مطالب طنز طنز؛ ۲۰ آمپول در یک روز!

  • شروع کننده موضوع dinaz
  • بازدیدها 112
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

dinaz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/04
ارسالی ها
31,702
امتیاز واکنش
68,366
امتیاز
1,329
محل سکونت
کرمانشاه
طنز؛ ۲۰ آمپول در یک روز!

بابام تعریف می‌کرد که «سه چهار ساله بودی، داشتیم تلویزیون نگاه می‌کردیم که یه خبر درباره واکسیناسیون گفت و یهو من و مادرت متوجه شدیم که هنوز واکسن‌هات رو بهت نزدیم... یه کم که تحقیق کردم فهمیدم مادرت پیروِ یه خرافات معتقده که واکسن زدن باعث میشه بچه در میانسالگی کچل بشه و در ادامه سرطان بگیره...

مهرداد نعیمی در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:

بابام تعریف می‌کرد که «سه چهار ساله بودی، داشتیم تلویزیون نگاه می‌کردیم که یه خبر درباره واکسیناسیون گفت و یهو من و مادرت متوجه شدیم که هنوز واکسن‌هات رو بهت نزدیم... یه کم که تحقیق کردم فهمیدم مادرت پیروِ یه خرافات معتقده که واکسن زدن باعث میشه بچه در میانسالگی کچل بشه و در ادامه سرطان بگیره... خیلی با مادرت کلنجار رفتم که آخه زن، برهان علمی بیار برای حرفت... همینجور گتره‌ای که نمیشه نظریه داد... ولی خب حریف مادرت نمی‌شدم... تا اینکه یه روز که مادرت نبود تصمیم گرفتم دور از چشمِ اون ببرمت درمانگاه و تمام 20 واکسن رو یهو بهت بزنم».

تصور کنید مهردادِ سه ساله اون روز چقدر داغون شده... بیست تا واکسن تو یه روز آخه؟ فکر کنم در کل دنیا فقط من و پسرِ آقای جف جفریز چنین تجربه‌ای رو داشتن!

بابام اینجوری ادامه داد که: بعد از اینکه یهو بهت 20 تا واکسن زدیم، رفتار و حرکاتت تغییر کرد. دیگه مثل قبل شیطون نبودی. دیگه بالا پایین نمی‌پریدی. از خودت صداهای عجیب درمی‌آوردی. مثلا می‌گفتی آوووووب می‌خوام، یه چیزی شبیه صداهای حامد همایون... چهره‌ات زرد شده بود. همه‌اش دراز کشیده بودی. تب داشتی... و من بالای سرت بال بال می‌زدم و مونده بودم که حالا جوابِ مادرت رو چی بدم؟ تا اینکه به ناگه یه نقشه‌ عالی به ذهنم رسید، اینکه برم دم در ورودی وایسم و به محض ورود مادرت بهش بگم: ببین چه کردی با این بچه؟ چرا اینجوریه؟ چرا حواست نیست؟ اسم تو رو گذاشتن مادر؟

در واقع پسرم من اون روز یکی از بهترین دست‌پیش گرفتن‌های بشر رو انجام دادم. نگو که جواب نمیده... نصف مشکلات مملکت همینجوری داره رفع و رجوع میشه... بعدشم برای اینکه مادرت جای واکسن‌هات رو نبینه، تو رو برداشتم و بردم خونه مادربزرگت و ازشون خواستم چند روز ازت نگهداری کنن. خلاصه مادرت هیچ‌وقت متوجه کلکم نشد! پس همیشه حواست باشه دست پیش بگیری!

البته لازم به ذکره که نمی‌دونم اون 20 واکسن در یک روز باعث شده یا چی، اما تو با همسن و سالات خیلی متفاوت بودی... مثلا بچه‌ 6 ساله داره تازه یاد می‌گیره تشکش رو خیس نکنه ولی تو داشتی دلایل افزایش طلاق در جامعه‌ پست مدرن رو بررسی می‌کردی و زود به این نتیجه رسیدی که مهم‌ترین رکن هر ازدواجی پوله! به‌عبارت دیگه اگه لیلی رو می‌خوای باید بدونی که در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن، شرط اول قدم آنست که خر پول باشی. یعنی من و مادرت هر بار به تو گفتیم علم بهتر است یا ثروت؟ سریع جواب دادی ثروت... اصلا هم خجالت نمی‌کشیدی... و همیشه این دلیل رو میاوردی که شما به خود پول بگی بزرگ‌ترین آرزوت چیه میگه اینکه یه روزی پولدار شم و همه چیم‌رو بفروشم و برم خارج، پس نگید آرزوتون درجات علمی یا رسیدن به صلح جهانیه...

اما پسرم دقت کن که تو قرار نیست هیچ‌وقت پولدار بشی... اینایی هم که میگن خواستن توانستن است خیلی حرف مفتی می‌زنن... مثلا الان تو با 174 سانت قد چطوری میتونی بازیکن حرفه‌ای بسکتبال بشی؟ یا تو با این قیافه‌ات چطور ممکنه دلربایی کنی از زن‌ها؟ نمیشه دیگه... تو باید این‌رو ملکه‌ ذهنت کنی که نه پول داری نه قیافه. پس قرار نیست آدم خوشبختی بشی... پس فقط سعی کن بدبخت نباشی.

حرف‌های بابای من خیلی ادامه داشت اما من بقیه‌ش‌رو ننوشتم چون تا همین جاشم متنم خیلی بدون ساختار شد. هی داره از این شاخه به اون شاخه می‌پره... خب پدر جان این چه وضع خاطره تعریف کردنه آخه؟
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
12
بازدیدها
266
پاسخ ها
381
بازدیدها
7,540
پاسخ ها
0
بازدیدها
472
پاسخ ها
2
بازدیدها
200
پاسخ ها
0
بازدیدها
227
پاسخ ها
0
بازدیدها
196
پاسخ ها
0
بازدیدها
219
پاسخ ها
0
بازدیدها
173
پاسخ ها
0
بازدیدها
153
پاسخ ها
16
بازدیدها
564
پاسخ ها
0
بازدیدها
170
پاسخ ها
0
بازدیدها
162
بالا