مطالب طنز مجموعه خاطرات اکبر(بُشکه)

  • شروع کننده موضوع ֎GoDFatheR֎
  • بازدیدها 1,500
  • پاسخ ها 7
  • تاریخ شروع

֎GoDFatheR֎

مدیریت کل
عضو کادر مدیریت
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
776
امتیاز واکنش
17,782
امتیاز
899
مجموعه داستانها و یا خاطرات من و رفقا یا من بدون رفقا یا رفقا بدون من.داستانها تماما واقعی هستند و شاید گهگاهی با اغراق بیان شوند.

تخیلی نیست.برای درک بهتر داستان بهتر است هنگام خواندن چند ثانیه چشم ها را بسته و تصویر سازی ذهنی صورت پذیرد

من علی اکبرم. دوستمم علی اکبره. گاهی به من میگن علی به اون اکبر گاهی بالعکس؛ ولی چون قیافه اون داغون تره اکثرا به اون میگن اکبر.
اکبره قره قروت هیچ شباهتی به انسانها نداره،حتی به انسانهای اولیه.یه آدم زشتِ بیریختِ عاشقِ قره قروت که چشماشم لوچ بود. مردمک جفت چشمش چسبیده بود به دماغش. یه آدم کاملا بی فایده برای بشریت. تازه اکبر بِرَند ِطایفشون بود دیگه خودتون حدس بزنین چه ایل و تبار متشخصی دارن؛ ولی خوب چندین دهه رفاقت داریم.......

من و اکبر و جعفر و محسن قرار شد بریم شمال.یه هفته مونده بود به سفر محسن ماشینشو فروخت.یه پراید داشت.حالا ما موندیم و 6 ماه برنامه ریزی سفر و پیکان قراضه ی اکبر.
گفتم: اکبر کنسل کن با این ماشین تا سر کوچه هم نمیشه بریم.
گفت: بابا شمال مگه کجاست یه شهر سرسبزه دیگه.
گفتم: خوب گوساله من که نگفتم یه بیابان برهوته،چه ربطی داره کم فهم 800 کیلومتر راهه.
پیکان اکبر اولین نسخه آزمایشی پیکان بود که در ایران تولید شده بود.سرعتش که میرفت بالای 40 باید دو دستی در رو می‌چسبیدی که باد نبره.همه جاش پوسیده بود.صدای موتورش انقدر زیاد بود که توی ماشین صدا به صدا نمی رسید مثلا اونی که عقب بود میخواست چیزی به نفر جلویی بگه باید از بلندگو دستی استفاده میکرد.نفراتی که عقب می نشستن دیگه از هرگونه حرکتی عاجز بودن چون در طراحی صندلی عقب از پیشرفته ترین تکنولوژی ها استفاده شده بود،به این صورت که جلوی صندلی یه تخته یه تیکه انداخته بود عقب هم که تکیه گاه وسط صندلی خالی بود.هرکسی می نشست میفتاد اون وسط دیگه قفل میشد تا زمان توقف یکی درو باز کنه دستشو بگیره بکشه بیرون.
اگزوزشم افتاده بود. همه دود میومد تو اتاق ماشین و داخل اتاق با دستگاه اکسیژن هم نمیشد زنده موند حتما باید ادم سرشو از پنجره می برد بیرون برای ادامه حیات.
آینه ماینه هم تعطیل بود یه اینه وسط داشتیم اونم نصفه نیمه.خلاصه از ما اصرار و از اونا انکار قرار شد با همین یابو قراضه بریم شمال.
روز موعود فرا رسید من چون کار داشتم به بچه ها گفتم وسایلو شما بیارین.
گفتن اوکی.
6 صبح صدای تانک شنیدم فهمیدم اکبر اومده که بریم.یه ش.و.ر.ت و زیرپوش برداشتم سوار شدم گفتم حاجی وسایل برداشتی گفت به جعفر گفتم ورداره....
رفتیم سراغ جعفر اومد یه زیرپوش دستش بود
گفتم: پ وسایل چی؟
گفت: به محسن گفتم برداره.
گفتم: پ ش.و.ر.ت؟
گفت: تو جیبمه.
رفتیم سراغ محسن. اومد
گفتم: وسایل گفت بابا مگه میریم آنتالیا.شماله دیگه وسایل برا چیه؟
گفتم: قطعا ش.و.ر.ت تو جیبته؟!
گفت:اره
گفتم: پس زیرپوش؟
گفت: اونم پوشیدم دوتا روی هم پوشیدم.
گفتم: خوب تف به ذاتمون بریم دیگه.
ولی خوبی ماشین اکبر این بود 4 تا باند خربزه ای انداخته بود ماهم عشق داریوش گفتیم تا اونجا صفا میکنیم.
خلاصه من جلو بودم اون دوتا هم نشستن عقب مابین تخته و صندلی قفل شدن و راه افتادیم و خوب طبق چیزی که گفتم شیشه ها پایین بود که خفه نشیم.یه دست اندازی افتادیم اون آینه ی نصفه نیمه ای هم که داشتیم افتاد.هیچی هم نداشتیم بچسبونیمش.
اکبر گفت خطریه تو آینه رو با دست نگه دار که پشت سرمو ببینم.من قشنگ یک ساعتی مثل مرتاض های هندی دستم بالا بود و آینه رو نگه داشته بودم.صدای موتور روح از تن جدا میکرد ولی خوب داریوش جبران کرده روح رو به تن بازمیگردوند.یه لحظه آینه رو اوردم پایین یه نخ سیگار روشن کنم
اکبر داد زد حیواااااان آینه رو نگه دار کم مونده بود بزنم ماشین جلویی.
میگم آخه پدرسوخته آینه چه ربطی به ماشین جلویی داره
گفت: ور نزن آینه رو نگه دار تو.
هنوز بعد از اینهمه سال نفهمیدم آینه چه ربطی به ماشین جلویی داره.قطعا بعدا هم نخواهم فهمید.هیچکس نمیفهمه.خلاصه با بدبختی یه نخ سیگار روشن کردم
دیدم با بلندگو اعلام کردن گوسفند سفید با شماره ملی فلان شماره شناسنامه فلان دارای مدرک فوق لیسانس از دانشگاه تهران ساکن فلان محله اون سیگارو بده عقب ما هم بکشیم بیشعور.
برگشتم دیدم این دوتا مثل دو طفلان مسلم در بند کشیده شده و لای صندلی گیر کردن و التماس میکنن برا سیگار.اون بلندگو واقعا تو ماشین بودا.
اکبر شبا میرفت دست فروشی و از اون بلندگو استفاده میکرد.
خلاصه اونهمه دود تو ماشین و دست راستی که درو گرفتم که در نره و دست چپی که آینه رو نگه داشتم و سیگار بر لب که بدون استفاده از دست باید میکشیدمش و صدای موتور و داریوشی که برای من میخوند زنده بودیم اگه فردا وعده ی ما لب دریا رفتیم و رفتیم تا رسیدیم ابتدای جاده چالوس.جاده دوطرفه و بخاطر تصادف یک ترافیک سنگین.جاده قفل بود.
گفتم: اکبر لامبورگینیتو خاموش کن حالا بلکه خدای نکرده اکسیژن بتونه بیاد داخل.
گفت: خاموش میکنم ولی تضمین نمیکنم مجددا روشن بشه.
گفتیم: جهنم و ضرر حالا خاموش کن.
ماشین خاموش اما صدای ضبطو باز کرده بودیم تا اخر.من دیدم همه مردم دارن ما رو نگا میکنن.گفتم اکبر یه کم موجه بشین .اون دوتا عقبی که هیچیشون معلوم نبود افتاده بودن قعر چاه باسنشون کلا گیر کرده بود نمیومدن بالا.اقا اصلا اتفاق عجیبی بود اونهمه ادم داشتن ما رو نگا میکردن.من عینک آفتابیمو زدم قشنگ راست نشستم علی هم عینکشو زد ولی یکی از شیشه هاش افتاده بود. شده بود شبیه دزدای دریایی دیگه مجبور شد برداره.ما این دوتا عینک رو چند سال بود داشتیم.رفته بودیم کرمانشاه اونجا از یه دست فروش دزدیدیم اینا رو.
خلاصه ماشینایی که در حال برگشت بودن هم ایستاده بودن.حالا فکر کنین ماشین جلویی های ما برگشتن ما رو نگاه میکنن ماشینای بغـ*ـل دستی ما رو نگا میکنن ماشینایی که از چالوس میومدن هم همه سرنشینا دارن ما رو
نگاه میکنن.
چه صحنه غرورانگیزی بود.بر تیپ و قیافه خودم می بالیدم.یه دختره که داشت از چالوس برمیگشت با 3 ماشین فاصله شیشه رو داد پایین ماشینشم اوپتیما بود.شیشه رو داد پایین یه لایکی به ما نشون داد.جلوترشم یه دختره بود زانتیا داشت اونم نیشش باز بود.حالا اکبر با اون دو چشم پرخمارش زُل زده بود به دخترا.نگاه اکبر خیلی گیرا بود طوری که به هرکسی 2 ثانیه نگاه میکرد طرف حتما سوء هاضمه میگرفت.
گفتم: اکبر عجب چیزایین یکیشونو مخ کنیم از این مجردی خلاص میشیما.
گفت: اره ناموسن خودشونم که دارن آمار میدن.بیچاره مگه شانس چند بار در خونه آدمو میزنه.
گفتم: اصن شماره جفتشونو میگیرم یکی برا تو یکی برا من.
گفت: تو کدوم؟
گفتم: قطعا اوپتیما
گفت: زر نزن اون به من لایک داد
گفتم: جون تو راه نداره من کمتر از اوپتیما سوار نمیشم
خلاصه شماره آوردیم اوپتیما شد مال اکبر و زانتیا نصیب ما.
گفت: خوب برو شماره بگیر بیا.
گفتم: آخه با شلوار کُردی ضایع نیست؟
گفت: برو بابا اینا مث ما نیستن خودشون فهم دارن میدونن تو ماشین بودی با لباس راحتی اومدی.
پیاده شدم برم یه لحظه برگشتم عقب دیدم یه لامبورگینی نارنجی وایساده پشت سر ما.
قشنگ شیک و مجلسی نشستم تو ماشین و رفتم زیر صندلی
گفتم: اکبر برو برو برو برو زیییییر اوضاع خیطه
گفت: چه خبره تیراندازیه مگه؟
گفتم: زر نزن بی پدر بیا پایین از جنگ بدتره زنگ بزن خونه به بابا ننت هم بگو برن پایین زنگ بزن استاندار بگو اعلام کنه کل استان خراب شدمون 3 روز برن زیر که بد جوری آب قطعه.احمق نفهم اینا همه داشتن لامبورگینی رو دید میزدن و ما عین بز داشتیم ژست میگرفتیم.
همون زیر موندیم تا مشکل ترافیک حل شد و آماده حرکت شدیم.اون عقبی ها هم چون قفل شده بودن پلاسمای خونِشون لخته زده بود و خوابشون بـرده بود.
خلاصه ترافیک باز شد و حالا استارت بزن.هرچی استارت زدیم هلی کوپتر ما روشن نشد.پیاده شدیم هُل دادن اون دوتا جنازه رو بیدار کردم
گفتن چیه رسیدیم دریا
گفتم: زر نزنین بیاین پایین یه 70 کیلومتر هُل بدین رسیدیم دریا.
با بدبختی چقدر ماشینو هل دادیم تا یه شانه خاکی یافتیم.
تا رسیدیم اونجا برادران راهنمایی رانندگی سر رسیدن.جناب سروان طوری نگام کرد خودم خجالت کشیدم
گفت: آخه ناموسن با این ماشین میرن جاده؟
گفتم: سالمه بابا.یه ذره بدنش ریخته.لیست کرد برامون لاستیک صاف آینه تعطیل چراغ تعطیل اگزوز تعطیل، صندلی تعطیل، کمربند ایمنی تعطیل، معاینه فنی تعطیل، کلا تعطیل، راننده تعطیل، سرنشینان کلا تعطیل.
الا و بلا پارکینگ.
بابا تورو قرآن بیخیال شو اولین باره میریم شمال 6 ماهه داریم برنامه ریزی میکنیم با مصیبت 300 هزارتومنی ازش رضایت گرفتیم.حالا کل پول ما 450 تومن بود برای یک هفته سفر.
گفت: حالا کاپوتو بزن بالا زدیم بالا ماشینو روشن کرد راه افتادیم.این پیکان ما از اونجایی که برای رانندگی ایمن طراحی شده بود سربالایی سرعتش بیشتر از 25 تا نمیشد.تا چالوس حدود 2 هزار ماشین از ما سبقت گرفتن و هرکی هم از ما رد میشد یه چیزی گفت.رسیدیم اکبر گفت علی چی داشتیم؟گفتم: 1400 تا پدرس.گ.300 تا حروم.....140تا بی شرف.60 تا الاغ.90 تا ر...به شعورت.9تا بی خانواده و یک گوساله.
گفت: خوب خدا برکت فیض بردیم از محضر هموطنای عزیز.واقعا این حس نوع دوستی در بین ایرانیا موج میزنه.
رسیدیم ابرفرض چه خبره انگار کل مردم خاورمیانه ریختن تو چالوس.حالا جعفر چی کنم چیکار کنم تو منو نشناختی تو بگو به کی به کی عشق منو باختی اقا ما داشتیم اینو گوش میکردیم و گفتم اکبر خونه گیر نمیاد بخدا خیلی شلوغه چیکار کنیم نمی تونیم تو خیابون بخوابیم که.
فرمودن خفه شو ما پول خونه داریم مگه احمق.
گفتم: بابا گور بابای دنیا میریم ساحل چادر میزنیم.
رفتیم ساحل جای سوزن انداختنم نبود.بگرد بگرد بگرد یه محوطه ای یافتیم جلو خونه یکی
گفتیم: ناموسن بذار شبو اینجا چادر بزنیم
گفت: اشکالی نداره.
تعارف کرد بریم خونه گفتیم نه همینجا خوبه.
خلاصه ماشینو زدیم بغـ*ـل گفتم بریزین پایین جنازه ها.محسن رو گرفتم از اون چاه عمیق کشیدم بیرون ولی جعفر چون یه ذره تپل تره درنمیومد.خواستیم زنگ بزنیم یه جرثقیل بیاد که دیدیم تخته صندلی یه کم جا به جا شد و جعفر از زندان بلا رهایی یافت. رفتم محوطه رو بررسی کردم برگشتم گفتم جعفر چادرو بیار.
دیدم اینا نفری یه ش.و.ر.ت تو دستشون زل زدن به من.
گفتم ناموسن خستم چادرو بیارین بکپیم.
دیدم نگاها عمیق تر شد.بعد من نگاشون کردم.اونا نگا کردن من نگا کردم.من نگا کردم اونا نگا کردن هی نگاه امروز نگاه فردا نگاه کجا نگاه؟چرا ؟نگاه.چطور؟نگاه هی نگاه تا یهویی 4تایی ترکیدیم.
چادرمون کجا بود که 2 ساعته تمام دنبال پارک بودیم برا چادر زدن ولی اصلا چادر نداشتیم که.
اما هنوز آن ماشین کذایی رو داشتیم.رفتیم تو ماشین خوابیدیم تا صبح بماند آبشار نیاگارا عرق ریختیم و همچنان شاد و خرم از اینکه اومدیم سفر.
آها تغذیه رو یادم رفت بگم.هیچی.دوتا ساقه طلایی.با یک دستگاه آب معدنی.همین.ساده و درویشی.لعنتی

این بود قسمت اول از سفر تاریخی ما به شمال
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ֎GoDFatheR֎

    مدیریت کل
    عضو کادر مدیریت
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    776
    امتیاز واکنش
    17,782
    امتیاز
    899
    این داستان:صبح خود را با ادب شروع کنید

