نمیدونم تا کی قراره باهام بازی کنن! ولی اینو میدونم که تقاص کارهاشونو بدجوری پس میدن. دستامو زدم زیر چونمو زوم کردم روی شخص رو به روم، بهترین رفیقم، کسی که خیال میکردم معرفت حالیشه. اما نبود؛ چون اگه حالیش بود برای نابودیم با اون پست فطرتها دست به یکی نمیکرد. نمیدونم چه خطایی مرتکب شدم که همچین چیزی سزاوارمه! اما، من دیگه خیلی وقته به این چیزا عادت کردم. من عادت کردم به ضربه خوردن از کسایی که دوسشون دارم، عادت کردم به سر پا شدن، عادت کردم به تظاهر، تظاهر به خوب بودن به زنده بودن! من خیلی وقته عادت کردم به بازی نابرابر سرنوشت... خیلی وقته!
پشت پنجره ایستادم و به خیابون خلوت پر از برف خیره شدم. لبخند تلخی روی لبام جا خوش کرد. یادمه اون روز هم یه روز برفی بود! همون روز نحسی که بهم گفت دیگه دوستم نداره! پوزخندی زدم و بیخیال فنجان قهوه رو نزدیک لبام بردم و جرعهای ازش نوشیدم. با صدای در زدن بفرمایید گفتم و به سمت میزم رفتم. صدای پاشنهی کفشهاش، توی اتاق میپیچید. سرم رو بلند کردم با دیدنش شوکه شدم. حیرت زده و عصبی گفتم:...