داستان طوطی و بازرگان

  • شروع کننده موضوع Miss.aysoo
  • بازدیدها 230
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

Miss.aysoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/17
ارسالی ها
3,219
امتیاز واکنش
8,180
امتیاز
703
محل سکونت
سرزمیــن عجـایبO_o
حكایت طوطی و بازرگان

بازرگانی یك طوطی زیبا و شیرین سخن در قفس داشت. روزی كه آماده سفرِ به هندوستان بود. از هر یك از خدمتكاران و كنیزان خود پرسید كه چه ارمغانی برایتان بیاورم، هر كدام از آنها چیزی سفارش دادند. بازرگان از طوطی پرسید: چه سوغاتی از هند برایت بیاورم؟

طوطی گفت: اگر در هند به طوطیان رسیدی حال و روز مرا برای آنها بگو. بگو كه من مشتاق دیدار شما هستم. ولی از بخت بد در قفس گرفتارم.
بگو به شما سلام می رساند و از شما كمك و راهنمایی می خواهد. بگو آیا شایسته است من در این قفس تنگ از درد جدایی و تنهایی بمیرم؟ وفای دوستان كجاست؟ آیا رواست كه من در قفس باشم و شما در باغ و سبزه زار. ای یاران از این مرغ دردمند و زار یاد كنید. یاد یاران برای یاران خوب و زیباست.

مرد بازرگان، پیام طوطی را شنید و قول داد كه آن را به طوطیان هند برساند. وقتی به هند رسید. چند طوطی را بر درختان جنگل دید. اسب را نگه داشت و به طوطی ها سلام كرد و پیام طوطی خود را گفت. ناگهان یكی از طوطیان لرزید و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان از گفتن پیام، پشیمان شد و گفت من باعث مرگ این طوطی شدم، حتماً این طوطی با طوطی من قوم و خویش بود. یا اینكه این دو یك روحاند در دو بدن. چرا گفتم و این بیچاره را كشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بیهوده بر هم مزن كه از دهان آتش بیرون می پرد. جهان تاریك است مثل پنبه زار، چرا در پنبه زار آتش می اندازی. كسانی كه چشم می بندند و جهانی را با سخنان خود آتش می كشند ظالمند.

عاَلمی را یك سخن ویران كند

روبهان مرده را شیران كند

بازرگان تجارت خود را با دردمندی تمام كرد و به شهر خود بازگشت، و برای هر یك از دوستان و خدمتكاران خود یك سوغات آورد. طوطی گفت: ارمغان من كو؟ آیا پیام مرا رساندی؟ طوطیان چه گفتند؟

بازرگان گفت: من از آن پیام رساندن پشیمانم. دیگر چیزی نخواهم گفت. چرا من نادان چنان كاری كردم دیگر ندانسته سخن نخواهم گفت.

طوطی گفت: چرا پیشمان شدی؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا ناراحتی؟

بازرگان چیزی نمی گفت. طوطی اصرار كرد.

بازرگان گفت: وقتی پیام تو را به طوطیان گفتم، یكی از آنها از درد تو آگاه بود لرزید و از درخت افتاد و مرد. من پشیمان شدم كه چرا گفتم؟ اما پشیمانی سودی نداشت سخنی كه از زبان بیرون جست مثل تیری است كه از كمان رها شده و بر نمی گردد.

طوطی چون سخن بازرگان را شنید، لرزید و افتاد و مرد. بازرگان فریاد زد و كلاهش را بر زمین كوبید، از ناراحتی لباس خود را پاره كرد، گفت: ای مرغ شیرین زبان، من چرا چنین شدی؟ ای دریغا مرغ خوش سخن من مرد.

ای زبان هم آتشی هم خرمنی

چند این آتش در این خرمن زنی؟

ای زبان هم گنج بی پایان تویی

ای زبان هم رنج بی درمان تویی

بازرگان در غم طوطی ناله كرد، طوطی را از قفس در آورد و بیرون انداخت، ناگهان طوطی به پرواز در آمد و بر شاخ درخت بلندی نشست. بازرگان حیران ماند و گفت: ای مرغ زیبا، مرا از رمز این كار آگاه كن. آن طوطیِ هند به تو چه آموخت، كه چنین مرا بیچاره كرد. طوطی گفت: او به من با عمل خود پند داد و گفت ترا به خاطر شیرین زبانیت در قفس كرده اند، برای رهایی باید ترك صفات كنی. باید فنا شوی.

باید هیچ شوی تا رها شوی. اگر دانه باشی مرغ ها ترا می خورند. اگر غنچه باشی كودكان ترا می چینند. هر كس زیبایی و هنر خود را نمایش دهد، صد حادثه بد در انتظار اوست.
دوست و دشمن او را نظر می زنند. دشمنان حسد و حیله می ورزند.
طوطی از بالای درخت به بازرگان پند و اندرز داد و خداحافظی كرد.
بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقیقت را به من نشان دادی من هم به راه تو می روم. جان من از طوطی كمتر نیست. برای رهایی جان باید همه چیز را ترك كرد.

#قصه
 
بالا