فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
مجالس سبعه اثر مولوی
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    الحمدلله صانع العالم بغیر آلة، العالم بکل خطرةٍ و قطرةٍ و قالةٍ و حالةٍ، المنزّه عن کل صفةٍ ینطرقّ الیها جواز و استحاله الملک فلیس لأحدٍ أن یُخالَّف حکَّمه و مثاله، اشعر بالهیته و اضح الدّلاله و شهد بوحدانیتّه نظر العقل اذا صادف سداده و اعتداله غلبت قدرته قدرة کل مخلوق و احتیاله وقضت ارادته ارادة کل مصنوع و ماله و وفّق شخصاً فانجح سعیه و اصلح باله و کشف حجاب الشبهة عن سرّه لیشاهد جلاله و خذل شخصاً فاورده موارد الحیره و الجهاله وضیعّ وقته فاحبط اعماله و حرمّه لطفه و اکرامه و افضاله. بعث محمداً علیه السلام باللواء المنشور و الحسام المشهور لیخلصّ الخلق من ورطات الهلک و الثبور و یا » اطلع شمس نبوته محفوفةً برهط کالبدور، و انزل علی قلبه کتاباً شافیاً للقلوب یضیء اضاءة النور ارسله الی الحق و هم علی الباطل « ایها الناس قد جائتکم موعظه من ربکم و شفاء لما فی الصدور مطبقون عمی و هم لایبصرون، صم و هم لایسمعون بکم و هم لاینطقون ایعبدون من دون اللّه مالا یخلق شیئاً و هم یخلقون، فشقی بتکذیبه المکذبّون و سعد بتصدیقه المصدقون صلی الله علیه و علی آله و اصحابه خصوصاً علی ابی بکر الصدیق التقی و علی عمر الفاروق النقی و علی عثمان ذی النورین الزکّی و علی علّی المرتضی الوفی و علی سائر المهاجرین و الانصار و سلم تسلیماً کثیراً کثیراً.
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ملکا و پادشاها آتشهای حرص ما را به آب رحمت خویش بنشان. جان مشتاقان را نوشید*نی وحدت بچشان. ضمیردل ما را به انوار معرفت و اسرار وحدت، منور و روشن دار. دامهای امید ما را که در صحرای سعت رحمت توبازگشادهایم به مرغان سعادت و شکارهای کرامت مشرفّ و مکرمّ گردان، آه سحرگاه سوختگان راه را به سمع قبول و عاطفت استماع کن. دود دل بیدلان را که از سوز فراق آن مجمع ارواح هر دم آن دود برتابخانهٔ فلک برمیآید به عطر وصال معطر گردان. قال و قیل ما را و گفت و شنود ما را که چون پاسبانان بر بام سلطنت عشق، نصیب مدام بخشش فرما. قال ما را خلاصهٔ حال « یوفیهم اجورهم بغیرحساب » چوبک میزنند از اجرای گردان. حال ما را از شرفات قال درگذران ما را از دشمنکامی هر دو جهان نگاه دار. آنچه دشمنان میخواهند بر ما، از ما دور دار. آنچه دوستان میخواهند و گمان میبرند، ما را عالیتر و بهتر از آن گردان. ای خزانهٔ لطف تو بی پایان و ای دریای با پهنای با کرم تو بیکران. ابتدای تذکیر به خبری کنیم از اخیار مصطفوی صلی الله علیه و سلم آن بشیر نذیر و آن نذیر بی نظیر، سید المرسلین چراغ آسمان و زمین، لقد جاء فی اصح الانباء عن افصح الانبیاء علیه افضل الصلوات و اعلاها و کساد امّتی عند فساد امّتی، الا من تمسکّ بسنتّی عند فساد امّتی فله اجرمائة » : اکمل التحیات و اسناها انهّ قال صدق اﻟﻒ شهید» صدق رسول اللهّ.

    رسول کونین، پیشوای ثقلین، خاص الخاص « لعمرک »، مشرف تشریف « لولاک» ، فصیح « انا افصح العرب والعجم »، پیشوای «آدم و من دونه تحت لوائی یوم القیمه و لافخر الفقر فخری»چنین میفرماید که: کساد امت من به هنگام فساد امت من باشد. یعنی هیچ نبیی نیست بعد از من که امت او تفضیل یابند بر امت من، چنانکه امت من تفضیل یافت بر امت عیسی و موسی و هیچ دینی نیست که دین مرا منسوخ کند و کاسد کند، چنانکه دین من، دینهای ما تقدم را منسوخ کرد.

    گفتند: یا رسول الله امت تو به چه کاسد شوند؟

    فرمود که چون امت من فساد آغاز کنند، این شرفی که یافتهاند و این خلعت اطلس تقوی که پوشیدهاند که درکونین تابان است که:« ولباس التقوی ذلک خیر»چون دود معصیت برآید آن خلعت اطلس آسمانی را و آن تشریف دیبای زیبای محمدی را متغیر گرداند و دود آلود کند و کاسد شود.

    گفتند: یا رسول اللهّ! چون چنین دود آلود و کاسد شود و از دود معصیت بی قیمت و قدر گردد، مشتری«ان اللّه اشتری من المؤمنین انفسهم»خریداری نکند و کالهٔ اعمال کاسد شدهٔ ایشان را نخرد و بهایٍ «لیوفیهم اجورهم»ندهد، بی برگ و کاسد بمانند فریاد کنند. شعر:

    «مَثَلَت هست در سرایِ غرور مَثَلِ یخ فروش نیشابور

    در تموز آن یخک نهاده به پیش کس خریدار نی و او درویش

    یخ گدازان شده ز گرمی و مَرد با دل دردناک و با دم سرد

    این همی گفت و اشک میبارید که بسی مان نماند و کس نخرید»

    گفتند: چون این یخ وجود ما کاسد شود و از تاب آفتاب معصیت گداختن گیرد چارهٔ ما یخ فروشان چه باشد، تا متاع ما قیمت گیرد و کیسه های امید ما پر شود؟ جواب فرمود که:« الامن تمسک بسنتی عند فساد امتی»فرمود:

    «هرکس که به کار خویش سرگشته شود آن بهٔ باشد که بر سر رشته شود»

    سنت من این است که چون دوستان من راه غلط کنند و پای در خارستان معصیت نهند، اثر زخم خار بیابند بستیزهم در آن خارزار ندوانند که:« اللجاج شوم».

    «درهای گلستان ز پی تو گشادهایم در خارزار چند روی ای برهنه پا؟»

    «هرکه در کارها ستیزه کند دور هفت آسیاش ریزه کند»

    چون زخم خار دیدند، بدانند که راه غلط کردند و در خارزار افتادند پیش و پس بنگرند علامات راه ببینند که من در این راه بی فریاد بی نشان، علامتها و نشانها در هوا کردهام و در این بیابان چوبها فرو بردهام و سنگها درهم نهاده تا مسافران آن نشانها را بجویند و در این بیابان سرگشته نشوند و اثر قدم من که نامش سنت است در راه بجویند چنانکه اثر قدم شکار را طلبند، صیادان در برف و در پی صید دوند همچنانکه در برف ضلالت و غوایت اثر قدمهای هدایت و نهایت و بدایت مرا بجویند و بکوبند که چون بر قدم من رانند و عنان از خارستان معصیت بگردانند تا در گلستان قبول افتند و با شاهدان و شهیدان که معاشران عشرت ابدند و پادشاهان مملکت سرمد، هم عنان و همنشین و هم جام وهم حریف گردند که:« اولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیّین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین» چه جای این است بلکه تفضیل یابند بر فاضلان شهدا که:« فله اجرمائة اﻟﻒ شهید».

    یا رسول الله! چرا تفضیل یابند؟ چو ایشان عاملند و اینها عامل و ترازوی عدل آویخته است. کدام ترازوی عدل؟ ترازوی«و ان لیس للانسان الاّ ماسعی» ترازوی «انما اجرک علی قدرتعبک و نصبک» ترازوی«فاما من ثقلت موازینه».

    تو که ذرهای عقل داری مزد مزدوران را به کار میداری که فلان مزدور در باغ ده روزبیل زد و فلان مزدور پنج روز و فلان یک روز و هر یکی را بر قدر کار خود اجرت میدهی و غلط نمیکنی عالم«انی اعلم مالاتعلمون».دانای«و ما یعزب عن ربک من مثقال ذرة فی الارض و لافی السماء» آن دانا خداوندی که مور سیاه را برسنگ سیاه بدان پای باریک، در شب تاریک، میافتد و میخیزد و میرود آن بینای مطلق تعالی و تقدس می بیندش که آن مور، در آن شب دیجور در رفتار، تیز یا آهسته میرود یا میانه سوی خانه میرود یا سوی دانه می رود. پس آن دانا خداوند، اندازهٔ رنج و کوشش بندگان خویش و عدد اشک چشم عاصیان پرحسرت و آه وعدد قطره های خون جگر خون چکان عارفان بارگاه و عدد انفاس پاس مسبحان تسبیح سحرگاه و عدد اقدام باقدام سالکان مالکان مملکت مجاهده که روز و شب به بارگاه و پیشگاه «مقعد صدق»رقصان و ترانه گویانند،شعر:

    «ما شب روان که در شب خلوت سفر کنیم در تاج خسروان به حقارت نظر کنیم»

    می روند بجان نه سوارونه پیاده، بی دل و دلداده، بی مرکب و زواده بر قدم توکل بر مالک جزو و کل، پس آن دانا خداوند، شمار جان نثار تمام عیار آن بندگان را در نسخهٔ علم قدیم خود، یک به یک، ذره به ذره، موی به موی، نشمرده باشد و ننوشته باشد که:« و نکتب ما قدموا و آثارهم»و چون شمرده باشد و نوشته باشد قدمها ودمها و ندمهای اولیان و آخریان را، پس آن عادل خداوندی که زخم تیر عدلش بر آماج اصابت، موی را دو نیم کند، چون روا باشد از عدل چنین عادلی از انصاف چنین منصفی که این یک عامل را صد دهدو صدهزار دهد وآن عامل را که او همین کار کرده باشد، یکی دهد! یا رسول الله! ای مشکل گشای اهل آسمان وزمین، ای «رحمةً للعالمین» ،مشکل ما را حل فرما که مشکل گشای مشکلات اهل آسمان و زمین امروز تویی. شعر:

    «اگر مرد حقیقت را در این عالم نشانستی همه رمز الهی را ز خاطر ترجمانستی

    وگر مرغان صحرا را بدان عالم رهی بودی ز پر وبال هر مرغی همه مشکل عیانستی

    مسلم نیست هر کس را که در بازار عشق آید وگرنه زیر هر سنگی هزاران کاروانستی»

    رسول الله صلی الله علیه و سلم آن ترجمان بارگاه قدم، آن افصح عرب و عجم آن معدن علم و کرم، آن شهنشاه بی طبل و علم، سید کائنات، سلطان موجودات، جواب فرمود که:

    ای یاران صادق و ای صحابهٔ موافق بدانید که اگر سیل با قوت از کوهسار، غلط غلطان عاشق وار به دریا باز رود، و به دریا پیوندد، با چندین دست و پا که آبها دست و پای یکدیگرند، و مرکب یکدیگرند، به قوت همدیگرکوه و بیابان را ببرند و جیحونها و به دریا که اصل ایشان است، پیوندند و هر قطرهای نعره میزند که:« ارجعی الی ربک راضیه»این چه عجب باشد عجیب صعب و دشوار و غریب آن باشد که قطرهٔ تنها مانده در میان کوهساری یا در دهان غاری یا در بیابان بی زنهاری از آرزوی دریا که معدن آن قطره است آن قطرهٔ بی دست وپا تنها مانده بی پا و پا افزار، بی دست و دست افزار از شوق دریا بار بی مدد سیل و یار غلطان شودو بیابان رامیبرد به قدم شوق سوی دریا میدواند بر مرکب ذوق. ای قطرهٔ بیچاره، خاک خصم تو، باد خصم تو، تاب آفتابْ خصم تو، مقصدت که دریاست سخت دورست، ای قطرهٔ بی دست وپا، در میان چندین اعدا، جانب دریا چون خواهی رفتن؟ قطره به زبان حال میگوید که: در جان من که قطرهای ام و ضعیفم، شوقی است از تأثیرعنایت دریای بی پایان که:« وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولاً»اندرین بیابان که سیلها میلرزند از بیم فروماندن، که:« انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها»از هیبت خطر بیابان بی زنهار مجاهده آسمان بلرزید و بترسید و کوهها فریاد کرد که ربنا ما این امانت برنتابیم زمین گفت: من خاک آن رهروانم، اما طاقت آن ندارد جانم جان آدمی که قطرهای است، میان به خدمت بربست که :

    «تو مرا دل ده و دلیری بین رُوبَهِ خویش خوان و شیری بین»

    ضعیفم، نحیفم، بیچارهام، اما چون آثار عنایت «کرمّنا بنی آدم»به گوش جانم رسید، نه ضعیفم، نه نحیفم نه بیچارهام، چاره گر جهانم.

    «چون ز تیر تو پر کنم ترکش کمر کوه قاف گیرم و کش»

    تا نظرم به خود است و به قوت خود، ضعیفم، ناتوانم، از همهٔ ضعیفان ضعیفتر، بیچارهام از همهٔ بیچارگان بیچاره ترم، اما چون نظرم را گردانیدی تا به خود ننگرم به عنایت و لطف تو نگرم که:« وجوه یومئذ ناضرة الی ربهاناظرة» چرا ضعیف باشم، چرا بیچاره باشم، چرا چاره گر نباشم، چرا آدمی باشم، چرا آن دمی نباشم؟

    «چوآمدروی مه رویم که باشم من که من باشم؟ که من خودآن زمان هستم که من بی خویشتن باشم

    مرا گرمایهای بینی، بدان کان مایه او باشد برو گر سایه ای بینی، بدان کان سایه من باشم

    چواوبامن سخن گوید چو یوسف وقت لا باشد چومن بااوسخن گویم چوموسی وقت لن باشم

    سخن پیدا و پنهان است او آن دوستتر دارد که اوبامن سخن گوید من آنجاچون سخن باشم»

    بازآمدیم به معنی حدیث مصطفوی و تحقیق و بیان وسر و مغز جان آن، خنک او را که مغزی دارد و جانی دارد،آن مغز باید تا مغز را دریابد و جانی باید که از جان لذتی گیرد ای جان عزیز من! ای طالب من! چندانکه تو درطلب از یک پوست بیرون میآیی عروس معنی از یک پوست بیرون میآید و چون تو از دوم پوست بیرون می آیی او از دوم پوست بیرون میآید، میگوید که:

    «اگر یگانه شوی با تو دل یگانه کنم ز مهر خلق و هوای کسان کرانه کنم»

    چون تو باز به حکم هوی و خواهــش نـفس در پوست اندر میروی، او نیز در حجاب میرود، میگویی: عروس معنی،ای مطلوب عالم! ای صورت غیبی، ای کمال بی عیبی! جمال نمودی باز چرا در حجاب رفتی؟ او جواب می گوید: زیرا که تو در حجاب هوی و خواهــش نـفس رفتی.

    «دلدار چنان مشوش آمد که مپرس هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس

    گفتم که: مکن. گفت: مکن تا نکنم زین یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس

    روزی سلیمان صلواة الله علیه بر تخت«وسخرّنا له الریح»نشسته بود. مرغان در هوا پر در پرآورده بودند و قبّه کرده تا آفتاب بر سلیمان نتابد. هم تخت پراّن هم قبّه بر هوا پران«غدوِّها شهرٌ و رواحها شهر» ناگاه اندیشه ای که لایق شکر آن نعمت نبود، در خاطر سلیمان بگذشت. در حال تاج بر سرش کژ گشت. هرچند که راست میکرد باز کژ میشد. گفت: ای تاج راست شو. تاج به سخن آمد، گفت: ای سلیمان! تو راست شو. سلیمان در حال درسجود افتاد که:« ربنّا ظلمنا» در حال تاج کژ شده بی آنکه او راست کند، بر سر راست ایستاد سلیمان به امتحان تاج را کژ میکرد راست میشد. عزیز من! تاج تو، ذوق توست و وجد و گرمی توست. چون ذوق از تو رفت، افسرده شدی تاج تو کژ شد.

    ذوقی که ز خلق آید زوهستی تن زاید ذوقی که زحق آید زاید دل و جان ای جان

    ای سلیمان وقت! که پریرویان عقلانی و روحانی به فرمان تواند، دیو رویان نفسانی و شیطانی پیش تخت وجود تو دوند:

    «گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری ملک سلیمان تو راست گم مکن انگشتری

    صلح جدا کن ز جنگ، زانکه نه نیکو بود کارگه شیشه گر، دستگه گازری»

    در دکان وجود تو تا شیشه گر طاعت و شوق و ذوق تواند با گازر هوی و شهوات هرچه ده روز شیشه گر در این دکان، شیشههای طاعت سازد، گازر کوبهای بزند دکان در لرزد، همهٔ شیشهها در هم شکند :« ان تحبط اعمالکم و انتم لاتشعرون» اکنون ای سلیمان وقت خویش، چون تاج ذوق و نور اخلاص بر فرق سر جان خود نبینی، خود را افسرده بینی و تاریک و محبوس سوداها بینی، بانگ برآری که ای ذوق کجایی؟ و ای شوق در چه حجابی؟هر چند میکوشی تا آن ذوق رفته بازآید، نیاید، و آن تاج اخلاص را هر چند بر سر خود راست میکنی، کژ می شود ندا میکند که تو راست شو تا من راست شوم.« بان الله لم یک مغیراً نعمة انعمها علی قوم حتی یغیروامابانفسهم».چنین میفرماید صانع ذوالجلال، معطی بی ملال قدیم پیش از پیش بخشایندهٔ بیش از بیش جل جلاله که من که خدایم، بخشندهام و بخشاینده و بخشنده و بخشاینده آفرینم، چون به بندگان نعمتی دهم، هرگزآن را دیگرگون نکنم تا ایشان معامله و زندگانی خود دیگرگون نکنند.