    اسم من علی اکبره. گاهی بهم میگن علی گاهی اکبر و گاهی علی اکبر. اسم بابامم علی اکبره. اسم بابای بابامم علی اکبره و همینطور تا آخر. طبق وصیت یکی از اجداد ناقص الخلقه ی ما فرزندان پسر خانواده می بایستی اسم آخرین فرزند پسری که خدا بهشون عنایت میکرد رو علی اکبر میذاشتن.حالا اگر زن یکی از اجداد ما دخترزا بود انقد باید این جد ما تلاش میکرد تا یک علی اکبری تحویل جامعه بده.
    نکته جالب اینجاست فامیلی ما هم علی اکبری است.خیلی وقتا روم نمیشد برم مدرسه وقتی معلمی میگفت علی اکبر علی اکبری انگار تیرآهن 18 میکردن تو چشم من.خیلی زجرآور بود.بدتر از اون جاهایی بود که اسم پدر رو هم میگفتن.علی اکبر علی اکبری فرزند علی اکبر.یه بار اینطوری صدام کردن یکی گفت داداش ینی چطور شده ینی خودت بابای خودتی؟حالا بگذریم از این اسم و فامیلی و بریم سراغ یک خاطره
    ساعت 3 صبح بود خوابیدم.قرار بود حدودای ساعت 7 با بچه ها بریم در دل طبیعت یه صبحونه ای بخوریم.صبح جمعه بود.از چند روز قبل برنامه ریزی کردیم که صبح بریم بیرون لب رودخونه صبونه رو بزنیم و بعدشم همونجا صفا سیتی تا شب.دوتا از رفیقامم سرباز بودن اومده بودن مرخصی مشخصا روز بسیار عالی در انتظارمون بود.طبق معمول من خیلی دیر خوابیدم.ساعت 6 بود تقریبا دیدم در میزنن درو محکم میزنن درو مثل خر میزنن.
    من وقتی میخوابم جنگ هم بشه بیدار نمیشم.حتی یه بار خونمونو دزدا خالی کرده بودن من بیدار نشدم.بعدا که گرفتیمشون گفتن توی اتاق دیدیمت ولی فکر کردیم از ترس بیرون نمیای و سر و صدا راه نمیندازی گفتم احمقا شما نارنجک هم مینداختین من بیدار نمیشدم.حالا در مورد خواب سنگینم بعدا یک داستان دیگه مینویسم.
    خلاصه من گیج خواب این یارو یه دستش رو زنگ بود با یه دست و جفت پا هم میکوبید به در.همه خانواده هم بیدار شده بودن و طبق اصل اول تنبلی که میگه: اگر به چیزی نیاز دارید و اون چیز بیش از نیم متر فا شما فاصله داره شما دیگر به آن نیاز ندارید، هیچکدوم بلند نمیشدن برن درو باز کنن و همشون میگفتن:
    -علی اکبر بلند شو درو باز کن ببین این کدوم خریه.
    اینجا بود که یک جمله اختراع کردم.آدم سگ خونه بشه ولی بچه کوچیک نشه.من آخرین فرزند این خانواده کذایی هستم.
    دیگه بابام گفت :
    -علی اکبر میری یا از ارث محرومت کنم گوساله.
    گفتم:
    - تو رو قرآن ببین صبح ما رو اون از در زدن اون الاغ این از صبحت بخیر گفتن پدرم و ....
    حالا طوری هم میگفت از ارث محرومت میکنم انگار 40درصد دوبی مال اینه.یه وانت قراضه دیگه این حرفا رو نداره مرد حسابی.خلاصه با هر مصیبتی بود بلند شدم.اون خر همچنان میزد.توی حیاط داشتم میرفتم و هی میگفتم:
    - الاغ یواش گوساله یواش عقبمونده یواش ر... به قبر بابات یواش،بی شرف یواش دارم میام دیگه.
    میدونستم اکبر قره قروته.این چی میخواست از زندگی ما نمیدونم....همینطور که فحش میدادم درو باز کردم یهو نیمکره شمالی زمین چسبید تو صورتم.دور سرم ستاره داشت تولید میشد.مغزم داشت از گوشام میزد بیرون.یه چند ثانیه ای گذشت تا فهمیدم یکی با چک زده تو صورتم.نگاه کردم ععع اینکه حاج آقا صادقیه.از معتمدین محل و دوست قدیمی بابام.
    گفتم:
    -حاج آقا
    گفت:
    -روز خود را با ادب و احترام شروع کن فرزندم.
    گفتم:
    - چشم. ببخشید.
    این حاج آقا صادقی از اراذل قدیمی شهر بود که چند سالی بود توبه کرده بود و مردم محل کلی احترام میذاشتن بهش.
    گفت :
    -بابات هست؟
    گفتم:
    - بله
    گفت:
    -خوابه؟
    گفتم:
    -پ نه پ تو استخر طبقه 17ام داره شنا میکنه
    یکی دیگه خوابوند اینطرفم که صورتم قشنگ بالانس بشه.
    گفتم:
    - حاجی دم صبح راضی به زحمت نیستیما همینطوری چپ و راست میچسبونی.
    گفت:
    - فرزندم با بزرگتر از خودت شوخی نکن.
    برگشتم برم تو خونه حس کردم یه لحظه کره ی زمین سوار شد بر گردنم.طوری خوابوند پشت گردنم که انگار مسبب اصلی حادثه عاشورا من بودم.والا آدم با دشمنشم همچین کاری نمیکنه.
    گفتم:
    - این برا چی بود
    گفت:
    - با شلوارک نیا دم در فرزندم ممکن بود یک خانم پشت در باشه.
    من همینطور مثل مرغ گیج رفتم تو اتاق به بابام بگم بلند شو بابا این گوریل کار داره باهات. هرچی گفتم بابا بابا بابا بلند شو نگو این طی 1 دقیقه ای که رفتم و برگردم دوباره خوابیده نشستم زمین که تکونش بدم بیدارش کنم نمیدونم چی شد زانوم قاتی کرد در رفت با زانو رفتم تو شکمش برق بابام پرید نیم متر رفت هوا موقع فرود یکی خوابوند تو صورتم گفت:
    - حقا که بی خاصیتی.جای تو یه گاو بزرگ میکردم الان روزی 40 لیتر شیر میداد.گمشو از جلو چشمام بی مصرف.
    گفتم:
    - حاجی صادقی دم دره.
    گفت:
    - خو تارف کن بیاد داخل یه میوه ای بخوره.
    گفتم:
    - 6 صبح کی میاد برا میوه خوردن.
    گفت:
    - حقا که بی مصرفی.آدم با بزرگترش یکی به دو نمیکنه گوساله.جای تو یه مرغ بزرگ میکردم الان روزی دوتا تخم میذاشت بی مصرف.
    گفتم:
    - خواهش میکنم پدرجان منم دوستت دارم بخدا خجالتم میدین سر صبی انقد تعریف میکنین والا من لیاقتشو ندارم.خواهش میکنم از جای خویش بلند شوید پدر مهربانم و بروید ببینید آن یابو چه می گوید.
    فرمودن:
    - یابو رو خوب اومدی یابو نبود اینطور در نمیزد.حقا که پسر خودمی.
    نفهمیدیم بی مصرفیم یا پسر خودشیم.بابام رفت دم در و طوری که از صحبتاشون فهمیدم ظاهرا قرار بود برن شهرستان برای کاری.
    شنیدم که حاجی صادقی فرمود:
    - مشد علی اکبر این پسرت خیلی بیشعوره اومد دم در من ازش عذرخواهی کردم بخاطر اینکه سر صبحی مزاحم شدم ولی اون کلی بد و بیراه بار من کرد.
    بابام یه گوله آتیش برگشت تو خونه رفتم تو اتاق درو بستم گفتم:
    - گوه خوردم بخدا غلط کردم دیگه تکرار نمیکنم گوه خوردم بابا. چون میدونستم اگر بگم اون دروغ میگه بابام آتیشی تر میشه.
    یه سوسک بیاد بهش بگه پسرت رو تو مریخ دیدیم شب میاد ما رو میگیره زیر کتک که مریخ چی میکردی ولی من بهش بگم ماست سفیده میگه زر نزن تو هیچی از دنیا نمیفهمی.هرگز برای حرف من اندازه ناخن انگشت کوچیکه ی پای چپ مورچه هم ارزش قائل نشده و نخواهد شد.
    بعد 5 دقیقه گفت:
    - بیا برو گمشو نون بگیر بی خاصیت.
    گفتم:
    -نون داریم
    گفت:
    - خفه شو میخوام نون تازه بخورم.
    این همون روز رویایی بود که فکرشو میکردما.گیج و حیران بودم همچنان.لباس پوشیدم رفتم نونوایی یه 10 نفری بودن سعیدجوشکار جلو نونوایی بود
    گفتم:
    -داش سعید صفه
    گفت:
    - پ نه پ دیوار دفاعی چیدیم شاطر میخواد ایستگاهی بزنه هاهاهاهاها
    گفتم:
    - ای بر پدرت لعنت توام سر صبی ما رو گرفتی مسخره تف به اون...
    که یهو دوباره ضربه ای آشنا بر اندام نحیف و ناتوان ما وارد گشت.از پشت سر زد تو سرم برگشتم یقشو بگیرم دیدم حاجی صادقیه
    گفت:
    - فرزندم همین چند دقیقه پیش بهت گفتم صبحت را با ادب شروع کن.
    گفتم:
    - شما مگه نرفتی؟
    گفت:
    - اومدم نون بگیرم برا ظهر.
    ینی سگِ سگ بودما تو اون لحظات.وایسادم سر صف یه نفر مونده بود نوبت من برسه برق رفت ای خداااااااا چرا آخه منو آفریدی.یه نیم ساعتی وایسادم برق نیومد ولی دیدم یه وانتی از جلو نونوایی رد شد و گفت:
    - تف به سیبیلت بی مصرف بی خاصیت.
    بابام و حاجی صادقی بودن.رفتن شهرستان.شاطر یه نگاهی بهم کرد گفت:
    - متاسفم.
    گفتم:
    - نه بابا اشکال نداره من به اخلاقشون عادت کردم.
    گفت:
    - برا تو نه برای بابات متاسفم.گمشو بیرون دیگه اینورا نبینمت نکبت وقتی باباتو تا این حد رنجوندی با ما میخوای چیکار کنی گمشو نکبت بی خاصیت.یه بار دیگه پاتو بذاری اینجا قلم پاتو میکشنم.
    شاطر هم سنش بالا بود نمیشد جوابشو بدم گفتم:
    - باشه حاجی من میرم ولی بدون انسانهای بزرگ گذشت می کنند و انسانهای کوچیک انتقام میگیرند.
    فرمودن:
    - زر نزن گورتو گم کن پلشت تا این وردنه رو نکردم تو......تو دماغت.
    مطمئن باشید گفت تو دماغت.شک نکنید گفت تو دماغت.شاطرا انسانهای مودبی هستن قسم به صداقتش گفت تو دماغت.اومدم خونه حاضر شدم که بریم پیک نیک.چه زیبا شروع شده بود صبح دل انگیز من.
    رفتم دم در منتظر بچه ها بودم که دیدم طاوس مـسـ*ـت خرامان به سوی منزل ما می آید.جلال و جبروت از سر و روی آن رادمرد می بارید.گویی هوای دیگری در کوچه ی قدیمی ما دمیده بود.عطر نفسهایش چو بوی یاس بر کوچه پیچید.چنان قدم برمیداشت که گویی لوئی هجدهم در شانزلیزه قدم می زند.هیبت و عظمت این بزرگمرد قرن 21 بی سابقه بود.خداوند با دستان خودش چهره ی دلربایش را نقش داده بود.خلاصه این مستراب سیار اومد رسید.صورت نشسته و بوی گندش آدم رو از دنیا و آخرت سیر میکرد.
    گفتم:
    - اکبر بقیه گُردان کجاست
    گفت:
    - الان میان.
    اومدن با وانت ابی.ابی اسمش ابی بود ولی هیچ شباهتی به ابی نداشت.بیشتر شبیه رونالدینیو بود.دیدم دست ابی از ماشین بیرونه یه ظرف 4 لیتری هم هم دستش که توش هم پر بود از مایعی تقریبا زرد یا نارنجی رنگ.
    گفتم:
    - به سلامتی امروز صبح این حماسه رو آفریدی و سوغاتی آوردیش برا ما؟والا راضی به زحمت نیستیم.دست خالی هم میومدی راضی بودیم.چرا زحمت کشیدی.میذاشتی یخچال ظهر بابات بخوره نکبت.
    گفت:
    -نه احمق ادرار نیست.
    دقت کردم دیدم یه شیلنگ باریکی از ته 4 لیتریه رفته توی ماشین.
    گفتم:
    - خدا بد نده ماشینه سرما خورده سِرُم زدین بهش؟خبر میدادین میومدیم عیادت.خدا به حق امام هشتم همه مریضا رو شفا بده بالاخص ماشین نازنین شما رو.
    ماشین ابی خیلی قراضه تر از پیکان اکبر بود.
    گفت:
    - نه بابا پمپ بنزینش خراب شده دیگه مجبور شدم اینطوری مستقیم بنزین رو بریزم توی موتور.
    خلاصه سوار شدیم پشت وانت و بع بع کنان رفتیم.رسیدیم زیراندازو انداختیم نوشیدنی های غیراسلامی هم داشتیم دو نفر مسئول آتیش روشن کردن شدن منو اکبر رفتیم لب چشمه آب بیاریم و نوشیدنیهای غیرمجازو بذاریم توی آب خنک.
    گفتم:
    - اکبر سگِ سگم امروز
    با اون چشای نازش زل زد بهم گفت:
    - چرا عشقم.
    گفتم:
    - باو این پدرسگ حاجی صادقی امروز صبح عین یابو...
    که یه چیزی به صورت افقی چسبید به پشتم.حس سوزش عجیبی داشتم.حس میکردم یکی با اره برقی میخواد نصفم کنه.خیلی سوزناک بود.همینطوری که داشتم برمیگشتم
    گفتم:
    - پـ..
    که یکی خوابوند زیر گوشم.
    گفتم:
    - حاجی من که چیزی نگفتم
    گفت:
    - دست به مهره حرکته گفتی پ میخواستی بگی پدر سگ
    گفتم:
    -نه والا میخواستم بگم پرستوها برگشتن به خونه حاجی همدم من بهار اینجاس حاجی جون کجایی حاجی همدم من.
    یه ذره دوید دنبالم نتونست بگیره ولی.
    گفتم:
    -ناموسن مگه نرفتین شهرستان
    گفت:
    - ماشین بابات خراب شد اون رفت تعمیرگاه منم اومدم یه سری به باغ بزنم الانم اومدم آب ببرم یه چایی بذارم.
    گفتم:
    - واقعا روز زیبایی برای ما آفریدی حاجی.
    فرمودن:
    - فرزندم سر صبحی بهت گفتم مودب باش.این دفعه سومی بود که دیدم داری فحش میدی دفعه بعد ببینم همین چوب رو.....
    گفتم:
    - حاجی زشته ناموسن لامشکل دیگه فحش نمیدم.
    آها اون چیزی که چسبید پشتم در واقع ترکه ای در دست حاجی بود.
    گفتم:
    - حاجی ما همین جلو نشستیم سر بزن بهمون.
    برگشتیم پیش بچه ها جعفرمغول هم که طبق معمول صبونه رو سوزونده بود.نیمرو انقد پخته بود که با اره برقی هم تیکه نمیشد.به به از این روز دل انگیز ما.چه تفریحی اومدیم ما.هیشکی مث ما نمیتونه تفریح کنه.ما در تفریح و خوشگذرونی دهن آقازاده ها رو هم سرویس کردیم.فول اچ دی لاکچری داشتیم تفریح میکردیم.صبونه بربری خالی خوردیم.نهارم جوج داشتیم زدیم ساعت حدود 4 گفتیم بزنیم سلامتی رفقا بریم فضا.رفتیم قضیه رو از تو چشمه برداشتیم آوردیم قشنگ خنک شده بود مشد حاج علی اکبر چشم قشنگ شد ساقی.
    گفتم:
    - اکبر لعنتی چشای تو آلبالو گیلاس می چینه باز میریزی زمین
    گفت:
    - نه جون داداش این سری دقت میکنم پیکاتونو بیارین جلو
    و طبق معمول ریخت زمین.
    آخه کم شرف هزار بار گفتم تو هرجا رو میخوای هدف قرار بدی باید 20 سانتی متر سمت چپش رو بزنی که بخوره به هدف.چشمات مشکل داره چرا نمیفهمی.یکی خوابوندم تو گوشش
    گفت: ه تته
    که دومی رو از اولی محکم تر زدم.همون لحظه یاد فیلم قیصر افتادم که بهروز و بهمین مفید و .... این حرکتو اجرا کردن.
    گفتم:
    - اکبر جون تو در حد قیصر بودا حرکت.فرمودن آره هم تو شبیه بهمن مفیدی هم من با این هیکل و قیافه قناصم شبیه بهروزم.
    قضیه رو برداشتم خودم بریزم که یهو حاجی رسید.سریع جمع و جور کردیم خودمونو اومد نشست
    -خوبین بچه ها
    -قربونت حاجی
    -خوش مگیذره
    -بعله
    عمو اومده چی چی آورده زهرمار دیگه. لعنتی نشست چسبید زمین و دیگه رفتنی نبود.شروع کرد برای ما از دلاوری های سرداران صدر اسلام و پادشاهان ایرانی و سرداران جنگ گفت تا هوا تاریک شد.تو دلم گفتم :
    -ببین کروکودیل ملعون، شده یه ماه هم طول بکشه میشینیم تا بری و ما اون لعنتی رو بخوریم.
    حاجی گفت:
    - بچه ها من دیگه الان ماشین گیرم نمیاد منم با شما میام.
    یه هاله ای دور سرم باز شده بود داشتم تصور میکردم هفت تیر به دست وایسادم بالا سرش 17تا تیر خالی کردم تو سرش.اما فقط هاله بود.بلند شدیم جمع کردیم اومدیم.من و حاجی سر کوچه پیاده شدیم تا در خونه ما با هم اومدیم.
    گفت:
    - ببین علی من دوستت دارم میدونم نباید میزدمت ولی اینا درس زندگیه پسرم.
    گفتم:
    - متوجهم حاجی منم سعی میکنم مودب باشم.
    -آفرین پسر گلم میدونم خیلی با فهم و کمالات هستی.
    خدافظی کردیم هرچی اصرار کردم نیومد خونه درو باز کردم داشتم میرفتم تو که یکی چسبوند پشت گردنم گفتم:
    - بابا بقرآن به پیر به پیغمبر به ولله هیچی نگفتم این برا چی بود
    گفت:
    - حس کردم توی دلت میخوای فحش بدی.
    گفتم:
    - آخه برا حس که نمیزنن.
    حاجی جمله قشنگی گفت:
    -فرزندم انسان فقط احساس است و جز آنش هیچ چیز را ارزشی نیست.
    چند سالی از این داستان میگذره هنوز هم وقتی میخوام فحش بدم با دوربین شکاری محوطه رو تا شعاع 14 کیلومتری بررسی میکنم که مبادا این ماموت صدامو بشنوه و بیاد برای نوازش
     
