- عضویت
- 2016/10/29
- ارسالی ها
- 2,921
- امتیاز واکنش
- 20,204
- امتیاز
- 746
- سن
- 23
علی رمضان در روزنامه شهروند نوشت:
درست در زمانی که، همه باباها در فیلمها و سریالهای خارجی، بچههایشان را میبردند ماهیگیری، بابا دست من و برادرم را میگرفت و میبرد هندوانهفروشی. من و سعید در دامنه کوه بیپایانی از هندوانهها، میایستادیم و به هندوانههای سبز راهراه خیره میشدیم. شکار هندوانه، در خانواده ما، راهورسم عجیبی داشت. ما روزی یک هندوانه میخوردیم و بابا اعتقاد داشت که هر آدمی در هر روز، هندوانه مخصوص به خودش را دارد. هندوانهای که مدام صدایش میزند. تمام عمر من در هندوانهفروشیها به تلاش برای شنیدن صدای هندوانهام گذشت. شبها خواب میدیدم که هندوانهام، دور از من، پشت کرکره مغازه گیر کرده و دارد در غم فراق من، تپوتپ میکند.
هرکسی بلد است ضربهای به هندوانه بزند و صدایی از آن دربیاورد، اما فقط بعضیها میتوانند صدای درست را دربیاورند. درست مثل ساز. برای همین هم بابا، اسم درآوردن صدای هندوانه را گذاشته بود: هندوانهنوازی. من و سعید، هندوانه دست گرفتن را با بچههای تازه به دنیا آمده فامیل شروع کردیم. بابا معتقد بود، اگر کسی نتواند آروغ بچه شیرخوار را بگیرد، هیچوقت نمیتواند هندوانهنواز خوبی هم بشود. برای شنیدن حرف دل هندوانه، باید ضربه درست را به جای درست زد. باید هندوانه را فهمید.
اما قبل از فهمیدن هندوانه، باید میتوانستیم خطوط روی آن را بخوانیم. بابا میگفت: «قدیمیترین خط دنیا همین خط روی هندوانه است. این خط پر از راز و رمزه. درباره همه چی تو عالم حرف میزنه. اما دانش بشر تا حالا فقط تونسته در حد قرمزی یا سفیدی هندونه رمزگشاییاش کنه.»
مادرم اما فقط نگاه میکرد. ما تمام آموزههای طب سنتیاش را به چالش کشیده بودیم. با خودش فکر میکرد، مگر میشود آدمیزاد اینقدر سردی بخورد و نمیرد. بیچاره همیشه، دستمال به دست بود تا رد آب هندوانه را از زمین و یخچال و در و دیوار پاک کند. تمام خانه نوچ بود، اما باز هم صبر میکرد و چیزی نمیگفت. مامان خوب میدانست که برای حفظ بنیان خانواده، نباید سراغ خط قرمز بابا برود، چون اگر هرخانوادهای پرچمی داشته باشد، پرچم خانواده ما، یک هندوانه بود وسط سینی.
من هیچوقت به مهارت برادرم نرسیدم. سعید پلههای ترقی را دوتا یکی کرد و رفت بالا. با یک ضربه، هندوانه ضربه خورده و گرمادیده را تشخیص میداد. با یک نگاه میفهمید شیره کدامشان طبیعی بیرون زده و کدامشان تزریقی و رنگ کرده است. پای کدامشان کود ریختهاند و به خورد کدامشان واجبی دادهاند.
ولی انگار فقط هندوانههای کال و سفید، مرا صدا میکردند. خیلی زود پذیرفتم که هندوانههای تقدیر من، همه ته دلشان، پیوندی با خیارند. برای همین هم بود که من، همیشه در برابر وسوسه شرط چاقو، خودم را میباختم. میگذاشتم آقای میوهفروش، خودش هندوانه را انتخاب کند و ببرد و سرخیاش را به رخم بکشد، اما آوردن هندوانه چاقو خورده و شکسته درخانهی ما، مایه سرشکستگی بود.
بابا میگفت، رنگ و طعم هندوانهای که هر روز میخری، نامه اعمال همان روزت است. با این حساب، جای من ته جهنم بود. هربار که هندوانه سفیدم را باز میکردم، طوری میخوردمش که انگار دارم آثار جرمم را پاک میکنم.
به هندوانه سعید نگاه میکردم و با خودم کلنجار میرفتم که چرا من اینقدر گناهکارم و همیشه فقط به یک نتیجه میرسیدم. علت واقعی، عشق پنهان من به طالبی بود. طالبی همیشه برای من چیز دیگری بود. برعکس هندوانه، تخمهایش را یکجا جمع میکرد تا آدم موقع خوردن معذب نباشد. مهربانتر بود از هندوانه. بوی بهشت میداد. پوست زبر و پر از ترکی که داشت، خبر از زندگی سختش میداد اما درونش را نرم و شیرین نگه میداشت تا خودش را به ما بفروشد. خودش را میفروخت تا کشاورز کلیهاش را نفروشد، اما این حرفها برای بابا، پسر نمیشد. پسر بود و هندوانهاش و من هیچوقت پسر خوبی برای بابا نشدم.