    آمدیم به تمامت آن حدیث اول که این حدیث ما را پایان و نهایت نیست که:« قل لو کان البحر مداداً لکلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربی و لو جئنا بمثله مدداً»«والعاقل یکفیه الاشاره»میفرماید که:« الامن تمسک بسنتی عندفساد امتی» یعنی آن قطرهٔ جان پاک مشتاق از دریای جانان دور مانده محجوب گشته در عالم آب و گل از شوق جان ودل، چون ماهی بر خشکی میطپد و قطرههای دیگر با او یار نمیشوند که: «الاسلام بدأ غریباً و سیعود غریباً»بعضی قطرهها با خاک درآمیختند، بعضی قطرهها بر برگها درآویختند بعضی قطره ها به وسوسهٔ ظلمات خود را چارمیخ کردند، بعضی قطرهها به دایگی درختان قصد بیخ کردند هر قطرهٔ جانی به چیزی مشغول شد: یکی به خیاطی، یکی به کفشگری و یکی به سودای اخیی، یکی به سماع چنگی ویکی به بو و رنگی، ازدریاش فراموش شد.

    اکنون همان کار که آن سیلها که صدهزار قطره بودند، جمع شدند، راه کردند و راه رفتند به قوت همدیگر که: «السابقون السابقون» این یک قطرهٔ از یاران مانده، همان راه و بیابان با پهنا تنها پیش گرفت بی یارو بی پیشکار و بی پشت دار، توکل کرده بر جبار پروردگار. دشتها و وادیها که آن سیلهای با صدهزار قطره بریدند، اوتنها میبرد که:« واحدٌ کالألف ان امرٌ عَنی»«قلیلٌ اذا عدّوا کثیرٌ اذا شدوّا»پس چو آن قطره، کار صد هزارقطره کرد که«الا من تمسک بسنتی»،این قطره نباشد، سیل باشد در صورت قطره که«ان ابراهیم کان امّة» پرسیدند پیغامبر را از حال امت ابراهیم علیه السلام جواب آمد که: چه میپرسی از امت ابراهیم که به خودی خودامت بود و فِرَق، هم پادشاه بود و هم به خود لشکر بود هم قطره بود هم به خود سیل بود. امت هزار باشد وصدهزار باشد«ان ابراهیم کان امة» ابراهیم، هزار بود بلکه صدهزار بود، عدد بی شمار بود:



    «کشتی وجود مرد دانا عجب است افتاده به چاه، مرد بینا عجب است

    کشتی که به دریا بود آن نیست عجب در یک کشتی، هزار دریا عجب است»

    *

    «گر نسیم یوسفم پیدا شود هرکه نابینا بود، بینا شود

    ای دل از دریا چرا تنها شدی از چنان دریا کسی تنها شود؟

    ماهئی کز بحر در خشکی فتاد می طپد تا زودتر آنجا شود

    گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟

    تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود

    هم جوابش ده که پیش آفتاب ذرهّ سرگردان و ناپیدا شود»

    عزیز من! آن قطرهٔ جانی که در فراق دریا قرار گرفته باشد و یاد دریا نمیکند، گاهی در برگی میآویزد، گاهی درخاک میآمیزد، مگر بی ادبی کرده است، که او را بند بر پای نهادهاند بند زرین، بند سیمین، بند مُجوهر. اوعاشق آن بند شده است، چنانکه از عشق سیم و زر، آن بند را بند نمیبیند او را پند مده که بند او از آن سختتراست، که پند راه یابد.

    «ملک و مال و اطلس این مرحله هست بر جان سبکرو سلسله

    سلسلهٔ زرّین بدید و غرّه گشت ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت

    صورتش جنت به معنی دوزخی افعئی پر زهر و نقشش گلرخی

    الحذر ای ناقصان زین گلرخی کوبه گاه صحبت آمد دوزخی»

    چنانکه منافذ ادراکات و فهم او را عشق آن رنگ و بو و گفت و گو گرفته است که سر سوزنی از پند راه نیابد،بلکه پند دهنده را دشمن گیرد، زیرا زنگی همیشه دشمن آیینه بود. ناصحان و واعظان آینهاند یا آینه دارند. عاشقان نفس و طالبان دنیا زشت رویانند، زنگی چهرگانند که:« واتبعنا هم فی هذه الدنیا لعنه و یوم القیمه هم من المقبوحین»اما در ولایت زنگبار، زشتی زنگی کی نماید که آنجا مرد و زن همه زنگیند و جنس همدیگرند، باش تا از این ولایتش بر مرکب اجل بیرون برند بر خو بچهرگان ترک و روم که فرشتگان نورانیند«کِرامٌ بَرَرَه»که مسکن ایشان هفت آسمان است، آنگه رسوایی خویش میان رومیان روحانیان ببینند، حسرت خورند و هیچ سود ندارد. لاجرم از این سبب دشمن آینهاند و آیینه دارند.

    «زنگئی یافت آینه در راه اندر او روی خویش کرد نگاه

    بینیی پخش دید و رویی زشت چشم چون آتش و رخ از انگِشت

    چون بر او عیبش آینه ننهفت بر زمینش زد آن زمان و بگفت:

    کانکه این زشت را خداوند است بهر ننگش به راه بفکندست

    گر چو من خود به کاری بودی این کی در این راه خوار بودی این؟»

    اما آن سیاهی که رنگ زنگی دارد، و زنگی نیست، از ولایت ترک است و از ولایت روم است، به طفلی به زنگبارش به اسیری بردهاند. دشمنی، سیاهئی در روی او مالیده است. چون آینه را بیند، حالی خال سیاه در روی سپید ببیند، گویند: عجبا! چه مالیدهاند در رویم، همهٔ روی چرا چنین سپید نیست؟ پس سپیدی با سیاهی در جنگ آید که « لااقسم بیوم القیمه و لااقسم بالنفس اللوامه» یا خود چون او میان زنگیان افتاد ایشان با او بیگانه میبودند از روی آنکه تو سپیدی و ما سیاه، از ما نیستی. او تنها و بیکس میماند از ضرورت تا با ایشان باشد و او را بیگانه ندارند، سیاهی در روی خود میمالید تا دختران زنگیان از وی نرمند که:« ان من ازواجکم و اولادکم عدواً لکم». این دخترچگان زنگی، شاهدان و خوبان و لذتها و شربتهای این عالم فانی است که عدوی چهرهٔ چون ماه شمایند که از بهر ایشان سیاهی در رو میمالید هان و هان به خود آیید و این سیاهی از رو بزدایید مبادا که چون بسیار بماند این سیاهی بر روی شما رنگ اصلی را بخورد و همرنگ کند و آن فر سپیدی و سرخی رویتان، در زیر آن سیاهی به روزگار بپوسد رنگ سیاه عاریتی، رنگ اصلی شود. زودتر جدایی بجویید و روی خود را از ننگ رنگ سیاه تباه ایشان بشویید که:

    « عادت چو کهن شود طبیعت گردد.»

    و آنگاه که آن خال سپید که بر روی شما یادگار سپیدی است، نماند، سیاهی محیط شود بر روی جان شما که: « واحاطت به خطیئته فاولئک اصحاب النار هم فیها خالدون» بعد از آن هرگز از سیه رویی بیرون نیاید که:« یوم تبیض وجوه و تسود وجوه.» چون قومی سیاهی بر رو و سیاهکاری در دل عاریتی است و بعضی را اصلی است، فردا چون به جوی آب طهور قیامت، سر بر کنند و از خواب مرگ، خواب آلود برخیزند، همه رویها بشویند چنانکه عادت بود که چون خفته از جامهٔ خواب برخیزد، روی بشوید.« فاغسلوا وجوهکم» چون روهافرو شویند، آنها که ترک و رومیاند، آن آب مبارک، سیاهی را از روی ایشان ببرد و آنها که زنگی اصلیند، چندانکه بشویند سیاهتر شوند چون سر از جوی برآرند عیان ببینند حال هر دو قوم را که:« یوم تبیض وجوه و تسود وجوه».

    عزیز من! مبادا که ترا این سیاهی و سیاهکاری عشق دنیای فانی و مکارغدار گندم نمای جوفروش، سیاههٔ سپیده برکرده عجوزهٔ خود را جوان ساخته، رنگ زشت او بر تو طبیعت شود، دشمن آینهٔ الهی شوی صفت خفاشی وآفتاب دشمنی در تو متمکن شود، دشمن آفتاب شوی.

    «بس روشن است روزولیک از شعاع روز بی روزنند از آنکه همه بسته روزنند

    از خوی زشت، دشمن آن خوی و خاطرند وز درد چشم، دشمن خورشید روشنند»

    *

    «آن کرّهای به مادر خود گفت: چونکه ما آبی همی خوریم، صفیری همی زنند

    مادرچه گفت؟ گفت: برو بیهده مگوی تو کار خویش کن که همه ریش میکنند»

    آن تُرکْ بچه میگوید پدر را که: مرا عاجز کردی که: رو بشو، رو بشو از سیاهی، اگر سیاهرویی بد است آن زنگیان چرا شادی میکنند و ما چون داروها بر روی خود میمالیم، چرا بر ما میخندند و تسخر میکنند و طعنه میزنند؟

    پدر میگوید: تو کار خویش کن و چهرهٔ چو ماه از بهر شاه ابد و ازل بیارای که:« ان الله جمیل یحب الجمال» که ایشان بر روی زشت خود میخندند که:« ان الذین اجرموا کانوا من الذین آمنوا یضحکون». همه بر موافقت افضل القراء فلان الدین از میان جان نام « الرحمن» بگوییم که: بسم الله الرحمن الرحیم.

    «تا دل ز کمال تو نشان یافت جان عشق تو در میان جان یافت

    جان بارگه ترا طلب کرد در مغز جهان لامکان یافت

    هرجان که به کوی تو فرو شد از بوی تو جان جاودان یافت

    فریاد و خروش عاشقانت در کون و مکان نمیتوان یافت

    از درد تو جان ما بنالید درمان ز تو درد بیکران یافت

    چون درد تو یافت، زیر هر درد درمان همه جهان نهان یافت

    هرچیز که جان ما همی جست چون در تو نگاه کرد آن یافت»

    هرکه حلاوت این نام یافت از ذروهٔ عرش تا پشت فرش، پیش همت او پر پشهای نسنجد و هرکه را به جمال این نام صید کردند، هیچ صوت وصیت و رنگ و بو او را نتواند صید کردن و هر کلبهای که آفتاب سعادت این نام بروی تافت، شرفات و کنگرهٔ قصر ملوک عالم را خدمت آن کلبهٔ او فرستند، تا او را پرستند. هرکه حلقهٔ بندگی این نام در گوش کرد، دنیا و عقبی را فراموش کرد. هر که از مشرب عذب این نام سیراب شد، عُمراناتِ عالم در بصرو بصیرت او خراب شد. روزی که آفتاب سعادت از برج اقبال برآید و دوست دیرینه از اقصای سـ*ـینه ناگاه بدرآید که:« افمن شرح الله صدره للاسلام» یعنی آن مؤمنی را که گزیدهام از خاک و بخریدهام او را از دست جهل و خودپرستی و پسندیدهام و اوصاف پسندیده بخشیدهام و او را لایق خدمت و دقایق پسندیدهٔ آداب طاعات گردانیدهام، اجتبا و اصطفا کردهام و دل او را با وفا و صفا بسرشتهام و به شرح، نرم گردانیدهام که شَرَحَ و وَسَّعَ و زَیَّنَ و نَوَّرَ از یک قبیلند در معنی« افمن شرح الله؟» این شرح که کرد؟ من کردهام که اللهّام، بخود کرده ام به جبرئیل باز نگذاشتم. به میکائیل حواله نکردم. صدرهٔ صدر در میان تن است. صدر، سـ*ـینه بود که حرم کعبهٔ دل است چنانکه آن حرم در میان زمین است، این حرم سـ*ـینهٔ بی کینه در میان تن است که « خیر الامور اوسطها» بهترین جواهر در میان قلاده بود تا اگر به کنارها آفتی رسد، آنچه خلاصه است، در میان سلامت بماند. ایشان گرد او همچون پاسبانان باشند و سـ*ـینه در میان همچون خزینهای. دگر چه میفرماید؟« للأسلام» بعضی مفسران

    گویند: این لام تملیک است، یعنی هرچه بیرون اسلام است از هنرها و دانشها در دل عاریت است و اسلام دردل حقیقت است و مقصود اوست. چنانکه در خانه مقصود عروس بود نه کنیزکان و نه گنده پیران حاجبه و آینده و رونده.

    « بسم الله» آن نامی است که موسی بن عمران علیه صلوات الرحمن صد هزار شمشیر و شمشیرزن و نیزه و نیزه باز، لشکر آهن خای آتش پای فرعون را به عصایی به قوت این نام زیر و زبر کرد.« بسم الله» آن نامی است که موسی بن عمران، دوازده شاهراه خشک از بهر گذشتن بنی اسرائیل پیدا کرد در دریا و گرد، از دریا برآورد.«بسم الله» آن نامی است که عیسی بن مریم بر مرده خواند، زنده شد. سر از گور برآورد موی سپید گشته از هیبت این نام. ای منکر سئوال گور از منکر و نکیر! مگر قصهٔ عیسی را منکری که به آواز عیسی، مرده سر از گور برکرد؟ چرا به آواز منکر و نکیر، سر از کفن بیرون نکند و جواب نگوید؟«بسم الله» آن نامی است که هر روز چندین لنگ و مبتلا و رنجور و نابینا، بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جمع شدندی هر بامدادی، چون او از اوراد فارغ شدی، بیرون آمدی، این نام مبارک بر ایشان خواندی، همه بی علت، با تمام صحت و قوت به منزلهای خود روان شدندی،« بسم الله» ، آن نامی است که مصطفی صلوات الله علیه شب مهتاب مه چهارده، گرد کعبه طواف می کرد و در مکه از غایت گرما اغلب خلق به شب گردند ابوجهل او را دید، خشم کرد و حسدش بجوشید. از جوش کف کرد و گفت:

    خدا داند که این ساحر، باز در چه مکر است!

    مصطفی صلوات الله علیه جوابش گفت از راه شفقت که: مکر از کجا و من از کجا؟ من آمدهام که خلق را از مکر و دام همچون تو گمراهان برهانم. گفت: اگر ساحر نیستی، بگو که در مشت من چیست؟ و او در مشت، قاصد، سنگ ریزهها برگرفته بود. جبرئیل امین در رسید و گفت: یا محمد! حق، ترا سلام میرساند که:« السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکاته» و میگوید که: هیچ میندیش اگر ترا نام ساحر کنند، ما ترا نامهای نیکو نهادهایم. بعضی به خلقان گفته ایم و بعضی را که خلقان، طاقت فهم آن ندارند، با ایشان نگفته ایم که:« کلم الناس علی قدر عقولهم» او که باشد که ترا نام نهد؟ خواجه را رسد که غلام را نام نهد. غلام ادبار را که از در درآید، کی رسد که خواجه را و خواجه زاده را نام نهد؟ نامی که او نهد، هم در گردن او آویزند و به دوزخ فرستند ترا امتحان میکند که بگو در مشت من چیست؟ جوابش بگو که: کدام میخواهی، آنکه بگویم که در مشت تو چیست یا آنکه آنچه در مشت توست، بگوید که من کیستم؟

    چون مصطفی علیه السلام این نام مبارک را بر زبان راند که:« بسم الله الرحمن الرحیم» جوابش بگفت. ابوجهل گفت: نی، این قویتر است که آنچه در مشت من است، بگوید که تو کیستی. به نام پاک خدا هر سنگ پارهای به آواز آمد از میان دست ابوجهل که:« لا اله الاالله، محمدٌ رسول الله». طایفه ای ایمان آوردند. ابوجهل، از غایت خشم سنگریزهها را بر زمین زد و سخت پشیمان شد به گفتن و گفت: دیدی که چه کردم من به دست خویش؟ باز خویشتن را بگرفت و بستیزه گفت: که به لات و عزی که این هم جادوی است.

    بعضی از یاران ابوجهل گفتندش که جادوی در زمین رود و بر آسمان اثر نکند. بیا تا او را بدین امتحان کنیم.آمدند و گفتند که اگراین چه میکنی، سحر نیست و حق است و از خداست، این ماه شب چهارده را بشکاف که سِحْر در آسمان اثر نکند. در حال جبرئیل امین در رسید و گفت: میندیش و نام مبارک مطهر مقدس قدیم لم یزل و لایزال ما را بخواان و بگو :« بسم الله الرحمن الرحیم » و آن دو انگشت مبارکت را از هم باز کن تا قدرت ما را

    ببینند. چنان کرد. در حال مه دو پاره شد. نیمی سوی انگشت راست پیغامبر میرفت و نیمی سوی انگشت چپش میرفت که:« اقتربت الساعه و انشق القمر» و بانگ با هیبت میآمد که چندین هزار حیوان در شهر و صحرا بمردند و باقی حیوانات از علف باز ایستادند و میلرزیدند و چندین خلق رنجور شدند و قومی را شکم خون شد. جمله تضرع کردند که بدان خدای که تو از وی میگویی که زود این ماه را فراهم آور و درست کن، چنانکه بود و اگر نی همین ساعت همه جهان زیر و زبر شود. پیغامبر صلوات الله علیه باز این نام مبارک را اعادت کرد که:« بسم الله الرحمن الرحیم» و دو انگشت را بهم آورد به فرمان خدا و به برکت این نام جانفزا، هر دو نیمه بهم آمد. قومی دیگر، بسیار، ایمان آوردند. ابوجهل را غصه زیادت شد و از دست برفت. باز بجلدی خود رابگرفت و گفت: اگر این راست باشد و چشم بندی و گوش بندی و هوش بندی نباشد، باید که شهرهای دیگر ازاین خبر دارند. بعد از آن وَفْدها و کاروانها و پیکان و نامه ها میرسید از اطراف عالم تا به اطراف عالم بردوستان که این چه واقعه بود که ماه اسمان بشکافت که از آن روز که« فاطر السموات» این دو شمع را در این گنبد، افروخته است و پردههای ظلمات را به تابش تاب این دو گوهر میسوخته است که« وجعل الشمس ضیاء و القمر نوراً»، هرگز جنس این واقعهٔ عجیب غریب نادر، از آبا و اجداد ما هیچ کس حکایت نکرد و در هیچ کتابی ننوشتند و از اطراف شهرها، نامه بر نامه میرسید و ابوجهل و امثال او هر دم سیه روتر میشدند که:« فاما الذین فی قلوبهم مرض فزادتهم رجساً الی رجسهم» و آنها که ایمان آورده بودند هر روز قوی دل تر و قوی ایمان تر که:« لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم».