    آخرین ویرایش:

    ֎GoDFatheR֎

    مدیریت کل
    عضو کادر مدیریت
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    776
    امتیاز واکنش
    17,782
    امتیاز
    899
    اکبر و شارژ مفتی

    یکی بود یکی نبود غیر از خدا همه چی هم بود 8 میلیارد به ظاهر آدم بود و همه نوع حیوانات و گیاهان و نباتات خلاصه همه چی بود.هوا بود آب بود خاک بود اما حال نبود.چی کنیم چیکار نکنیم بلند شیم بریم پیش حاج اکبر خان چپ الچلاق.
    لباس پوشیدم و سر کوچه وایسادم:
    -تاکسی دربست
    سعید-زر نزن بیا بالا من که میدونم تو جیبت شپشا مسابقات دوره ای برگزار میکنن.
    من -سلام آقا سعید چاکرم.
    سعید-کجا میری؟
    من-میرم بهشتی یه سر به اکبر و بچه ها بزنم.تازه یه کاری گرفتن از این مسکن مهرها بریم ببینیم چی میکنن.
    سعید -بع چه عجب اون گونی فضولات حیوانی بالاخره یه روز رفت سر کار.
    من-آره دیگه اقا سعید همیشه هم نمیشه بیکار بود.آقا دمت گرم همین بغـ*ـل ما رو بشوت پایین.برو بسلامت.سی یو این ولورهمپتون آقا سعید.
    سعید-گمشو کم زبون بریز عنتر تا عوارضی ساوه نمی تونی بری برا من ولورهمپتون و منچستر میکنی حالا.
    آقا رفتیم رسیدیم به ساختمون مورد نظر.تازه داشتن گچ کاریشو میکردن.وارد پله ها شدم دیدم یه نخ گونی چسبیده به دیوار گرفتم کشیدمش نصف دیوار اومد پایین.با تف هم میچسبوندن باید از این محکم تر میشد. اکبر چند وقتی بود میرفت گچ کاری،با روح الله و بیژن و جعفر. این بیژن هم اسمش روح الله بود رفت عوض کرد مثلا اسم باکلاس بذاره. دقیقا داستان اکبر ... چهره و اصغر ... چهره پیش اومد براش.
    نشستیم دوتا چایی و بعدش سیگار و کمی گپ و ... که یهو برا اکبر اس ام اس اومد، از طرف همراه اول بود.مشترک فلان همراه اول بزرگترین فلان و بهمان کشور و ...همینو داشتم میخوندم که یه فکری به سرم زد.برداشتم اسم خودم رو توی گوشیش ادیت کردم و گذاشتم همراه اول. ینی من بهش اس میدادم فکر میکرد همراه اول اس داده.
    باهاشون خدافظی کردم که من میرم و...، اومدم واحد بغلی نشستم و یه اس دادم به اکبر که مشترک گرامی شما برنده 100 هزار ریال اعتبار هدیه از طرف همراه اول شده اید.برای دریافت عدد 1 رو ارسال کنید.حالا چون ساختمون خالی بود قشنگ حرفاشونو میشنیدم. اکبر رفت گوشیشو برداشت گفت:
    - بیژنننننننن بالاخره به حقم رسیدمممم بیژن موفق شدم بیژژژژژژن حقمو گرفتم.
    روح الله هم که معتاد بود و در حالت خماری به سر می برد با اون صدای خاصش گفت :
    -بیژن فکر کنم اکبرژون به شورَت نامحشوشی بعنوان ولیعهد عربشتان شعودی انتخاب شده.
    بیژن-نه بابا فکر کنم لاتاری برنده شده. خوب بنال ببینیم چیه.
    اکبر-همراه اول 10تومن شارژ داده.
    بیژن-ععععع پسر تو چقد خوش شانسی خوش به حالت ناموسن.روح الله:برا 10 تومن شارژ انقد داد میژنی فکر کردم امام ژمان ژهور کرده.
    عدد 1 رو ارسال کرد. براش نوشتم« مشترک گرامی عدد 1 رو به انگلیسی بفرستید.» به انگلیسی فرستاد براش نوشتم «مشترک گرامی ظرفیت عدد 1 پر شده عدد 2 رو بفرستید.»
    جهل این بشر تمومی نداشت
    اکبر- ببین پدرسگ حالا معلومه آخرش نمیخواد بده ها.
    «2 رو فرستاد براش نوشتم مشترک گرامی لطفا برای حمایت از زبان پارسی و به پاس زحماتی که فردوسی برای این مرز و بوم کشیده است و به احترام اون بزرگوار لطفا عدد 2 رو بصورت فارسی بفرستید.» عدد 2 رو فارسی فرستاد، براش نوشتم «کمی دیر شد لطفا مجدد 1 رو بفرستید» که یهو داد زد:
    - حروم...
    بعدش اس داد «نخواستیم پدرسگ شارژ هم بکن تو جیب بابات.» منم براش نوشتم «مشترک گرامی با عرض احترام:پدرسگ خودتون هستید و اگر بار دیگر فحش دهید شارژ را در جیب عقب بابای شما فروخواهیم کرد.لطفا مودب باشید و مثل آدم عدد 1 رو بفرستید.»
    بیژن رفته بود مستراح در این زمان و روح الله هم نشسته بود توی استانبولی بنایی و داشت چُرت میزد.اکبر قره قروت از ضریب هوشی منفی صد با سی پی یو 25% هسته با 1 مگابایت رم و گرافیک 2 مگی و پاور 1 واتی بهره می بره.ینی اگر کامپیوتر بود قطعا همینایی که گفتم میشد مشخصاتش. اس داد «فلان فلان شده ی فلان و فلان به مملکت و کشور و رییس..... هدیه نخواستیم بذار به کارمون برسیم.»
    جواب دادم« مرتیکه ی حمال بی خاصیت به مامور دولت حین انجام وظیفه توهین میکنی؟الان به بچه ها میگم بیان تو گونی ببرنت پدرسوخته تا بفهمی موقع مکاتبه با همراه اول باید ادب رو رعایت کنی.»
    نوشت «هیچ گ نمیتونی بخوری »که نوشتم «ببینید آقای علی اکبر ... فرزند فلان به آدرس فلان الان موقعیتتون رو شناسایی کردیم که در مسکن مهر فلان جا هستید.ماموران ما برای دستگیری شما اعزام شدن.لطفا محل رو ترک نکنید.شما به یک ارگان نظامی توهین کرده اید و حتما خبردار هستید که قسمت اعظمی از مخابرات در اختیار این ارگان است.»
    آقا این طفلی برگاش ریخت و لباساشو عوض کرد. روح الله ارواحنافدا فرمود:
    ـ چی شد؟ پس میری حژوری اژشون شارژتو بگیری؟نکنه میخوان تو برج میلاد طی مراشمی که به شورَت مشتقیم از بی بی شی هم پخش میشه شارژتو بدن؟
    من-خفه شو بابا نکبت بی خاصیت تحت تعقیبم میخوام فرار کنم.
    روح الله- هاهاهاهاها پش محیط زیشت دنبالته گفتم بهت بالاخره یه روژی میگیرن برمیگردوننت به دامان طبیعت.
    اکبر-خفه شو روح الله بچه های سپاه دارن میان دنبالم.
    روح الله-ععع شه پاه یا دوپاه؟
    اکبر-نه بقرآن مامورا دارن میان دستگیرم کنن بدجوری به مملکت و .... فحش دادم.
    روح الله-برو شاژمان دفاع اژ حقوق حیوانات شکایت کن.
    اکبر-خفهههههه شووو مرتیکه مفنگی من رفتم
    که اس دادم «مشترک گرامی گوشی شما شنود میشود لطفا محل وقوع جرم را ترک نکنید ماموران ما تا 30 ثانیه دیگر به مکان می رسند و اگر قصد فرار داشته باشید حق تیراندازی خواهند داشت.» این بدبختم حالا نمیدونست چی کار کنه استرس گرفته و توی سرش می زد:
    -روح الله چیکار کنم؟
    روح الله فرمود :شَبر کن آقامون تو دشویی داره مجسمه آژادی 2 رو میشاژه وقتی اومد بیرون میگه چیکار کنی؟
    حالا من تو واحد بغلی نشسته بودم و خنده جمع شده در وجودم و به مرز انفجار رسیدم. گوشی رو برداشت نوشت «غلط کردم بابا ما بدبختیم بخدا بابام فلانه تو رو خدا ما رو بیخیال شو» براش نوشتم «مشترک گرامی دیگه گ.. هم بخوری فایده نداره الان همکارا میرسن برای دستگیری.» جواب داد «خداشاهده من نون آور خونه هستم دستگیر بشم بدبخت میشیم» براش نوشتم« مشترک گرامی خفه شو زر نزن ویران شود آن خانه که نونشو تو ببری.»
    توی این قسمت واقعا داشتم منفجر میشدم یعنی یه ادم تا چه حد میتونه احمق باشه.اما باور کنید همچین آدمهایی هستن همچنان.اس داد «تو رو خدا آدرس بدین خودم میام با حرف زدن حلش میکنیم لطفا منو بدبختم نکنین غلط کردم با جد هفتمم. جواب دادم«مشترک گرامی با حفظ احترام باید خدمت شما عرض کنم دیگه غلط کردن فایده نداره نداره دیگه فحش دادن و فرار کردن فایده نداره نداره دیگه دنبال سوراخ موش دویدن فایده نداره نداره » که همون موقع بیژن درب و داغون منور نمودن و از مستراح خارج شدند. گفت:
    - چه خبرتونه پفیوزا نذاشتین ببینیم چه غلطی میکنیم اون تو.
    روح الله- یه شاعته رفتی تو داری اورانیوم غنی میکنی؟باژ تحریممون میکننا.بابا .... بنداژ تو چاله بیا بیرون دیگه الماش که اشتخراج نمیکنی.
    بیژن-خفه شو باو تو چُرتتو بزن.اکبر چته عین سگ هار واق واق میکنی؟
    اکبر- بیژن به دادم برس همراه اول بدجوری دنبالمه ساختمونو محاصره کردن.
    بیژن-بخاطر تو ساختمون محاصره کردن؟عنتر بخاطر تو سوسک هم از چاله مستراح نمیاد بیرون مامور بلند شه از کلانتری بیاد تا اینجا؟کی گفته مامورا دنبالتن؟
    اکبر-خود همراه اول اس داد.
    بیژن گوشیو گرفت نوشت« گور بابات اگر نیای ما رو دستگیر نکنی.»حالا اس ام اس های قبلی رو نخونده بود.جواب دادم «مشترک گرامی با عرض خسته نباشید لطفا به دوستتان بیژن بگویید توی مسائل خصوصی دخالت نکنن وگرنه دهن ایشان را نیز آسفالت خواهیم کرد.» در حین نوشتن دیدم بیژن منفجر شده از خنده.منم که اینطرف داشتم نصف میشدم از فشار خنده.یه چند دقه خندیدن و ساکت شدن.خدایا چرا صدایی نمیاد.نوشتم« مشترک گرامی کجا رفتین» که جواب داد «الان خدمت میرسیم.» یهو 3تایی جلوم ظاهر شدن.من که چشای زیبای اکبرو دیدم پخش زمین شدم بیژن هم همچنین، روح الله که داشت دیوارو گاز میگرفت.بعد تموم شدن خنده گفت:
    - خب جناب همراه اول بیا یه شارژی ما بهت بدیم.
    هرچی خواهش کردم التماس کردم که شارژ نمیخوام گفتن نمیشه دست خالی بری.یه بشکه ی نصف شده به ارتفاع تقریبا 40 سانت اونجا بود.منو بردن گذاشتن تو بشکه و پر آبش کردن و گچ ریختن توش همینطور نگهم داشتن تا گچ سفت شد.تا عصر اینا کار کردن و من سرپا توی اون بشکه موندم و هر بار اکبر رد میشد میگفت:
    -همراه اول من چطوره؟
    روح الله هم اظهار فضل کرد:
    -جناب همراه اول میخوای ژنگ بژن رفیقت ایرانشِل بیاد کمکت خو.
     
    آخرین ویرایش:

    ֎GoDFatheR֎

    مدیریت کل
    عضو کادر مدیریت
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    776
    امتیاز واکنش
    17,782
    امتیاز
    899
    عرض شود که ما قرار بود بریم عروسی،عروسی رحیم گودزیلا. رحیم از همکلاسی های قدیمی ما بود که ترموستات رشدش از کار افتاد و این همینطوری رشد کرد دو سه بار هَرسش کردن اما همچنان 210 سانتی متر قد داره و 210 میلی گرم مغز و 210 میکروگرم شعور. 6 تا داداشم داره که خودش در مقابل اون یکی داداشاش دکتر به حساب میاد.7 تا برادرو ترکیب کنی یه نصفه آدم نمیشه ازشون درآورد.
    کلا خدا وقتی میخواست محله ما رو خلق کنه از مغز و شعور و ادب و فرهنگ و این چیزا فاکتور گرفت و ما رو بصورت انسانهای نخستین خلق کرد و گفت بقیه کرامات رو خودتون کسب کنین، ما هم دیدیم نیازی بهشون نداریم همینطوری با تنظیمات کارخانه داریم به زندگیمون ادامه میدیم.
    تلفن به صدا در اومد و خونه به لرزه افتاد.فکر میکنم توی دستگاه تلفن ما 17 تا بلندگو کار گذاشتن. شیرجه رفتم رو تلفن:
    من-بله؟
    صدای نفس های دلبرانه ی اکبر به گوشم رسید:
    من-سلام اکبر خوبی سلام چاکرم عین آدم زنگ بزن خوب تمساح اصلاح ژنتیک شده.این چه وضع زنگ زدنه؟ صدای زنگ تلفن تا 7محله اونورتر رفت.
    اکبر-مرد حسابی صدای زنگ تلفن شما به من چه ربطی داره؟
    من -ربط داره عزیز من ربط داره که میگم.تو اول دوبار تک زنگ بزنی زود قطع کنی تلفنمون آمادگی پیدا میکنه و میفهمه بزودی زنگ اصلی رو میزنی و زیاد جیغ و داد نمیکنه.
    اکبر-عععع جدی میگی؟
    من-آره بابا تلفنمون از این جدیداس جدیدترین محصول صاایرانه.
    اکبر-باشه از این به بعد اینطوری که گفتی زنگ میزنم.حالا زودی حاضر شو میام در خونتون بریم یه کم لباس مباس بخریم برا عروسی گودی.
    من-باشه زود بیا.
    حاضر شدم دم در وایسادم به افق خیر بودم دیدم نوری هبوط کرد. مـسـ*ـت و خرامان با قامت دلربایش و زمزمه میکردم «بنگر که از هفت آسمان جایی فرا سوی زمان نوری هبوط می کند در غربت این لا مکان بنگر که دریا خون شده فواره ها گلگون شده، اکبر اسکول را ببین از عشق تو مجنون شده هوهوهوهوهو».
    رسید بر ما نازنین نگار. قیافه اکبر اون روز دقیقا کپی هدیه تهرانی بود در نظر من اما با کمی تغییر، هدیه تهرانی بودا ولی مثل سوریه چند سالی بسته بودنش به رگبار گلوله و اینطوری درب و داغون شده بود. رسیدیم سر کوچه:تاکسی تاکسی. وایساد داشتیم سوار میشدیم که سعید داد زد:
    -از اونور نکبت کار دارم میخوام بابامو ببرم بیمارستان فتقشو عمل میکنه فردا خواستی برات یادگاری میارمش.
    گفتم:
    - لطف میکنی آقا سعید حتما قابش میکنم میزنم تو اتاق بهرحال بابای توام انسان اولیست باید آثارش حفظ بشه برای آیندگان.
    فرمودن:
    - د برو مرتیکه بوققق...
    و ما سوار تاکسی شدیم رسیدیم دم پاساژ. یه پیرهن خوشگل دیدم گفتم :
    -ماهرخ جون اینو بخرا.
    فروشنده جلو مغازه بود اما پشتش به ما بود. گفتم :
    -داداش این قیمتش چنده؟
    جواب نداد.دوباره گفتم:
    - آقا این قیمتش چنده؟
    جواب نداد. دیدم یکی از تو مغازه داره نگام میکنه و میخنده. فقط شانسی که آوردم این بود که قره قروت ازم فاصله گرفته بود کمی، با مانکن داشتم حرف میزدم.خیلی تو خودم له شدم، حس گوجه ای رو داشتم که مونده تهِ بار، کاملا له، اعصابم قاتی شد. یه نخ سیگار روشن کردم که صدایی رسید:
    - تف به غیرتت حالا میخوای دختر هم بهت بدم بی مصرف؟
    داییم بود! خاموشش کردم و مکان وقوع جرم رو سریعا ترک کردم. رفتم زیر پله ها وایسادم دیدم اکبر داره دنبالم میگرده. اومد به همون فروشنده گفت:
    - داداش این رفیق ما رو ندیدی.
    یارو جواب نداد. دوباره زد رو شونش یارو جواب نداد دست گذاشت رو شونش یهو داد زد:
    - اکبرررر اکبررر.
    من فکر کردم برق گرفتش، دویدم سمتش و فروشنده اصلی هم از مغازه اومد بیرون این باز داد میزد:
    -اکبر اکبر گفتم ها چته احمق؟
    گفت :
    -این یارو سکته هوایی کرده.
    من-کی؟
    اکبر_همین یارو، ببین بدنش سنگ شده!
    فروشنده یه نگاه خیلی لامصبی به من و اکبر کرد که از قطع عضو هم بدتر بود. گفتم:
    -بیا بریم اکبر داداش آب قطعه.این یارو سکته نکرده اینا مانکنن جدید اوردن اینا رو.جنسشون پلاستیکه.
    اکبر-ععععع چقد واقعی بود.
    گفتم:
    - واقعی نبود ابله لباساشو خوب پوشونده بودن،راستی اکبر من اسم سکته رو خیلی شنیده بودم ولی سکته هوایی چیه دقیقا؟
    اکبر-حاجی خوب خوب فکر کردم همونطوری سرپا سکته کردی گفتم سکته هوایی.
    من-آها پس ینی یارو نشسته سکته کنه میشه سکته زمینی و درازکش سکته کنه میشه سکته درازی و .....
    اکبر- علی گیر نده بیا بریم.
    ما هی رد میشدیم کل پاساژو پر کرده بودن از این مانکنا، هی دست مینداختیم رو شونه اینا باهاشون شوخی می کردیم، حرف میزدیم باهاشون :«داداش سلام چه خبر خانواده خوبن شمارتو بده مانکن خواستیم زنگ بزنیم و از این صحبتا.»تو پاساژ قدم میزدیم من از سمت راست میرفتم که نزدیک تر بودم به مغازه ها، اکبر سمت چپ من راه میومد در حال چرت و پرت گویی میرفتیم یهو یه مانکن خیلی ردیفی دیدم. همچین 4 شونه شلوار تنگ پوشیده بود رسیدم بهش من برای نمک ریختن با 4 تا انگشت از پشت زدم به یه قسمت حساسی از مانکنه، برگشت و خوابوند زیر گوش اکبر، اکبر خورد به من، من به شیشه، شیشه به تیشه، تیشه به ریشه... بعله بازم مثل همیشه گند زدیم. یارو دومتر هیکل داشت اصن یه انسان عجیب غریبیا! وقتی زد بیخ گوش اکبر برق خود اکبر و خونشون یه جا پرید. ما یه کم گیج بودیم بعدش بلند شدیم سرپا گفتیم :
    -داداش شرمنده فکر کردیم مانکنی.
    گفت :
    -مرتیکه گوسفند اول اینکه کدوم مانکنی تسبی میگیره دستش دوم اینکه کدوم مانکنی سیگار میکشه سوم اینکه کدوم مانکنی انگشتر میندازه دستش چهارم اینکه حالا اصلا من مانکن باشم تو باید انگشت کنی بهم.
    گفتم:
    - تربیت خونوادگیمون یه ذره کمه شما به بزرگی خودت ببخش.
    اکبر همچنان گیج بود.چشاش 40 درصد لوچ تر از قبل شده بود با اون ضربه، صورتش رو به من بودا ولی چشماش اصن سمت و سوی دیگری رو نشونه رفته بود. نگاهِ من کرد، گفت:
    - اکبر بی پدر دارم برات.
    که یارو یکی دیگه خوابوند تو گوشش رفت افتاد تو مغازه:
    -بی پدر، پدر بی پدر تر از پدرته. بی پدر هفت جدِ بی پدرتر از جدِ پدرِ بی پدرته(خدایی این فحش عجیبی بود تا اونموقع نشنیده بودم بعد از اونم دیگه نشنیدم).به من میگی بی پدر میمون درختی؟
    گفتم
    - حاجی با من بود والا اسم من علی اکبره این میگه اکبر .
    گفت:
    - ها اشتباه شده پس آخه اسم منم علی اکبره!
    گفتم :
    -داداش اگه تو اکبری من اصلا اصغرم نیستم یعنی در واقع خیلی اصغرم پیش شما!
    یه ذره عصبی شد دستشو که آورد یقه منو بگیره دیگه قاطی کردم.دستاش اندازه یه مایتابه بزرگ بود. نگاهش انقد وحشتناک بود آدم یاد شب اول قبر میفتاد من هرگز نفهمیدم اونو آدم زاییده یا پیوندیِ انسان و فیل بوده. هنوزم بعد سالها برای زنش گریه میکنم که چطور تو صورت اون موجود نگاه میکنه؟! مطمئنم اونو ادم هر کشوری ببره و بگه با این دارم تو یه مملکت زندگی میکنم بهش پناهندگی میدن. چشماش خیلی درشت بود اما قسمت سیاه چشمش خیلی ریز بود اصن یه هارمونی کثیفی از خلفت در چهرش جمع شده بود! حس میکنم موقعی که خدا داشت بشر رو خلق میکرد یه کم گِل اضافه مونده بود داد به فرشته های کوچولو گفت برید باهم کاردستی بسازید و اونام اینو ساختن، بعدا فهمیدم بهش میگن: اکبر چِش قشنگ! گفتم:
    - اکبر من اینو میفرستم زیر خاک این گول هیکلشو خورده باید اینو بفرستیم سـ*ـینه قبرسون.
    اکبر همچنان گیج و مات مث مادرمرده ها توی مغازه افتاده بود.گفت :
    -داداش تو بفرستش زیر خاک من نمیخوام دستم به خون آلوده بشه ولی برا مراسم خاکسپاریش خودمو می رسونم. قتل از تو مراسم خاکسپاری و تدفین از من.
    حالا این بچه غول هم همینطور وایساد و بر و بر نگاه میکرد که ما دوتا عقبمونده چی داریم میگیم؟ یه کم نگاش کردم گفتم:
    - اکبر من به بابام قول دادم دیگه دعوا نکنم.
    گفت:
    - منم به بابام قول دادم دیگه مراسم خاکسپاری نرم.
    یارو همینطور خیره بود به ما یواش یواش رفتم اکبرو بلند کردم از زمین و یارو یه چهار قدمی دنبالمون دوید و ما هم کم مونده بود خودمونو خیس کنیم از ترس! وقتی میدوئید پاساژ می لرزید آدم حس میکرد توسط گله بوفالوها تحت تعقیب قرار گرفته. یه ذره دویدیم یه ذره ذهنم درگیر شد گفتم: اکبر وایسا.
    برگشتم.گفتم:
    - داداش تو اکبری درست. تو هیکلی درست. تو خیلی خوبی درست. ولی یه سوال دارم.
    گفت:
    - بگو عن جوجه.
    گفتم:
    -داداش میمون قطبی داریم؟
    اکبر چشم قشنگ-نه.
    من-میمون دریایی داریم؟
    چش قشنگ-نه.
    من-میمون صحرایی داریم؟
    چش قشنگ-نه.
    من-میمون گلخانه ای داریم؟
    چش قشنگ-نه.
    من- پ گوه میخوری با قاطعیت میگی میمون درختی مرتیکه گودزیلا.میمون غیر درختی که نداریم.
    دوباره دویدیم اونم فحشای بوق و پشت سرمون. رفتیم بیرون از پاساژ کمی وایسادیم تا یارو بره و برگشتیم برای خرید. یه تیشرت تنگ زرد رنگ دیدیم اکبر گیر داد الا و بلا من اینو میخوام. رفتیم وقتی پوشید فروشنده و من داشتیم زمینو گاز میزدیم از خنده! دقیقا شبیه گلابی شده بود! هرچی گفتم:
    - اکبرجان داداش من اینا تن مانکن قشنگن برا من و توئه بدفرم نیستن اینا هیکل تو شبیه شیر آبی هستش باید یه لباس گشاد بپوشی هیکل نحستو بپوشونه.
    گفت:
    - نه من اینو میخوام من از این مانکنه چی کم دارم؟
    از ما اصرار و از اون انکار که من از مانکن چیزی کم ندارم.حالا هی بگو« اکبرجان این مانکنا رو بر اساس استانداردهایی ساختن این تیشرت به تویی که شبیه دمبه گوسفند چربیهات هی میلرزن نمیاد».یه بغضی کرد گفت :
    -علی ناموسن من هیکلم بده؟ مانکنی نیستم.
    دلم سوخت براش، بغض سنگینی بود. منم نگاش کردم، چشم تو چشم.حال عجیبی بهم دست داد. حالت نگاهش و بغض توی چشماشو هرگز قبلا ندیده بودم! مشخص بود دلش شکسته. قیافش زار میزد که چقدر دلگیره، یه لحظه بدنم لرزید. یه حس عجیبی بهم گفت :حالا وقتشه، الان باید ماموریتت رو تموم کنی.
    مهر و محبت درون وجودم شروع به جوشش کرد، همه قلبم آتیش بود.نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم؟ انتخاب واژه برام سخت بود.گفتم :
    -چرا داداش توهم شبیه مانکنی اصن تو شبیه مجسمه ای عزیز دلم ولی نه ماکن لباس.تو به درد این میخوری یه لباس سیاه و سفید بپوشونن تنت بذارنت سردر یه گاوداری یه تابلو بچسبونن پیشونیت روش نوشته باشه شیرتازه دارم سالم و طبیعی بدون افزودنی.والا تو مانکنی ولی نه مانکن آدم مانکن گاوی مانکن اسب آبی هستی تو.احمق برا من بغض نکن بیا بریم.گفتبقرآن:
    - بقرآن میدونستم اینا رو میگی هرچیزی جز این میگفتی جای تعجب داشت.تو یک انسانِ تمام حیوان هستی.
    تیشرته رو گرفتیم آخرش. اومدیم طبقه پایین یه شلوار زرشکی هم خرید.
    من-اکبر جان جون مادرت ما به اندازه کافی ضایع هستیم بخدا این رنگا مال با کلاساس با این تیپ وارد عروسی بشی سوژه این جماعت نفهم میشیم بخدا.
    گفت:
    - نه جورج کلونی هم از این تیپا میزنه.
    قانع شدم، کاملا و صد درصد قانع شدم.اصلا زبونم بند اومد از استدلالش دیگه نمیتونستم چیزی بگم! اومدیم بیرون، در کف سیگار بودیم رفتیم یه کوچه بن بستی که کسی نبینه! ته کوچه بن بست یه انتشاراتی بود، وایسادیم جلو درش سیگاری روشن کردیم، کامهای پایانی بود که باز صدای فحش شنیدم:
    -بی شرف یه بار دیگه اسم دختر منو بیاری آتیشت میزنم!
    صدا اشنا بود.برگشتم دیدم داییم!
    من-آخه دایی لامصب تو یونجه کشت میکنی به انتشار کتاب چه ربطی داره که رفتی اینجا؟
    گفت :
    -دشوییم گرفته بود جایی رو پیدا نکردم اومدم اینجا.
    شانس ما بود دیگه اصلا نمیدونم چه رازیست مابین سیگار و دایی.حاضرم قسم بخورم اگر برم تو یکی از روستاهای بمبئی تو یه خرابه ای یه نخ سیگار روشن کنم داییم جلوم سبز میشه میگه« زنداییت دلگیر بودم گفتم یه سفری ببرمش.» نشد یه بار سیگار بکشم اینو نبینم.
    داستان عروسی رحیم گودزیلا در قسمت دیگری به سمع و نظر شما خواهد رسید
     
    آخرین ویرایش:

    ֎GoDFatheR֎

    مدیریت کل
    عضو کادر مدیریت
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    776
    امتیاز واکنش
    17,782
    امتیاز
    899
    خوب عرض شود که داستان امروز ما اصلا به اکبر ربطی نداره. ینی داره ها اما اکبر حاشیه هستش. داستان در مورد شخصیست که اکبر پیشش فوق تخصص مغز و اعصاب به حساب میاد. معرفی میکنم معجزه هزاره ی سوم:نگین

