خوابای من که کلا عجیب و غریبه؛ ولی یکی از عجیب تریناش این بود که منو دزدیدن و از روی یه پل رد شدن؛ وقتی از دستشون فرار کردم به اونور پل که پر از درخت بود؛ درختها خودشون راهو برام باز میکردن تا فرار کنم. رسیدم به یه منطقهی سفید رنگ که پر بود از خون و مردههابعد بهم گفتن تا وقتی که نیای این کشتهها زیاد میشه و از اونجا یهو سقوط کردم به یه دشت که رنگش فقط مشکی و قرمز بود. لباسمم قرمز بود باید میرفتم بالای یه دروازه و سهتا مهره رو تو جاشون قرار میدادم؛ اینم درحالی بود که یکی میخواست منو بکشه. وحشتناک بودااا. ولی خب ایده گرفتم برای نوشتن رمانم:aiwan_light_flirt:
خیلی وقت پیشا تو اون دورانی که انگری برد زیاد بازی میکردم خواب دیدم تو یه جنگل خیلی سبز و قشنگی هستم یه سبدم دستم بود. نکتش اینجا بود که به درختا تخم مرغای طلایی بزرگی اویزون بود منم میچیدم میزاشتم تو سبدم