- عضویت
- 2019/03/28
- ارسالی ها
- 776
- امتیاز واکنش
- 17,782
- امتیاز
- 899
مجموعه داستانها و یا خاطرات من و رفقا یا من بدون رفقا یا رفقا بدون من.داستانها تماما واقعی هستند و شاید گهگاهی با اغراق بیان شوند.
تخیلی نیست.برای درک بهتر داستان بهتر است هنگام خواندن چند ثانیه چشم ها را بسته و تصویر سازی ذهنی صورت پذیرد
من علی اکبرم. دوستمم علی اکبره. گاهی به من میگن علی به اون اکبر گاهی بالعکس؛ ولی چون قیافه اون داغون تره اکثرا به اون میگن اکبر.
اکبره قره قروت هیچ شباهتی به انسانها نداره،حتی به انسانهای اولیه.یه آدم زشتِ بیریختِ عاشقِ قره قروت که چشماشم لوچ بود. مردمک جفت چشمش چسبیده بود به دماغش. یه آدم کاملا بی فایده برای بشریت. تازه اکبر بِرَند ِطایفشون بود دیگه خودتون حدس بزنین چه ایل و تبار متشخصی دارن؛ ولی خوب چندین دهه رفاقت داریم.......
من و اکبر و جعفر و محسن قرار شد بریم شمال.یه هفته مونده بود به سفر محسن ماشینشو فروخت.یه پراید داشت.حالا ما موندیم و 6 ماه برنامه ریزی سفر و پیکان قراضه ی اکبر.
گفتم: اکبر کنسل کن با این ماشین تا سر کوچه هم نمیشه بریم.
گفت: بابا شمال مگه کجاست یه شهر سرسبزه دیگه.
گفتم: خوب گوساله من که نگفتم یه بیابان برهوته،چه ربطی داره کم فهم 800 کیلومتر راهه.
پیکان اکبر اولین نسخه آزمایشی پیکان بود که در ایران تولید شده بود.سرعتش که میرفت بالای 40 باید دو دستی در رو میچسبیدی که باد نبره.همه جاش پوسیده بود.صدای موتورش انقدر زیاد بود که توی ماشین صدا به صدا نمی رسید مثلا اونی که عقب بود میخواست چیزی به نفر جلویی بگه باید از بلندگو دستی استفاده میکرد.نفراتی که عقب می نشستن دیگه از هرگونه حرکتی عاجز بودن چون در طراحی صندلی عقب از پیشرفته ترین تکنولوژی ها استفاده شده بود،به این صورت که جلوی صندلی یه تخته یه تیکه انداخته بود عقب هم که تکیه گاه وسط صندلی خالی بود.هرکسی می نشست میفتاد اون وسط دیگه قفل میشد تا زمان توقف یکی درو باز کنه دستشو بگیره بکشه بیرون.
اگزوزشم افتاده بود. همه دود میومد تو اتاق ماشین و داخل اتاق با دستگاه اکسیژن هم نمیشد زنده موند حتما باید ادم سرشو از پنجره می برد بیرون برای ادامه حیات.
آینه ماینه هم تعطیل بود یه اینه وسط داشتیم اونم نصفه نیمه.خلاصه از ما اصرار و از اونا انکار قرار شد با همین یابو قراضه بریم شمال.
روز موعود فرا رسید من چون کار داشتم به بچه ها گفتم وسایلو شما بیارین.
گفتن اوکی.
6 صبح صدای تانک شنیدم فهمیدم اکبر اومده که بریم.یه ش.و.ر.ت و زیرپوش برداشتم سوار شدم گفتم حاجی وسایل برداشتی گفت به جعفر گفتم ورداره....
رفتیم سراغ جعفر اومد یه زیرپوش دستش بود
گفتم: پ وسایل چی؟
گفت: به محسن گفتم برداره.
گفتم: پ ش.و.ر.ت؟
گفت: تو جیبمه.