    قضیه مربوط میشه به شیش 7 سال پیش، من یه سایتی داشتم که خنگ ترین آدم دنیا توش عضو بود، ولی خیلی فعال بود تو کپی کردن و از همه مهم ترین اربـاب وفا بود. هرمشکلی اونجا پیش اومد این نرفت که نرفت هزار بار خودم انداختمش بیرون باز برگشت. از من هم چند سالی بزرگتر بود اسمش دختر بود ولی عملا پیرزن بحساب میومد. اصن مغز این بشر سلول خاکستری نداشت همش پر بود از سلولای قهوه ای. من قسم میخورم مدادنوکی از این نگین باهوش تر بود.
    حالا فکر کنین این موجود رو من بخاطر فعالیتاش و قدیمی بودنش کردم مدیر انجمن. واویلا حسین بود! اوضاع در اون یک ماهی که نگین مدیر بود به حدی افتضاح شد که من مطمئنم روز قیامت امام حسین میاد میگه امیر جان توام کمتر از من سختی نکشیدیا! چند بار از دست نگین حتی به فکر خودکشی افتادم، اصلا قابل وصف نیست اون اوضاع و بار غمی که بر دوش من بود در آن روزهای سیاه! انقد خنگ بود که من بهش گفته بودم :«ماه رو با سیم بُکسل بستن به خورشید و خورشید چند صد ساله ماه رو پشت سر خودش میکشه واسه همینه وقتی خورشید میره تازه ماه پیداش میشه!»
    وقتی اینو گفتم جوابش این بود :«چه جالب نمی دونستم آخه مطالعات من در مورد اجرام آسمانی زیاد نیست.»
    من عکس نگین رو در سایز یک متری زده بودم تو اتاقم و هر روز صب که بیدار میشدم چندتا مشت میکوبیدم بهش یا به عنوان سیبل دارت ازش استفاده میکردم. اولین جمله من صبح ها این بود:«لعنت به تو نگین که متولد شدی و لعنت به من که سایت زدم تا در نهایت با تو اشنا بشم و لعنت بر اسمانها و زمین که ما رو نمی بلعند.»
    یه روز بزرگترین حماقت زندگیمو کردم و اینو کردم مدیر انجمن.همون روزا نگاه هم بهم پیام داده بود برای تاسیس این سایت و همون روزها عموی من تو بیمارستان بستری بود وضعشم خیلی خراب بود و دکترا گفتن این قطعا تو همین دو سه روز اخیر رانی شهادت را سر خواهد کشید. دو شب بعد مدیر شدن نگین بود که اومدم یه سری چیزا رو بهش یاد بدم، پرسید:
    - ادیت کردن پست کاربرای دیگه چطوریه؟
    جواب دادم:
    - این که واضحه!
    نگین- نه بلد نیستم یاد بده!
    من- مثل ادیت پستای خودت دیگه فرقی نداره.
    نگین- من تا حالا هیچ پستی ادیت نکردم.
    راست هم میگفت، یادم بود تو انجمن حرفای چرت زیاد میزد ولی هرچی میگفتم ادیت کن اهمیت نمیداد نگو اصلا ادیت بلد نیست. از جمله خوبی های نگین این بود هرگز دروغ نمیگفت اصلا مغزش قدرت پردازش حرف های دروغ رو نداشت و کاملا با تنظیمات کارخانه کار میکرد مغزش. خلاصه بهش گفتم:
    - خوب برو توی تاپیک فلان کارو بکن و ... و ذخیره و ...
    هرچی گفتم نفهمید. حدود سه،چهار ساعت من در مورد انجمن توضیح دادم این هیچی نفهمید که نفهمید که نفهمید... من هرچقد توضیح میدادم این اخرش مثل قلمراد میگفت«ها؟»
    همون موقع پسرعموی من از بیمارستان زنگ زد گفت:
    -اگر میتونی خودت بیا یا یکی رو بفرست امشب همراه بمونه من باید برم کار دارم.
    مادرم اومد تو اتاق پرسید:
    - کیه پشت تلفن؟
    من- پسرعمو.
    مادرم رفت و من همچنان پشت سیستم بود برا نگین نوشتم:
    - ببین عزیزم اصلا ادیت کردن پست رو بزار بمونه بعدا بهت یاد میدم.
    جوابش اومد:
    - یه سوال منظورت از ادیت ویرایشه؟
    من- اره دیگه.
    نگین- اونو که بلد بودم.
    من دیگه حرص و عصبانیتم به اوج رسید هیچ کاری ازم برنمیومد محکم کوبید رو میز گتم« نهههههه لعنتیییی نهههه » گوشی رو هم انداختم کنار. هیچ کاری ازم برنمیومد، نه میشد فحش بدم، نه خودمو بکشم، نه ... لاجرم نشستم گریه کردم.
    همون لحظه مادرم وارد اتاق شد دید من مثل ابر بهاری دارم اشک میریزم، با پسرعمومم که حرف زده بودم و داد هم که زده بودم، مادرمم اومد نشست کنارم منو بغـ*ـل کرد؛ حالا اون گریه کن من گریه کن من دیگه خودمو فراموش کردم همه تلاشم آروم کردن مادرم بود. هرچی میگفتم:
    - مادر اشکال نداره.
    هی جواب میداد:
    - امیر من جای توام گریه میکنم رسم دنیا همینطوره مادرجون. تو گریه نکن برا قلبت ضرر داره.
    و این حرفا...
    همینطوری که ما همو بغـ*ـل کرده بودیم خواهرم وارد اتاق شد وضعیت ما رو دید اونم جیغ زد و شروع کرد به گریه. اصن اوضاعی بود، جیغ و داد و گریه؛ منم تو دلم هی میگفتم« نگین لعنت به گذشته و آیندت کثافت ببین چه بدبختی درست کردی.»
    داداشمم اومد نگاه ما کرد بغض کرد و رفت چند دقیقه بعد دیدم، لباس مشکی پوشیده و من تازه فهمیدم چه سوتی ای دادم. تا اون موقع فکر میکردم اینا برا من گریه میکنن اون لحظه بود که فهمیدم برا عمو دارن گریه میکنن!
    حالا کی جرات داشت به اینا بگه که هیچی نشده؟ بابام بیرون بود ولی هر لحظه ممکن بود پیداش بشه. باید قضیه رو تموم میکردم وگرنه باز از ارث محروم بودیم.
    خونمون شده بود مث ظهر عاشورا همه در حال گریه اونم به دلیلی که اصن وجود خارجی نداشت. خدایا چی کنیم چی نکنیم گوشیم زنگ خورد. کی بود؟ اکبر. این تنها موردی بود تو زندگیم که اکبر با چشماش مثل فرشته نجات به درد خورد. گفت:
    - حاجی بیا بریم یه قلیون بزنیم امروز هوا خوب نیست اصن مشتری نداشتم اعصابم خورد شد.
    جوابش رو دادم:
    -عععع جدی میگی.
    اکبر- جدی شوخی نداره بیا بریم.
    من- وااای خدایا شکرت خدایا شکرت خداااا ما چقد خوش شانسیم خدایا شکرت و...
    گوشی رو قطع کردم.به مامانم گفتم عمو رو احیا کردن و دوباره زنده شده! هنوز نمیدونم چطور اون لحظه این فکر به ذهن کثیفم خطور کرد! ولی فضا کاملا عوض شد، چند دقیقه ای گذشت، گفتم:
    - بخدا اصن بحث مرگ عمو نبود من داشتم از دست این دختره گریه میکردم شما نذاشتین حرف بزنم.
    ننم گرفت عکس نگین نکبت رو پاره کرد نصفش موند رو دیوار و نصفش افتاد زمین. اینا کلی بد و بیراه به ما گفتن و از اتاق از اتاق بیرون رفتن، منم همچنان حیران که امشب چه شبیست شب مراد نیست امشب.
    نگین پیام داد:
    - میخوام رنگ منو قرمز کنی ابهت داشته باشم.
    اقا بغض ما دوباره ترکید و مث ننه مرده ها زار زار گریه میکردم، دوباره ننم اومد هی دلداریم داد :
    عیب نداره پسرم بخاطر این احمق خودتو اذیت نکن...
    و این حرفا... اصن طاقت ناراحتی منو نداره. باز شروع کرد گریه باز روز از نو روزی از نو...
    همون لحظه بابام رسید و دید ما در آغـ*ـوش هم چو ابر بهار ز دیدگان خون می ریزیم، نگام کرد گفت چته پس خرس گنده؟! یه نگاه انداختم به عکس نصفه نیمه ی نگین. بابام نگام کرد من نگاش کردم چشم تو چشم رو در رو خیره شدیم به هم من چند ثانیه خودمو کنترل کردم ولی باز اشکم اومد یهویی.
    بابام گفت:
    - مطمئنی بخاطر اینه؟
    جواب دادم :
    -اره بخدا بخاطر این بی پدره.
    دوباره نگاه در نگاه و 30 ثانیه سکوت...پرسید:
    -خیلی دوستش داری؟
    من هیچی نگفتم.
    بابام-عاشقشی؟
    بازم سکوت.
    بابام-تو لب تر کن دختر شاه هم باشه برات میگیرم این چلغوز که عددی نیست.
    من باز هم سکوت،ننم همینطور نگاه میکرد.بابام گفت الان خستم فردا میام امارشو بده تا بریم اشنا بشیم باهاش و رفت بیرون از اتاق.مادرم یه نگاه کرد به من خندیدیم و گفت:
    -من اصن نمیفهمم چرا به این گلابی جواب مثبت دادم.
    راست میگفت خدایی این حرکت بابام در حد گلابی بود واقعا... یه ذره خندیدیم و داستان تموم شد نگین رو موقتا بلاک کردم که علی پیام داد و پرسید:
    - چیکار میکنی؟
    من-گریه داداش گریه از نوع خیلی خفن.
    علی-برا چی؟
    من-از دست نگین.4 ساعته دارم یه چی یادش میدم نمیفهمه.علی تو چیکار میکنی؟
    علی-گریه.برا چی ؟چی شده؟از دست این نگاه.توئه لعنتی ایدی منو دادی به این 4 ساعته دارم سعی میکنم یه چیزایی یاد بدم ولی بشدت مقاومت میکنه دیگه الان کاری ازم برنمیومد گفتم کمی گریه کنم حرصم خالی بشه.
    دوباره درد من تازه شد پا به پای علی گریه کردیم. بلند شدم 4 تا تف انداختم رو عکس نگین و رفتم بیرون با علی رفتیم سراغ اکبر یه قلیونی زدیم.
    این آغاز و پایان مدیریت نگین بود. چون قبل رفتن رنکشو گرفتم. از جملات ماندگارش این بود که یه بار عکس سونامی نشونش دادم گفت:
    -« وای خیلی وحشتناکه.درسته سونامی ویران کننده تره ولی زلزله به همان اندازه ویران کننده تر است.»
    هنوز بعد چند سال نتونستم این جمله رو تجزیه تحلیل کنم.یه بارم تو همون روز اولی که مدیرش کردم بهش گفتم :
    -تو برخورد با کاربرا جدی باش از شکلک خنده استفاده نکن زیاد..
    بعدش من یه ربع تایپ کردم این فقط شکلک پوکر میزد برام گفتم:
    - چه مرگته پس احمق.
    نگین-دارم تمرین میکنم جدی باشم.
    اوایل که اومده بود تا گفت «سلام » من حدس زدم از اون خنگای روزگار باشه. یه روز گفت:
    - نت ندارم فلان فیلمو بگیرم.
    جواب دادم :
    -هاردتو بفرست من فیلم زیاد دارم برات کپی کنم.
    پرسید :
    -چطوری؟
    من- اپلود کن.
    دیدم نفهمید اسکول شده.گفت:
    - چطور باید اپلود کنم؟
    آدرس پیکو فایل رو دادم گفتم:
    - برو اینجا گزینه اپلود رو بزن و هاردتو آپلود کن.من اینجا دانلودش میکنم پر میکنم از فیلم و برات پستش میکنم.
    بخدا این داستان کاملا جدیه. یکی دو ساعتی مشغول اپلود کردن هاردش بود اخرشم گفت:
    - نمیشه فکر کنم بخاطر اینکه سرعتم پایینه نمیشه. جواب دادم:
    - مشکل از سرعتت نیست لامصب پهنای باند مغزت رو خدا بسته.
    آقا ما رفتیم قهوه خونه اکبر با قد رعنا چشمان زیبا چشم همچو آهو مغز همچو یابو نشسته بود دود میکرد. نشستیم کمی تعریف اینا گفت از تنهایی خسته شدم سنمون هم که بالاست که فکر کثیفی به ذهنم رسید. گفتم اکبر ببین یه دختره هست هوشش مثل انیشتن قیافش شبیه انجلینا، مخش مث ابر رایانه کار میکنه، سنش بالاس ولی گزینه مناسبیه، خوشبختت میکنه!
    ما شماره نگین رو دادیم به این و به نگین هم گفتم:
    -شمارتو دادم براد پیت خاورمیانه مطمئنم شوهر خوبی میشه برات!
    یه 4 تا عکس از این سوسولای اینترنتی هم پیدا کردم دادم بهش گفتم:
    - این کسیه که شمارتو دادم بهش.
    یه هفته بعد پیش اکبر بودم گوشیشو برداشتم زنگ بزنم دیدم براش اس اومده:«پرنده ی زیبای من،تماشای پرواز غرور آفرینت بر فراز ابرها،اوج خواسته من از زندگیست.اوج بگیر بر آسمان عقابِ زمینی.پر باز کن،پرواز کن و دنیا را به زیر بال و پرت بگیر شاهزاده ی رویاها.»
    این کی مغزش قد میداد برا این چیزا! اکبر هم در جوابش نوشته بود« تو بال پرواز منی،عشق سوزان تو به من قدرت پرواز می دهد.بی تو چون مرغکی بی پر و بالم در کنج خرابه ای.»تو دلم گفتم آخه گراز تو کی شدی عقاب.بعد توئه بشکه ی تاپاله کی شدی بال پرواز.مملکت نیست که دیوونه خونست.
    آقا من اصلا حیران بودم، اینا دیگه کی هستن ناموسن!یا للعجب!نگین و این حرفا! اکبرو یکی بگیره! رفتم اس ام اسای بالاتر دیدم اکبر پرسیده «چی پوشیدی؟» اونم جواب داده. بعد اون پرسیده «چی پوشیدی» اکبرم نوشته بود «شلوار کُردی و رکابی» اونم نوشته بود:« اوکی شب بخیر.»
    فکر کنم اکبر انتظار داشت نگین جواب بده به به از این تیپ نازت.خوش به حال پتوی تو .اما خدایی هیچی لـ*ـذت شلوار کُردی و رکابی رو نداره اصن یه حس کثافت خاصی به آدم میده.
    چندتا رفتم بالاتر دیدم نگین سر صبی اس داده بود: «محبوب من امروزم را هم با یاد تو شروع کردم چرا که آرام جان منی و یاد لبخندت همه انگیزه من برای زندگیست.»
    اینم جواب داده بود «زیبای من،مخلوقات چو انگشتری در دست ایزد هستند و تو نگین آن انگشتری و چه خوشبختم من که نور آسمانی درخشش تو هر روز به روح خسته ام می تابد.»
    یا خدا اینا رو از کجا میارن این دوتا شاسکول، رابـ ـطه نگین و اکبر ادامه داشت تا روزی که اکبر یه فیلم از خودش فرستاده بود برا نگین و از اون روز نگین گوشیشو خاموش کرد تو یاهو هم اکبرو بلاک کرد و عشق به پایان رسید.
    بعدها که عکس نگین رو به اکبر نشون دادم اونم از پایان رابـ ـطه خوشحال شد.گفتم:
    - اکبر این چرت و پرتا چطور به ذهنت می رسید مینوشتی؟
    گفت :-بابا ی شب یکی اومد لباس بخره ازم نگین اس عاشقانه داد نمیدونستم چی بنویسم براش از اون مشتریه کمک گرفتم! از اون به بعد هر موقع نگین اس میداد، میفرستادم برا اون طرف و اونم یه جوابی مینوشت میداد بهم و منم میفرستادم برا نگین.
    حرفای نگینم که فهمیدم از یه تاپیکی کپی میکرد.
    حالا بشنوید از آخر عاقبت نگین، وقتی بهم گفت چیکارست میخواستم سکته کنم.مشاوره آموزشی تو یه دبیرستان غیرانتفاعی بود.هرچی گفت، باور نکردم تا کارت و این چیزا رو نشونم داد. از اون روز من عکس مسئولین اموزشی رو هم چسبوندم به دیوار صبح ها 4 تا ضربه هم به اونا میزدم.
    اگر دنیا عدالت داشت باید نگین رو تبعید میکردن به سیاره ای خارج از منظومه شمسی.شب و روز لعنت میفرستادم بر مدیر و همه دانش آموزا و بنیانگذار اون دبیرستان و هر آنکه در شعاع 5 کیلومتری اونجا زندگی میکنه و این لکه ننگ رو نمیکشه.
    یه سال بعد نگین با یه دندان پزشک به اسم صالح عروسی کرد. من با شوهرشم دوستم. دو سال بعدش اونا رفتن یونان. اوایل که با شوهرش اشنا شدم پرسیدم داداش ملاک شما برای انتخاب نگین خانم چی بود.گفت:
    -خوب محاسن زیادی داشت ولی مهم ترین خصوصیت نگین فهم و درک بالاش بود.
    همون لحظه اسم این صالح لعنتی هم به لیست سیاه من که بعد از پولدار شدن تصمیم دارم بکشمشون اضافه شد. باورش شاید براتون سخت باشه ولی نگین الان هفته ای یک فیلم از اونجا میگیره میفرسته که هوییی چطوری؟ هنوز تو سایتا میچرخی؟ بیا اینور زندگی کن بیچاره! قایق شخصی دارن و بهترین زندگی با کلی امکانات و ....
    همه شرایط برای رفتن محیاست اما چه کنیم که ما در اینجا ریشه خشکانده ایم.ادرس این سایت رو بهش ندادم خوشخبتانه.تیپ و قیافه و استیل نگین دقیقا کپی رنگی رابعه اسکویی هستش. اصلا مو نمیزنه با خانم اسکویی...
     

    ֎GoDFatheR֎

    مدیریت کل
    عضو کادر مدیریت
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    776
    امتیاز واکنش
    17,782
    امتیاز
    899
    -بپوش بپوش کم زر بزن بپوش فقط.
    -مامان والا من نمیام بلا نمیام.من شرایطشو ندارم.
    -چرا نداری پسر گلم ماشالا جوون رعنا خوشتیپ ..... فلان بهمان.
    اینا رو البته همه مادرا میگن. شما از مامان یک پشه هم بپرسین میگه بچه من زیباترین موجود دنیاس. واسه همین نمیشه رو حرف مادر جماعت حساب باز کرد. حتی قرض الحسنه کوتاه مدت. آقااا من اصلا قصد ازدواج ندارممم ولم کنین دیگه. حالا اونطرف خواهرم داشت لباسامو ردیف میکرد کفش واکس میزد و... .گفتم:
    - من نمیام من زن نمیگیرم این حرف اول و اخرمه هرگز هم کوتاه نمیام.
    ننم گفت:
    - مگه دست توئه مرتیکه دیلاق از خداتم باشه سگ به تو دختر میده اخه این دختره مث پنجه افتابه کلی گشتیم پیداش کردیم.
    من- ببین مامان پنجه آفتابه باشه یا شیشه توالت من نمیام که نمیام.
    یه کم خیره شد بهم یه 30 ثانیه ای طول کشید از اون نگاها بود یواش رفتم لباسامو پوشیدم گفتم:
    - بریم حالا حداقل یه موز میخوریم دیگه.
    ادامه دادم:
    - پ حداقل با این ماشین نریم.
    ننم فرمود:
    - چرا؟
    من-نریم دیگه. بذار پیکان اکبرو بگیریم.
    خواهرم گفت:
    - راست میگه این مارمولک.
    آقا زنگ زدیم اکبر خان تشریف اورد. وقتی میومد یه دستشم از ماشین میذاشت بیرون یه ژستی میگرفت پشت فرمون اون پیکان انگار داره آپولو 14 رو هدایت میکنه. باو مرتیکه ماشین دیگه این اداها رو نداره. من دفعه اولم بود میرفتم خواستگاری. خداوکیلی هم فقط رفتم که موز بخورم. این دختره اسمش نسیم بود. دختر عموی همسر یکی از دوستام که زنِ دوستم با ننم هماهنگ کرده بود بریم. حالا زنِ رفیقم از من یه بُتی ساخته بود که اون سرش ناپیدا. هیشکی هم از خلافای پنهانی من خبر نداشت. سوار شدیم گفتم :
    -بپر پایین اسب حضرت نوح.
    اکبر-منم میام میدونی که این ماشین قِلِق داره.
    من-بیا پایین گوریل انگوری بیا پایین این مستراب سیار چیه که قِلِق داشته باشه.
    هرکاری کردم گفت:
    - الا و بلا منم میام.
    خلاصه سوار شدیم رفتیم رسیدیم چه استقبال گرمی. طوری که من فهمیدم اونا پیش خودشون تاریخ عروسی هم تعیین کرده بودن. نشستیم دیدم یه تیر برقی داره میاد سمت ما یه چادر رو سرشه یه مقدار میوه دستش. این دیگه کیه؟ این مطمئنا تو سن رشد بوده روزی 3 وعده نون و خط کش میخورده شبا قبل خواب هم 3 لیون نون و کِش میل میکرده. وگرنه ادم عادی که انقد نمیشه! تو دلم گفتم کدوم بدبختی میخواد اینو بگیره؟حتما فامیلشونه یا خواهر دخترست. رفت سمت دوستم میوه گرفت جلوش، گفت :
    -نسیم خانم اول بگیر برا اقا داماد.
    تو دلم گفتم«یا حسین گاومون دوباره خرِ دوقلو زایید.اینو قراره بگیرم؟فردا مامورای شهرداری ببینن دست اینو گرفتم فکر میکنن تیربرق دزدیدم میگیرن دهنمو جدول کشی میکنن. »
    همینطور دور سرم یه هاله ای باز شد داشتم فکر میکردم بهه بعد ازدواج؛ مثلا: بخوام برم پشت بوم دیگه نردبون نمی خوام چون نسیم هست. بخوام از خونمون خونه اکبرو دید بزنم لازم نیست برم رو پشت بوم، چون نسیم هست. بخوام از درختا میوه بچینم لازم نیست برم بالا درخت چون نسیم هست. کی؟ نسیم؟ کجا؟ نسیم؟ چرا؟ نسیم. ولی آخه این انقد قد داره، چقدر خرجشه؟ حتما اندازه فیل میخوره.حداقل 1 و نیم متر مکعب معده داره.بعد اینو بگیرم باید سقف ماشینمو بردارم یا اندازه سرش رو سقف سوراخ بزنم که سوار شد مجبور نباشه گردنشو کج کنه مثل غاز. راحت سرشو ببره بیرون. هرطور حساب میکردم ضرر بود. بعد رفیقا رو چی کنم؟ هر روز میخوان متلک بندازن که زنت دسه جاروئه یا این جنسش کشی بوده انداختین رو بخاری انقد شده یا ...!همینا در ذهنم داشت زیر و رو میشد که نسیم رسید به من میوه تعارف کرد.
    سالهای بسیاری از این قضیه میگذره ولی هنوز هم نفهمیدم چه فکری کردم 3تا موز برداشتم. ینی اولش برا خوردن موز رفته بودم ولی وقتی 3تا برداشتم انقدر ضایع شدم در آن واحد که اصن حد نداشت. هنوزم اون اتفاقو جزء بزرگترین ضایع بازیای زندگیم میدونم. ننم حرکتو دید اومدم درستش کنه گفت :
    -آخه پسرم خیار دوست نداره بخاطر همین موز زیاد میخوره.
    من ظرف میوه رو نگاه کردم ولی اصلا خیار نداشت.فقط موز و سیب بود. ننمم هنوز نفهمیده چرا گفته خیار دوس ندارم. چون هم خیار دوس دارم هم تو ظرف میوه خیار نبود. اصن تا سه 4 کیلومتری محل وقوع جرم خیاری یافت نمیشد. اصن گیریم خیار دوست ندارم باید خودمو با موز خفه کنم؟ مثلا یکی پژو دوس نداره باید بره 3 تا سمند بگیره؟ من همونجا یک دید کلی زدمش گفتم به به اگه اینو زاییدن مطمئنم اکبرو ر...

    البته همه این چیزا در حالی از ذهنم می گذشت که هنوز نگاهم به صورتش نیفتاده بود. همینطوری که یواش یواش حمله کرده بودم به موزها از پایین دید زدم تا قسمت گردن تو دلم عروسی بود و میخوندم قد و بالای تو رعنا رو بنازم اون گل باغ تمنا رو بنازم تو که با عشـ*ـوه گری از همه دل می بری منو شیدا میکنی چرا نمیخندی. تو که با موی سیاه قد و بالای .....به به عجب کبدی.
    وقتی موز رو گذاشتم توی بشقابِ بی صاحاب صورتشو دیدم. ترانه کلا عوض شد. دلا رو ببریم کربلا. شهید علقمه، واویلا! آخ عزیز فاطمه واویلا واویلا! گل ام البنین واویلا واویلا! یا حضرت خضر و همسایه هاش! این چیه دیگه؟ اولش فکر کردم موز چسبیده صورتش! موزشم پیوندی بود.
    بعد دیدم نه دوتا سوراخ داره، اینکه دماغه! ولی چرا سوراخای دماغش انقد بزرگه؟ نکنه دینامیت ترکیده توش!؟ پ چرا چشم نداره!؟ مسخره کرده مارو یا واقعیه!؟ حتما بازیگره اینطوری گریمش کردن! این ابروهاش چرا مثل یونجه دیمی پخش و پلا شده! یه لبخند ریزی هم بر لب داشت، دندونه اونا یا نرده کشیدن تو دهنش! مگه دندونم انقد بزرگ میشه؟! نکنه انسان اولیه باشه؟ نکنه از اصحاب کهفه تازه بیداره شده؟ کاخ آرزوهام تبدیل شد به مستراب ویرانه ای در وسط کویر لوت! در همون نگاه اول تمام شاخ و برگای ما ریخت! گفتم« شاید گرفتنمون مسخره این رباته دادن ژاپنیا طراحیش کردن.» ولی شبیه ربات هم نبود. با حجم ابروهایی که این داشت میشد 14 آدم کچل رو به زندگی برگردوند. ولی چشاش خیلی عدسی بود. هیکل کاملا موزون کاملا عصریخبندانی. نسیم؟این نسیمه ناموسن؟این طوفان کاتریناس! این بلای طبیعیه! ننم قبلش میگفت:
    - شکار کردیم این دخترو.
    این شکارچیه خودش! شکارچی خرسه! ببر مازندرانم نمیتونه به این نگاه چپ بندازه. گفت:
    - بیشتر بردارین.
    گفتم:
    - نه گ... خوردم اگه از اول قیافتو میدیم غلط میکردم حتی از اکسیژن خونتون استفاده کنم چه برسه به میوه.
    گفت:
    - بفرمایید، خواهش میکنم بیشتر بردار.
    خدا شاهده ترسیدم گفتم اگه گوش ندم منو میخوره همینطور که چسبیده بودم به مبل دستم رفت سر موز که ننم گفت:
    - علیییی.
    فهمیدم دستم داره بیراهه میره.یه سیب برداشتم گفتم :
    -مرسی.
    یه لبخند مدهوش کننده ای زد و صحنه رو ترک کرد. همون لحظه در زدن. اکبر بود. تیپش خیلی ضایع بود ناموسن نیاوردیمش تو گفتیم بیرون بشین تو ماشین. گفت :
    -یه سطل اب بدین دارم ماشین میشورم.
    رفیقم روح الله که زنش این دخترو یافته بود و ما خونه اونا رفتیم خواستگاری، رفت بیرون به طاووس مـسـ*ـت یه سطل آب داد و برگشت. گفت :
    -چطور بود.
    من- عالی بود ناموسن ولی نه برای ازدواج.برای اعزام به سیارات دیگر .اینو ناسا بگیره توقیفش میکنه مرد حسابی تو دوست منی یا دشمنم!
    روح الله- زر نزن پس این خیابونیا خوبن نیم متر شلوارشون از پایین آب رفته 40 سانت از بالا خودشون میکشن پایین 50 سانتی متر مربع پارگی داره شلواراشون،بالا نافی بپوش و مو هم که همیشه مث دم اسب بر باد است و حرفم بزنی دهنتو سرویس میکنن و عاشق پول و ماشین آنچنانی و ......اینو ببین.اقتاب مهتاب ندیده.سالمه.
    من-حاجی جون تو این خیلی سالمه من بدبختش میکنم کوتاه بیا دست از سر خر کچل من بردار.
    روح الله- نه بشین حالا.
    همین لحظه دوباره در زدن، اکبر بود. «یه سطل دیگه آب بدین.» دوباره روح الله رفت اب داد به اکبر و برگشت. ننم از اونور با لبخند چشمک میزد که چطور بود؟ خواهرم از اینطرف نگام میکرد تا سری برای تایید تکون بدم. طایفه اونام اونور برا خودشون حرف میزدن.
    منم دهنم باز مونده بود که اینهمه اصرار برا این بود؟ این یه روز با من تنها بمونه تو خونه مطمئنم هم وسایل خونه رو میخوره هم منو! برا این تا اینجا اومدیم؟ روح الله اومد نشست کنارم:
    -ببین علی این دختره خیلی عالیه! باحیا، مودب، با هیشکی تا حالا حرف هم نزده. بیا رضایت بده برین تو اتاق حرف بزنین اوکی بشه.
    گفتم :
    -خداشاهده این تو اتاق میخوره. منو میخوره والا میخوره زنگ بزن یه مامور بیاد مسلح وایسه پشت در.
    روح الله-کم ور بزن.
    در همین لحظه در زدن،اکبر بود.« یه سطل اب بدین.» اخه بی شرف حیف اب نیست می ریزی رو اون توالت سیار. این روح الله رفت اب بده برگرده. مادر عروس فرمود :
    -آقا داماد چیکاره هستن؟
    که من نگاش کردم و هول شدم گفتم:
    - گوسفند.
    اون نگام کرد منم نگاش کردم،گفتم :
    -ببخشید تو کار گوسفندم.دامداری اینا.
    گفت:
    - بسلامتی.گوسفند خوبه حالا؟
    گفتم:
    - مرسی ممنون سلام میرسونه.
    خداوکیلی اصلا سر شوخی نبودا! اصن مغزم کار نمیکرد. خواهرم هی چشمک میزد که ادم شو عین ادم حرف بزن. دوباره سوال کرد :
    -درامدش خوبه حالا؟
    گفتم:
    -اره از بیکاری بهتره.
    اصن چه ربطی داشت. روح الله اومد نشست کنارم.گفت :
    -آبروی منو نبر.با دختره برو 4 کلمه حرف بزن.
    گفتم:
    - باشه فقط بخاطر تو میرما.
    روح الله- دمت گرم یه شام مهمون من. فقط چرت و پرت زیاد نگی فردا شرفم میره پیش خانواده زنم.
    من-خیالت تختخواب باشه عزیزم.
    ننه بزرگشون اون گوشه نشسته بود. دندونم نداشت. نفسای اخرش بود. فکر کنم بعد خواستگاری قرار بود بمیره.خیلی پیر بود. همش حس میکردم با عزرائیل قرار ملاقات داره. اصن نگاهش طوری بود که مطمئن بودم توی همون ثانیه ها شات دان میشه و ویندوزش دیگه بالا نمیاد. میدیدم عزرائیل دور سرش داره پشتک میزنه. گفت:
    - پسرم ماشین هم داری.
    گفتم:
    - اره ننه.گفت خوب خدا رو شکر. این همسایه ما هم ایدز داشت یه ماه پیش مرد. جوون بود. هم تیپ خودت.
    ننم گفت:
    - دور از جون پسرم.حاج خانم زبونتونو گاز بگیرین.
    گفت:
    - ننه دندون ندارم.
    اینجا دیگه مجلس خواستگاری نبود.باغ وحش بود. هیچکدوممون به ادما شبیه نبودیم.همه داشتن چرت و پرت میگفتن. خوب پیرزن اخه ماشین چه ربطی به ایدز داره خدا ذلیلت کنه.
    دو سه دقیقه شد باز اکبر در زد که ننم داد زد:
    - ای ذلیل بشی اکبر عقب مونده. مگه نگفتیم نیا خدا از اونی که هستی قیچ ترت کنه.
    بلند شد بره سراغش گفتم:
    - ننه بشین میرم درستش میکنم.
    رفتم درو باز کردم. گفتم :
    -خوب اسب قطبی، این شیر آب پشت دره چرا هی درو می بندی عین ادم بیا خودت سطلو پر کن برو دیگه؟
    گفت:
    -اخه خونه مردمه می ترسم زنـ هـا داخل بدون حجاب باشن من ببینم زشت میشه.
    من-اخهههه لامصب مگه پارتیه که عـریـ*ـان باشن.
    گفت:
    - اره داداش راست میگی شرمنده دیگه تکرار نمیشه.
    درو باز گذاشت و من برگشتم داخل و روح الله گفت:
    -داداش برین تو اتاق چند کلمه حرف بزنین. خانما اجازه میدین این دوتا برن تو اتاق؟
    خانما:
    -بله.
    داشتیم میرفتیم سمت اتاق که ننش گفت:
    - نه اون اتاق نرین اونجا کوچیکه!
    من- حاج خانوم کشتی که نمیخوایم بگیریم یا والیبال ساحلی بازی کنیم. دو نفریم میخوایم بشینیم روبرو هم حرف بزنیم.
    دختره مث بوشوگ (سگ لوک خوش شانس) سرشو انداخت پایین نه تعارفی نه چیزی جلوتر از من رفت تو اتاق و نشست. اونجا فهمیدم این علاوه بر اینکه افتاب مهتاب رو ندیده، فهم و شعور و ادب رو هم ندیده. منم رفتم و نشستیم روبروی هم. حالا همه زنها جمع شدن پشت در اتاق که ببینن ما چی میگیم.

    ادامه دارد...
     
    آخرین ویرایش:

    ֎GoDFatheR֎

    مدیریت کل
    عضو کادر مدیریت
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    776
    امتیاز واکنش
    17,782
    امتیاز
    899
    همه زنها پشت در منتظر شروع مکالمات تاریخی ما بودن، روح الله رو صدا کردم گفتم:
    - برو ماهواره رو روشن کن صداشم باز کن تا اخر اینا ضد حال بخورن.
    و اونم این کارو کرد.
    از شانس ما هم اهنگ سرژیک داشت پخش میشد:
    اومدم خونتون برای خواستگاری،
    اومدم قلبمو بدم به یادگاری،
    اومدم حریر گل به تنت بپوشم...
    من هی نگاه این نسیم میکردم و تو دلم میگفتم من غلط کردم با 17 نسلم تا زمان امام موسی کاظم که بخوام قلبمو به تو یادگاری بدم، من گوسفندامم در تو نمیدم لامصب.
    دفعه اولم بود میرفتم خواستگاری، کلا با دخترجماعت هم رابـ ـطه ای نداشتم بجز اون 350 موردی که با هر کدومشون دو سه روز دوست بودم. این آخری شوخی بود،واقعا رابـ ـطه ای با دختر نداشتم. بسیار خجالتی بودم، اونجا علاوه بر خجالت، ترس هم با من قالب شده بود. شما فکر کنین با یه خرس گریزلی تو یه اتاق تنها باشین؛ مشخصه می ترسین. یکی دو دقیقه ای نگاه هم میکردیم. بیشتر اون نگاه میکرد، من می ترسیدم تو صورتش نگاه کنم، چون هر لحظه امکان داشت حمله کنه. فرمودن:
    - شما چند سالتونه؟
    من- 22.و شما؟
    نسیم-من 17.
    ناگفته نماند که در همین حین صحبت کردن من از دید زدن هم غافل نبودما، البته صورتشو کلا نگاه نمیکردم. تو ذهنم هی میگفتم« علی بدون سر تصورش کن.اینطوری بهتره.» ولی همه فکرم پیچوندنش بود. پیش خودم گفتم هرچی بپرسه من بدترین جواب رو میدم که ازم بدش بیاد. همون موقع یاد یه جوکی افتادم که طرف میره خواستگاری و جوابهای خیلی خفنی به دختره میده. نسیم پرسید:
    - شما تحصیلاتتون چیه؟
    گفتم:
    - والا من سیکل دارم اونم بابام پول داد برام گرفت من اصلا اهل درس اینا نیستم مغزم کشش نداره.
    نسیم- پس روح الله گفت فوق دارین میخونین؟
    من- روح الله زر زیاد میزنه سر کارش گذاشتم.
    فرمود- مهم نیست بنظر من تحصیلات اصلا ملاک نیست مهم ذات آدمهاست.شما شغلتون چیه؟
    من-والا من صبح ها اعلامیه های روی دیوارها رو میخونم بعدازظهرها میرم مسجد برای مراسم فاتحه ملت. شغل کجا بود من بیکارم خرجمو بابام میده.
    فرمود -شغل هم مهم نیست بنظر من و تفاهم حرف اول رو میزنه.خدا روزی رسونه.
    ادامه داد:
    - شما اهل دود و دم هستین؟
    من- تا دلت بخواد.
    از اینجا وارد اون جوکه میشیم که من مو به مو اجراش کردم. گفت :
    -سیگار میکشین؟
    من- همیشه که نمیشه تریاک کشید.
    قیافش شبیه خرس گریزلی متعجب شد:
    - وا مگه تریاک هم میکشین؟
    من- اره بابا بعد نوشیدنی خیلی می چسبه.
    نسیم- ینی مشروبم میخورین؟
    من-بابا همیشه که نمیشه شیشه کشید مغز آدم می پوکه.
    نسیم-خدا مرگم بده شیشه هم میکشین؟
    من- همیشه که نه بیشتر وقتایی که حشیش پیدا نکنم ،شیشه میکشم.
    همینطور چشای عدسیش داشت درشت تر میشد. گفت :
    -حشیش آخه خیلی مضره تاثیر مستقیم داره رو مغز.
    گفتم:
    - همش چرته شما همراه با گل، حشیش بکشی میری وسط مریخ.
    نسیم-گل هم میزنین؟
    من-اره بابا گل دو ساعت بعد کوکائین خیلی حال میده.
    نسیم-مسخرم کردین؟
    گفتم:
    - والا بلا من همه اینا رو مصرف میکنم.
    جواب نه بده.گفت:
    - بنظر من اینها جزء مسائل خصوصی هر فردیه. هرکسی یه زندگی مشترک داره و همزمان یه زندگی خصوصی و ما نباید توی خصوصیای هم دخالت کنیم بنابراین اهمیتی برام نداره چیکار میکنین. من با مواد شما قرار نیست زندگی کنم که. با خودتون قراره زندگی کنم.
    گفتم :
    -ی ی ی ی یعنی ش ش ش شما با د د د دود دم م م مشکلی ندارین؟
    گفت:
    -اینا به خودتون مربوطه.چرا لکنت گرفتین.
    من- و و وقتی استرس می می میگیرم لک لک نت هم باهاش می می یاد.
    در زدن، در یه لحظه آمپر رسید بالا، گفتم :
    -بشین من برم این بی شرفو ادم کنم بیام.
    ننم عصاشو برداشته بود داشت میرفت سراغ اکبر گفتم :
    -ننه بشین من میرم.رفتم درو باز کردم نذاشت حرف بزنم گفت:
    - خداشاهده باد زد در بسته شد من نبستم. یه سلط آب دیگه بردارم تمومه.
    من- اکبر خداشاهده یه بار دیگه در بزنی میام شلوارتو میکنم دم کنی.
    اکبر- باشه غلط کردم برو به نامزدت برس ایشالا زودتر سر و سامون بگیری.
    من-خفهههههه شوووو.
    برگشتم رفتم تو اتاق اهنگم عوض شده بود دختر بندر لب تو جون به لبم کرد به خدا خوشگلترینم ناز تو عاشقترم کرد به خدا...لبای این ادمو جون به لب میکنه ؟ به شتر گفته بود برو کنار بذار باد بیاد. نسیم خانم پرسید :
    -شما تا حالا رابـ ـطه ای با جنس مخالف داشتین؟
    پیش خودم گفتم این دیگه تیر آخره میزنم تو مغزش و خلاص:
    -آره من my friend زیاد داشتم الانم با 5 نفر دوستم اتفاقا دیشبم با سهیلا رفتیم فلان قهوه خونه.
    گفت:
    - اشکالی نداره روابط قبل ازدواج هر کسی به خودش مربوطه و ما نباید تو گذشته ی دیگران کنکاش کنیم. با اون قیافه ناموزونش مغز و افکار خوبی داشت. دیگه مونده بودم چی بگم که این بگه نه. خدایا چه خاکی بریزیم سرمون از دست این تمساح.

    صدای بسته شدن در رو شنیدم. حسابی کفری بودم. منتظر بودم فقط در بزنن برم هرچی حرص دارم سر اون اکبر خالی کنم. گفتم:
    - ببین نسیم خانم من اصلا و ابدا قصد ازدواج ندارم. اگر اومدم اینجا بخاطر اصرار مادرم بود. من هرگز قصد ازدواج نداشتم و خواهم نداشت.
    دیگه جمله سازی هم سخت بود برام:
    -ببین نسیم خانم ما از این اتاق رفتیم بیرون شما برو بگو این پسره این همه عیب داشت و من نمیتونم قبولش کنم.
    دلم سوخت براش، ساکت شد.گفت:
    - باشه هرچی شما بگین.
    اتفاقی که نباید می افتاد بالاخره افتاد؛ در زدن،به مرز جنون رسیدم. رفتم. تو حیاط که میرفتم داشتم فحش میدادم. آخه گوساله آخه فلان فلان شده یه چیزی بزار جلو در که بسته نشه دست راستمو آماده کرده بودم که درو باز کردم بخوابونم زیر گوشش. درو باز کردم یه غول بیابونی نگام کرد نگاش کردم یکی خوابوند تو صورت من. یقمو گرفت چسبوند دیوار. اکبر از پشت سر گرفتش گفت:
    - بابا ولش کن این دوست نسیم خانومه.
    یارو یکی خوابوند تو صورت اکبر و گفت:
    - بی پدر اسم نسیم رو نیار.
    اکبر لال شد، اومد سمت من:
    -اینجا چه گ... میخوری؟با نسیم چیکار داری؟
    گفتم:
    - والا نامزدمه.
    یکی زد تو صورتم و با یه فن کمر ما رو زد زمین.همین لحظه مادر نسیم اومد بیرون گفت:
    - خدا مرگم بده قدرت ولش کن.
    قدرت-مامان اینا کی هستن خونه ما چیکار دارن؟
    گفت:
    - ولش کن بیا تا برات بگم.
    آقا قدرت برادر نسیم بود. بعدا فهمیدم خلافکاره و اون موقع هم زندون بوده که اومده بود مرخصی. اینا هم چون فکرشو نمیکردن سر برسه باهاش هماهنگ نکرده بودن. ننش قدرتو صدا کرد اونطرف کمی بهش توضیح داد و مش قدرت اومد سمت من عذرخواهی کرد و رفت بیرون.
    موقع رفتن هم گفت:
    - خدایی جایی میری خواستگاری این پاره پوره رو با خودت نبر جواب منفی بهت میدن.
    منظورش اکبر بود. با دلی پر درد و لباسای خاکی رفتم تو اتاق باز نشستم روبروی مجسمه ابولهول. دیگه واقعا تحمل اون خونه رو نداشتم. گفتم:
    - نسیم خانم فهمیدی چی بگی؟
    گفت :
    -اره.خیالتون راحت.
    من- جون مادرت آبروی ما رو نبری برو حتما بگو پسره معتاد و هـ*ـر*زه و بی سواد و چاخان بود و من هرگز زنش نمیشم.
    نسیم- چشم.
    بلند شدیم بریم بیرون که دید آخرو زدم. بد هم نبودافقط چهرشو باید می کوبیدیم از نو می ساختیم. حالا شما قضایا رو بچینین کنار هم؛ اون از ضایع شدنم موقع برداشتن موز، این از قیافه نتراشیده دختره، اون از باز و بسته شدن در، آخر سر هم کتکی که خوردم!
    خواستگاری تاریخی بود، اما همه اینا یه طرف و اتفاق آخر یه طرف؛ ناگفته نماند آهنگ هم عوض شده بود. داریوش داشت میخوند:
    شرف نفس من اگه شد قفس من به سکوت تن ندادم تا نمیرم ‌بی کفن....به صلیب صدا مصلوبم ای دوست.
    عاشق داریوشم، گفتم «خوب خدا رو شکر پیچوندیمش رفت.»
    آقا از اتاق رفتیم بیرون همه رو به ما لبخند میزدن روح الله گفت:
    - خوب چی شد حرفاتونو زدین؟
    دختره نه گذاشت نه برداشت گفت :
    -بابا این دیوونس. اومده بعد کلی چرت و پرت گفتن، میگه من زن نمیخوام که منو به زور آوردن اینجا فکر کنم از اوناییه که فقط میرن برا موز خوردن.
    آقا من دیگه نمیدونستم چی بگم قرمز شده بودم گفتم:
    -ای لعنت بر پدرت الان قسم خوردی حرفایی که من زدم رو بگی.
    ننش گفت:
    - مرتیکه دیلاق مگه ما مسخره توییم وقتی زن نمیخوای بیخود کردی اومدی خونه مردم.
    -اااا حاج خانوم بخدا.
    -خفه شو مردک عقب مونده از خونه ما برید بیرون.
    ننم گفت:
    - عقبمونده خودتی و اون دختر ترشیدت، به پسر من حق نداری حرفی بزنی.
    اونم گفت:
    - بیا برو زنیکه .... تو که ننش باشی این ابوجهل هم میشه پسرت دیگه.
    اکبر از پنجره سرشو اورد تو گفت:
    - مبارکه؟
    ننم یه موز برداشت پرت کرد گفت:
    - گمشو میمون یزید با این پا قدم نحست.
    به دختره گفتم :
    -خدا از اینی که هستی بیریخت ترت کنه ناموسن آبرومونو بردی.
    گفت :
    -من نمیتونم تحت هیچ شرایطی دروغ بگم.اون جوک مسخره ای هم که در مورد مواد سر هم کردین رو من قبلا خونده بودم.
    گفتم:
    - بمیر بابا سگ سیبیل.
    ننه دختره گفت :
    -روح الله بپر سرکوچه قدرت رو صدا کن.
    روح الله نرفت گفت:
    - بابا این ابروریزی چیه راه انداختین.
    دختر کوچیکشون گفت :
    -من میرم.
    رفت تو کوچه.داد زدم :
    -اکبر روشنش کن که خونه خراب شدیم.
    حالا اینا دست ننه خواهر منو گرفتن که نذارن بریم بیرون تا قدرت برسه تیکه تیکمون کنه. اونا از یه طرف ننمو می کشیدن منم از این طرف می کشیدم بابا ول کنین ننه خودمه. انقد کشیدیم دستای ننم 5 سانت بلند تر شد. با وساطتت روح الله من ننمو از چنگ دسته کفتارها آزاد کردم با سرعت هرچه تمام تر رفتیم کوچه سوار ماشین شدیم. کوچشونم شیب داشت. شانس اوردیم شیب داشت فقط. اقا ما سوار شدیم و به این مایکل شوماخر گفتم فقط روشن کن گاز بده قدرت داره میاد. عقب رو نگاه کردم یه 300 چهارصد متر بالاتر قدرت با یه چیزی تو دستش و خشم تمام داشت میومد. حالا مگه ماشین استارت میزنه؟
    -روشن کن لامصب روشن کن این برسه دوتامونم همینجا عقد میکنه روشن کننننن.
    - پیاده شو هُل بده روشن نمیشه.
    دقیقا حس میکردم خود ابن ملجم از پشت سر داره میاد. پیاده شدم ماشینو هل دادم، شانس اوردیم سرپایینی بود. روشن شد، پریدم بالا، قدرت از پشت رسید چوب بود تو دستش دوتا کوبید، صندوق عقب و چندتا کلمه زیبا و خاطره انگیز هم به ما گفت و ما ازش دور شدیم. اکبر گفت:
    - حاجی من خواستگاری زیاد دیده بودم ولی اینطوریشو ندیده بودم؟ این سبک خواستگاری رو از کجا یاد گرفتی؟
    گفتم :
    -خفه شو خواستگاری نبود میدان جنگ بود راضی بودم 4 سال برم سربازی ولی اینجا نیام.
    ننم گفت:
    - ناراحت نباشی پسرم غصه نخور این نشد یکی دیگه دختر زیاده عزیزم، لیاقتتو نداشتن.
    انتظار داشتم قشنگ منو بشوره بخاطر ابروریزی ولی طبق معمول طرف من بود. خواهرم یک نگاه عاقل اندر سفیهانه انداخت بهم گفت:
    - تو احمق ترین برادر دنیایی ولی گور باباشون مهم نیست.
    همین لحظه دوتا موز از عقب پرت شد رو داشبورد. عجب. ننه ما کماندو بوده ها. گفتم :
    -ننه وسط دعوا تو موز کش زدی لامصب؟
    جواب داد:
    -پسرم ما از هرچی بگذریم از موز نمیگذریم. بعدشم من کش نزدم که برداشتم رد کنم تو چشم اون زنیکه عفریته که دیگه فرصتش پیش نیومد و موند تو دستم.آخرشم میخواستم بندازم تو خونشون گفتم چه کاریه خوب می بریم میخوریم دیگه.
    این اولین خواستگاری من بود چون حواشی زیادی داشت تا 3 ماه خواستگاری نرفتم دیگه. اصلا دیگه بحث خواستگاری شده جزء برنامه های هفتگی من و ننم.میریم دوتا موز میخوریم یه کم چرت و پرت میگیم و میایم خود ننمم فهمیده دیگه زن بگیر نیستیم فقط برا تفریح میریم.


