مطالب طنز طنز؛ شما از کدوم قبرستون اومدی؟

  • شروع کننده موضوع Behtina
  • بازدیدها 177
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

Behtina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/08
ارسالی ها
22,523
امتیاز واکنش
65,135
امتیاز
1,290
آیدین سیارسریع در روزنامه شهروند نوشت:

در اتاق تزریقات نشسته بودم و طبق معمول سرم توی گوشی بود که دکتر عباس تی به دست وارد اتاق شد. دکتر عباس نظافتچی کلینیک است که همیشه پیراهن سفید با کراوات تک‌رنگ به تن می‌کند و چون چندباری توسط بیماران با دکتر مشعوف روانپزشک کلینیک اشتباه گرفته شده، بچه‌ها دکتر صدایش می‌زنند که روحیه‌اش را از دست ندهد. چند باری هم شیطنت کرده و در غیاب دکتر مشعوف به بیماران مشاوره داده که در مورد آخر وقتی بیمار خودکشی کرد، دیگر دست از این کار برداشت و تمام توجهش را به نظافت کلینیک معطوف کرد. البته دکتر عباس کار مهم‌تری هم دارد و آن تنقیه تحلیل‌های سیـاس*ـی و اجتماعی بر گوش بی‌نوای بنده است.

امروز هم تی به دست آمده بود و ضمن اشاره به پاها که «بده بالا» می‌گفت: دکتر! این روزا خیلی سردرگمم. توی دلم گفتم خدا رو شکر یه بار از مدخل سیاست وارد بحث نشد. گفتم: چرا سردرگمی دکتر؟ طاقت نیاورد و گفت: نمی‌دونم دارن اون گوشه موشه‌ها چیکار می‌کنن که سر مردم‌رو با کنسرت گرم کردن! گفتم: کیا دارن دقیقا چیکار می‌کنن؟ گفت: آهااا! همین دیگه. مشکل همینه! گفتم: مشکل چیه؟ گفت: نمی‌دونم دولت داره سر مردم رو گرم می‌کنه یا مخالفای دولت. گفتم: اون مال قدیم ندیما بود واسه سر مردم یه احترامی قایل می‌شدن اول گرمش می‌کردن بعد کارشون رو می‌کردن.

الان دیگه احترام‌ها از بین رفته دکتر! دیگه مستقیما میان رو سر مردم کارشون‌رو... جمله تکان‌دهنده‌ام تمام نشده بود که جوانی پریشان و عصبی سریع وارد اتاق شد. آمپولش را که دستش بود، پرت کرد سمت من و نشست روی تخت. پلک‌هایش را روی هم فشار داد و گفت: بزن راحتم کن! دکتر عباس کمی ترسید و عقب‌عقب از اتاق رفت بیرون. با تعجب نگاهش کردم، پرسیدم: همین‌جوری ایستاده؟ مشت‌هایش را گره کرد و گفت: بله، ایستاده بزن. گفتم: عزیزم این‌جوری که نمیشه. یه جاهایی بالاخره باید بخوابی. آمد بخوابد که گفتم: جسارتا شما از کدوم قبرستون تشریف آوردین؟ بلند شد که حمله کند، دید سوزن دستم است جلوتر نیامد.

گفتم: چرا عصبانی میشی؟ گفت: درست صحبت کن! گفتم: به خدا درست صحبت می‌کنم. الان این چیه تنت؟ گفت: لباس مرگ! گفتم: خدا پدرتو بیامرزه. فکر کردم از اینایی هستی که می‌میرن بعد یهو زنده میشن. نشست روی تخت و گفت: نخیر! ما اعتراض داریم. گفتم: به چی؟ گفت: برگزاری کنسرت. من که تا حالا تجربه تزریق به این گروه از عزیزان را نداشتم. ناخواسته گفتم: «اوه اوه اوه!» سریع گفت: چیه؟ دست و پایم را گم کردم، گفتم: این آرام‌بخشه که بهت داده خیلی قویه‌ها! چیزی نگفت.

گفتم: خب بخواب که من تزریق رو انجام بدم هممون راحت شیم... آهان... آفرین... حالا قضیه چی بود؟ مایلی سایروس اومده بود کنسرت برگزار کنه؟ گفت: نه... کنسرت شهرام ناظری بود. همین که گفت شهرام ناظری سرنگ توی دستم خشک شد، گفتم: مگه چه اشکالی داشت؟ گفت: از محتوای آن بی‌خبر بودیم. گفتم: یعنی می‌خواست رپ بخونه؟ گفت: نه... از اسمش معلوم بود. گفتم: مگه اسمش چی بود؟ به طرز مشکوکی گفت: ناگفته‌ها! نمی‌دونستیم کدوم ناگفته‌ها رو می‌خواد بگه... سوزن را کشیدم بیرون و گفتم تمومه. تشکر کرد و رفت. چشمم به تیتر روزنامه خورد: سه نفتکش در دولت قبل با بارش گم شد!
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
42
بازدیدها
2,029
پاسخ ها
12
بازدیدها
273
پاسخ ها
381
بازدیدها
7,718
پاسخ ها
0
بازدیدها
478
پاسخ ها
2
بازدیدها
207
پاسخ ها
0
بازدیدها
233
پاسخ ها
0
بازدیدها
197
پاسخ ها
0
بازدیدها
223
بالا