رفتیم سراغ محسن. اومد
گفتم: وسایل گفت بابا مگه میریم آنتالیا.شماله دیگه وسایل برا چیه؟
گفتم: قطعا ش.و.ر.ت تو جیبته؟!
گفت:اره
گفتم: پس زیرپوش؟
گفت: اونم پوشیدم دوتا روی هم پوشیدم.
گفتم: خوب تف به ذاتمون بریم دیگه.
ولی خوبی ماشین اکبر این بود 4 تا باند خربزه ای انداخته بود ماهم عشق داریوش گفتیم تا اونجا صفا میکنیم.
خلاصه من جلو بودم اون دوتا هم نشستن عقب مابین تخته و صندلی قفل شدن و راه افتادیم و خوب طبق چیزی که گفتم شیشه ها پایین بود که خفه نشیم.یه دست اندازی افتادیم اون آینه ی نصفه نیمه ای هم که داشتیم افتاد.هیچی هم نداشتیم بچسبونیمش.
اکبر گفت خطریه تو آینه رو با دست نگه دار که پشت سرمو ببینم.من قشنگ یک ساعتی مثل مرتاض های هندی دستم بالا بود و آینه رو نگه داشته بودم.صدای موتور روح از تن جدا میکرد ولی خوب داریوش جبران کرده روح رو به تن بازمیگردوند.یه لحظه آینه رو اوردم پایین یه نخ سیگار روشن کنم
اکبر داد زد حیواااااان آینه رو نگه دار کم مونده بود بزنم ماشین جلویی.
میگم آخه پدرسوخته آینه چه ربطی به ماشین جلویی داره
گفت: ور نزن آینه رو نگه دار تو.
هنوز بعد از اینهمه سال نفهمیدم آینه چه ربطی به ماشین جلویی داره.قطعا بعدا هم نخواهم فهمید.هیچکس نمیفهمه.خلاصه با بدبختی یه نخ سیگار روشن کردم
دیدم با بلندگو اعلام کردن گوسفند سفید با شماره ملی فلان شماره شناسنامه فلان دارای مدرک فوق لیسانس از دانشگاه تهران ساکن فلان محله اون سیگارو بده عقب ما هم بکشیم بیشعور.
برگشتم دیدم این دوتا مثل دو طفلان مسلم در بند کشیده شده و لای صندلی گیر کردن و التماس میکنن برا سیگار.اون بلندگو واقعا تو ماشین بودا.
اکبر شبا میرفت دست فروشی و از اون بلندگو استفاده میکرد.
خلاصه اونهمه دود تو ماشین و دست راستی که درو گرفتم که در نره و دست چپی که آینه رو نگه داشتم و سیگار بر لب که بدون استفاده از دست باید میکشیدمش و صدای موتور و داریوشی که برای من میخوند زنده بودیم اگه فردا وعده ی ما لب دریا رفتیم و رفتیم تا رسیدیم ابتدای جاده چالوس.جاده دوطرفه و بخاطر تصادف یک ترافیک سنگین.جاده قفل بود.
گفتم: اکبر لامبورگینیتو خاموش کن حالا بلکه خدای نکرده اکسیژن بتونه بیاد داخل.
گفت: خاموش میکنم ولی تضمین نمیکنم مجددا روشن بشه.
گفتیم: جهنم و ضرر حالا خاموش کن.
ماشین خاموش اما صدای ضبطو باز کرده بودیم تا اخر.من دیدم همه مردم دارن ما رو نگا میکنن.گفتم اکبر یه کم موجه بشین .اون دوتا عقبی که هیچیشون معلوم نبود افتاده بودن قعر چاه باسنشون کلا گیر کرده بود نمیومدن بالا.اقا اصلا اتفاق عجیبی بود اونهمه ادم داشتن ما رو نگا میکردن.من عینک آفتابیمو زدم قشنگ راست نشستم علی هم عینکشو زد ولی یکی از شیشه هاش افتاده بود. شده بود شبیه دزدای دریایی دیگه مجبور شد برداره.ما این دوتا عینک رو چند سال بود داشتیم.رفته بودیم کرمانشاه اونجا از یه دست فروش دزدیدیم اینا رو.
