مطالب طنز طنز؛ لایف ایز بیوتیفول؟

  • شروع کننده موضوع MASUME_Z
  • بازدیدها 77
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

MASUME_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/18
ارسالی ها
4,852
امتیاز واکنش
29,849
امتیاز
1,120
مهرداد نعیمی در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:

خانواده‌ قالپاقی خیلی ماخوذ به‌حیا و سربه‌زیر و بی‌حاشیه بودند. آن‌ها نگذاشته بودند حتی یک بار صدای مشاجره‌شان را پسرشان (سروش) بشنود. همیشه اوضاع به حدِ ویرانگری گل و بلبل بود. تا اینکه سروش مستقل شد و آن‌ها تصمیم گرفتند سفری به دور دنیا داشته باشند و چون هیچ‌وقت تهران نبودند، خانه را فروختند و گهگاهی از کشورهای مختلف، ارتباطی اسکایپی با سروش برقرار می‌کردند. تا اینکه یک‌بار سروش پرسید چرا توی این تماس‌های اسکایپی هیچ‌وقت کنار هم نیستید شما؟

آقا و خانم قالپاقی کمی حاشیه رفتند، سروش سیریش شد و آن‌ها بالاخره به حرف آمدند: «حقیقتش ما چند سالیه از هم طلاق گرفتیم.»

سروش ناباورانه پرسید: «طلاق؟ چند سال؟ چرا به من نگفتید پس؟»

آقای قالپاقی: «در واقع الان مادرت سه ساله که تجدید فراش کرده و حالا خانم زاپاسیه».

خانم زاپاسی که روی خط دیگری بود، لپ‌تاپش را تکان داد تا آقای زاپاسی هم توی تصویر بیفتد، بعد گفت: «آقای زاپاسی سلام می‌رسونه، پسرم تو در وضعیت حساسی بودی. دانشگاه داشتی. ما دوست نداشتیم روی تحصیلاتت اثر بد بذاره.»

سروش: «یعنی چی آخه؟»

آقای قالپاقی: «از قدیم گفتن خبر بد رو سگ خورد. اگه قرار باشه خبر بد بدیم که همش باید مرثیه‌سرایی کنیم. مثلا اینکه تو بدونی من ورشکست شدم چه حُسنی برات داره؟»

سروش: «شما ورشکست شدید؟»

آقای قالپاقی: «آره خب، همه شدن. از وقتی جنسای چینی‌رو ریختن توی بازار، همه کارخونه‌ها ورشکست شدن. خیلی‌ها مثل آقای یاتاقانی سکته کردن مُردن ولی من خوشبختانه خونسردم»

سروش گفت: «وای آقای یاتاقانی مُرد؟ دیگه چیارو نگفتید؟»

خانم زاپاسی: «به چه دردت می‌خوره آخه؟»

سروش داد زد: «بگید.. می‌خوام بدونم».

خانم زاپاسی: «عمه ملیحه‌ات پارسال سرطان ریه گرفت مُرد، ویلای شمال‌مون رو سیل برد. یعنی کلا شُست و نابود کرد. زمینش‌هم نیست حتی... انگشتای پای راستم قطع شدن. بابات سرطان پروستات داره، یه‌بارم پدرت یه نفرو زیر گرفت راستی. خونه‌مونم واسه همین فروختیم که دیه‌شو بدیم... مهماش همینا بود به نظرم».

آقای قالپاقی: «مادرت یه چیز رو فراموش کرد. تو یه داداش کوچولو هم داشتی که همون یک سالگی فوت کرد. این رو بهت هیچ‌وقت نگفته بودیم».

خانم زاپاسی: «آخ آخ بچه‌ام انوش، خیلی پر جنب و خروش بود.»

سروش غمگین‌ترین لحظه‌ عمرش را سپری می‌کرد. نمی‌دانست باید چه واکنشی از خودش نشان دهد. نمی‌توانست جمله‌هایش را کامل کند. ناراحت روی مبل نشست و گفت: «این چند سال که الکی گفتید دارید دور دنیا رو می‌گردید، در واقع کجا بودید؟ چه‌جوری زندگی می‌کردید؟»

آقای قالپاقی پاسپورتش را به سروش نشان داد و گفت: «نه اون رو دروغ نگفتیم. واقعا سفر بودیم.»

خانم زاپاسی هم دوربین را لب پنجره برد و برج ایفل را به پسرش نشان داد: «جات خیلی خالیه».

یعنی می‌خوام بگم این دنیا هیچ‌چیزش حساب‌کتاب ندارد. اصلا نمی‌شود فهمید چی واقعی است و چی نه؟ به نظرم کارِ درست را همان بابای سروش می‌کند که طلاق و ورشکستگی و سرطان به کِتف چپش است و باقی مسائل به دندان لقش.
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
12
بازدیدها
271
پاسخ ها
381
بازدیدها
7,693
پاسخ ها
0
بازدیدها
477
پاسخ ها
2
بازدیدها
207
پاسخ ها
0
بازدیدها
229
پاسخ ها
0
بازدیدها
197
پاسخ ها
0
بازدیدها
223
پاسخ ها
0
بازدیدها
177
پاسخ ها
0
بازدیدها
156
پاسخ ها
16
بازدیدها
576
پاسخ ها
0
بازدیدها
176
پاسخ ها
0
بازدیدها
164
بالا