درست در زمانی که، همه باباها در فیلمها و سریالهای خارجی، بچههایشان را میبردند ماهیگیری، بابا دست من و برادرم را میگرفت و میبرد هندوانهفروشی. من و سعید در دامنه کوه بیپایانی از هندوانهها، میایستادیم و به هندوانههای سبز راهراه خیره میشدیم. شکار هندوانه، در خانواده ما، راهورسم عجیبی داشت. ما روزی یک هندوانه میخوردیم و بابا اعتقاد داشت که هر آدمی در هر روز، هندوانه مخصوص به خودش را دارد. هندوانهای که مدام صدایش میزند. تمام عمر من در هندوانهفروشیها به تلاش برای شنیدن صدای هندوانهام گذشت. شبها خواب میدیدم که هندوانهام، دور از من، پشت کرکره مغازه گیر کرده و دارد در غم فراق من، تپوتپ میکند.
هرکسی بلد است ضربهای به هندوانه بزند و صدایی از آن دربیاورد، اما فقط بعضیها میتوانند صدای درست را دربیاورند. درست مثل ساز. برای همین هم بابا، اسم درآوردن صدای هندوانه را گذاشته بود: هندوانهنوازی. من و سعید، هندوانه دست گرفتن را با بچههای تازه به دنیا آمده فامیل شروع کردیم. بابا معتقد بود، اگر کسی نتواند آروغ بچه شیرخوار را بگیرد، هیچوقت نمیتواند هندوانهنواز خوبی هم بشود. برای شنیدن حرف دل هندوانه، باید ضربه درست را به جای درست زد. باید هندوانه را فهمید.
اما قبل از فهمیدن هندوانه، باید میتوانستیم خطوط روی آن را بخوانیم. بابا میگفت: «قدیمیترین خط دنیا همین خط روی هندوانه است. این خط پر از راز و رمزه. درباره همه چی تو عالم حرف میزنه. اما دانش بشر تا حالا فقط تونسته در حد قرمزی یا سفیدی هندونه رمزگشاییاش کنه.»
مادرم اما فقط نگاه میکرد. ما تمام آموزههای طب سنتیاش را به چالش کشیده بودیم. با خودش فکر میکرد، مگر میشود آدمیزاد اینقدر سردی بخورد و نمیرد. بیچاره همیشه، دستمال به دست بود تا رد آب هندوانه را از زمین و یخچال و در و دیوار پاک کند. تمام خانه نوچ بود، اما باز هم صبر میکرد و چیزی نمیگفت. مامان خوب میدانست که برای حفظ بنیان خانواده، نباید سراغ خط قرمز بابا برود، چون اگر هرخانوادهای پرچمی داشته باشد، پرچم خانواده ما، یک هندوانه بود وسط سینی.
من هیچوقت به مهارت برادرم نرسیدم. سعید پلههای ترقی را دوتا یکی کرد و رفت بالا. با یک ضربه، هندوانه ضربه خورده و گرمادیده را تشخیص میداد. با یک نگاه میفهمید شیره کدامشان طبیعی بیرون زده و کدامشان تزریقی و رنگ کرده است. پای کدامشان کود ریختهاند و به خورد کدامشان واجبی دادهاند.
ولی انگار فقط هندوانههای کال و سفید، مرا صدا میکردند. خیلی زود پذیرفتم که هندوانههای تقدیر من، همه ته دلشان، پیوندی با خیارند. برای همین هم بود که من، همیشه در برابر وسوسه شرط چاقو، خودم را میباختم. میگذاشتم آقای میوهفروش، خودش هندوانه را انتخاب کند و ببرد و سرخیاش را به رخم بکشد، اما آوردن هندوانه چاقو خورده و شکسته درخانهی ما، مایه سرشکستگی بود.
بابا میگفت، رنگ و طعم هندوانهای که هر روز میخری، نامه اعمال همان روزت است. با این حساب، جای من ته جهنم بود. هربار که هندوانه سفیدم را باز میکردم، طوری میخوردمش که انگار دارم آثار جرمم را پاک میکنم.
به هندوانه سعید نگاه میکردم و با خودم کلنجار میرفتم که چرا من اینقدر گناهکارم و همیشه فقط به یک نتیجه میرسیدم. علت واقعی، عشق پنهان من به طالبی بود. طالبی همیشه برای من چیز دیگری بود. برعکس هندوانه، تخمهایش را یکجا جمع میکرد تا آدم موقع خوردن معذب نباشد. مهربانتر بود از هندوانه. بوی بهشت میداد. پوست زبر و پر از ترکی که داشت، خبر از زندگی سختش میداد اما درونش را نرم و شیرین نگه میداشت تا خودش را به ما بفروشد. خودش را میفروخت تا کشاورز کلیهاش را نفروشد، اما این حرفها برای بابا، پسر نمیشد. پسر بود و هندوانهاش و من هیچوقت پسر خوبی برای بابا نشدم.