خلاصه ماشینایی که در حال برگشت بودن هم ایستاده بودن.حالا فکر کنین ماشین جلویی های ما برگشتن ما رو نگاه میکنن ماشینای بغـ*ـل دستی ما رو نگا میکنن ماشینایی که از چالوس میومدن هم همه سرنشینا دارن ما رو
نگاه میکنن.
چه صحنه غرورانگیزی بود.بر تیپ و قیافه خودم می بالیدم.یه دختره که داشت از چالوس برمیگشت با 3 ماشین فاصله شیشه رو داد پایین ماشینشم اوپتیما بود.شیشه رو داد پایین یه لایکی به ما نشون داد.جلوترشم یه دختره بود زانتیا داشت اونم نیشش باز بود.حالا اکبر با اون دو چشم پرخمارش زُل زده بود به دخترا.نگاه اکبر خیلی گیرا بود طوری که به هرکسی 2 ثانیه نگاه میکرد طرف حتما سوء هاضمه میگرفت.
گفتم: اکبر عجب چیزایین یکیشونو مخ کنیم از این مجردی خلاص میشیما.
گفت: اره ناموسن خودشونم که دارن آمار میدن.بیچاره مگه شانس چند بار در خونه آدمو میزنه.
گفتم: اصن شماره جفتشونو میگیرم یکی برا تو یکی برا من.
گفت: تو کدوم؟
گفتم: قطعا اوپتیما
گفت: زر نزن اون به من لایک داد
گفتم: جون تو راه نداره من کمتر از اوپتیما سوار نمیشم
خلاصه شماره آوردیم اوپتیما شد مال اکبر و زانتیا نصیب ما.
گفت: خوب برو شماره بگیر بیا.
گفتم: آخه با شلوار کُردی ضایع نیست؟
گفت: برو بابا اینا مث ما نیستن خودشون فهم دارن میدونن تو ماشین بودی با لباس راحتی اومدی.
پیاده شدم برم یه لحظه برگشتم عقب دیدم یه لامبورگینی نارنجی وایساده پشت سر ما.
قشنگ شیک و مجلسی نشستم تو ماشین و رفتم زیر صندلی
گفتم: اکبر برو برو برو برو زیییییر اوضاع خیطه
گفت: چه خبره تیراندازیه مگه؟
گفتم: زر نزن بی پدر بیا پایین از جنگ بدتره زنگ بزن خونه به بابا ننت هم بگو برن پایین زنگ بزن استاندار بگو اعلام کنه کل استان خراب شدمون 3 روز برن زیر که بد جوری آب قطعه.احمق نفهم اینا همه داشتن لامبورگینی رو دید میزدن و ما عین بز داشتیم ژست میگرفتیم.
همون زیر موندیم تا مشکل ترافیک حل شد و آماده حرکت شدیم.اون عقبی ها هم چون قفل شده بودن پلاسمای خونِشون لخته زده بود و خوابشون بـرده بود.
خلاصه ترافیک باز شد و حالا استارت بزن.هرچی استارت زدیم هلی کوپتر ما روشن نشد.پیاده شدیم هُل دادن اون دوتا جنازه رو بیدار کردم
گفتن چیه رسیدیم دریا
گفتم: زر نزنین بیاین پایین یه 70 کیلومتر هُل بدین رسیدیم دریا.
با بدبختی چقدر ماشینو هل دادیم تا یه شانه خاکی یافتیم.