    «مه نور میفشاند و سگ بانگ میکند مه را چه جرم؟ خاصیت سگ چنین بود

    از ماه نور گیرد ارکان آسمان خود کیست آن سگی که بخار زمین بود»

    بخوان، ملک القراء! از کلام ربی الاعلی، از بهر ارشاد سالکان جادهای را که:« قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمة الله». ملک جلیل، واهب جزیل دارای جهان، دانای نهان، خالق جزوو کل، رازق خار و گل، پادشاه علی الاطلاق، مالک الملک باستحقاق، از بهر زنده کردن مرده دلان و تازه کردن پژمرده دلان، چنین میفرماید که:« قل یا عبادی» قل: بگو ای محمد که قال ترا حلال است که قال تو از حضرت جلال است:

    « حکما را بود به خوان جلال لقمه و نطق و سحر هر سه حلال»

    « قل». بگو، ای قال تو بهتر از حال، ای قال تو کمال کمال.« یا عبادی» یا، ندای بعید است، یعنی ای دورافتادگان از جادهٔ راه به وسوسهٔ دیو سیاه که چون کاروانی در بیابان حیران شود، بعضی گویند: راه، این سوی است و بعضی گویند: از آنسوی است. دیو گوید: وقت خود یافتم. برود از طرف دور که از راه سخت مخالف باشد، بانگ میزند اهل کاروان را به آوازی که ماند به آواز خویشان ایشان و دوستان و معتمد ایشان به بانگ بلند و سخن فصیح مشفقانه که: بیایید بیایید که راه اینجاست. هان! ای کاروان مؤمنان! هوش و گوش دارید وغره مشوید که در آن بانگ فتنههاست، کاروان در آن حیرانی چون آن آواز مشفقانهٔ خویشانه بشنوند همه سوی آن دیو روان شوند. چون بسیار بیایند، گویند که: آنکه ما را میخواند، اینجا بود، کجا رفت؟ خواهند که باز گردند که این خود غول بیابان بود. رهزن کاروان بود. دیو گوید: حیف باشد که اینها را بگذارم که باز گردند. بر سر راه باز از دور، از آن سوی گمراهی او را بینند که آواز میدهد که: بیایید، بیایید، از آن گرمتر که اول میگفت. اینجا بعضی از اهل کاروان به گمان افتند که اگر او غمخوار ما بود و چنان که مینمود، چرا نایستاد و آشنائی نداد! به یک نظر به سوی آن دیو مینگرند که سوی او برویم و به یک نظر باز پس مینگرند آن سوی که آمده اند، باشد که از آن طرف کسی پیدا شود، بعضی که از عنایت دورند هم در آن بیابان ضلالت و عناد و فساد در پی آن دیو بر این نسق و بر این شیوه چندان بروند که نه قوت بازگشتن ماند و نه امکان مراجعت. از گرسنگی و تشنگی همه در آن بیابان ضلالت بمیرند، علف گرگان شوند. و بعضی که اهل عنایت باشند در میان بیابان ضلالت، تضرع آغاز کنند که:« ربنا ظلمنا» ظلم کردیم، از راه، سخت دورافتادیم. عجب باشد اگر ما خلاص یابیم. حق تعالی فرشتهای را بفرستد، بلکه نبیی را، رسول معصوم را، مصطفای مجتبی را تا از زبان حق ندا کنند ایشان را از طرف جادهٔ راه راست که:« الذین اسرفوا» ای بندگان حق که اسراف کردید و از راه، سخت دور رفتید تو مپندار که همه اسراف آن باشد که چند در می بگزاف خرج کنی یا چند خروار گندم بی حساب خرج کنی یا میراثی مال بسیار بگزاف به عشرت خرج کنی. اسراف بزرگ ان است که عمر عزیز که یک ساعته عمر را که به صد هزار دینار نیابند که:« الیواقیت تشتری بالمواقیت و المواقیت لاتشتری بالیواقیت» یعنی چون وقت عمر مهلت دهد، یا قوتها و گوهرها توان بدست آوردن، اما به صد هزار یواقیت و جوهر، مواقیت عمر نتوان خریدن.

    « به زر نخریدهای جان را ازآن قدرش نمیدانی که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را»

    « علی انفسهم» این ظلم بر خود کردید و پنداشتید که بر دیگران میکنید. آتش در دکان خود زدیت و سرمایهٔ خود را سوختید و شاد میبودیت که دکان خصمان خود را میسوزیم.« بد مکن که بدافتی، چَه مکن که خود افتی»

    « ظالم که کباب از دل درویش خورد چون درنگری ز پهلوی خویش خورد»
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آورده اند که قصابی گوشت به نسیه دادی و کودکی نویسنده داشت بر دکان، فرمودی که بنویس که فلان چندین برد پیش فلان چندین است. روزی مرغ مردار خوار از هوا درپرید و یکپاره گوشت بربود. گفت: ای کودک بنویس چارکی گوشت، پیش مردار خوار داریم. روزی دیگر مردار خوار به رسم عادت قصد گوشت کرد. قصاب حیله اندیشیده بود، مرغ درماند، سرش ببرید و بر قناره درآویخت از بهر عبرت مردار خواران. کودک گفت: استاد! آنچه تراست پیش مرغ نوشتم، که« اسفرواعلی انفسهم» آنچه مرغ را پیش توست، چند نویسم؟ استاد جامه بدرید که کار گوشت سهل بود، اگر از بهر سر سرخواهند، من چه کنم؟« لاتقنطوا من رحمة الله» یعنی اگر چنین است، در این غرقاب افتادیت، نومید مشوید.

    بعضی ائمهٔ تفسیر چنین گویند که این آیات در حق« وحشی» آمده است کشندهٔ حمزه رضی الله عنه آنکه اول لیث وغا بود و آخر شیر خدا شد. اول عم بود و خویش، آخر فرزندش شد و پیش. بعد از اسلام این حمزه چون به غزا رفتی، زره درنپوشیدی. گفتندی: ای شیر عرب! آن وقت که جوان بودی و به کمال قدرت و توانا بودی، زره میپوشیدی و خود بر سر مینهادی. این ساعت که به سن بزرگ شدی، هر آینه تن را ضعیفی باشد، چون است که زره و خود انداختهای و برهنه در صف میآیی؟ گفت: آن وقت دلیری طبیعتی داشتم، چنانکه شیر

    دلیری طبیعتی دارد، به امید حیاتی و زندگی، جان در نمی بازد، بلکه طبیعت او آن است و از حلاوت متابعت طبیعت، خوف هلاکت بر او پوشیده میشود. چنانکه پروانه را نور ابراهیمی نیست که توکل کند بر حق، یا چنانکه مرد مستسقی می بیند دست و پا و شکم آماسیده از آب خوردن و حلاوت آب بر او آن همه را می پوشاند و از مرگ نمی اندیشد. من نیز که حمزه ام، آن زندگی شجاعت و مردی ها که می کردم، از روی طبیعت و غریزت بود، نه از آن بود که من در مرگ، میدیدم. آن نور نداشتم. اکنون که ایمان آوردم، ظلمت طبیعت از پیش چشم ودلم برخاست دیدم که بعد از مرگ و کشته شدن چه زندگیهاست. روح را، میان ارواح در آن مجلس که ارواح مجرد شده، راح ارتیاح می نوشند بی دست قدح می گیرند و بی لب و دهان درمی آشامند، بی سر، سراندازی می کنند و بیپای، پای میکوبند که:« ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم» شرح حال ارواح میفرماید که آن روحانیان درچه راحتند:« یرزقون فرحین» یعنی میخورند و میآشامند، بی تن و بی معده و بی لب و دهان و چون ارواح نوشید*نی راح نوش میکنند از عالم غیب، های و هوی میزنند که ای نومیدان قالب خاک که نومید شدهایت که اگر این قالب خاک بشکند از خوردن بمانیم از آشامیدن ماندیم، از روز روشن ماندیم، در گور تنگ گرفتار شدیم، آخر در حال ما نگرید. ای کور! در گور چند نگری؟ آخر آن نظر، نظر کافرانه است، نه نظر مؤمنانه که عاقبت خود، گور بیند. شیرکی خود را کور بیند؟ آخر کافران گفتند:« اذامتنا و کناترابا» کسی که منزل خود را گور بیند، قدم او را در راه چه قوت ماند؟ و به چه دل، منزلها ببرد؟ تن به دل تواند ره رفت و دل به نظر تواند حرکت کردن، چون قبلهٔ نظر او گور باشد او را چه قوت و زور باشد؟ خاک پای بینایان را در چشم میکشید چندانکه دید چشم تو از دیدن خاک و گور گذاره کند، بیند که آن سو، خاک گور نیست، نور پاک است. کو گور و خاک، کو نور پاک؟

    « آدمی دیده است، باقی گوشت و پوست»

    پلیدست آنچه میبینی و میدانی تو آنی. اگر عاقبت خود را خاک میدانی، خاکی، خود را اگر پاک میدانی،پاکی.

    پس حمزه ایشان را جواب داد که آن وقت زره میپوشیدم به وقت جنگ، زیرا سوی مرگ میرفتم و سوی زخم میرفتم. عقل نبود سوی مرگ، بی زره و بی حجاب رفتن. این ساعت به نور ایمان میبینم که چون در جنگ می آیم، سوی زندگی میروم، عقل نبود سوی زندگی و حیات، با زره و حجاب رفتن:

    « سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو با چنین گلرخ، نخسبد هیچکس با پیرهن»

    « وحشی» غلام بود از آنِ زنی از بزرگان عرب و حمزه، خویشی عزیز از خویشان آن زن کشته بود در غزا. در دل آن زن از حمزه کینه بود. وحشی را که غلام او بود میگفت که: اگر تو چاره کنی و حمزه را بکشی ترا آزاد کنم و چندین سرمایه بدهم و دیگران نیز که با حمزه هم از بهر خون، کینهها داشتند که از خویشان ایشان در غزا کشته بود. این وحشی را هم میفریفتند که فلان اسب ترا بخشیم و فلان کنیزک ترا بخشیم، اگر تو این هنر بکنی.

    زر و مال، جادوی چشم بند است و گوش بند است. قاضی و حاکمی که موی در مومیبیند به علم و هنر، چون طمع مال و رشوت کند، چشم او ببندد و به روز روشن ظالم را از مظلوم نشناسد. چنانکه علی رضی الله عنه فرمود در خطبهٔ خویش:« و أُحذّرُکم الدنیا فانهّا غراّرةٌ غدارهٌ مکاّرةٌ سحاّرهٌ»

    از رابعه میآرند رضی الله عنها که روزی خدمتکار او دو درم آورد و به دست او داد. یک درم به دست راست گرفت و یک درم به دست چپ و وقت نان خوردن بود. گفتند: بخور. گفت: لقمه در دهانم نهید که دستم مشغول است. گفتند: این سهل است، آن دو درم را به یک دست بگیر. گفت: معاذاللهّ! آن درم جادوست و ایندرم جادوست، من این دو جادو را بهمدیگر جمع نکنم، که ایشان هر دو چون همنشین شوند، فتنهای بیندیشند، ایشان هم چون وصال یابند، تدبیر فراق ما کنند که: « یتعلمون منهمامایفرقون به بین المرء و زوجه»: جداکنند میان مرد و زن، در تفسیر اهل ظاهر و جدا کنند میان روح و پیکر به نزدیک اهل تحقیق، زیرا زوج قدیم و جفت پاینده مر روح را« مقعد صدق» است. جفت او آن است که او را از جفتی برهاند، طاق کند، از درد برهاند، فرد کند.

    « آن طاق که نیست جفتش اندر آفاق با بنده بباخت جفت و طاقی بوفاق

    پس گفت مرا که: طاق خواهی یا جفت؟ گفتم: به تو جفت وز همه عالم طاق»

    هر چیز که با چیز یار شود او دو شود. این حقیقت جفتی است که چون با او باشی، یکی باشی و چون بی اوباشی، دو دو باشی، سه سه باشی، چهار چهار باشی و مثال این روح است با تن که تا روح در تن است، همه اجزای متفرق یک نفساند، چون از او روح جدا شد، این یکی صد هزار شد، چشم سویی رفت و گوش گوشه ای گرفت، اسخوان طرفی گزید، گوشت را هر صاحب نیشی گرفت. چرا پراکنده شدند نه یک نفس بودند؟ و چون خاک شوند، پارهای از آن خاک را کوزه کردند، پارهای را کاسه کردند، پارهای را خمره کردند. هر یکی به سر

    خویشتن از یکدیگر بیگانه ماندند. گفتند: ما یکی بودیم، بیگانه چرا شدیم، زیرا به صحبت روح یکی شده بودیم.

    «ثقلت زجاجات اتتنا فرغا حتی اذا ملئت بصِرْف الرّاح

    خفت وکادت اَنْ تطیَر بماحَوْت وکذا الجسوم تخف بالارواح»

    وحشی بدان مالها فریفته شد و به کشتن حمزه میان دربست. فرصت میجست تا در حربِ اُحُد، لشکر مصطفی صلی الله علیه و سلم باول حمله کافران را بشکستند و جماعت تیراندازان را مصطفی فرموده بود که در این دربند بایستید و این دربند را نگاه دارید و از اینجا مروید. چون تیراندازان دیدند که لشکر اسلام، لشکر کفر را شکست و مسلمانان درافتادند، غنیمتها میستدند از اشتران و اسبان و غلامان و لشکر کفر منهزم شد.

    گفتند: ما به چه ایستادهایم؟ وقت غنیمت ستدن است.

    قومی گفتند: اشارت پیغامبر چنین است که ما در بند را نگاه داریم، چرا در بندِ غنیمت شویم؟

    قومی گفتند که: این اشارت از بهر آن بود که هنوز جنگ قایم بود، این ساعت جنگ نماند. این طایفه گفتند: ما نتوانیم با این عقل سخن پیغامبر را تصرف کردن و تأویل کردن. مخالف شدند و بیشتر تیراندازان درافتادند در غنیمت و کمینگاه و دربندها را رها کردند. ابوسفیان با لشکر در کمین بود. چون دید که در بند خالی شد، حمله کرد و بر مسلمانان زد و مسلمانان مشغول به غنیمت و از صحابه یکی بود چون سلاح درپوشیدی و برنشستی، کم کسی توانستی فرق کردن صورت او را از صورت پیغامبر علیه السلام در آن چشم زخم او کشته شد. هرکه از اهل اسلام او را میدید، میپنداشت که آن زخم بر مصطفی است، منهزم میشدند و میگریختند و پیغامبر علیه السلام در عقب ایشان بانگ میزد که بایستید که من برجایم که:« اذ تصعدون ولاتلون علی احد و الرسول یدعوکم فی اخریکم».

    راویان گفتند: در این واقعه عمر را دیدیم به کنار لشکرگاه سلاحها افکنده ونشسته. گفتیم: چرا نمیگریزی؟ گفت: برکه گریزم؟ آن کس که مرا جان برای او بود و زندگی برای او میبایست، چنانش دیدیم. از او گذشتیم حمزه را دیدیم بر کنار لشکرگاه همچون شتر مـسـ*ـت خاکستر رنگ، هرکه از کافران با وی میرسید در وقت دوانیدن در عقب مؤمنان، بدو نیمش میکرد.

    سوگند خوردند راویان که یکی از مبارزان پیش او رسید. حمزه، شمشیر براند. ما همه چنان پنداشتیم که خطا کرد و از بالای سر او گذشت. نظر کردیم سر آن مبارز را دیدیم در پیش حمزه افتاده و از کله های کافران پیش او تلها جمع شده بود. در این حالت که او مشغول بود به کشتن کافران وحشی پیش حمزه امکان آمدن ندید پس پشت حمزه پس سنگی پنهان شده بود و هر ساعتی سر برون میکرد که حمزه را سخت مشغول یابد، ناگاه جوقی از کافران دررسیدند.

    حمزه به کشتن ایشان مشغول شد. وحشی فرصت یافت و حمزه برهنه بود. حربه را راست کرد و بینداخت بر کمرگاه حمزه رسید حمزه حربه را بگرفت و ازخ ود بیرون کشید بقوت. تا از اینها فارغ شدن، خون بسیار رفت. خواست که پی وحشی رود، چندان خون رفته بود که رمقی مانده بود. از پی درآمد و سه بار گفت:« الحمدلله علی دین الاسلام» دنیا و دینار شما را بخشید دین و دیدار ما را بدین قسمت شادانیم« نحن قسمنها بینهم» آنگه از دنیا گذشت که:« انالله و انا الیه راجعون».

    بعد از آن مصطفی علیه السلام چون واقف شد بر شهادت و کشته شدن حمزه زخمی که بر ساق خویشتنش بود و آنچه دندان مبارکش را کافران شکسته بودند و آنکه چندین یاران کشته شده بودند از درد وفات حمزه بر وی همه فراموش شد. سر حمزه را به کنار نهاد و به آستین مبارک رویش را پاک میکرد و سوگند میخورد که به عوض تو چندان بکشم و هلاک کنم که در حصر نیاید. تا آیت آمد که: نی، ما حمزه را به دولتها رسانیدیم این انتقام مکش که راه تو لطف است و عفو.

