مطالب طنز طنز؛ قاتل بروسلی حالت عادی نداشت

  • شروع کننده موضوع dinaz
  • بازدیدها 187
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

dinaz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/04
ارسالی ها
31,702
امتیاز واکنش
68,366
امتیاز
1,329
محل سکونت
کرمانشاه
طنز؛ قاتل بروسلی حالت عادی نداشت

مهرشاد مرتضوى در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:

* بچه همسایه بالایی ما از دیوار راست بالا می‌رفت و مزاحم خلوت و استراحت گربه‌ها می‌شد. کلا یک جا بند نبود و تا 15 سالگی، مادرش همه جا او را دنبال خود می‌کشید، مبادا برود و خرابی به بار بیاورد. درس خواندنش هم به این شکل بود که ظهر از مدرسه می‌آمد، مادرش می‌گفت: «ناهارت‌رو بخور بشین سر درست». ناهارش را می‌خورد و می‌رفت سراغ بازی. مادرش می‌گفت: «برو درست‌رو بخون دیگه!» جواب می‌داد: «یه خورده بازی کنم، بعدش کارتون ببینم، بعد یه مقدار دیگه بازی کنم خستگی جلوی تلویزیون نشستن بپره، بعدشم سریال افسانه شجاعان داره، شام‌رو که خوردم اگه خوابم نمی‌اومد درس ميخونم».

بعدها همین بچه همسایه عضو شورای شهر شد و چهار سال افسانه شجاعان تماشا کرد و با این و آن عکس گرفت و داد کشید و وسط شورا مسابقه مشت‌زنی راه انداخت؛ تازه آخر چهارسال که جلسه‌های شورا تمام شده بود، دید خوابش نمی‌آید و نامه داد برای استیضاح شهرداری که یک هفته بعد کارش تمام می‌شد!

* بچه همسایه روبه‌رویی اهل شاخ و شانه کشیدن بود. از همان هفت سالگی ادعا می‌کرد که خودش قاتل بروسلی است و راکی را در سه حرکت مغلوب کرده. در مدرسه با همه دعوا می‌کرد و نصف حیاط که سیاه و کبود می‌شدند، سر و کله یکی از مسئولان مدرسه پیدا می‌شد و او مظلوم یک گوشه می‌نشست و دوستانش هم می‌زدند تخت سـ*ـینه‌اش و می‌گفتند: «شجاعت! شجاعت!» آن مسئول مدرسه می‌آمد سروقتش که چرا فلانی را زدی؟ می‌گفت من نزدم. آن یکی را چرا زدی؟ من نزدم. خلاصه از زیر بار سه چهار نفر در می‌رفت، دیگر تعداد که زیاد می‌شد، دوستانش پشتش در می‌آمدند و می‌گفتند: «تو حالت عادی نبوده. شما ببخشین».

بچه همسایه روبه‌رویی بعدها 20 روز رفت زندان و تا 20 سال خاطره دلاوری‌هایش را برای همه تعریف کرد. هر بار هم کاری می‌کرد که هیچ توجیهی برایش نبود، دوستانش می‌گفتند: «تو حالت عادی نبوده».

* پسر همسایه پایینی هیچ کاری نمی‌کرد. همین مسیر خانه تا مدرسه را هم برایش سرویس گرفته بودند. عصرها که توی کوچه بازی می‌کردیم، با دمپایی می نشست لب پله خانه‌ها و لبخند می‌زد. یک بار هم نشد با ما بازی کند. هی می‌گفتیم: «پاشو یه‌خورده بازی کن، خشک میشیا این‌طوری». اما همچنان لبخند می‌زد. معلم ورزش مدرسه می‌گفت: «به جز لبخند زدن و تکون دادن عضلات صورت، بقیه عضلاتتم باید تکون بخورنا. پاشو یه حرکتی کن!» اما گوش نمی‌داد و کار خودش را می‌کرد. مدیر مدرسه پدرش را می‌خواست و می‌گفت: «این بچه شما اصلا تحرک نداره. پس فردا هزارتا مشکل براش به‌وجود میاد». اما پدرش هم لبخند می‌زد و می‌گفت: «نترسین طوریش نمیشه. ژن خوب داره!» بعدها هم پسر همسایه پایینی کار خاصی نکرد. فقط نشست و ژن خوبش را گذاشت بانک و سودش را گرفت و زندگی‌اش از این رو به آن رو شد.

پس نتیجه می‌گیریم که همه بچه‌های آن محله برای خودشان کسی شدند، وسط‌شان فقط من طنزنویس و مفلوک باقی ماندم!
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
12
بازدیدها
271
پاسخ ها
381
بازدیدها
7,707
پاسخ ها
0
بازدیدها
477
پاسخ ها
2
بازدیدها
207
پاسخ ها
0
بازدیدها
231
پاسخ ها
0
بازدیدها
197
پاسخ ها
0
بازدیدها
223
پاسخ ها
0
بازدیدها
177
پاسخ ها
0
بازدیدها
156
پاسخ ها
16
بازدیدها
576
پاسخ ها
0
بازدیدها
176
پاسخ ها
0
بازدیدها
164
بالا