تا رسیدیم اونجا برادران راهنمایی رانندگی سر رسیدن.جناب سروان طوری نگام کرد خودم خجالت کشیدم
گفت: آخه ناموسن با این ماشین میرن جاده؟
گفتم: سالمه بابا.یه ذره بدنش ریخته.لیست کرد برامون لاستیک صاف آینه تعطیل چراغ تعطیل اگزوز تعطیل، صندلی تعطیل، کمربند ایمنی تعطیل، معاینه فنی تعطیل، کلا تعطیل، راننده تعطیل، سرنشینان کلا تعطیل.
الا و بلا پارکینگ.
بابا تورو قرآن بیخیال شو اولین باره میریم شمال 6 ماهه داریم برنامه ریزی میکنیم با مصیبت 300 هزارتومنی ازش رضایت گرفتیم.حالا کل پول ما 450 تومن بود برای یک هفته سفر.
گفت: حالا کاپوتو بزن بالا زدیم بالا ماشینو روشن کرد راه افتادیم.این پیکان ما از اونجایی که برای رانندگی ایمن طراحی شده بود سربالایی سرعتش بیشتر از 25 تا نمیشد.تا چالوس حدود 2 هزار ماشین از ما سبقت گرفتن و هرکی هم از ما رد میشد یه چیزی گفت.رسیدیم اکبر گفت علی چی داشتیم؟گفتم: 1400 تا پدرس.گ.300 تا حروم.....140تا بی شرف.60 تا الاغ.90 تا ر...به شعورت.9تا بی خانواده و یک گوساله.
گفت: خوب خدا برکت فیض بردیم از محضر هموطنای عزیز.واقعا این حس نوع دوستی در بین ایرانیا موج میزنه.
رسیدیم ابرفرض چه خبره انگار کل مردم خاورمیانه ریختن تو چالوس.حالا جعفر چی کنم چیکار کنم تو منو نشناختی تو بگو به کی به کی عشق منو باختی اقا ما داشتیم اینو گوش میکردیم و گفتم اکبر خونه گیر نمیاد بخدا خیلی شلوغه چیکار کنیم نمی تونیم تو خیابون بخوابیم که.
فرمودن خفه شو ما پول خونه داریم مگه احمق.
گفتم: بابا گور بابای دنیا میریم ساحل چادر میزنیم.
رفتیم ساحل جای سوزن انداختنم نبود.بگرد بگرد بگرد یه محوطه ای یافتیم جلو خونه یکی
گفتیم: ناموسن بذار شبو اینجا چادر بزنیم
گفت: اشکالی نداره.
تعارف کرد بریم خونه گفتیم نه همینجا خوبه.
خلاصه ماشینو زدیم بغـ*ـل گفتم بریزین پایین جنازه ها.محسن رو گرفتم از اون چاه عمیق کشیدم بیرون ولی جعفر چون یه ذره تپل تره درنمیومد.خواستیم زنگ بزنیم یه جرثقیل بیاد که دیدیم تخته صندلی یه کم جا به جا شد و جعفر از زندان بلا رهایی یافت. رفتم محوطه رو بررسی کردم برگشتم گفتم جعفر چادرو بیار.
دیدم اینا نفری یه ش.و.ر.ت تو دستشون زل زدن به من.
گفتم ناموسن خستم چادرو بیارین بکپیم.
دیدم نگاها عمیق تر شد.بعد من نگاشون کردم.اونا نگا کردن من نگا کردم.من نگا کردم اونا نگا کردن هی نگاه امروز نگاه فردا نگاه کجا نگاه؟چرا ؟نگاه.چطور؟نگاه هی نگاه تا یهویی 4تایی ترکیدیم.
چادرمون کجا بود که 2 ساعته تمام دنبال پارک بودیم برا چادر زدن ولی اصلا چادر نداشتیم که.
اما هنوز آن ماشین کذایی رو داشتیم.رفتیم تو ماشین خوابیدیم تا صبح بماند آبشار نیاگارا عرق ریختیم و همچنان شاد و خرم از اینکه اومدیم سفر.
