری های گنبد،کردستان ،بلوچستان و خیابانهای تهران.
    همین جا توضیح بدهم که خط ما از خط دولت آقای بازرگان(رییس دولت وقت ایران)جداست.
    ما تعدادی دانشجو هستیم که بر حسب وظیفه و برای خشکاندن توطئه آمدیم و سفارتخانه ی آمریکا را اشغال کردیم.
    شما اگر واقعا دنبال حقیقت هستید ، این حرف های من را که سوال همه ی ایرانی ها و مردم آزاده است، به دنیا مخابره کنید تا یک نفر پاسخ مارا بدهد.
    ما می گوییم اگ اینجا سفارتخانه است،چرا این همه سیستم های پیچیده ی شنود و جاسوسی در آن نصب است ؟
    چرا این همه سند را در دستگاه های کاغذ خورد کن ریختند و نابود کردند؟»

    mohsen-vezvaei16.jpg


    ادامه دارد....
     

    oilow

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/06/11
    ارسالی ها
    282
    امتیاز واکنش
    8,174
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    shiraz
    داداشی


    محسن همانطور که خیلی قاطع و محکم جوابگوی خبرنگاران خارجی و اروپایی بود،از آن طرف به هیچ عنوان خدا را فراموش نکرد.


    به خودش نهیب زده بود:«داداشی!ما کار کوچکی نکردیم.
    بالای نرده های سفارت که بودم ، احساس کردم فرشته های هفت آسمون ، دارن نگاهمون میکنن.
    داداشی! ما یا از رو این نرده ها به آسمون چنگ می زنیم یا با کله می ریم ته جهنم.»

    1_56_7.jpg
    شهید وزوایی و دوستانش جلوی در سفارت آمریکا
     

    oilow

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/06/11
    ارسالی ها
    282
    امتیاز واکنش
    8,174
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    shiraz
    عینیت کلام امام

    « ما آمریکا را زیر پا می گذاریم.»

    این جمله ی تاریخی امام را ملت ابران به عینه و به راحتی آب خوردن ، ثابت کرده و انجام دادند.

    وقتی این خاطره را از زبان برادر شهید می خوانیم ، متوجه این مهم می شویم:

    13 آبان 1358 به مناسبت اولی سالروز کشتار دانشجویان به دست گاردی ها ، از طرف مدرسه رفته بوذیم راهپیمایی.
    بعد از ظهر خسته و کوفته اومدم خونه.
    محسن خونه نبود.
    از آقتجون سراغش را گرفتم، گفت:«خبر ندارم کجاست ، ولی یکی از دوستاش زنگ زد گفت محسن چند روزی خونه نمیاد.»
    گفتم:«چرا؟»
    گفت :« محسن با چند تا از دانشجوها رفتن سفارت آمریکا رو گرفتن ، فعلا اونجا سرش گرم کاره.»

    1_56_12.jpg

    ادامه دارد...
     

    oilow

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/06/11
    ارسالی ها
    282
    امتیاز واکنش
    8,174
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    shiraz
    شهادت=سعادت


    بار دوم بود که محسن زخمی شده بود.
    شدت جراحتش بیشتر از بار اول بود.

    یک روز ، یک گروه از مردم آمده بودند ملاقات مجروحین جنگی.
    وقتی رسیدند بالای تخت محسن ، با علامت او را به همدیگر نشان می دادند و از حال او تاسف می خوردند.

    در همین حین ، محسن ببا اشاره به من فهماند که برایش کاغذ و قلم بیاورم .
    وقتی قلم و کاغذ را تهیه کردم ، او با همان دست مجروحش جمله ای نوشت که همه ی آن ها را متحیر کرد و بهم ریخت .

    او با خط کج و معوجی روی کاغذ نوشت:

    «ملتی که شهادت برای او سعادت است،پیروز است .»

    عبدالرضا وزوایی

    03521886840538850917.jpg
     

    oilow

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/06/11
    ارسالی ها
    282
    امتیاز واکنش
    8,174
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    shiraz
    دوای من نماز است

    در همان ایامی که محسن بستری بود ، یک شب خیلی درد می کشید و شر شر عرق می ریخت .
    پرستارهایش بیش از 10 والیوم به او تزریق کردند ، اما هیچ فایده ای نداشت .

    مادر خیلی بی تابی می کرد و مثل باران گریه می کرد .
    در همین حال ، نزدیک تخت محسن شد و زیر گوشش گفت :
    «محسن! عزیزم ، الهی برات بمیرم ف خیلی درد می کشی نه؟؟»


    محسن سرش را بلند کرد و با خنده گفت :
    «مادر ! من هر چی بیشتر درد می کشم ، بیشتر لـ*ـذت می برم ! نگران من نباش!»

    بعد از این هم گفت برایش خاک بیاورند تا تیمم کند .
    با همان دستان مجروح تیمم کرد و همانطور دراز کش شروع کرد به نماز خواندن .

    چه نمازی !
    اشک می ریخت و نماز می خواند ، طوری که صورتش کاملا خیس شدخ بود .

    وقتی نمازش تمام شد ، رو کرد به مادر و گفت :

    «مادر ! دوای درد من همین نمازه .»
    عبدالرضا وزوایی

    F-5.jpg
     

    oilow

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/06/11
    ارسالی ها
    282
    امتیاز واکنش
    8,174
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    shiraz
    هوای کربلا...

    از بیمارستان که مرخص شد ، هنوز به ماه نکشیده رفت جبه.
    حسابی عصبانی شدم . بهش گفتم :
    «محسن ! با این وضعیت چه جوری می خوای بجنگی؟ تو که دست راستت کار نمی کنه .»
    عضله ی بازوی دست راستش کاملا از بین رفته بود و فقط انگشت سبابه اش حرکت می کرد . او به همان انگشت سبابه اش اشاره کرد و گفت :
    «ببین ، خدا این انگشت را برای من سالم نگه داشته ، برای چکاندن ماشه ی تفنگ. همین یه انگشت کافیه.»

    و در حالی که سعی می کرد اشک هایش را از من پنهان کند ، گفت :
    «مادر ! دلم بد جور هوای کربلا رو کرده.»
    به او گفتم :
    «من که حریف تو نمی شوم ، ولی اینو بدون ، من چشام آب نمیخوره تو بری کربلا رو ببینی. کربلا رو نمیبینی که هیچ ، ما رو هم به فراق خودت می نشونی.»
    گفت :
    «مادر جان! من کربلا رو برای خودم نمی خوام ، برای نسل های بعدی می خوام . برای 7_8 سال آینده.»

    این جمله ی او هیچ وقت از یادم نمی رود...

    84933_803.jpg
     
    بالا