    آورده اند که هر قومی بر کشتگان خود نوحه میکردند و میگریستند از زنان و مردان و مصطفی صلوات اله علیه می فرمود که: حمزهٔ من و عم من! بر تو کسی نمیگرید، تو سزاوارتری بدانکه برتو گریند و نوحه کنند. گریان گریان در مسجد رفت. زنان آمدند به در مسجد نوحه کردند بر حمزه رضی الله عنه پیامبر صلوات الله علیه بسی گریست؛ بعد از آن دستها برداشت به دعا و آن زنان را که بر حمزه نوحه کرده بودند دعا کرد و بر هر شهیدی یک بار نماز کرد و بر حمزه هفتاد بار نماز کرد. وحشی نومید شد. گفت: اگر ابلیس لعین را با همه ذریتش توبه قبول است، مرا باری قبول نخواهد شد چون چنین کاری کردهام و آنکس که بهترین همهٔ پیغامبران است و پیوند جان همهٔ ملایکهٔ آسمان است از حرکت من دل مبارکش چنان خراب شد. اگر مرا عمر نوح باشد و ده عمر نوح بر همدگر بندند و در این همه عمر چو ایوب صابر صبر کنم، گمان ندارم که این گـ ـناه من هرگز توبه پذیرد و آمرزیده شود. آه میکرد و دودش بر آسمان میرفت بعد از آن هر جا که نوحه گری نوحه کردی بر مرده در مکه، بر سر آن گور وحشی حاضر شدی و خاک بر سر می کردی و باعورتان میگریستی. گفتند: ای وحشی! تو هم خویش این مردهٔ مایی؟ گفت: مرا تعزیتی است بر جان خود که همهٔ تعزیتهای عالم، تعزیت من است.

    بعد از آن آیتهای رحمت میآمد که:« ان الله لایغفران یشرک به و یغفر مادون ذلک لمن یشاء» یعنی هر که خداوند را، آن پادشاه بی زن و فرزند را شریک گوید و همباز گوید او را آمرزش نباشد باقی هر گناهی که او کرده باشد، همه را بیامرزد، آن را که خواهد، به وحشی رسانیدند آیت را که چنین وعده رسیده است. وحشی گفت: خداوندا تو میفرمایی که: هر که مرا شریک و انباز نگوید و یگانه داند، هر گناهی که کرده باشد بیامرزم، آن را که خواهم. دانم که وحشی را نخواهی خواستن. این بگفت و خون از چشمهاش روان شد.

    دریای رحمت بجوش آمد. جویهای بهشت از شیر رحمت مالامال شد. فرشتگان هفت آسمان پرها بازگشادند که آثار رحمت میبینیم و دریای رحمت به جوش میبینیم تا موج رحمت و مغفرت چه گوهرهای عجب به ساحل خاک خواهد انداختن. در این ولوله بودند که دستگیر ازل و ابد، عطابخش عطاهای بیعدد به محبوب خویش مصطفی صلوات الله علیه وحی فرستاد که:« قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعاً» ای بندگان من! ای بندگان سوختهٔ من! ای بندگان سوخته خرمن من! ای زندانیان درد و حزن! ای سوختگان آتش پشیمانی! ای خانه و خرمن خود سوخته به نادانی! ای آتش خواران! ای خونباران که از حد بـرده و نومید گشتهاید، نومید مشوید از رحمت بی نهایت بی پایان بنده نواز کارساز خداوندی ما که:« ان الله یغفر الذنوب جمیعاً» در آن آیت گفته بود که غیر کفر همهٔ گناهان را بیامرزم آن را که خواهم؛ در این آیت جهت درمان درد وحشی فرمود که همهٔ گناهان را بیامرزم و نفرمود آن را که خواهم، زیرا آن نیش اگر خواهم جگر وحشی را خسته کرده بود و سوراخ سوراخ کرده که اگر در میان است این اگر بر جگرم میزند. ای اگر که در این راه من هفتاد خندق پرآتشی، چه امید میدارم که برگذرم؟ خاصه بدین گـ ـناه من همچو کبریت خشک آلودهٔ گوگرد چنین گناهم کبریت خشک گوگرد آلود را با خندق آتش چه آشنایی و چه امید امان!

    « با خودی از اثیر چون گذری؟ هیزمی از سعیر چون گذری؟»

    امداد لطف کریم و موجهای فضل قدیم رحیم، به آب دیدهٔ وحشی خندقهای آتش را که از حروف «اگر» دود وفروغش بیرون میزد، آتش را چون آتش ابراهیم همه گل و ریحان و یاسمین و شکوفه گردانید که:« اولئک یبدل الله سیئاتهم حسنات» خندق پر آتش سقر را و کلمهٔ اگر را از میان برداشت و زمین و آسمان را پر رحمت کرد.

    « معشـ*ـوقه بسامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا

    آن لب که همی زهر فشاندی ز تکبر آن لب شکرافشان شد، تا باد چنین بادا»

    وحشی چون آوازهٔ آمرزش بشنید که همهٔ گناهان را بیامرزم بی اگر و بی مگر، جامهٔ صبرش چاک شد، دوان دوان و سجده کنان و نعره زنان به خدمت رسول آمد روی در خاک میمالید.

    « گر می بکشی بکش که در مذهب من از کشتن دوست زندگانی خیزد»

    ای بهترین خلایق! و ای سلطان حقایق! ای شفیع اولین و آخرین! ای خلاصهٔ آسمان و زمین! مدتهاست که از شوق تو دست بر جگر نهادهام، از گرمی جگر دستم میسوخته است ولیکن به کدام روی توانستمی آمدن به حضرت تو، تا کمند حضرت لایزالی در گردنم افکندی و کشانم کردی. تو بهترین خلایقی و من بدترین خلایقم.

    «در دولت تو سیه گلیمی گر سود کند، زیان ندارد»

    این چنین جرمی را جز چنان کرمی نتواند عفو کردن، این چنین جنایتی را جز چنان عنایتی نتواند تدارک کردن مرده را نَفَس عیسی تواند زنده کردن و اهن را دست داوود تواند نرم کردن، دیو را امر سلیمان تواند مسخر کردن. ای فخر سلیمان و داوود! ای روشنی جان هر موجود! مرغ جانم پر میزند تا قفص قالب بشکند این دم و بیرون پرد. به حرمت آن خدایی که ترا بر اهل آسمان و زمین و اولین و آخرین بگُزید و اختیار کرد که کلمهٔ مبارک پاکِ پاک کننده را، آن کلمهٔ شریف حیات بخش دولت بخش را، عزیز عزیز کننده را آن کلمهای را که بر زبان از دانهٔ نبات لطیفتر است آن کلمه را که از عرش و کرسی شریفتر است که کلمهٔ شهادت است، بر من عرضه کن تا پیش از آنکه جان از محنت خانهٔ قالب بیرون آید، به خلعت آن کلمه مشرف گردم و از بهر صد هزار خجلت و حاجت که دارم، آن کلمه را به حجت بر زبان در میان جان بدان جهان برم که :«اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمداً رسول الله».

    چون مصطفی صلوات الله علیه بر وی این کلمه عرضه کرد، میگفت: چنانکه مرغ، بچهٔ خود را دانه در دهان نهد آن کلمه را در دهان وحشی یکان یکان مینهاد. از شوق آن دانه، مرغ بچهٔ جانش گردن دراز میکرد از حرص تا دانهٔ دوم و سوم را به یک لقمه بگیرد که از غایت حرص و گردن دراز کردن سوی دانه، بیم بود که مرغ بچهٔ جانش از آشیانه و سقف خانهٔ وجود، به عرصهٔ عدم فرو افتد.

    « چون رو به من شدی، تو از شیر مترس چون دولت تو منم، زادبیر مترس

    از چرخ چو آن ماه به تو همراه است گر روز بگاه است و گر دیر، مترس»

    خاصه آن مرغ بچگان نوزاده که در آشیانه مانده باشند و مادر پریده که ایشان را نقل آرد و در جستن چینه دیر مانده و چینه دیر به دست آمده و آنجا که چینه را دید، خواسته تا برگیرد و به فرزندان برد، ترسیده که مبادا که زیر این دانه، دام باشد و من سوی دانه بروم و در کام دام بمانم.

    « ما را همه رنج از طمع خام افتد وز فتنهٔ نفس و خارش کام افتد

    مرغی که برای دانه در دام افتد اندر قفس تنگ و سر بام افتد»

    ای نفس حریص! کم از مرغی که بهر دانه نیارد رفتن و هر دانه را نیارد گرفتن، با آنکه معدهاش میسوزد از گرسنگی، عقل آن مرغک میگوید که: این سوزش بِهٔ از آنکه در دام بمانی. این دانه را رها کن. دانه را از جایی جو که خوفی نباشد و دانهای که آن را صیاد نباشد و چون بر دانهای بنشیند که آنجا خوف و خطر کمتر باشد و دور از شر و ضرر باشد، هم پنجهٔ بار چپ و راست مینگرد تا مردار خواری یا گربهای در کمین نباشد که مرا غافل بیند. دزد آن را آرزو کند که او را نبندند، هر که را احمق بینند، زیرکان را آرزو کند که براو بخندند.

    « بر سر دانه مرغکی صد بار بنگرد پیش و پس یمین و یسار

    جان او بهر آن بداندیش است کش غم جان ز عشق نان بیش است»

    کو آن صدیقی که چون بر دانهٔ کسب خود نشیند، چپ و راست نگرد که نباید که با این لقمه که مینگرم، مردار خوار نفس در کمین باشد یا گربهٔ شهوات شیطانی، قصد من دارد یا دام قهر حق به این دانه پیوسته بود؟ در رخ این زن بیگانه مینگرم، نباشد که گردنم در دام بماند. به چشم پر خمارش نظر میکنم مبادا که اندر سُوَیدایِ غیب جاسوسی باشد که گلوی من بگیرد.

    « منگر اندربتان که آخر کار نگرستن، گرستن آرد بار

    اول آن یک نظر نماید خرد بعد از آن مرغ جست، دانه ببرد»

    در بنی اسرائیل بر صیصا نام عابدی بود که آوازهٔ زهد او به مشرق و مغرب رفته بود. هر جا رنجوری بودی، آب فرستادندی تا او دم کردی، رنجور در حال که بخوردی صحت یافتی، چنانکه همه کس دانستندی که آن اثر دم اوست دیر نکشیدی که به گمان شدندی که از فلان داروست. چنان معروف شده بود که طبیبان آن روزگار بیکار شده بودند.

    شیطان لعین، آن حسود در کمین، آن دشمن کهن، آن خطاب ملعون کن آهن میخایید و چارهای نداشت. شبی آن ابلیس لعین، روی به فرزندان خود کرد و گفت که: هیچ کس نیست از شما که مرا از این غصه برهاندو این مرد فرد را در دام خامی افکند؟ از میان فرزندانش یکی به دعوی برخاست که این بر من نویس و از من شناس، دل تو را

    من از او خنک گردانم، گفت: لاجرم فرزند راستین من باشی و روشنایی چشم کور من باشی.

    آن دیو بچه در خاطر ملعون خود سفری کرد، گفت: هیچ دامی خلق را ماورای صورت زنان جوان نیست، زیرا آرزوی زر و لقمه از یک طرف است. تو، عاشق زری، زر را حیات نیست که عاشق تو باشد. لقمه را جان نیست که تو را جوید با تو سخن گوید، اما عشق صورت زنان جوان از هر دو سوی است. تو، عاشق و طالب ویی و او، عاشق و طالب توست، تو حیله میکنی تا او را بدزدی و آن کاله از آن سو حیله میکند تا تو که دزدی، به وی راه یابی. دیواری را که از یک سو بکَنند، چنان زود سوراخ نشود که از هر دوسوی. یکی از این سوی ایستاده است و میکند، دیگری از آن رو هم بر این مقام میکند تبرهای تیز بر گرفتهاند. زود سرهای دو تبر بهم دیگر رسند. اکنون حجابی که در میان توست و میان آن زن یعنی حجاب خوف خصمان و ملامت بیگانگان این حجاب چون دیواری است در میان تو، از این سو سوراخ به مکر میکنی در عشق آن زن و آن زن از آن سو همین دیوار را به حیله سوراخ میکند، لاجرم زود به هم میپیوندد. دزدی که از بیرون سوی، نیم شب حیله میکند که در را بگشاید، از درون آن دزد را حریفی هست یا کنیزکی از اندرون، در را باز میکند. این چه ماند به آنکه دزدی از برون طالب زر است؟ زر یا تختهٔ جامه برنخیزد و در را نگشاید.

    آن دیو بچه، گرد عالم میگشت و زن خوب با جمال با عقل با حسب با نسب پرنمک پر شیوه میجست و می گزید از بهر زاهد. خانه به خانه، شهر به شهر از قوت حسد شیطانی ننگ قوادگی و سیه رویی فراموش کرده بود. خنک آن کس که جویندهٔ چیزی بود که آن چیز به جستنش بیرزد، همچون .« جوینده یابنده بود » . بسیار جست شکار خوک نبود که اسب را خسته کند در شکار و خود را خسته کند و روزگار ببرد و صیدهای لطیف را به باد دهد از بهر شکار خوک. چون آخر کار خوک را بیندازد، درنگرد هیچ چیز او به کار نیاید، نه پوست او، و نه گوشت او نه دندان او و نه پشم او. گوید از بهر چنین چیزی عمر به باد دادم و تیرها تلف کردم.

    « باری به کرای خر بیر زیدی بار باری به غم دلم بیرزیدی یار»

    عاقل چیزی جوید که اگر نیاید ننگش نبود و اگر نیابد با خود جنگش نبود. چشمش از آن شکار هر روز روشنتر بود، ذوقش از آن نگار آبستنتر بود. چشمش را گلزار حسنش مخمور میکند، دل رنجورش را آن گنج، گنجور می کند. نسیم بوی او میزند، سرمستش میکند. دستان و شیوهٔ او میبیند، از دست میرود. خوف مرگ نی، بیم فراق نی، غصهٔ پیر شدن نی، غارت غیرت مزاحمی نی « فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین جزاء بما کانوا یعملون» حق تعالی میفرماید که چه میداند آن نفس خوش نفس که در خلوت سـ*ـینه نشسته است منتظر، بلقیس وار و هدهد خاطرش هر لحظه رقعهٔ نیازی به منقار گرفته است و خبر او به حضرت سلیمان میبرد و رخت او را سوی آب حیوانی میکشد. عجب صفت این عشرت را چون پایان باشد؟ کدام پای منزلهای این دارد در جهان و کدام قدوم مقدمی این قدم دارد در عالم؟ گوش کو تا آن شنود؟ در جهان هوش کو تااین نوش کند؟ به ذات ذوالجلال، در این زمان که من این میگویم و شما این میشنوید، بلند پران عالم غیب از سرادقات آسمان به گوش تیز شنو خود میشنوند که:« کراما کاتبین یعلمون ماتفعلون» و با همدیگر میگویند که: ای عجب آن

    وجودی که این سخن میگوید و آن آدمی که این نفس میزند، چگونه بر آسمان نمیپرد؟ و چگونه پردهٔ هستی بر نمیدرد؟ چشم را میمالند که عجب، این آدمیی است که این میگوید! چه جای آدمی که اگر نسیم این سخن بر کوه وزد همچو کهٔ پارهها در باد شوق پراّن شود. پارههای آن کوه در هوای ولاء همچون ذرهها معلق زنان شود که:« لوانزلنا هذا القرآن علی جبل لرأیته خاشعاً متصدعاً من خشیة الله». این وجود، دک و پاره پاره نمیشود. خداوندا چه چیز مانع دک است که این وجود آدمی که چنین عجایبی بر زبان و دل او میرود یا در گوش او میرود یا به قلم مینویسد، چون میرود، چون برقرار میماند؟ خطاب عزت میآید که آنچه مانع دک است، حجاب شک است.

    «ای در میان جانم و جان از تو بی خبر از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

    چون پی برد به تو دل و جانم که جمله تو در جان و در دلی، دل و جان از تو بی خبر

    نقش تو در خیال و خیال از توبی نصیب نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر

    از تو خبر به نام و نشان است خلق را وانگه همه به نام و نشان از تو بی خبر

    جویندگان گوهر دریای کنه تو در وادی یقین و گمان از تو بی خبر

    شرح و بیان تو چه کنم؟ زانکه تا ابد شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر

    چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل از تو خبردهنده چنان از تو بی خبر»

    آمدیم به تمامی قصهٔ برصیصا. آن شیطان لعین و آن دشمن در کمین، بعد از طلب بسیار، دختر پادشاه آن دیار را اختیار کرد که جمال او به نهایت و غایت رسیده بود. در مغز آن دختر درآمد و او را دیوانه و مختل و رنجور کرد. پادشاه اطبا و حکما را جمع کرد.همه در علاج او عاجز شدند. شیطان در لباس زاهدی بیامد و گفت: اگرخواهید که این دختر از این رنج خلاص یابد، این دختر را برِبرصیصا برید تا او افسون و دعا بخواند و او را از رنج برهاند. ایشان نیز چاره ندیدند، سخن او را شنیدند. دختر را به نزد برصیصا بردند. دعا کرد، دیو او را بهشت تا او صحت یافت تا این پادشاه بر قول این دیوباری دیگر اعتماد کند، دختر را به صحت بازآوردند و شادی کردند.

    بعد از مدتی بازش دیوانه کرد. ایشان عاجز شدند. دیو آمد به همان صورت گفت: این را برِ برصیصا برید، اما زود باز میاورید مدتی مدید چندانکه او خبر کند که صحت یافتم، نبرید.

    دختر را آوردند، چو صدها هزار نگار بر برصیصا و گفتند که این پیش تو باشد مدتی تا تمام صحت یابد که ما را چنین گفته اند و چنین نمودهاند. دختر را در صومعهٔ زاهد بگذاشتند وبازگشتند.

    ماند در صومعه، زاهد و دختر و شیطان اگر آن زاهد عالم بودی، هرگز در صومعهٔ خلوت دختر را قبول نکردندی، قال النبی علیه السلام:« لاتخلوا امرأة مع رجل فی منزل الا و ثالثهما الشیطان» : هرگز زنی جوان با مردی در موضع خالی جمع نیایند الا که شیطان میانجی ایشان باشد.

    القصة بطولها، چندان کرد و زد و گرفت که برصیصا را میل تمام شد با دختر و با دختر صحبت کرد. دختر حامله شد. شیطان به صورت آدمی بیامد پیش برصیصا و برصیصا را متفکر یافت. گفت: موجب فکرت چیست؟

    برصیصا، قصه با او بازگفت که دختر حامله شده است.