آها تغذیه رو یادم رفت بگم.هیچی.دوتا ساقه طلایی.با یک دستگاه آب معدنی.همین.ساده و درویشی.لعنتی
این بود قسمت اول از سفر تاریخی ما به شمال
تخیلی نیست.برای درک بهتر داستان بهتر است هنگام خواندن چند ثانیه چشم ها را بسته و تصویر سازی ذهنی صورت پذیرد
من علی اکبرم. دوستمم علی اکبره. گاهی به من میگن علی به اون اکبر گاهی بالعکس؛ ولی چون قیافه اون داغون تره اکثرا به اون میگن اکبر.
اکبره قره قروت هیچ شباهتی به انسانها نداره،حتی به انسانهای اولیه.یه آدم زشتِ بیریختِ عاشقِ قره قروت که چشماشم لوچ بود. مردمک جفت چشمش چسبیده بود به دماغش. یه آدم کاملا بی فایده برای بشریت. تازه اکبر بِرَند ِطایفشون بود دیگه خودتون حدس بزنین چه ایل و تبار متشخصی دارن؛ ولی خوب چندین دهه رفاقت داریم.......
من و اکبر و جعفر و محسن قرار شد بریم شمال.یه هفته مونده بود به سفر محسن ماشینشو فروخت.یه پراید داشت.حالا ما موندیم و 6 ماه برنامه ریزی سفر و پیکان قراضه ی اکبر.
گفتم: اکبر کنسل کن با این ماشین تا سر کوچه هم نمیشه بریم.
گفت: بابا شمال مگه کجاست یه شهر سرسبزه دیگه.
گفتم: خوب گوساله من که نگفتم یه بیابان برهوته،چه ربطی داره کم فهم 800 کیلومتر راهه.
پیکان اکبر اولین نسخه آزمایشی پیکان بود که در ایران تولید شده بود.سرعتش که میرفت بالای 40 باید دو دستی در رو میچسبیدی که باد نبره.همه جاش پوسیده بود.صدای موتورش انقدر زیاد بود که توی ماشین صدا به صدا نمی رسید مثلا اونی که عقب بود میخواست چیزی به نفر جلویی بگه باید از بلندگو دستی استفاده میکرد.نفراتی که عقب می نشستن دیگه از هرگونه حرکتی عاجز بودن چون در طراحی صندلی عقب از پیشرفته ترین تکنولوژی ها استفاده شده بود،به این صورت که جلوی صندلی یه تخته یه تیکه انداخته بود عقب هم که تکیه گاه وسط صندلی خالی بود.هرکسی می نشست میفتاد اون وسط دیگه قفل میشد تا زمان توقف یکی درو باز کنه دستشو بگیره بکشه بیرون.
اگزوزشم افتاده بود. همه دود میومد تو اتاق ماشین و داخل اتاق با دستگاه اکسیژن هم نمیشد زنده موند حتما باید ادم سرشو از پنجره می برد بیرون برای ادامه حیات.
آینه ماینه هم تعطیل بود یه اینه وسط داشتیم اونم نصفه نیمه.خلاصه از ما اصرار و از اونا انکار قرار شد با همین یابو قراضه بریم شمال.
روز موعود فرا رسید من چون کار داشتم به بچه ها گفتم وسایلو شما بیارین.
گفتن اوکی.
6 صبح صدای تانک شنیدم فهمیدم اکبر اومده که بریم.یه ش.و.ر.ت و زیرپوش برداشتم سوار شدم گفتم حاجی وسایل برداشتی گفت به جعفر گفتم ورداره....
رفتیم سراغ جعفر اومد یه زیرپوش دستش بود
گفتم: پ وسایل چی؟
گفت: به محسن گفتم برداره.
گفتم: پ ش.و.ر.ت؟
گفت: تو جیبمه.
رفتیم سراغ محسن. اومد
گفتم: وسایل گفت بابا مگه میریم آنتالیا.شماله دیگه وسایل برا چیه؟
گفتم: قطعا ش.و.ر.ت تو جیبته؟!