    یکی دو مورد از خواستگاریامو هم بعدا مینویسم. من و پسرخالم رقابت داریم تو خواستگاری رفتن. رکورد دست اونه الان. ولی بالاخره رکوردشو میشکنم. تازه یه بار بدون اطلاع خانواده با رفقا رفتیم خواستگاری یکی. داستانش باحاله یه روز شاید نوشتمش
     
    آخرین ویرایش:

    ֎GoDFatheR֎

    مدیریت کل
    عضو کادر مدیریت
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    776
    امتیاز واکنش
    17,782
    امتیاز
    899
    عرض شود که در قسمتهای قبلی آها راستی سلام/ در داستان خاطره نویسی اشاره شد که از جمله تفریحات ما این بود با ننم میرفتیم دختربازی. ننم انتخاب میکرد من مخ میزدم دو سه ساعتی با طرف خل بازی درمیاوردیم و بعدش خدافظی.
    آقا یه روز ما داشتیم میرفتیم گفت :
    -اینو سوار کن.
    من-ننه نهههههه.
    ننه-باید اینو سوار کنی.
    گفتم:
    - بابا ماشین ما اینو نمیکشه باید بریم با نیسان بیایم.
    گفت:
    - من کار ندارم تا حالا بشکه مخ نکردیم اینو باید سوار کنی.
    جواب دادم:
    -بابا ننه این دست خودش که نبوده شبیه تانک شده ژنتیکش شاید اینطوره.
    خلاصه من هی گفتم نه و ننم گفت باید همین زمبه رو سوار کنی. زدم جلو پاش:
    - خانم در خدمت باشیم.
    سرشو تا لب پنجره اورد پایین «اوهه این چرا انقد صورتش گرده.» دقیقا دایره بود متناسب با استیلش. گفت :
    -برو اقا مزاحم نشو.
    من -مزاحمت چیه از شما خوشم اومده میخوام باهاتون آشنا بشم.
    -من قصد اشنایی ندارم مزاحم نشو.
    من-خانم حالا شما سوار شین تا ته خیابون حرف بزنیم اگر از من خوشتون نیومد پیاده میشین.این خانمم شاهدمون.
    گفت:
    - خانم کیه؟
    ننمو میگفت. جواب دادم:
    - این سر خیابون گدایی میکنه بنده خدا داشت میرفت گفتم برسونمش بالاخره باید به ادمای پیر کمک کرد دیگه.
    ننم یه نگاه بدی بهم انداخت. خلاصه دختره سوار شد. راه افتادیم. من و یه پیرزن گدا و یه تانک هم پشت سرمون.
    من- خانم جسارتا اسم شما چیه؟
    ایلز-دوستام بهم میگن ایلز.
    من-عجب.ایلز دیگه چه اسمیه نشنیده بودم.جدیده؟
    ایلز-اسم اصلیم ایلنازه ولی دوستام مخفف میکنن میگن ایلز.
    من-خسته نباشن دوستات.
    پرسید:
    -اسم شما چیه؟
    گفتم:
    - باس هستم.
    باز پرسید:
    -باس چجور اسمیه؟محلیه؟
    من-نه بابا، عاباس هستم ولی بچه ها مخفف میکنن میگن باس.
    این پیرزن گداهه هم گفت:
    - پس اینطوریه منم شاص هستم دیگه.
    ما دوتایی گفتیم:
    - شاص دیگه چیه؟
    گفت:
    - شاه صنم هستم بچه ها مخفف کردن به شاص.
    راه افتادیم این بشکه انقد سنگین بود ماشین نمیرفت دنده 3. مجبور بودم فقط با 1 و 2 حرکت کنم. یه کم سربالایی هم بود. گفتم:
    - خانم جسارتا شغل و تحصیلات شما چیه. البته ما اصلا از اوناش نیستیما مزاحم کسی بشیم.فقط برای اشنایی می پرسم.شاید بخت ما هم باز شد. هرچند بخت ما رو نبستن انگار. جوشکار آوردن سرتاسر جوش زده بخت ما رو.
    بعد با اون هیکل چنان با ناز حرف میزد ادم حالش به هم میخورد:
    -من مدیریت دولتی خوندم الانم تو یه شرکت پتروشیمی کار میکنم.شما چی؟
    من-من ادبیات خوندم البته شاخه خاصی از ادبیات.
    ایلز-چه شاخه ای؟
    من-شعرشناسی مدَوّن وثوق عشاقِ غرب از دیدگاه مدنیت فئودالیسم واسطه ایِ اندیشمندان و صاحبنظران جبهه ی مستشاران فرهنگی شرق.
    اصلا نمیدونم چطوری اون لحظه این کلمات به ذهنم رسید. دختره نتونست هضم کنه مشخص بود مغزش ارور میداد. ننم سرشو بُرد زیر داشبورد که خندش لو نره. پرسیدم :
    -پیرزن چی شد حالت بد شد؟
    ننه-نه ننه جان دارم بند کفشمو می بندم.
    گفتم:
    - بعد گداها هم اسپورت شدنا. ماشالا به تو. راستی ننه شما درس نخوندی؟
    ننه -چرا ننه من نهضت که میرفتم تا بحث هندسه تحلیلی و انتگرال پیش رفتیم بعدش شوهرم دادن اونم نذاشت ادامه تحصیل بدم.
    قشنگ پایه بود ننم. (نهضت های سواداموزی فقط خوندن نوشتن یاد میدادن اون زمان) دختره رو از تو آینه میدیدم که تو مغزش کف و خون داشت قاطی میشد. دوباره خواست منو تست کنه گفت :
    -رشتتون چی بود؟
    دقیقا جمله ی بالا رو گفتم، دیگه فکر کرد واقعا همچین رشته ای وجود داره. پرسیدم:
    - خانم با وقاری مث شما چطور تا حالا مجرد مونده؟فکر کنم همسن باشیما تقریبا.باید بزودی دیگه فکر ازدواج باشین.
    گفت:
    - والا به قول معروف هنوز دم به تله ندادم.
    ننم که داشت یواش یواش از زیر داشبورد میومد بیرون دوباره رفت زیر. باو تو خودت تله خرسی لامصب تو دم به تله ندادی؟ بعد تو دم نداری همش دمبه ای که! جواب دادم:
    - خدایی خوب کاری کردین. بنظرم مردای این دوره زمونه بی لیاقت شدن و کمتر کسی پیدا میشه لیاقت گلبرگی مث شما رو داشته باشه. صورتتون مثل قرص ماه و رفتار و گفتارتون بسیار به جا و متانتتون قابل تحسینه.
    شبیه قرص بود صورتش ولی نه قرص ماه.قرص نونی سوخته! گفت :
    -عباس اقا شما شغلتون چیه؟
    ننم بشکنو زد زمزمه کرد:
    -مخ شد.
    گفتم:
    - والا شغل اصلی من تعمیرات هواپیماهای نظامیه ولی چون چند سالیه جنگی اتفاق نیفتاده مغازه رو بستم فعلا رفتم تو کار آزاد. ساختمان سازی و این حرفا. شبام برا اینکه حوصلم سرنره میرم مسافرکشی. البته مسافرا رو رایگان میکشما. فقط برای گذران وقت.
    ننم پرسید:
    - دخترم شما رو چند سالگی از شیر گرفتن؟ اصلا گرفتن یا هنوز داری شیر میخوری؟
    دختره گفت :
    -شاصی خانم ما خانوادگی استعداد چاقی داریم فقط من یه کم ورزش کردم به فرم ایده آل رسیدم بقیه اعضای خانوادم خیلی چاق ترن.
    مرزهای فرم ایده آل در اون لحظه متزلزل شد. ننم گفت:
    - ماشالا دخترم خدا از ایده آلیزم کمِت نکنه.
    من رو به ننه گفتم:
    - حاج خانوم الان به شما چه ارتباطی داره که وسط اشنایی ما بحثو به بیراهه میکشین؟ گدا هم گداهای قدیم. خجالتم نمیکشن. التماس کردی برسونمت گفتم چشم. حالا باید اینطوری با این ایده آل خانم حرف بزنی؟
    ننم باز یه نگاه بدی انداخت که ینی مگه پیادش نکنیم دهنت سرویسه. گفتم:
    - ایلزی خانم منم اتفاقا خیلی اهل ورزشم. چند تا مقام کشوری و آسیایی هم دارم.
    ایلزی-اِاِاِ چقد خوب.چه رشته ای؟
    من-رزمی کار میکنم. بنظر من جوونا باید جای ولگردی و دود و دم و قلیون و این چیزا بچسبن به ورزش. چیه آخه هر کی ریش درمیاره یه نخ سیگار میذاره رو لبش.
    ننم گفت:
    - پسرم آدامس نداری یکی بدی بهم؟
    گفتم:
    - بابا گیرکردیما از دست توپیادت میکنما. نه ندارمممم.
    داشبورد رو باز کرد ببینه آدامس دارم یا نه. سیگارمو دید. گفت:
    - پسرم این سیگارم تو همون مسابقات بهتون دادن؟
    اخه لامصب تو چرا داشبورد ماشین منو باز میکنی. زدم بغـ*ـل:
    - برو پایین. برو دیگه اعصابمو خورد کردی.
    بشکه گفت :
    -نه تو رو خدا گـ ـناه داره برسونیمش.
    من-
    -فقط به احترام شما پیادش نمیکنم. سیگار هم مال بابامه. مونده تو ماشین.
    ننم گفت:
    - اره جون عمت معلومه مال باباته..
    بعد ننم ناغافل گفت:
    - تپل به این پسر اعتماد نکن.
    دختره یه ذره اخم کرد و گفت :
    -حاج خانوم من چاق نیستم که.
    ننم اومد درستش کنه مثلا:
    -دخترم هر چاقی که بد نیست.ما بچه که بودیم تو داهات یکی از همسایه هامون یه گاو داشت مثل شما چاق بود ماشالا روزی 40 لیتر شیر می داد. کلی سود میرسوند به صاحبش. بنابراین هر چاقی بد نیست.
    من - خو دیه قشنگ شیرفهم شد خوب درستش کردی.
    دختره گفت:
    - حاج خانوم سنتون بالاس وگرنه میگفتم گاو بچه هاتن.
    ننم رو کرد به من:
    - عاباس آقا با شماستا.
    گفتم:
    - خیلی ممنون شاصی خانم. لطف دارین شما.
    ننم رو به دختره:
    - دخترم قصد توهین نداشتم نیت من خیر بود فقط فن بیانم یه کم ضعیفه وگرنه دختر تپل و خوشگلی مثل شما کم گیرمیاد تو این جامعه.
    گفتم:
    ل بابا پیرزن این تپل رو از دهنت بنداز زمین دیگه بذار ببینیم چه غلطی میکنیم لامصب مثلا میخوام با این آشنا بشما.
    گفت :
    -خفه شو بابا مرتیکه معتاد ماشینت بوی گند سیگار میده حالا واسه من ادای ورزشکارا رو درمیاره.
    من-به تو چه پیرزن گدا گشنه اصن میکشم هروئینم میکشم به تو چه ربطی داره؟
    ننه- گ.... میخوری
    یکی زد تو صورتم ماشینو زدم بغـ*ـل دستشو گرفتم گفتم:
    - دستت رو من بلند میشه گدا گشنه برو پایییییین.
    برگشت طرف من دوتا دستشو انداخت دور گردن من گفت :
    -خفت میکنم مرتیکه گوسفند.
    دختره از دیدن این صحنه ها حیران بود. دست ننمو گرفت و پادرمیونی کرد:
    -حاج خانوم تو رو خدا نکن این کارو این بنده خدا دلش سوخته شما رو داره میرسونه آخه این چه رفتاریه؟
    جدامون کرد .گفتم:
    - گمشو پایین دیگه عمرا برسونمت.
    برگشت گفت:
    - تو خر کی باشی که منو نرسونی راه بیفت تا زنگ نزدم مامور بیاد به جرم مزاحمت ببرتت اونجا چوب بکنن توو......
    من-آستینم منظورت بود؟
    ننه- نه همونی که گفتم منظورم بود بیشعور.
    دختره گفت:
    - لطفا گاز بدین زودتر اینو برسونیم تا دردسر نشده.
    ننم گفت :
    -من تا 12 شب از این ماشین پیاده نمیشم هر غلطی میخواین بکنین. من باید ببینم توئه معتاد و این تانکر نفت چه غلطی میکنین. مگه مملکت هرکی به هرکیه. برا این مملکت خون دادیم. جنگیدیم. بعد شما هر غلطی میخواین بکنین. راه بیفت معتاد مفنگی تا زنگ نزدم مامور.
    یه 4 تا لا اله الا الله گفتم و راه افتادم. گفتم :
    -ولش کنین اینو ایلناز خانم.جسارتا شما قصد ازدواج ندارین؟ من اصلا اهل دختربازی اینا نیستم. خیلی وقته دنبال نیمه گمشدم هستم.
    ننم گفت :
    -این نیمه نیستا؟ این همه ی گمشدست. این تمامِ گمشدست والا.
    دختره بهش برخورد :
    -حاج خانوم خسته نمیشین انقد توهین میکنین؟
    من گفتم:
    - بدبخت همینطور ذهنت مریض و بیماره که خدا گدات کرده. به هر بشکه ای که میرسی مسخرش میکنی خدا اینطور میزنه پس گردنت میفتی به گدایی.
    بعد حالا جالبه اون دختره احمق اصن نمیگفت: این اگر گداست چرا سر و وضعش اینطوریه موقع جنگ من و ننم طلاهاشو قشنگ دید اصن یه ذره فکر نکرد گدا مگه انقد النگو میکنه دستش. فکر کنم چربی مغزشو گرفته بود کلا. همه اتفاقای زندگی ما در نهایت ختم میشه به اکبر. همینطوری می رفتیم یکی پرید جلو ماشین:
    - وایسا وایسا.
    وایسادم.
    من -ننه گاومون دوباره خر زایید.
    اکبرآقا بود. اومد کنار ماشین:
    -سلام طاهره خانم سلام علی چطور؟ خوب هر روز راه میفتین تو این خیابونا گشت و گذار و حال میکنینا. به شما میگن یک مادر و پسر نمونه.
    اصن نذاشت حرف بزنیم که همینطوری اینا رو پشت سرهم گفت. من و ننم همزمان دوتایی برگشتیم عقب دیدیم دختره همینطور مات و مبهوت مونده. یه نگاه کرد به ننم. یه نگاه به من. من و ننمم با دهن باز نگاش کردیم. همینطور که نگاش میکردیم اکبر گفت:
    طعمه جدیده این؟
    دختره مث گاو خشمگین شده بود. ننم هول کرده بود:
    - علی الان تکلیف چیه فرار کنیم یا وایسیم؟
    دختره فقط نگاه میکرد. بسیار عصبانی .گفتم:
    - ننه تو در برو من جلوشو میگیرم. این الان تو رو میخوره من یتیم میشم. گفت :
    -علی من عمرمو کردم ننه. تو برو.
    دختره همینطور که زل زده بود تو چشمای ننم یکی خوابوند تو گوش من و گفت :
    -گوسالهههههههههههه.
    یقه ننمو گرفت گفت :
    -به تو چی بگمممممم؟
    ننم گفت:
    - والا طبق قانون اگر اون گوسالس منم گاوم دیگه. ناسلامتی مادرشم. تو این موقعیت خطیر تنهاش نمیذارم.
    دمش گرم دختره هیچی به ننم نگفت. پیاده شد درو کوبید و رفت. ولی کیفشو یادش رفت ببره. اون رفت و اکبر گفت :
    -علی میای کمک. ماشینم جوش اورده.
    اینو که گفت، ننم یقه اکبرو گرفت کشید تو ماشین. سر اکبر تو ماشین بود و بدنش بیرون. ننم گفت :
    -علی شیشه رو بده بالا این پدرسگو خفه کنیم. تا کی باید این گند بزنه به زندگی ما؟
    شیشه رو دادم بالاسر این گوسفندم تو ماشین گیر کرده بود بع بع میکرد. و منم راه افتادم یه 20 متری رفتم و شیشه رو دادم پایین گفتم:
    - تا اطلاع ثانوی نبینمت گراز. یهو ننم کیف دختره رو دید :
    -عععع علی کیف این بشکه جا مونده راه بیفت برسیم بهش.
    راه افتادیم از عقب دیدم دختره سوار تاکسی شد. گاز دادم رسیدم به تاکسیه. هی بوق زدم واینساد. رفتم کنارش . از سمت چپ تاکسیه رفتم کنارش ینی ننه من نزدیک راننده بود. ننم به راننده گفت:
    - به اون تپل بگو کیفت جامونده.
    رااننده هم برگشت یه ذره صورتشو برگردوند رو به عقب به دختره گفت :
    -خانمِ تپل میگن کیفتون جا مونده.
    کیفو در همون حال دادیم راننده دختره کیفو گرفت یکی کوبید تو سر راننده 4تا حرفم بهش زد ننه منم نگاش میکرد و بشکن میزد:
    -تپلویم تپلو صورتم مثل هلو.
    یه کم رفتیم عذاب وجدان بر ما چیره شد سر خیابون دختره رو دوباره گیر اوردیم و با کلی راه و روش از دلش دراوردیم و رفت. البته کلا برنامه ما این نبود به توهین اینا برسه ولی دو سه موردش ناخواسته اینطوری شد.
    بعد راه افتادیم سمت خونه که ننم گفت خاک بر سرت.حیف شیری که به تو دادم.یه پس گردنی هم زد.چرا میزنی خو؟بمیر زر نزن عنتر تایلندی به من میگی گدا؟جون تو غلط کردم یهو اومد نوک زبونم نشد دیگه عوضش کنم.باشه تا یه ماه غذا مذا خبری نیست لباساتم خودت بشور من میرم گدایی وقت ندارم این کارا رو بکنم دیگه.ننه بخدا سوژه بعدی جبران میکنم و جبران هم کردم تو سوژه بعدی اونم چه جبرانی......وقتی ننه کارگردان می شود.....قسمت بعدی...
     

    برخی موضوعات مشابه

    A
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    154
    *abandokht*
    A
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    474
    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    1,290
    بالا