    گفت: تدبیر آن است که دختررا بکشی و گویی که مُرد و دفنش کردم.

    برصیصا چاره نیافت، چنان کرد.

    شیطان بیامد به صورتی که دختر صحت بیافت، بیایید و ببرید.

    خادمان پادشاه و حاجبان بیامدند و دختر را طلب کردند.

    برصیصا گفت: دختر مُرد و دفنش کردم. بازگشتند و تعزیت نهادند.

    شیطان به صورت دیگر رفت پیش پادشاه و گفت که: دختر کو؟

    پادشاه گفت: پیش برصیصا بردیم، آنجا وفات یافت.

    گفت: که میگوید؟

    گفت: برصیصا میگوید.

    گفت: دروغ میگوید. او با وی صحبت کرده است و دختر حامله شده است، دختر را کشته است و اگر باور

    نمیکنی، فلان جا دفن کرده است. باز کاوید تا ببینید.

    پادشاه هفت بار از مقام خود برخاست و به مقام دیگر مینشست وباز به مقام خود میآمد، آشفته و متغیر، بر سر

    آتش. بعد از آن پادشاه بر نشست با جماعتی و سوی صومعهٔ برصیصا رفت.

    درآمد و او را گفت: دختر کجاست؟

    گفت: وفات یافت، دفنش کردم.

    گفت: ما را چرا خبر نکردی؟

    گفت: مشغول بودم به اوراد، نرسیدم.

    پادشاه گفت: اگر خلاف این ظاهر شود، چون باشد؟ زاهد دُرُشتی نمود، باشد که پیش رود.

    پادشاه فرمود آن مقام را که نشان یافته بود، باز کاویدند. دختر را بیرون آوردند، کشته. برصیصا را دستها بستند وریسمان درگردن او کردند و خلایقی جمع شدند. برصیصا با خود میگفت: ای نفس شوم! شاد میبودی به آنکه دعای تو مستجاب است و شاد میبودی که دردل و دیدهٔ خلقان عزیز و عظیمی و شاد میبودی به احسنت و شاباش خلق و میترسیدی که نباید که قبول کم شود و بحقیقت آن همه مار و کژدم بود. قبول خلق مار پُرزهر است. با خویشتن آه میکرد و سود نبود. آوردندش زیردار بلند، نردبان بنهادند، طناب فرو آویختند. آن ساعت که در گردن او میانداختند. همان شیطان خود را بدان صورت بدو نمود و گفت: این همه بر تو من کردهام وهنوز قادرم. چارهٔ تو در دست من است. مرا سجده بکن تا ترا برهانم.

    گفت: این چه مقام سجود است، گردن من در طناب است!

    گفت: به سر اشارتی بکن به نیت سجود« والعاقل یکفیه الاشاره» برصیصا از حلاوت جان سجود کرد. طناب در گردنش سخت شد.

    شیطان گفت:« انّی بریٌ منک» میفرماید خداوند جل جلاله: ای مردمان! ای مؤمنان! چون شما را یار بدی از بیرون به بدی خواندو شما را وعده دهد که از این کار منفعت خواهد بودن و یاران بد گویند ترا، تو آنِ مایی، ما آنِ توییم در مرگ و زندگانی. میفرماید که: به آن غره مشوید که ایشان میخواهند تا شما را بدین دمدمه همچون خود فاسد کنند ودر فساد کشند. چون شما را آلوده کنند، نه یار شما مانند و نه دوست شما، از شما بیزار شوند، مثل آن شیطان که حکایت کردیم که غمخوارگی و یاری مینمود. چندانکه او را در دام افکند، بعد از آن بیزار شد.

    «هرآنکو برتودلبندد، همی بر خویشتن خندد که جزهمچون تونااهلی، چو تو دلدارنپسندد

    ورازنو کیسه عشقیرابهدستآری تو از شوخی قباها کز تو بردرد، کمرها کز تو بر بندد

    وگرتو نیستی جز جان چنان بستانم از تو دل که یک چشمت همی گریدددگرچشمت همی خندد

    *

    آنکس که ترا امید بی غم دادست هان تا نخوری، که او ترا دم دادست

    روز شادی همه جهان یار تواند یار شب غم، نشان کسی کم دادست

    *

    « یار شب غم، یار الهی باشد»

    که ایشان را بود وفای الهی که:« انما المؤمنون اخوه» که اخوتی وبرادری است که حق تعالی میان ایشان انداخته است و آنچه حق پیوند کند، آن گسسته نشود.

    مردم از عاقلان دژم نشود مهر کز عقل بود، کم نشود



    مهری که به غرضی بود فانی و عارضی، همچون رسن پوسیده بود، اندر او درآویزی بسکلد و اما مهری که بی عرضی بود صحیح، نی به غرضی، آن حبل الله بود که هرگز گسسته نشود که:« فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروه الوثقی» عالم و جاهل سفیه و عاقل، مطیع و عاصی، کافر و مؤمن جمله در وقت درماندگی، دست در حبل الله زنند و از اسباب شیطانی بیزار شوند. اما اول صف بر آن کسی ماند که آخر کارها نکو داند که هم از اول کار، آخر کار را نظاره کند. کدام فرعون بود که به وقت غرقاب نگفت:« آمنتُ انّه لا اله الا الذی آمَنَتْ به بنواسرائیل و انا من المسلمین».

    پادشاهی فرمود که: سرایی بنا کنید. فصل بهار گذشت، نکردی، فصل تابستان گذشت، نکردی، فصل خریف گذشت، هم نکردی. این ساعت که عالم یخ بند شد، خواهی که کاه گل سازی؟ ندا آید:« الان وقد عصیت قبل».

    « مرغ را بینی که ناهنگام آوازی دهد سر بریدن واجب آید مرغ بی هنگام را»

    قال النبی علیه السلام:« من تاب قبل الغرغره تاب الله علیه» اما سخن در آن است که در حالت غرغره توبه موافق، به بیرون دور بودو به اندرون نزدیک، آن مقدار بیگانگی به وقت غرغره دفع شود. اما کسی که نه ظاهر و نه باطن دارد و شایستهٔ توبه نبوده باشد و از اصل و بیخ خویش کژ رسته باشد، نتوان او را به دمی و بادی مستقیم کردن.

    « از برف توان کوزه برآورد ولیک کیفر برد آن کس، به گَهِ پر کردن»

    ایمان، تصدیق قلب است. محل ایمان دل است که:« کتب فی قلوبهم الایمان» و لکن میان زبان و دل تعلقی هست. چون در دل مایهٔ ایمان باشد، زبان به تسبیح و تهلیل مشغول باشد، آن مایه قوت گیرد، چنانکه در گیاه آتشی ضعیف باشد به دمیدن قوت گیرد و آن آتش چون بالا گیرد و مدد یابد، آن باد عین آتش شود. همچنین چون در دل مادهای باشد از نور هدایت و کلمهٔ طیبه که بر زبان رانی، آن نور بیفزاید که:« لیزدادوا ایماناً مع ایمانهم» اما اگر در گیاه آتش نباشد جز خاکستر، هرچند که دردمی، جز غبار خاکستر برنخیزد که:« فویل للمصلین الذین هم عن صلوتهم ساهون الذین هم یراؤن» یعنی: مینمایند که ما، درمیدمیم، هرکه بیند او را پف میکند و تف میکند و نداند که در گیاه چیست. چنین گمان برد که او آتش میافروزد و نداند که در تنورهٔ دل جز خاکستر نیست. میفرماید که:« ذلک قولهم بافواههم» الا این نادر باشد که داعیهٔ تسبیح و تهلیل باشد و در دل مایه نباشد این نادر باشد. از بهر آنکه داعیه از دل خیزد، نی از زبان.

    « به نزد عقل هر دانندهای هست که با گردنده، گرداننده ای هست»

    و این که او را داعیه خیزد و مایهٔ ثابت در اندرون نبود، نادر باشد و این نادر از بهر آن باشد تا هر مطیعی در طاعت خود، خایف بود از بهر آنکه این مطبوخ بی آتش خوف، پخته نشود و چنان گفتهاند بزرگان که:« الخوف ذکر و الرجاء انثی یتولد منها الباقیات الصالحات» لفظ تولد برای تفهیم است. خوف، تاریکی است. رجا، روشنی است به ظاهر، و به معنی به عکس آن است از بهر آنکه در رجا تصرفّ اوست بنده قایم است و درخوف، تصرف او معطل است و هر فسادی و سستییی که هست از تصرف اوست و هر صلاحی که هست، ازحق است.

    سوال در سخن، جواب همهٔ سؤالهاست بتمام، زیرا که این سخن، صیقل آینهٔ کل است و چون در آینهٔ کل درنگری، کلّ روی خود را ببینی، هم بینی را، هم چشم را، هم پیشانی را، هم گوش هم بناگوش را. اکنون چون مشغول شوی به جز وی و از آینه کل غافل شوی، شومی آنکه آن ساعت آینه کل راترک کرده باشی، آن جزو نیز فهم نشود. از این رو میفرماید که:« فاذا قرئ القرآن فاستمعواله وانصتوا»یعنی: چون مصطفی علیه السلام قرآن خواند و وحی گوید، شما که صحابهاید، مشغول شنیدن باشید و هیچ سوال مکنید:« لعلکم ترحمون» تا به برکت آن که استماع حقیقت آینهٔ کل کنید و خاموش کنید، بر شما رحمت کنند و شما را از همهٔ اشکالها بیرون آرند که از اشکال بنده را رحمت حق بیرون آرد نه قیل و نه قال.

    بنگر که بسیار متکلمان در جواب و سوال تصنیفها کردهاند و سخن را در باریکی جایی رسانیدهاند که از هزار طالب زیرک یکی ره نبرد از باریکی، و هنوز ایشان از ظلمت شبهت و اشکال بیرون نیامدهاند تا بدانی که رحمت خدا باید تا بنده از اشکال بیرون آید که:« وعنده مفاتح الغیب» و ای بسا کسان که به قیل و قال مشغول نشدند و گوش و هوش به استماع کلام کاملان داشتند، از همهٔ شبهت و اشکال خلاص یافتند، الا قومی را غرض آن نیست که از اشکال بیرون آیند، غرض آن است تا ذوق گفت و گوی که به آن خو کردهاند، غرض ایشان ذوق شطرنج بازی سوال و جواب است. چنانکه گر گینی که خود را میخارد غرض او از خاریدن آن نیست که گر، زایل شود و صحت یابد الا غرض او خوشی گر خاریدن است، نه خوشی صحت.

    حکیم میگوید: از این خاریدن صحت حاصل نیاید، الا من دارو میمالم، تو مخار و دارو را از جا مبر، اگرچه میخاردت تا آن خارش خارش چنان برود که هیچ باز نیاید. اکنون کلام عارف کامل داروی خارشهای سؤال و جواب و قال و قیل مشرقی و مغربی است، زیرا سخن مغز مغز است، نه سخن پوست پوست و از مغز مغز، صحت حاصل آید و همهٔ خارش سؤال و جواب و شک و شبهت و انکار و تاریکی برود و همهٔ علتها و رنجوریها برود ازدل و درون آدمی را صحت دینی و ایمانی حاصل آید بدین سخن که:« و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین» فرمود که چون وحی گزارد و قرآن خواند، خاموش کنید و یقین است که صحابهٔ پاک به وقت قرآن خواندن پیغامبر علیه السلام افسانه نگفتندی و حکایت نکردندی به همدیگر، الا سؤال کردندی. پس مراد از اینکه فرمود:« خاموش کنید»، معنیش آن است که سؤال مکنید در میان سخن او.

    بعد از آن صحابه گفتند: ما به وقت سخن گفتن پیغامبر علیه السلام چنان بودیمی که« کأنّ الطیر علی رؤوسنا» چنانکه مرغی لطیفی بیاید، بر سر کسی بنشیند و آن کس نیارد دست جنبانیدن و سر جنبانیدن و سخن گفتن، از بیم آنکه شاید که آن مرغ بﭙﺮد و خاصه که آن مرغ، عنقای مقصودها بود از کوه قاف عنایت پریده باشد باید که مستمع خاموش کند، یک سر مویی بر وی نجنبد تا از سایهٔ او برخوردار گردد و مشکلات او بی گفت و گو حل شود.

    آن شکار نیست که آن سو میدوانی، آن، خیال است و این ساعت هر چند با تو حجت گویند که آن خیال است،قبول نکنی از گوینده، و گویی خود خیال تو راست که از این سخن محرومی؛ همچنانکه اول چو کودک بودی، باکودکان میدویدی سوی بازیها که نباید که کودکان بازی کنند و تو از آن بمانی و هر چند که تو را گفتندی که آن،خیال است، باطل است، حاصلی ندارد، نه شکم سیر کند ونه تو را پوشیده گرداند، هرگز قبول نکردیی، بلکه آن گوینده را دشمن گرفتئی و از او بگریختیی تا چون بزرگ شدی، و عقل در تو آمد به نور عقل اندرونی دانستی و اندک اندک فهم کردی که آن باطل و خیال بود که ما میدویدیم و آن نصیحت کنندگان راست میگفتند تا بدانی که تا کسی را در اندرون اندک روشنایی نبود، پند بیرونش سود ندارد و هرکه را در اندرون او روشنایی بود، روشنایی کلام عارفان ازگوش او درآیدبه آن روشنایی اندرونی بپیوندد، چنانکه در چشم روشنایی نبود، البته نور آفتاب سود ندارد اما چون در چشم روشنایی بود، روشنایی آفتاب به روشنایی چشم پیوندد که جنس اوست. نورسوی نور رود.

    « نور اگر صد هزار میبیند جز که بر اصل خویش ننشیند»

    ملکا و پادشاها! دیدهٔ همه را بدیدن راه راست روشن دار. سـ*ـینهٔ همه را به اندیشهٔ عاقبت کار، آراسته چو گلشن دار. دل همه را به مهر مودت و احسان قدیم خویش و عطایای باقی خویش، اﻟﻒ بخش. قوت مخیله هر یک را از دشمنان ظاهر کفر و معصیت معصوم دار و از دشمنان پنهان ریا و شک و نفاق و حسد و بغض و کینه محفوظ دار. پاسبانان این قلعهٔ دین را از خواب و سهو عُطلت، نگاه دار تا قلعه دزدان نقاب بسته « ان کثیراً من الأحبار و الرهبان لیأکلون اموال الناس بالباطل و یصدون عن سبیل الله» بر این قلعه ظفر نیابند. تشنگان خواهــش نـفس را که شیطان، ایشان را به زهراب دنیا میفریباند تا از غایت تشنگی به خنکی آن شربت مغرور شوند و از زهر آن غافل باشند، این تشنگان را از حوض رسول صادق صلی الله علیه و سلم و از آب کوثر و حلاوت شریعت او خنک جگر گردان تا به زهراب شیطانی مغرور نشوند. عابدان ملت را که شب و روز قصد خدمت و عبادت حضرت تو دارند، از آفت خودپرستی و فتنهٔ اصنام نفس نگاه دار تا همچون عبادت جهودان و ترسایان برضلالت و بطلان نباشند. مبشرات نصرت خویش را بفرست تا لشکر قایمان و صایمان و مجاهدان را به بشارت نصرت تو ثابت قدم دارند تا از لشکر سیاهپوش« واجلب علیهم بخیلک و رجلک» که لشکر شیطان است، که هر روز سیصد بار حمله آرند تا لشکر طالبان حق را منهزم کنند طالبان حق را ثابت قدم دار و اشارت و بشارت فرشتگان مقرب که پیغام میآرند از حضرت که:« انی معکم فثبتوا الذین آمنوا»، ترسی که در دل طالبان است که آن ترس هزیمت انگیزد در دل شیاطین موسوس نِهٔ، و قوتی که در دل شیاطین است، در دل ضعفای دین نِهٔ تا ایشان را به قوت و تأیید تو، داوود وار منهزم گردانند به اندک جنگی یا به یک دو سنگی که:« فهزموهم باذن الله » و جالوت نفس اماره را به دست داوود عقل، اسیر و شکسته و مستأصل گردان که:« وقتل داود جالوت و آتاه الله الملک» ملک این جهان به دست توست و ملک آن جهان هم به دست توست. ای مالک هر دو ملک! ممالیک ضعیف خود را پاکوفتهٔ دشمنان دین مگردان که:« السؤال و ان قل ثمن النوال و ان جل» ما سؤال ضعیفانهٔ عاجزانهٔ خود به حضرت تو عرض کردیم تو نوال بی زوال باقی متلاقی بی پایان بی کران رحمت خویش ارزانی دار. یا اله العالمین و یا خیر الناصرین.
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بسم، اتفاق مفسران است که اینجا مضمری هست، که عرب به حرف«با» ابتدا نکنند، اما اختلاف است میان مفسران که آن مضمر چیست.

    گویند که: آن مضمر، امر است از حق تعالی که ای بندهٔ من، چون پناه میگیری از شیطان، به نام من آغاز کن این چیز را تا از شر او پناه یابی و بعضی مفسران گویند که: آن مضمر اخبار است از بنده که ای خدا! فریاد میکنم ازشیطان به تو و پناه میگیرم و پناه گرفتن به تو، جز این نمیدانم که آغاز کار خود به نام تو کنم و در نام تو گریزم و عمل خود را و کار خود را در نام تو گریزانم که هر کاری که آغاز آن به نام مبارک تو نبود، آن کار ناقص و ابتر بماندو ثمرهای حاصل نباشد.

    قال النبی علیه السلام:« کل امرذی بال لم یبدأ باسم الله فهوابتر»

    می فرماید مصطفی علیه السلام که: هرکاری که در او خطری باشد و عزتی باشد و فایدهای باشد، چون به نام خدا پناه نگیرد در آغاز آن کار، هر چند که جهد کنند، آن کار تمام نشود و عاقبت سر به پشیمانی و خسارت بیرون کند و اگر باورت نمیآید درنگر در فرعون و شداد و نمرود که با چندان هزار آلت و عدت و لشکر و ملک و بازو بکوشیدند و اندیشدند و خزینههای عالم خرج کردند تا ایشان را از آن ملک برخورداری باشد و نام نیکو بماند تا سالهای دراز ایشان را به نیکی و بزرگی یاد کنند و دوست دارند، چون به نام خدا پناه نگرفتند در آن کارخویش آن همه کارهاشان باژگونه شد و همه امیدهاشان نگوسار شد.