گفت:اره
گفتم: پس زیرپوش؟
گفت: اونم پوشیدم دوتا روی هم پوشیدم.
گفتم: خوب تف به ذاتمون بریم دیگه.
ولی خوبی ماشین اکبر این بود 4 تا باند خربزه ای انداخته بود ماهم عشق داریوش گفتیم تا اونجا صفا میکنیم.
خلاصه من جلو بودم اون دوتا هم نشستن عقب مابین تخته و صندلی قفل شدن و راه افتادیم و خوب طبق چیزی که گفتم شیشه ها پایین بود که خفه نشیم.یه دست اندازی افتادیم اون آینه ی نصفه نیمه ای هم که داشتیم افتاد.هیچی هم نداشتیم بچسبونیمش.
اکبر گفت خطریه تو آینه رو با دست نگه دار که پشت سرمو ببینم.من قشنگ یک ساعتی مثل مرتاض های هندی دستم بالا بود و آینه رو نگه داشته بودم.صدای موتور روح از تن جدا میکرد ولی خوب داریوش جبران کرده روح رو به تن بازمیگردوند.یه لحظه آینه رو اوردم پایین یه نخ سیگار روشن کنم
اکبر داد زد حیواااااان آینه رو نگه دار کم مونده بود بزنم ماشین جلویی.
میگم آخه پدرسوخته آینه چه ربطی به ماشین جلویی داره
گفت: ور نزن آینه رو نگه دار تو.
هنوز بعد از اینهمه سال نفهمیدم آینه چه ربطی به ماشین جلویی داره.قطعا بعدا هم نخواهم فهمید.هیچکس نمیفهمه.خلاصه با بدبختی یه نخ سیگار روشن کردم
دیدم با بلندگو اعلام کردن گوسفند سفید با شماره ملی فلان شماره شناسنامه فلان دارای مدرک فوق لیسانس از دانشگاه تهران ساکن فلان محله اون سیگارو بده عقب ما هم بکشیم بیشعور.
برگشتم دیدم این دوتا مثل دو طفلان مسلم در بند کشیده شده و لای صندلی گیر کردن و التماس میکنن برا سیگار.اون بلندگو واقعا تو ماشین بودا.
اکبر شبا میرفت دست فروشی و از اون بلندگو استفاده میکرد.
خلاصه اونهمه دود تو ماشین و دست راستی که درو گرفتم که در نره و دست چپی که آینه رو نگه داشتم و سیگار بر لب که بدون استفاده از دست باید میکشیدمش و صدای موتور و داریوشی که برای من میخوند زنده بودیم اگه فردا وعده ی ما لب دریا رفتیم و رفتیم تا رسیدیم ابتدای جاده چالوس.جاده دوطرفه و بخاطر تصادف یک ترافیک سنگین.جاده قفل بود.
گفتم: اکبر لامبورگینیتو خاموش کن حالا بلکه خدای نکرده اکسیژن بتونه بیاد داخل.
گفت: خاموش میکنم ولی تضمین نمیکنم مجددا روشن بشه.
گفتیم: جهنم و ضرر حالا خاموش کن.
ماشین خاموش اما صدای ضبطو باز کرده بودیم تا اخر.من دیدم همه مردم دارن ما رو نگا میکنن.گفتم اکبر یه کم موجه بشین .اون دوتا عقبی که هیچیشون معلوم نبود افتاده بودن قعر چاه باسنشون کلا گیر کرده بود نمیومدن بالا.اقا اصلا اتفاق عجیبی بود اونهمه ادم داشتن ما رو نگا میکردن.من عینک آفتابیمو زدم قشنگ راست نشستم علی هم عینکشو زد ولی یکی از شیشه هاش افتاده بود. شده بود شبیه دزدای دریایی دیگه مجبور شد برداره.ما این دوتا عینک رو چند سال بود داشتیم.رفته بودیم کرمانشاه اونجا از یه دست فروش دزدیدیم اینا رو.
خلاصه ماشینایی که در حال برگشت بودن هم ایستاده بودن.حالا فکر کنین ماشین جلویی های ما برگشتن ما رو نگاه میکنن ماشینای بغـ*ـل دستی ما رو نگا میکنن ماشینایی که از چالوس میومدن هم همه سرنشینا دارن ما رو
نگاه میکنن.
چه صحنه غرورانگیزی بود.بر تیپ و قیافه خودم می بالیدم.یه دختره که داشت از چالوس برمیگشت با 3 ماشین فاصله شیشه رو داد پایین ماشینشم اوپتیما بود.شیشه رو داد پایین یه لایکی به ما نشون داد.جلوترشم یه دختره بود زانتیا داشت اونم نیشش باز بود.حالا اکبر با اون دو چشم پرخمارش زُل زده بود به دخترا.نگاه اکبر خیلی گیرا بود طوری که به هرکسی 2 ثانیه نگاه میکرد طرف حتما سوء هاضمه میگرفت.
گفتم: اکبر عجب چیزایین یکیشونو مخ کنیم از این مجردی خلاص میشیما.
گفت: اره ناموسن خودشونم که دارن آمار میدن.بیچاره مگه شانس چند بار در خونه آدمو میزنه.
گفتم: اصن شماره جفتشونو میگیرم یکی برا تو یکی برا من.
گفت: تو کدوم؟
گفتم: قطعا اوپتیما
گفت: زر نزن اون به من لایک داد
گفتم: جون تو راه نداره من کمتر از اوپتیما سوار نمیشم
خلاصه شماره آوردیم اوپتیما شد مال اکبر و زانتیا نصیب ما.
گفت: خوب برو شماره بگیر بیا.
گفتم: آخه با شلوار کُردی ضایع نیست؟
گفت: برو بابا اینا مث ما نیستن خودشون فهم دارن میدونن تو ماشین بودی با لباس راحتی اومدی.
پیاده شدم برم یه لحظه برگشتم عقب دیدم یه لامبورگینی نارنجی وایساده پشت سر ما.
قشنگ شیک و مجلسی نشستم تو ماشین و رفتم زیر صندلی
گفتم: اکبر برو برو برو برو زیییییر اوضاع خیطه
گفت: چه خبره تیراندازیه مگه؟
گفتم: زر نزن بی پدر بیا پایین از جنگ بدتره زنگ بزن خونه به بابا ننت هم بگو برن پایین زنگ بزن استاندار بگو اعلام کنه کل استان خراب شدمون 3 روز برن زیر که بد جوری آب قطعه.احمق نفهم اینا همه داشتن لامبورگینی رو دید میزدن و ما عین بز داشتیم ژست میگرفتیم.
همون زیر موندیم تا مشکل ترافیک حل شد و آماده حرکت شدیم.اون عقبی ها هم چون قفل شده بودن پلاسمای خونِشون لخته زده بود و خوابشون بـرده بود.
خلاصه ترافیک باز شد و حالا استارت بزن.هرچی استارت زدیم هلی کوپتر ما روشن نشد.پیاده شدیم هُل دادن اون دوتا جنازه رو بیدار کردم
گفتن چیه رسیدیم دریا
گفتم: زر نزنین بیاین پایین یه 70 کیلومتر هُل بدین رسیدیم دریا.
با بدبختی چقدر ماشینو هل دادیم تا یه شانه خاکی یافتیم.
تا رسیدیم اونجا برادران راهنمایی رانندگی سر رسیدن.جناب سروان طوری نگام کرد خودم خجالت کشیدم
گفت: آخه ناموسن با این ماشین میرن جاده؟
گفتم: سالمه بابا.یه ذره بدنش ریخته.لیست کرد برامون لاستیک صاف آینه تعطیل چراغ تعطیل اگزوز تعطیل، صندلی تعطیل، کمربند ایمنی تعطیل، معاینه فنی تعطیل، کلا تعطیل، راننده تعطیل، سرنشینان کلا تعطیل.