    دوستی خواستند، دشمن روی عالم گشتند. نیکنامی خواستند، بدنام عالم شدند. در دلها عظمت و حرمت خواستند، از پشه و مگس حقیرتر و ننگین تر شدند و اگر خواهی که این سخن روشنتر شود در حال انبیا نظر کن که ایشان هرکار که کردند، آغاز به این کردند و پناه به این نام گرفتند و خدمت این نام کردند و این نام را در میان جان و دل جا کردند و مال خود فدای این نام کردند و در بند قبول خلق نبودند که خلق ایشان را بد گویند، یا نیک گویند؛ در بند آن بودند تا خلق را به خدمت این نام کشند و در پناه این نام کشند و دربند آن نبودند که میان خلق، نیک نام باشند و نام ایشان بماند، بلکه دربند آن بودند تا این نام حق عزیز و معظم باشد و تعظیم این نام بماند و اگر نام خود را خواستند، هم از بهر این نام خواستند تا خلقان بشنوند که این نام بزرگ نامشان را چون بزرگ کرد و چون عزیز کرد، تا دیدههای خلق را بگشایند که راه غلط مکنید و اگر نام خود را میخواهید، نام خود را بهلید، این نام را بگیرد و اگر حرمت خود میخواهید، حرمت این نام را نگاه دارید و نام خود را فراموش کنید و این نام را یاد دارید که هرکه نام خود جست، نام خود را گم کرد و هر که نام خود را در این نام گم کرد، نیکنامی یافت تا ابد و از انبیا علیهم السلام مصطفی صلی الله علیه و سلم چست تر بود. در این خدمت نیکنامی او از دیگران افزون تر شد. چون دست در این نام زدند، مرغکان ضعیف ابابیل دمار از دماغ پیلان مـسـ*ـت برآوردند.

    برخوان:« الم ترکیف فعل ربک باصحاب الفیل»کوری آن کسانی که منکرند حرمت این نام را و چون پناه به این نام گرفتند، پشهای دمار از دماغ شهنشاه نمرود برآورد و لشکر زیور او را برهم زد. چون حرمت این نام را امتحان کردند، قرص ماه چهارده شبه بشکافت از بهر خدمت این نام و چون این نام را نوح پناه خود ساخت، از مشرق تا مغرب موجهای طوفان برخاست و صدهزار لشکر و قبیله را بر هم زد که میگویند که عالم هرگز چنین معمور نشده بود که در عهد نوح بود. هرگز چنان نامدار نشده بودند در عالم که در آن عهد بودند. هر کس به نام و حرمت خود مینازیدند و مـسـ*ـت میشدند و هر چند نوح، این نام را بر ایشان عرضه میکرد، قبول نمیکردند و در این نام به خواری نظر میکردند، زیرا صورت پرست بودند و این نام، موجی است که از دریای معنی برآمده است. چشمهای صورت پرستان را زهره نباشد که در اینجا نگرند تا خود را به هفتاد آب نشویند که:« لایمسه الاالمطهرون».

    نوح میگفت: اگر شما این نام را نمیبینید که چه عظیم است و چه بزرگ است، دیدهها را به اشک بشویید و زار زار بگریید و بر نابینایی و محرومی خویش واقف شوید و اگر شما نوحه نمیکنید، من تا میتوانم بر شما نوحه میکنم خدا مرا خود نام نوح کرد برای آنکه نوحه گر شما خواهم بودن. این ساعت که حقیقتهای شما درغرقاب هلاکت است، نوحه میکنم، امیدوارانه، چنانکه رنجور را چون مرگ نزدیک آید نوحهای میکنند اما هم امید میدارند و چون این غرقاب هلاکت است، من میبینم شما نمیبینید. پیشتر آید و دست در صورتهای شما زند. من بر بالای کشتی باشم هم نوحه میکنم اما نوحهٔ ناامیدانه که:« اغرقوا فادخلوا ناراً فلم یجدوا لهم من دون الله انصاراً»یعنی: چون این نام را خوار داشتند و تعظیم این نام نکردند و نوح را که دلال دولت این نام بود، التفات نکردند، عاقبت عزت این نام ایشان را بگرفت و نامهای ایشان را نگوسار کرد:« فقطع دابر القوم الذین ظلموا»و الحمدلله رب العالمین.
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    الحمدلله الذی اﻟﻒ بین عجائب الفطر، الغالب علی الکون بما قضی و قدر قسم المواهب علی البشرنافذ مشیتّه و انقاد کل جبار فی زمام الذل بحسن تقدیره و استکان کل کائن فی میادین صنعه و تدبیره احمده و الحمد مدعاه لزواید نعمه و اشکره و الشکر مستزید لغرائب کرمه، و اشهد ان لا اله الا الله وحده لاشریک له و اشهد ان محمداً رسول الله الملک الخلاق المبعوث الی مکارم الاخلاق الباعث بحسن العمل، الناهی عن اتباع الهوی و الزلل صلی الله علیه و علی آله و اصحابه و ازواجه الطیبین الطاهرین و سلم تسلیماً کثیراً.
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ملکا! این ممالیک و عبید و نیازمندان که به نیازهای صادق و نیتهای خالص در این موضع جمع آمدهاند، به امید رحمت تو، همه را به سعادات و مرادات دین و دنیا آراسته دار. امداد الطاف خود را از هر یک بازمگیر. خفتگان خواب غفلت را به تنبیه لطف خود بیدار گردان. شجرهٔ نهاد هر یک را به ثمرهٔ طاعات آراسته گردان. پادشاه وقت، شاه معظم، که ملجاء اقاصی و ادانی روی زمین است از تاب آفتاب نوائبش نگاه دار. قاعدهٔ ملک مستقیمش را به اَمداد و حفظ و اصناف تائید مؤسّس دار. رایت دولتش را به آیت نصر و طغرای سعادت و فیروزی و بهروزی آراسته دار. اقالیم ربع مسکون را از معدلت و سلطنت او سالهای دراز خالی مگردان. انصار وارکان دولت را که کلاه جاه از خدمت او یافتهاند و کمر طاعت او بر میان دارند، همه را سعادت و اقبال افزون دار.

    مجلس مولانا فلان الملهّ و الدیّن، نصیر الاسلام و المسلمین، ناصح الملوک و السلاطین، قامع البدعه، ناصر الشریعه، منشی النظر، مفتی البشر که استاد ناصح و مربی مشفق این دعاگوی است و التفات خاطر مبارک وی به هیچ جا از احوال این داعی جدا نیست، خداوندا، این آراستگی ذات که او را دادهای، سبب سعادت دین و دنیاوی وی گردان. آن دعایی که فرض و حتم است و افتتاح و ختم سخن جز بدان دعا نشاید، دعای مادر و پدر است که نشو و نما دهندهٔ این نهالند. خداوندا ایشان را در پناه افضال خود آسوده دار، همچنانکه این ضعیف را به زیر پر و جناح تربیت خود بپروریدند. جناح و پراحسان خود، بر سر ایشان دار.

    «پدر و مادری که ناز آرند

    انبیا عقل و روح را دارند»

    بزرگان و خویشان و دوستان که اینجا جمع آمدهاند، همه را در نور حضور رحمت خویش دار. همه را به دارالسلام جمع گردان. یا اله العالمین و یا خیر الناصرین، برحمتک یا ارحم الراحمین.

    «هر که از ما کند به نیکی یاد

    یادش اندر جهان به نیکی باد»

    علمای ملت و واعظان امت را سنت آن است که در افتتاح اقامت این خبر به حدیثی از احادیث طیبهٔ سید اولاد بنی آدم افتتاح کنند. اکنون این دعاگوی مخلص میخواهد که بر همان صراط المستقیم قدم زندو در همان منهاج قویم سلوک نماید.

    «گر ترا بخت یار خواهد بود

    عشق را با تو کار خواهد بود

    عمر بی عاشقی مدان بحساب

    کان برون از شمار خواهد بود»

    حدیث: روی عن عمر بن الخطاب رضی الله عنه انه قال: قال رسول الله صلی الله علیه و سلم:« من خرج من ذل المعاصی الی عز التقوی اغناه الله بلامال و اعزه بلاعشیرة و من رضی من الله بالیسیر من الرزق رضی الله عنه بالقلیل من العمل».

    ترجمهٔ حدیث و پارسی خبر آن است که امیرالمؤمنین عمر خطاب رضی الله عنه آن محتسب شهر شریعت، آن عادل مسند اصل طریقت، آن مردی که چون درهٔ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت، ابلیس را زهرهٔ آن نبود که در بازار وسوسهٔ خویش به طراری و دزدی، جیب دلی بشکافد، که :« ان الشیطان لیفر من ظلّ عمر»عاشقی بود بر حضرت که هرگز نفاق، راه وفاق او نزد. صادقی بود در خدمت که هرگز دهر پر مداهنت، به روغن خــ ـیانـت، فرق دیانت او چرب نکرده بود.

    زهره دارد حوادث طبعی

    که بگردد به گرد لشکر ما

    ما به پر میپریم سوی فلک

    زانکه عرش است اصل و جوهر ما

    «لولم ابعث لبعثت یا عمر»ای مخاطب خطاب:« حسبک»و ای معاتب عتاب:« و من اتبعک»اگر مرا که محمدم به پیغامبری از حجرهٔ«لولاک لما خلقت الافلاک»بیرون نفرستادندی، ترا که عمری به حکم عدل، اهمیت آن بودی که با منشور«بلغ» به میدان رسالت آخر زمانیان فرستادندی این عمر که شمهای از فضایل او شنیدی، چنین روایت میکند از سید ممالک و خواجهٔ مسالک، آن مردی که قمر در خدمت او کمر بستی که: «اقتربت الساعه و انشق القمر»اول مرغی که درسحرگاه محبت، نطق صدق زد او بود. پیش از همه نوشید*نی اتحاد نوشید و قبای استعداد پوشید.

    «گنجینهٔ اسرار الهی ماییم

    بحر درر نامتناهی ماییم

    بنشسته به تخت پادشاهی ماییم

    بگرفته زماه تا به ماهی ماییم»

    هنوز گذریان وجود، در بازار شهود ننشسته بودند، هنوز نه ولولهٔ مَلَکْ بود، نه مشعلهٔ فلک، نه سمک در زیر زمین جنبیده، نه سماک بر افلاک درخشیده، هنوز نقاشان قدر این صفهٔ گچ اندود صف آسمان را پردهٔ لاژوردی نکشیده بودند، هنوز فراشان قضا، فضای این چار طاق عناصر در بیدای وجود نزده بودند که نور وجود من که صبح شهود بود، از مشرق«انا ارسلناک»لمعان نموده، به امر«کن»هست گشتم و به نوشید*نی«قل»مـسـ*ـت گشتم تا نوبت نبوت من، نوبتیان قضا، بر در سراپردهٔ آدم نزده بودند، هیچ فرشتهای را زهرهٔ آن نبود که پایهٔ تخت آدم را ببوسد.

    «مقصود ز عالم آدم آمد

    مقصود ز آدم آن دم آمد»

    چون به عالم وجود آمدم، مستخبران روزگار به استفسار حال من آمدند.

    ای مسند تو ورای افلاک

    قدر تو و خاک توده، خاشاک

    طغرای جلال تو لعمرک

    منشور ولایت تو لولاک

    نه حقه و هفت مهره پیشت

    دست تو و دامن تو زان پاک

    نقش صفحات رایت تو

    لولاک لما خلقت الافلاک

    که محمدا تویی عادل، تویی در شهر شریعت. گفتم چه جای این است! که همهٔ پیغامبران منشور عمل توکیل درمن یافته اند. دم آدم، فتح نوح، درسِ ادریس، مؤانست موسی، حدیث شیث، تبجیل اسماعیل و خلت خلیل، همه با من است.

    کشتی وجود مرد دانا عجب است

    افتاده به چاه مرد بینا عجب است

    کشتی که به دریا بود آن نیست عجب

    در یک کشتی هزار دریا عجب است

    محمدا به چه کار آمدهای؟ آمدهام تا رندان محلت کفر را ادب کنم. مستان خرابان شرک را حد زنم.

    روزی مهتر عالم و سرور بنی ادم نشسته بود و صحابه در پیش او حلقه زده، آن صدیقان صادق، آن خموشان ناطق، راز را با حضرت بی نیاز فرستاده بودند تا آن عنقای عالم غیب به آواز «قل» آید و آن هزار دستان بوستان معرفت به شاخگل آید و نوای عاشقانه بسراید و مراد دین و دنیا برآید. مهتر عالم، سر دُرج دُر اسرار بگشاد و این لفظ بر نطع بازرگانان جانباز جانان طلب معنی نهاد و چنین فرمود که: «من خرج من ذل المعاصی الی عزالتقوی» هرکه قدم از ذل معصیت، بی تهمت ریا و غفلت به صحرای پرهیزگاری و ترسکاری نهد وکیمیای تقوی را به دست طلب معنی بر مس نفس سحارۀ غدّارۀ مکّارۀ امّاره افکند و به قدم مجاهده سوی انوار مشاهده رود، «اغناه الله بلامال» کمال فضل الهیت به محض لطف ربوبیت، این بنده را بی مال توانگر گرداند.

    بس که شنیدی صفت روم و چین

    خیز و بیا ملک سنایی ببین

    تا همه دل بینی بی حرص و بخل

    تا همه جان بینی بی کبر و کین

    پای نه و عرش به زیر قدم

    دست نه و ملک به زیر نگین

    گاه ولی گوید: هست او چنان

    گاه عدو گوید: هست او چنین

    او ز همه فارغ و آزاد و خوش

    چون گل و چون سوسن و چون یاسمین

    تقوی پیرایهٔ او گردد، پرهیزگاری سرمایهٔ او باشد. عاملان، توانگری به کثرت مال دانند.

    مرغی که خبر ندارد از آب زلال

    منقار در آب شور دارد همه سال

    توانگری، توانگری دل است نه « الغنی، غنی القلب لاغنی المال » : اما غلط کردهاند که میفرماید مهتر عالم توانگری مال.

    درمی چند و دیناری چند، از مکان کان فانی، به صنع صانع و ابداع مبدع، گلغونهٔ حمرت برصفحات او کشیده، رنگی و هنگی به وی داده، ضرابان رعنا، نقشی و دایرهای بر وی کشیده و به کورهٔ امتحان درآورده دست به دست و شهر به شهر، گشتن پیشه کرده، چه لایق عشقبازی بندگان حضرت و شاهان با غیرت باشد.

    مه دوش به بالین تو آمد به سرای

    گفتم که ز غیرتش بکوبم سروپای

    مه کیست که او با تو نشیند یک جای

    شبگرد جهان دیدهٔ انگشت نمای

    عاقلان توانگری از این دانند اما غلط کردهاند، اما عاشقان حضرت حق، توانگری از آن دانند که در دار الضّرب نماز، سبیکهٔ راز و سکهٔ نیازدارند.

    ملک تعالی در حق عالم غدّار

    ندای فاعتبروا کرد یا اولی الابصار

    زمانه بر مثل لعبت است مرد فریب

    چو نیک درنگری زنگی است مردم خوار

    آورده اند که روباهی در بیشهای رفت. آنجا طبلی دید آویخته در پهلوی درخت افکنده، و هر باری که بادی بجستی، شاخ درخت بر طبل رسیدی، آواز بلند به گوش روباه آمدی. روباه چون بزرگی طبل بدید و بلندی آواز بشنید، از حرص طمع دربست که گوشت و پوست او درخور شخص و آواز او باشد. همهٔ روز تا به شب بکوشید و به هیچ کاری التفات نکرد تا به حیلهٔ بسیار به طبل رسید که گرد طبل خارها بود و خصمان بودند. چون بدانجا رسید و آن را بدرید، هیچ چربویی نیافت. همچون عاشقان دنیا به شب هنگام مرگ، نوحه آغاز کرد که:

    صیدم بشد و درید دام این بتر است

    می، درد شد و شکست جام این بتراست

    دل سوخته گشت و کار خام این بتراست

    دین ضایع و دنیا نه تمام، این بتراست

    اما روشن چشمان معرفت و سرمه کشیدگان حضرت، در این بیشهٔ روباه، به آواز طبل التفات نکنند، شکار شکار باقی جویند.

    آن شب روان که در شب خلوت سفر کنند

    در تاج خسروان به حقارت نظر کنند

    آن راکه درگوش آواز وحی «قل» است، او را چه جای پروای آواز دهل است؟

    سوری که در او هزار جان قربان است

    چه جای دهل زنان بی سامان است

    * * *

    با همت باز باش و با کبر پلنگ

    زیبا به گـه شکار و پیروز به جنگ

    کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ

    کاینجا همه آواست و آنجا همه رنگ

    و صادقان، نقد دل را ازکان حقیقت جویند وزر خالص اخلاص از آنجا حاصل کنند و سکهٔ شهود بروی نویسند، حسین منصوروار، سر در بازند، ابا یزید وار از عین عشق، سکهٔ «سبحانی ما اعظم شأنی» برآرند. نی هرکس این زر را تواند دید، ونه هر دل این درد تواند کشید. محمدی باید تا از چمن یمن اینگل چیند که: «انی لأجد نفس الرحمن من قبل الیمن». مجنون صادق باید تا این رمز بغمز آرد که:

    ارادوالیخفواقبرها عن محبها

    فطیب تراب القبر دل علی القبر

    ای دوست من! راه بس نزدیک است، اما راهرونده بس کاهل است.

    هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون می برم

    عالمی از عالم وحدت، به کف می آورم

    تخت و خاتم نی و کوس «ربّ هب لی» می زنم

    طور و آتش نی و در اوج «اناالله» میپرم

    هرچه آب روح میبینم، به دریا می نهم

    هرچه نقد عقل مییابم، در آتش میبرم

    من چون طوطی وجهان درپیش من چون آینه است

    لاجرم معذورم و جز خویشتن میننگرم

    هرچه عقلم از پس آیینه تلقین می کند

    من همان معنی به صورت در زبان میآورم

    از برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتم

    وز ورای چار طاق چرخ بینی منظرم

    ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات

    گرچه باور نایدت، هم خضر و هم اسکندرم

    بر زبان «ان نعبدالاصنام» بودم تاکنون

    دل به «انی لااحبّ الآفلین» شد رهبرم

    درقلادۀ سگ نژادان گرچه کمتر مهره ام

    در طویلهٔ شیرمردان، قیمتی تر گوهرم

    ای در همهٔ کویها بیگانه، وی در همهٔ نقدها نَبَهْره، نمیدانیکه اینکار،کردنی است نیگفتنی و این دنیا، گذاشتنی است، نه داشتنی. ابراهیم ادهم را رحمة اللّه علیه میآرندکه چون به راه حق آشناگشت و دیدۀ دل او به عیب این جهان بیناگشت، هرچه داشت، درباخت. گفتند: ابراهیما! چه افتادت در دقّ رقّ، تن بگداختی، حرارت مرارت هجر، کام وجودت تلخ گردانید و در زلف مسلسل دین، موی شدی در مملکت بلخ، به صبوری تلخ، شه رخ زدی؟

    از حالگدانیست عجب، گر شود او پست

    تیغ غم تو از سر صد شاه، سرافکند

    روزی پسر ادهم، اندر پی آهو

    مانند صبا مرکب شبدیز درافکند

    دادیش یکی شربت، کز لـ*ـذت بویش

    مستیش به سر بر شد و ز اسب برافکند

    گفتند همه کس به سرکوی تحیّر

    مسکین پسر ادهم، تاج و کمر افکند

    از نام تو بود آنکه سلیمان به یکی مرغ

    در ملکت بلقیش شکوه و ظفر افکند

    از یاد تو بود آنکه، محمد به اشارت

    غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند

    ابراهیم ادهم رحمة الله علیه میگوید: زندانی دیدم و مرا قوت نی، قاضی عادل دیدم و مرا حجت نی. ندایی شنیدم: اگر ملک جاویدان خواهی، بهکار درآ، و اگر وصل جانان خواهی، از جان برآ، اگر منعم میطلبی، عاشقیکن، و اگر نعمت میخواهی بندگی کن. هدهد شو تا سلیمان، نامهٔ بلقیس به تو دهد. باد شو تا یعقوب خبر وصل یوسف از تو پرسد. چون تذرو، رنگین مباش.

    هدهد روزی چندی از پیش سلیمان غایب شد. در اقلیم جهان سفرکرد. در دوران زمان نظرکرد. آوازۀ ملک بلقیس بیاورد. سلیمان بر تخت ملک نشسته بود ولشکر سلیمان مستمع و هر روز بامدادکه آفتاب، سر از دریچهٔ عقبهٔکوه برکردی، تیغ زر اندوه از قراب مشرق برکشیدی، خاکیان را خلعت نور بخشیدی جن و انس به اطراف تخت سلیمان میآمدند.

    شیر، شر و شور درگذاشته،که چه میفرمایی؟گرگ، با میش، آشناگشتهکه چه می گویی؟ شاهین و تذرو منقار نقار در باقیکردهکه فرمان چیست؟ اگر موری در جوف صخرۀ صما غمی و همی گفتی، سلیمان، مضمون غم وهم و حرکاتش را بشنیدی و بدانستی.

    روزی باد، به حکم توسنی، از راه سرعت حرکت، در انبان آرد پیرزنی درآمد و آن آرد پیرزن را بریخت.

    پیرزن از تهور باد به تظلم به حضرت سلیمان آمدکه ای ولیعهد امر حق و ای فیصل اعاجیب مقامات و مهمات خلق، زن درویشم بادکه به حکم توست در میدان «وسخرناله الریح» میشد، فعل «ویرسل الریاح» به رسم ذات نامحسوس خود در انبان آرد من آمد و آردم بریخت. تاوان آرد من از باد بستان، یا باد را ادبکن، تا بار دیگر گرد دست رست بیوه زنان نگردد.

    سلیمان گفت: هم باد را ادب کنم و هم ترا ضمان و غرامت بکشم. بروید از کسب زنبیل بافی من، تاوان آرد پیرزن بدهید و باد را به زندان حبس کنید تا بدانید که بادی را که نه مکلف است و نه مخاطب، از بهر حق پیرزنی حبس می‌کنند. عدل «لمن الملک الیوم» ظالمانی راکه دل پیر و جوان را به ظلم کباب کنند، فرو نخواهدگذاشتن «ولاتحسبن الله غافلاً عما یعمل الظالمون».

    اذا خان الامیر وکاتباه

    و قاضی الارض داهی فی القضاء

    فویل ثم ویل، ثم ویل

    لقاضی الارض من قاضی السماء

    * * *

    فلیتک تحلووالحیاة مریره

    ولیتک ترضی والانام غضاب

    ولیت الذی بینی و بینک عامر

    وبینی و بین العالمین خراب

    اذا صحّ منک الود فالمال هی

    وکل الذی فوق التراب تراب

    * * *

    گفت یک روز صوفئی به هشام

    کای زما همچو شیر خون آشام

    روستا پرزبی نوایی توست

    هرکجا مسجدی گدایی توست

    خون ما شد ز تو سیاه چو شب

    نان توگر سپید شد چه عجب؟

    پیش هشام کوفی از صَجِری

    این همی‌گفت های های گری

    گرم شد زان حدیث سرد هشام

    لیک از حلم نوشکرد آن جام

    گفت خواهند کهتران انصاف

    لیک نز راه جهل و استخفاف

    آن شنیدم من از تو این دیدم

    اینت بخشودم، آنت بخشیدم

    کانکه او دانش و خطر دارد

    مالش شاه و تاج سر دارد

    ستم از مصلحت نداند عام

    انتقام از ادب نداند خام

    آفتابی که در جهان گردد

    بهر خفاشکی نهان گردد؟

    آفتاب اصل چرخ وگنج آمد

    گرچه خفاش از او به رنج آمد

    به ذات پاک ذوالجلالکه قدم از قدم برندارند روز حساب تا از عهدۀ این سه سئوال بیرون نیایند. چنانکه سید عالم میفرماید: «لایرفع المومن قدماً عن قدم حتی یسال عن ثلث: عن عمره فیما افناه و عن شبابه فیما ابلاه و عن ماله من این اکتسبه و فیما انفقه»

    فردای قیامت هیچ بندهای را فرو نگذارند تا از عهدۀ این سه سئوال بیرون نیاید: یکی سئوالکنندکه عمر عزیز را درچه گذاشتی؟ دوم آنکه جوانی به چه چیز رسانیدی به سر؟ سوم آنکه دنیا را ازکجا جمعکردی و به کجا به کار بردی؟

    هرکس را در دنیا دعوی است. باش تا داغ عزل برگوش مدعیان زنند و این ندا به سمع عالمیان دردهندکه: «یوم تبلی السرائر» امروز روزی استکه پردهها را برداریم و همه را به صحرا بیرون آریم و همه را زبانها مهر کنیم: «هذا یوم لاینطقون».

    ای حریقان آتش شهوات

    وی غریقان قلزم خطرات

    چند از این حرص و چند از این خواهــش نـفس

    چند از این فسق و چند از این زلاّت؟

    چند از این هزل و چند از این هذیان

    چند از این فعل و چند از این طامات؟

    چند از این مکرو چند از این تلبیس

    چند از این رسم و چند از این عادات؟

    الحذر زین سرای مرد فریب

    الهرب زین رباط پر آفات

    در بهار حیات بفرستید

    نفسی خوش سوی رمیم و رفات

    کوس دولت همی زنید امروز

    برکشید از نیاز دل رایات

    کیسه های امید بر دوزید

    این دم لطف و رحمت است وصلات

    ای خداییکه لطف تو سازد

    سال و مه را وظیفهٔ میقات

    زرگر صنع تو مرصّع کرد

    گوی زرین حلیهٔ اوقات

    شبه معذرت ز ما بپذیر

    ای کریم از قلادۀ طاعات

    در طلب، پوینده چون باد باش. زهر بیماریش چون شکرنوشکن. دل را بگوی تا عافیت را بدرودکند. تن را بگوی تا سلامت را تبرا دهدکه هرکه خانهای بر لب دریاکند، موج بسیار بیند و هرکه دعوی محبت کند، زهر بلا و محنت بسیار چشد.

    تا درنزنی به هر چه داری آتش

    هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش

    قرأ المقری بیار ای مقری، سلاسل جلاجل اجزای عاشقان را به الحان قرآن بجنبان. بگو که: بسم الله الرحمن الرحیم.

    بسم الا له مسبب الاسباب

    لعباده و مفتح الابواب

    ورضیت بالرحمن ربی محسناً

    فهو الذی یعطی بغیر حساب

    و رجوت مغفره الرحیم المرتجی

    عندالذنوب الغافر التّواب

    ای عمر به باد داده، مـسـ*ـتی؟

    تا چند از این هواپرستی؟

    درهای جفا همه گشادی

    درهای وفا همه ببستی

    عهدی که خدای با تو بسته است

    آن عهد خدای را شکستی

    پیوسته چراکنی شکایت

    از رنج و عنا و تنگدستی

    حسرت چه خوری ندارت سود

    گر نیست شوی به رنج هستی

    بسم الله نام آن ملکی استکه رستگاری بندگان در رضای اوست. هرکه را عزی است، از فیض فضل اوست هرکه را ذلّی است، ازکمال عدل اوست بقای عالمیان به مشیت اوست. فنای آدمیان به ارادت اوست. هرکجا عزیزی است، آراستهٔ خلعتکرم اوست، هرکجا ذلیلی است، خستهٔ قهر اوست از زیر زنّار باریککه برمیان بیگانگان بسته است، این آواز میآیدکه: «وهو العزیز القدیر» از ریشهٔ طیلسانکه برکتف عارفان افکنده است این آواز میآیدکه: «و هو اللطیف الخبیر».

    بسم الله آن نامی استکه بلقیس را در عهد سلیمان از دست تلبیس ابلیس بازستد. سلیمان چون بشنیدکه بلقیس در شهر سبا، خلقی را مسخر خودکرده است و از راه حق به باطل میبرد، نامهای بنوشت در دو انگشت خطکه: «انه من سلیمان و انه بسم الله الرحمن الرحیم»، هدهد را پیک ساخت به رسولی از حضرت خویش به ولایت آنگمراهان فرستاد تا آن منقطعان بادیهٔ تهمت را به نور مشعلهٔ هدایت از ظلمت ضلالت برهاند و بلقیس را از دست تلبیس ابلیس به صحرای تحقیق و تقدیس آرد.

    آن مرغک ضعیف به پرفر، بر اوج هوا طیرانکرد، در ولایت ضلالت شد. برگوشهٔ کنگرۀ ایوان بلقیس نشست. ره میجست تا به حضرت بلقیس در رود روزنی دید، از خلوت خانهٔ بلقیس به صحرا بازگشاده. بدان روزن درپرید. بلقیس را خفته دید. نامهٔ دعوت برکنارش نهاد و به منقار، زخمی بر سـ*ـینهٔ بلقیس زد و به نظاره درگوشهٔ طاق اشتیاق نشست.

    بلقیس از خواب درجست، لرزه بر وجودش افتادهکه این،که تواند بودکه به چندین حجاب و دربند درآید و ما را به قهر زخم خویش بیدارکند؟ خصمی عظیم باشد که به چندین ایوانهای حصین و در بندهای آهنین درگذرد سر برکرد وکسی را ندید. متحیر شد. نامهای در دعوت مسلمانی دید برکنارش افتاده. نامه را بازکرد، سطری دید نبشه چشمش بر نقطهٔ بای بسم الله افتاد. دلش در صمیم سـ*ـینهٔ میم شعلهای زد. کبک دلش، صید باز ایمان شد. گفت: آخر این نامه را پیکی بباید و چشم را بمالید وگرد خانه نظر میکرد، ناگهان، مرغ ضعیف دید برگوشهٔ طاق سرای نشسته. با خودگفت: پیک این نامه، این مرغ باشد؟ ای عجب، پیکی بدینکوچکی و پیغامی بدین عظیمی!

    ای دوستان من! مراد من از سلیمان، حضرت حق است و مراد از بلقیس، نفس امّاره و مراد از هدهد، عقل است که درگوشهٔ سرای بلقیس نفس هر لحظه منقار اندیشهای در سـ*ـینهٔ بلقیس میزند و این بلقیس نفس را از خواب غفلت بیدار میکند و نامه بر او عرض میکند.

    طلب ای عاشقان خوش رفتار

    طرب ای نیکوان شیرین کار

    تا کی از خانه، هین ره صحرا

    تا کی ازکعبه، هین در خمّار

    در جهان شاهدی و ما فارغ

    در قدح جرعهای و ماهشیار

    زین سپس دست ما و دامن دوست

    زین سپس گوش ما و حلقهٔ یار

    خیز تا زاب روی بنشانیم

    گرد این خاک تودۀ غدّار

    ترکتازی کنیم و در شکنیم

    نفس زنگی مزاج را بازار

    و نفعنا الله ایانا و ایاکم و صلی الله علی نبینا محمد و آله اجمعین.
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    الحمدلله المتوحد بالکبریاء المتفرد بخلق الاشیاء، مولج الضیاء فی الظلام و الظلام فی الضیاء محیی الاموات و ممیت الاحیاء، تعزز بالمجد و الثناء و تعالی عن الزوال و الفناء، قدمه منزه عن تقدیر الابتداء و بقاؤه مقدس عن توهم الانتهاء، غرقت فی بحار سرمدیته عقول العقلا و برقت فی وصف صمدیته علوم العلماء و نشهد ان لا اله الا الله و نشهد ان محمداً عبده و رسوله، سید الانبیاء و امام الاتقیاء و شفیع الأمة یوم الجزاء و خیر من عرج به الی السماء الی محل الکرامه و الاصطفاء صلی الله علیه و علی آله و اصحابه خصوصاً: علی ابی بکر الصدیق، معدن الصدق و الوفاء و علی عمربن الخطاب الفاروق بین الحق و المراء و علی عثمان ذی النورین ذی الحلم و الحیاء و علی علی بن ابیطالب صاحب السیف و السخاء و علی جمیع المهاجرین و الانصار و الامناء و سلم تسلیما وکثیراً.
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ملکا و پادشاها! در این لحظه و در این ساعت، تحف تحیات و صلات صلوات به روان پاک سید المرسلین، چراغ آسمان و زمین، محمد رسول الله در رسان، بیضه‌های اعمال نهادهایم بر خاشاک از آسیب چنگال گربهٔ خواهــش نـفس نگاه دار. ماهرویان عمل، کاهربایی دارند در دل ما، خداوندا! ما را هنگی و قوتی بخش تا ربوده نشود. تن شوره گشتهٔ ما راکه از آب شور حرص، شوره گشته است، به توفیق مجاهده، پاک و طیب گردان. دل ما راکه از خیل خیال وسوسه‌ها پای کوب گشته است، به باران توفیق و خضر طاعات مزین گردان. تابهٔ طبع ما را از صدمهٔ سنگ سنگین دلان نگاه دار. به وقت مرگ چون مرغ جان ما از قفص قالب، بیرون خواهد رفتن، شاخهای درخت سبز سعادت، مرغ روح ما را بنما تادر آرزوی آن، پر و بال خوش بزند و به نشاط بی اکراه بیرون پرد.

    هم تو به عنایت الهی

    آنجا قدمم رسان که خواهی

    از ظلمت تن رهاییم ده

    با نور خود آشناییم ده

    روزیکه مرا ز من ستانی

    ضایع مکن از من آنچه دانی

    و آن دمکه مرا به من دهی باز

    یک سایهٔ لطف بر من انداز

    تا با تو قرین نورگردم

    چون نور ز سایه دورگردم

    آن سایه نهکز چراغ دور است

    آن سایه که از چراغ نور است

    من بیکس و رختها نهانی

    هان ایکس بیکسان تو دانی

    تا چندکنم ز مرگ فریاد

    گر مرگم از اوست مرگ من باد

    گر بنگرم آنچنانکه رای است

    آن مرگ نه مرگ، نقل جای است

    از خوردگهی به خوابگاهی

    وز خوابگهی به بزم شاهی

    که: «والناشطات نشطا». افتتاح مقالات به حدیثیکنیم از احادیث مصطفوی صلوات الله علیه لقد جاء فی «دُرر الاخبار» عن النبی المختار علیه افضل الصلوات و اعلاها و اکمل التحیات و اسناها انه قال لحارثه صباح یوم: «کیف اصبحت یا حارثه؟ قال: اصبحت مومناً قال: ان لکل حق حقیقه فما حقیقة ایمانک؟ قال: عزلت نفسی عن الدنیا فاظماءت نهاری و اسهرت لیلی فکاءنی انظر الی عرش ربی بارزاً وکانی انظر الی اهل الجنه یتزاورون و الی اهل النار یتغاوون فقال النبی: «اصبت فالزم» ثم اقبل الی اصحابه وقال: «هذا عبدا نوّر الله قلبه بنور جلاله». سید المرسلین، چراغ آسمان و زمین صلی الله علیه و سلم روزی میان یاران نشسته بود روی، به حارثهکرد وگفت: ای حارثه! امروز چون برخاستی از خواب؟ گفت: مؤمن برخاستم. مؤمن راستی، مؤمن حقیقی، مؤمن بیگمان و تقلید.

    آن جایکه احرار نشینند، نشستیم

    وان کار که ابرار گزیدند، گزیدیم

    دیدیم که در عهدۀ صدگونه وبالیم

    خود را به یکی جان ز همه باز خریدیم

    مارا همه مقصود به آمرزش حق بود

    المنة للهکه به مقصود رسیدیم

    پیغامبر صلی الله علیه و سلم فرمودکه: هر راستی را نشانی است و هر حقیقتی را علامتی است. نشان ایمان تو چیست؟

    گفت: یا رسول الله! من از دنیا دور شدم که دنیا را دام غرور دیدم و حجاب نور دیدم. به روز، تشنه صبرکردم و شب، بیدار بودم و این ساعت معین عرش رحمان را به چشم ظاهر میبینم، چنانکه خلق، آسمان را میبینند و اهل بهشت را میبینم به این چشم ظاهر، میان بهشت یکدیگر را زیارت میکنند و کنار می‌گیرند و اهل دوزخ را با این چشم می‌بینم که غریو می‌کنند و فریادشان به گوش ظاهر می‌شنوم.

    رسول صلی الله علیه و سلم فرمود: «اصبت فالزم»: یافتی، راه راست دیدی. آنچه میبینی هم بر این روش محکم باش، تا آنچه دیدی مقام تو شودو ملک تو شود، زیرا دیدن دیگر است و ملک شدن دیگر. بعد از آن رسول صلی الله و علیه و سلم رو به یارانکرد و فرمود: «هذا عبد نوّر الله قلبه بنور جلاله»: این بنده، آن بنده استکه خدای عزو جل.

    آن سرمه کش بلند

    بینان در بازکن درون نشینان

    چشم دل این مرد را سرمهٔ معرفت کشیده است و چشم و دل او را منور گردانیده است.

    گر پردۀ هستیت بسوزی به ریاضت

    بیرون شوی زین ورطه که این خلق در آن است

    پنهان شوی از خویش و ز کونین بیکبار

    بر دیدۀ تو این سر آنگه بعیان است

    این عالم نفی است، در اثبات توان دید

    سرگشته در این واقعه این خلق از آن است

    چون حارثه طاعت خود را پیش آوردکه روز به روزه بودم و شب بیدار و از دنیا دور شدم تا اینها دیدم و شنیدم، آنچه خلق نمیبینند و نمیشنوند، رسول صلی الله علیه و سلم به لطف او را بیدارکردکه نماز خود را مبین، نیاز خود را مگو، آن به عنایت و بخشش حق دان.

    از ما و خدمت ما چیزی نیاید ای جان

    هم تو بنا نهادی، هم تو تمامگردان

    دارالسلام ما را، دارالملام کردی

    دارالملام ما را، دار السلام گردان

    باز سپیدی پرید از دست شاه به دستوری برگوشهٔ بام نشست. طفلان در فر و جمال آن باز حیران شدند. تی تی و توتو می‌کنند و از دور میپندارندکه آن باز سلطان، از بهر تی تی و توتوی ایشان نشسته است. ندانندکه آن باز به عنایت پادشاه به گوشهٔ آن ویرانه نشسته است. «نور الله قلبه بنور جلاله» یعنی مگوکه روز چنینکردم و شب چنانکردم، الا بگوکه آن خداوندیکه روز را منورکرد و شب را مسترکرد به عنایت خویش و بخشش خویش بر دل و دیدۀ من رحمت کرد.

    دل کیست کو حدیث خود و درد خود کند

    پیدا بود که جنبش دل تا کجا رسد!

    «لاتکونوامن ابناء العمل وکونوا من ابناء الازل» زاهدان از عمل اندیشندک ه چنین کنیم و چنان کنیم. عارفان از ازل اندیشند که حق چنین کرد و چنان کرد و از های و هوی عمل خود نیندیشند.

    عارفان چون دم از قدیم زنند

    های و هورا میان دو نیم زنند

    «الزاهد یقولکیف اصنع و العارف یقولکیف یصنع»

    زاهد از ترس گفته من چه کنم

    در میان چنین محن چه کنم

    عارف از عشق گفته او چه کند

    عجب از بهر من خدا چه تند

    نظر آن بود به سوی خودی

    که کنم نیک و نگروم به بدی

    نظر این بود به سوی خدا

    نگرد دائما به روی خدا

    نظر الزاهدین فی الاعمال

    نظر العارفین فی اضمحلال

    صحوة الزاهد من الاعمال

    سکرة العارف من الاجلال

    عمل البر متکا الزاهد

    مطمح العارف لدی الواحد

    ذایری نفسه بفعل البرّ

    ذاک للحق شاهد فی السر

    ذاک احسانه مدی معدود

    عارف الحق هادم المحدود

    ذاک فی الارض عمره یفنی

    عارف الحق فی البقاء سماء

    زاهد اندر میان خوف و رجا

    عارف الحق طارفوق حجی

    مسکن الزاهدین فی ذا الفرش

    همة العارفین فی ذی العرش

    زاهد می گوید: آه آه چه کنم من؟ عارف می‌گوید: آه تا او چه کند؟

    سیر زاهد هر مهی یک روزه راه

    سیر عارف هر دمی تا تخت شاه

    * * *

    رخ چو بنمود آن جمال، تو را

    پاک بر بود آن کمال، تو را

    * * *

    هرکه آید به سوی او ز حقیقت خبری

    اندر او از بشریت بنماند اثری

    التفاتی نبود همت او را به علل

    گر همه علت گیرد ز علی تابه ثری

    هرکه از خود متلاشی شود و محو ز خویش

    به سوی او کند از عین حقیقت نظری

    جوهری بیند صافی متحلی به حلل

    متمکن شده در کالبد جانوری

    تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او

    رودگر شود تو به تحقیق، که اوشدد گری

    * * *

    زاهدی چیست؟ ترک بد گفتن

    عاشقی چیست؟ ترک خود گفتن
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آورده اندکه پادشاهی بود، عالمی، عادلی، خدای ترسی، رعیت پرسی خداوندا! پادشاه عهد ما را برداد و عدل و انصاف ثابت دار و آن پادشاه را امیران بودند. بعضی اهل قلمکه تدبیر ملک را از مدبرات امر تعلیمکرده بودند. قلمشان چون قلم فرشته در دست راست، نرفتی الا به خیرات. مکرو تزویر و مظلوم شکنی را زهره نبودیکهگرد دفتر و قلمشانگشتی. دفترهای ایشان، در دیوان روشنایی دادی، همچون نامهٔ مؤمنان در دیوان قیامت و بعضی بندگان، اهل شمشیر و عَلَمْ بودند، جانباز.

    در رزم چو آهنیم و در بزم چو موم

    بر دوست مبارکیم و با دشمن شوم

    یک غلامی بود بی دست و پا تر از همه. در قلم او را هنری نی، در علم او را قدرتی نی. پادشاه او را از همه دوستتر داشتی و مقربتر از ایشان بود و راز ایشان با اوگفتی و راز او با ایشان نگفتی و خلعتها و جامگیهای او، از ایشان افزون بودی، وسوسه، سرمهٔ حسد در دیدۀ ایشان میکشید، چنانکه در قصهٔ یوسف و برادران، عنایت پدر با یوسف بود. و برادران، پنهان دست میخاییدند از غضب و حمیتکه «اذ قالوا لیوسف و اخوه احب لی ابینامنا»، با هم به خلوت میگفتند: آخر به چه هنر، به چه خدمت، به چه صورت او را بر ما چندین فضیلت نماید؟ و چونکسی بدکسیگوید در غیبت، بر دل و رخ او داغ عداوت بنویسند تا چون بهم رسند، بینایان بینند و نابینایان همگمان برند.

    آنهاکه محققان و ره بینانند

    احوال تو را یکان یکان می دانند

    لیکن بهکرم پردۀکس ندرانند

    زان سان که زمانه میرود، می رانند

    پادشاه و آن غلام خاص در پیشانی امیران و در چشم ایشان و درگفت ایشان، بداندیشی و بدگویی ایشان می دیدند. لابد اثر غیبت در پیشانی و درچشم ایشان وگفت پیداست. چنانکه خدای تعالی میفرماید مر رسول را از بهر غیبت منافقانکه: «ولتعرفنهم فی لحن القول»، اما میدانستند و نادانسته میکردند.

    می‌دان و مگو تا نشود رسوایی

    زیبایی مرد، هست درگنجایی

    روز رسوائی خود در پیش است. «یوم تبلی السرائر» باشدکه پیش از آن روز توبهکند، حالی او را رسوا نکنیم. آن امیران با یکدیگر میجوشیدندکه چهکنیم پادشاه است. حاکم است. دست، دست اوست. اگر بی انصاف است که گویدکه مگو؟ و اگر روز را شبگوید،که گویدکه خطاست؟

    گر قامت سرو را دوتا میگویی

    ور ماه دو هفته را جفا می گویی

    اندر همه عالم این دل و زهره که راست؟

    تا با تو بگویدکه چرا میگویی؟

    * * *

    جننّا بلیلی و هی جنّت بغیرنا

    و اخری بنا مجنونة لانریدها

    * * *

    ما عاشقیم بر تو، تو عاشق بر آینه

    ما را نگاه بر تو، ترا اندر آینه

    از دود آه خویش، جهان را سیه کنم

    تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه

    روزی از آن امیران یکی که گرم دماغ تر بود و بی صبرتر بود،گفت: ای امیران، و ای برادران اگر شما را صبر هست، مرا باری صبر نیست. امروز بروم، زانو زنم به خدمت سلطان و خاک بر سرکنم، اگر بگویدکه: چیست؟ بگویم:

    گفتی که سرشک تو چراگلگون شد؟

    چون پرسیدی راست بگویم چون شد:

    خونابهٔ سودای تو میریخت دلم

    چون جوش برآورد، ز سر بیرون شد

    * * *

    کارم چو زغم به جان رسانیدی بس

    دودم به همه جهان رسانیدی بس

    از پوست برون رفت مکن بی رحمی

    چونکارد به استخوان رسانیدی بس

    گفتند: ای برادر راست میگویی، الا از بهر خاطر ما روزی چند صبرکنکه «الصبر مفتاح الفرج». گفت: صبر کنم تا چه شود؟گفتند: تا فرصت نگاه داریم.

    مرغ را بینی، که بی هنگام آوازی دهد

    سر بریدن واجب آید، مرغ بی هنگام را

    گفت: وقتکدام باشد؟گفتند: روزیکه پادشاه، خوش طبع وگشاده باشد و با ما خندان باشد آن ساعت رحمت در جوش باشد. «اغتنموا الدعاء عندالرقه» رسول صلی الله علیه و سلم میفرمایدکه: آن ساعتکه دلهای شما تنگ شود و دیده های شما پر آب شود، سوزی و نیازی پیدا شود، آن ساعت، وقت حاجت خواستن است، غنیمت داریدکه آن ساعت در رحمت باز است، حاجت ها بخواهید.

    ای باد سحر، بهکوی آن سلسله موی

    احوال دلم بگوی، اگر باشد روی

    ور زانک بر آب خود نباشد مه روی

    زنهار مرا ندیدهای، هیچ مگوی

    * * *

    تا روزی پادشاه شکارهای عجبکرده بود و سخت شادمان و خندان بود. پادشاه ازل و ابد را شکار عزیز، دل عاشقان است که: «ان الله یفرح بتوبة عبده المؤمن». زهی تقاضای رحمتکه بندگان را بگریزاند به غیرت و بیگانهکند و باز شکارکند به رحمت.

    ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی

    هر لحظه در او صنعت دیگر بازی

    گـه مات کنی و گـه بداری قایم

    احسنت، زهی صنعت با خود بازی

    امیران چون شاه را شادمان دیدند ودرهای رحمت را باز یافتند، جمله به خدمتش زانو زدند وگفتند: ای شاه عالم! چند و چند؟ آخر ما راکشتی، عادتکرم تو نبود این، مدتهاستکه ریسمان دل ماگره برگره است، چون رشتهٔ تب بترس از شب دودآلود و از شفق خون آلود.

    از زلف بیاموزکنون بنده خریدن

    کز چشم بیاموخته ای پرده دریدن

    فریاد رس آن راکه به دام تو درافتاد

    یا نیست ترا مذهب فریاد رسیدن؟

    ما صبرگزیدیدم به دام توکه در دام

    بیچاره شکاری خفه گردد ز طپیدن

    زین روکه رضای تو به اندوه تو جفت است

    اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن

    زین روی نیاریم غمت خورد به یکبار

    زیراکه شکر هیچ نماند ز مزیدن

    بشنو سخن بنده سنایی و مکن جور

    کارزد سخن بنده سنایی به شنیدن

    پادشاه گفت: چه کرده‌ام در حق شما؟

    گفتند: ما بندگان توایم، از جان عزیزتر چه بود؟ از رضای تو دریغ نمیداریم، در صف چنگ، جنگ وقت نفسی نفسی جانبازیهای ما را دیدهای چگونه است فلان را بر سر ما بدین حد برگزیدهای؟ به چه هنر، به چه نیک بندگی؟ از ما چه تقصیر آمد، حاکمی و فرمان داری. اما:

    آنکسکه به بندگیت اقرار دهد

    با او تو چنین کنی دلت بار دهد؟

    آخر او چه بندگی میکندکه آن بندگی لطیف است و در نظر ما درنمی‌آید؟ پادشاهی کن و ما را اندکی خبرکن که آن کدام بندگی است؟ تا ما هم بکوشیم و هنر خود بنماییم. گفت: چه گویم؟ آنچه او می‌کند، شما نتوانید کردن.

    گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی

    شک نبودی کاین سخن، با خلق کمتر گویمی

    کو کسی کاسرار چون بشنود، دریابد که من

    پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی

    کو کسی، کز وهم پای عقل برتر می‌نهد؟

    تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی

    کو کسی کز سـ*ـینه کرسی کرد و از دل عرش ساخت؟

    تانشان عالم صغریش در بر گویمی

    کو کسی، کز قعر ظلمت پا نهد یک گام پیش

    تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی

    کو یکی، صاحب مشامی کز یمن بویی کشد

    تا ز مشک تبت و عود معنبر گویمی

    کو کسی، کو عبره خواهدکرد از این دوزخ سرا؟

    تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی

    گر دل عطار پست خاک نقشین نیستی

    از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی

    گفتند: ای شاه عالم! آخر ما را امتحانکن، اگر از عهده بیرون نیاییم، خود را بشناسیم و فضیلت او را بدانیم و از حسد وسوسه فارغ شویم، بعد از آن جنگ با خودکنیم نه با خیال شاه.

    گر دل دهیم از سر جان برخیزم

    جان باز و از جان و جهان برخیزم

    من بنده به خوی تو نمیدانم زیست

    مقصود تو چیست؟ تا از آن برخیزم

    که هرکه رنج و بلا ازگناه خودگیرد، مستغفر باشد، پادشاه را عادلگفته باشد، روشنائی یابد و زود خلاص بیند. «قل لمن فی ایدیکم من الاسری ان یعلم الله فی قلوبکم خیراً یؤتکم خیراً مما اخذ منکم». ای محمد! اسیران و بستگان غم را بگوکه از من در این رنج و اسیری، اگر آنکسکه شما به تقدیر نافذ او اسیرید، در این حالت در دل شما اندیشهٔ نیک بیند، هرچه از شما یاوه شد، بیش از آن و بِه از آن دهد.

    پادشاه فرمودکه: یک هنر غلام من آن استکه دایماً مرا مینگرد و چشم از روی من بر نمیدارد. گفتند: ای شاه عالم! پس زودتر بگو، این سهلکاری است. ما همه روز و شب بعد از این، ترا نگریم. خاک بر سرکارهای دیگر، از این خوشترکار چه باشد!

    آن کس که ترا بیند و شادی نکند

    سر زیر و سیه کاسه و سرگردان باد

    جمله امیران از این شادی سجدهکردند و سلاحها از خودگشادند و انداختند وگفتند: بعد از این سلاح ما روی تو، صلاح ماکوی تو، حجّی به در خانه و فضلی بسیار. صفکشیدند و بر روی پادشاه نظر میکردند. با خود میگفت:

    مسی از زر بپالوی و می لافی چه سود اینجا؟

    که رسوا گردی ای لافی چو سنگ امتحان بینی

    * * *

    دعوی عشق کردن آسان است

    لیک آن را دلیل و برهان است

    درگوش حاجب خاص گفت که: برو به طبل خانه، هرچه آنجاست ازکو و دهل بگو تا همه را بر بام قصر آرند و از این روزن بیکبار دراندازند. رفتند و چنانکردند. بیکبار بانگهای با هیبت و زلزله برخاست. همه چپ و راست نگریستندکه بارگاه چه میشود! و چشم او در رخ شاه ماندکه سیمای شاه چه میشود: «ما زاغ البصر و ماطغی».

    ای عزیز من! مقصود از این قصه، پادشاه نیست. امیران و سپاه نیست. مقصود از این پادشاه نه پادشاه است، بلکه حضرت عزت اله است تعالی و تقدس مقصود از این امیران نه امیرانند بلکه فرشتگان هفت آسمانند: «لایعصون الله ما امرهم».

    چون فرمان آمد که شما را از مسکن زمین معزول کردیم و این ولایت را به اقطاع به آدم دادیم، همه فریاد برآوردند که: «اتجعل فیها من یفسد فیها» در این زمین قومی آوریکه فساد کنند و معصیت و خون ریزی کنند؟ «و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک» و ما را معزول میکنی، روز و شب به خدمت مشغولیم و به بندگی و تسبیح و تقدیس؟

    جواب فرمود جل جلاله که: این هست، الا من از ایشان خدمتی می‌دانم که از شما آن خدمت نیاید.

    گفتند: عجب، آن چه خدمت باشد که از فرشتگان پاک نیاید و از بنی آدم آلوده بیاید؟ رسول کونین، پیشوای ثقلین، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم چون شب معراج او را جلوه کردند، عجایب و غرایب هفت آسمان را بروی عرضه کردند عرش و کرسی بر او جلوهکردند، البته نظر از جمال الوهیت برنگرفت. که «مازاغ البصر و ماطغی».

    چون نهان و آشکارا نزد تو یکسان شود

    صحبتت پیوسته گردد، خدمتت آسان شود

    آفتابت راست گردد رو نماید بی قفا

    ذرهای سایه نماند، هرچه خواهی آن شود

    اینت اقبال و سعادت، اینت بخت و روزگار

    زندۀ با جان به نزد زندۀ بی جان شود

    فاش گویم برگشایم راز مردان را ولیک

    هرکسی طاقت ندارد، زانکه سرگردان شود

    والحمدلله اولاً و آخراً و صل الله علی محمد و آله.
     
    بالا