الا و بلا پارکینگ.
بابا تورو قرآن بیخیال شو اولین باره میریم شمال 6 ماهه داریم برنامه ریزی میکنیم با مصیبت 300 هزارتومنی ازش رضایت گرفتیم.حالا کل پول ما 450 تومن بود برای یک هفته سفر.
گفت: حالا کاپوتو بزن بالا زدیم بالا ماشینو روشن کرد راه افتادیم.این پیکان ما از اونجایی که برای رانندگی ایمن طراحی شده بود سربالایی سرعتش بیشتر از 25 تا نمیشد.تا چالوس حدود 2 هزار ماشین از ما سبقت گرفتن و هرکی هم از ما رد میشد یه چیزی گفت.رسیدیم اکبر گفت علی چی داشتیم؟گفتم: 1400 تا پدرس.گ.300 تا حروم.....140تا بی شرف.60 تا الاغ.90 تا ر...به شعورت.9تا بی خانواده و یک گوساله.
گفت: خوب خدا برکت فیض بردیم از محضر هموطنای عزیز.واقعا این حس نوع دوستی در بین ایرانیا موج میزنه.
رسیدیم ابرفرض چه خبره انگار کل مردم خاورمیانه ریختن تو چالوس.حالا جعفر چی کنم چیکار کنم تو منو نشناختی تو بگو به کی به کی عشق منو باختی اقا ما داشتیم اینو گوش میکردیم و گفتم اکبر خونه گیر نمیاد بخدا خیلی شلوغه چیکار کنیم نمی تونیم تو خیابون بخوابیم که.
فرمودن خفه شو ما پول خونه داریم مگه احمق.
گفتم: بابا گور بابای دنیا میریم ساحل چادر میزنیم.
رفتیم ساحل جای سوزن انداختنم نبود.بگرد بگرد بگرد یه محوطه ای یافتیم جلو خونه یکی
گفتیم: ناموسن بذار شبو اینجا چادر بزنیم
گفت: اشکالی نداره.
تعارف کرد بریم خونه گفتیم نه همینجا خوبه.
خلاصه ماشینو زدیم بغـ*ـل گفتم بریزین پایین جنازه ها.محسن رو گرفتم از اون چاه عمیق کشیدم بیرون ولی جعفر چون یه ذره تپل تره درنمیومد.خواستیم زنگ بزنیم یه جرثقیل بیاد که دیدیم تخته صندلی یه کم جا به جا شد و جعفر از زندان بلا رهایی یافت. رفتم محوطه رو بررسی کردم برگشتم گفتم جعفر چادرو بیار.
دیدم اینا نفری یه ش.و.ر.ت تو دستشون زل زدن به من.
گفتم ناموسن خستم چادرو بیارین بکپیم.
دیدم نگاها عمیق تر شد.بعد من نگاشون کردم.اونا نگا کردن من نگا کردم.من نگا کردم اونا نگا کردن هی نگاه امروز نگاه فردا نگاه کجا نگاه؟چرا ؟نگاه.چطور؟نگاه هی نگاه تا یهویی 4تایی ترکیدیم.
چادرمون کجا بود که 2 ساعته تمام دنبال پارک بودیم برا چادر زدن ولی اصلا چادر نداشتیم که.
اما هنوز آن ماشین کذایی رو داشتیم.رفتیم تو ماشین خوابیدیم تا صبح بماند آبشار نیاگارا عرق ریختیم و همچنان شاد و خرم از اینکه اومدیم سفر.
آها تغذیه رو یادم رفت بگم.هیچی.دوتا ساقه طلایی.با یک دستگاه آب معدنی.همین.ساده و درویشی.لعنتی
این بود قسمت اول از سفر تاریخی ما به شمال
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: