مطالب طنز خاطرات دانشجویی Fatima Eqb

خاطراتم چطور بود ؟

  • خوب

    رای: 7 15.9%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • عالی

    رای: 37 84.1%
  • ای بدک نبود

    رای: 0 0.0%
  • میشه ادامه ندی ؟

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    44

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
با سلام خدمت دوستان عزیز
تقریباً بیشتر کاربران انجمن با من و رمانهایی که نوشتم آشنا هستند . خیلی ها دوست دارند درباره زندگی نویسنده ای که داستانش را خونده اند ، بدونند . من با این تاپیک می خوام خاطرات دوران دانشجویی ام را برای همه تعریف کنم . با خوندن این خاطرات ممکنه بگین وای فاطیما از تو بعید بود یه همچین کاری :aiwan_lightsds_blum:
تمام این خاطرات محدود به خوابگاهی میشه که در اون زندگی می کردم .
امیدوارم که خوشتون بیاد
 
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خاطره اول : سلام دانشگاه

    سال 1378 در دانشگاه شیراز در رشته تاریخ پذیرفته شدم .


    خلاصه بعد از مراحل ثبت نام ، به همراه والدینم رفتیم برای گرفتن خوابگاه . بعد از اینکه اتاقمو انتخاب کردم و وسایلمو گذاشتم و با هم اتاقی های جدید آشنا شدم ، نوبت به خداحافظی از پدر و مادرم شد . بماند دو شبانه روز کلی گریه کردم و دلم برای مادر و خواهر کوچیکم تنگ شده بود اما روز سوم اقامتم در شیراز اولین جلسه کلاسم شروع شد و بعد از اون دیگه دلتنگی ها هم فراموش شد . اولین کلاسم درس جامعه شناسی بود . استادش تا ترم آخر استادمون بود چون خودشم تاریخ خونده بود و یکی از اساتید مطرح تاریخ بود با اون اخلاق تاریخیش :aiwan_lightsds_blum: . هر کدام از اساتیدمون یه اخلاق منحصر به فرد داشت . بخدا تاریخی تاریخی بودند ، خدا به روز گرگ بیابون نیاره :aiwan_lightsds_blum:


    ما فقط ده تا استاد تاریخ داشتیم که تمام دروس هم بین همونا تقسیم شده بود . مثلاً یکی از اساتید تمام دروس باستان رو درس می داد و یکی دیگه هر چی تاریخ اسلام داشتیم درس می داد ، یکی از اساتیدمون که دائم نفرین بچه ها پشت سرش بود چند تا از دروس تاریخ میانه رو درس می داد که به قول بچه ها خدا غضبش کنه :aiwan_lightsds_blum: بشدت بد قلق بود ، نمیشد بهش گفت سلام استاد سریع بهت نمره زیر ده می داد (نکبت منو تو درس علویان انداخت ) :aiwan_lightsds_blum:
    یکی دیگه از اساتید دروس غوریان و خوارزمشاهیان ، مبانی علم تاریخ ، تاریخ مغول درس می داد . بچه ها لقب استاد میخ بهش داده بودند ، چون قد بلند و لاغر و عصا قورت داده بود . همیشه قبل از کلاس از اون استاد خیر ندیده تاریخ میانه کسب اطلاعات راجع به مباحث درس می کرد و بعد می اومد تو کلاس و ژست می گرفت و درس می داد . وای کلاسش بشدت خشک و خسته کننده که چه عرض کنم ، کشنده بود ! یه بار پای تخته قانون چنگیز خان رو نوشت یاساق !!! همه با تعجب به هم نگاه کردیم چون یاسا اسم قانون چنگیز خان بود نه یاساق . خلاصه دیدیم تا آخر کلاس خبری نشد که بگه بچه ها به نظرتون اسم این قانون رو درست نوشتم یا نه ، دیدیم اینجوری نمیشه داوطلبانه گفتم : ببخشید استاد تو کتاب برتولت اشپولر (نویسنده آلمانی کتاب تاریخ مغول) نوشته یاسا ، اما شما نوشتین یاساق . یه نگاه به تخته کرد و فهمید اشتباه کرده اما با کمال پررویی پوزخندی زد و گفت : می خواستم ببینم چقدر حواستون هست ! به جان خودم نباشه ، به مرگ آرش ، به وضوح میشد خیطی رو تو چشمای استاد دید اما بچه پررو به روی خودش نیاورد .
    اگه آینه زمان جلد اول رو خونده باشید ، اونجا مجید به این استاد اشاره کرده .

    یه استاد نازنینی داشتیم که دروس تاریخ ساسانیان ، گاهشماری و تقویم ، اروپا در زمان جنگ جهانی اول و دوم و چند تا درس دیگه به ما می داد . بشدت مظلوم بود و همینکه یه خورده صدای ما بالا می رفت ، می ترسید و از موضع خودش کنار می کشید . شاید باورتون نشه ، ما هم از این اخلاقش سوء استفاده می کردیم :aiwan_lightsds_blum: ماها رو چند تا اردو برد و وادارش کردیم برامون بستنی بخره . خلاصه خدا حفظش کنه هنوزم تو دانشگاه استاده و هنوزم دانشجوها براش زبون درازی می کنند و اون بنده خدا هم فقط به لبخند اکتفا می کنه .

    یه استاد دیگه هم بود که مجید خیلی از این استاد حرف زده و نقل خاطراتش هم مربوط به همین استاد بود خصوصاً شیطنتهاش تو تخت جمشید . به ما دروس تاریخ هخامنشیان ، ماد ، عیلام ، سلوکیان و اشکانیان و خطوط باستان می داد . خودش لیسانس تاریخ و فوق لیسانس زبان باستان داشت . راجع به تاریخ باستان مغزش حسابی پُر بود و تمام کتیبه ها رو مثل خوندن کتابای معمولی ، راحت و روان می خوند . یه بار باهاش رفتیم اردوی تخت جمشید و هر چی کتیبه می دیدیم ازش می خواستیم برامون بخونه ، اونم با خونسردی تمام برامون می خوند . تو همون اردو بود که اینقدر بهش اصرار کردم تا اجازه بده وارد کعبه زرتشت بشم . وقتی وارد شدم استاد و بقیه بچه ها دور تا دور گودی کعبه ایستاده بودند و استاد می گفت : حالا که اونجایی برو ببین اون دریچه های دور کعبه چیه ؟ ببین آبراه هستند یا محل آتش . منم با خوشحالی و هیجان دور تا دور کعبه رو وارسی می کردم و بهش می گفتم . اولین پله کعبه زرتشت تا جلوی صورت آدمه ، بسختی تونستم ازش بالا برم ولی به اون لحظات خوبش می ارزید . مجید هم همین نظر رو داره :aiwan_lightsds_blum:

    یه استاد دیگه داشتیم که فلسفه تاریخ ، تاریخ اسلام از 227 تا سقوط بغداد ، تاریخ تشیع 1 و 2 ، تاریخ اسلام در ممالیک و ... درس می داد . استاد خوب ، با ادب و مهربان و خوش زبانی بود و هیچوقت نمی ذاشت کلاسش خشک و کسل کننده باشه و همیشه سر به سر بچه ها می ذاشت ولی ... ولی با لبخند نصف بیشتر بچه ها رو می انداخت :aiwan_lightsds_blum: من هنوزم با این استاد در ارتباطم و هر وقت نیاز به مشورت دارم ازش کمک می گیرم . خدا حفظش کنه مرد خوبیه ، هنوزم از همون لبخندها می زنه
    یه استاد دیگه داشتیم که نه تنها بچه های رشته تاریخ بلکه بچه های رشته های دیگه هم دوستش داشتند . ایشون بسیار متمدن ، مهربان ، صمیمی ، باهوش و با اخلاق بودند . از دوران نوجوانی به آمریکا مهاجرت کرده بود و زمانیکه من شیراز رفتم 5 سال بود که برگشته بود ایران و زبان تخصصی و تاریخ آمریکا و تاریخ عثمانی به ما درس می داد . یه بار که با بچه ها دور هم نشسته بودیم و غیبت اساتید و پسرای دانشگاه رو می کردیم ، همه متفق القول نتیجه گرفتیم چون این استاد گرانقدر ایران نبوده اینجوری با اخلاقه . سال 88 برای کاری رفتم شیراز و یه سر به دانشگاهمون زدم و همین استاد رو دیدم بقدری متواضعانه رفتار کرد که کلی شرمنده شدم . خیلی به من احترام می گذاشت و خیلی قبولم داشت و همیشه تو هر کاری اگر می خواست به کسی اعتماد کنه فقط به من و یکی از پسرای دانشگاه اعتماد می کرد چون عقیده داشت شماها از همه منطقی تر هستین (ایول :aiwan_lightsds_blum: ) اون پسره بعدها شد شخصیت آرش داستان من J
    خلاصه اساتید دیگه هم داشتیم که من باهاشون درس نداشتم چون مربوط به دانشجوهای رشته دبیری تاریخ بودند ولی من گرایش تاریخ محض بودم .


    البته دوتا استاد خانم هم داشتیم که خیلی خیلی خوب و مهربان بودند و یکیشون الگوی من شد و یادمه یه بار بهش گفتم استاد من می خوام مثل شما استاد بشم و مثل شما باشم

    استادم خندید و گفت : اشکال نداره مثل من باش اما مثل من مجرد نباش . منم که اون موقع یه دختر جوون 20 ساله و آفتاب و مهتاب ندیده J بعد از کلی سرخ و سفید شدن ، گفتم : با اجازه استاد چشم ... البته استاد شدم اما مجرد موندم :aiwan_lightsds_blum: بعد از چند سال شماره همون استادمو پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم و بعد از کلی صحبت و نشونی دادن و آشنایی مجدد گفت : بگو ببینم چند تا بچه داری ؟ منم جوون 38 ساله آفتاب و مهتاب ندیده بعد از کلی سرخ و سفید شدن گفتم : استاد هنوز مجردم :aiwan_lightsds_blum: . به وضوح حس و حال استادمو از همون پشت تلفن حس کردم . با خنده گفت : ای ناقلا ! و دوتایی زدیم زیر خنده .


    خب ، اینم یه پیش زمینه از شروع خاطراتم . ادامه خاطرات درباره خوابگاهمون و چطور شد که نویسنده طنز شدم و خلاصه خاطرات شیرین دیگه بماند در پستهای بعدی .
    شما هم اگه خاطراتی داشتین حتماً تعریف کنید


    فعلاً خدانگهدار









     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خاطره دوم : خوابگاه دانشجویی

    خلاصه بعد از مدتی که گذشت ما بچه ها تو خوابگاه دیگه با هم حسابی آشنا شده بودیم و هر جا که می رفتیم ، همه با هم می رفتیم . ناگفته نماند شیطون ترین دانشجوها تو خوابگاه ما بودند . منم شیطنت داشتم اما نشون نمی دادم چون یکی از سیاست های من این بود که همیشه یه چهره موجه از خودم نشون می دادم تا کسی به خرابکاریهای من شک نکنه :aiwan_lightsds_blum:


    جونم براتون بگه ، ما دختران خوابگاه دانشگاه شیراز ، نه تنها با هم دوست شده بودیم بلکه مثل خواهر هم بودیم . هر شب صدای دست و سوت و کِل کشیدن از تو خوابگاه ما شنیده می شد . کم کم دانشگاه نسبت به رفتارهای ما حساس شد و هر شب یکی از مسئولین امور عمومی دانشگاه معترض می اومد دم خوابگاه و تذکر می داد . ما بیشتر لج می کردیم و بلندتر سر و صدا می کردیم . ناگفته نماند مسئول خوابگاه رو با خودمون همدست کرده بودیم که چیزی بهمون نگه . دیگه کار بیخ پیدا کرد و اول صدای همسایه های خوابگاه رو در آورد و بعد همون صداها تبدیل به فحش دادن شدند . بهترینش زهرمار ، خدا خفه اتون کنه دخترای رَشت سر ، الهی سـ*ـینه ورم بگیرید و ... تا فحش های اونجوری :aiwan_lightsds_blum:


    بعدها یکی از بچه های خوابگاه که فوق العاده شیطون هم بود ، با یکی از دانشجوهای رشته علوم دامی عقد کرد . خدا خیرش بده ، نامزدش یه پارچه آقا بود ، شبها می اومد دم در خوابگاه و یه بسته کوچیک ترقه کبریتی می داد به نامزدش و اونم می اومد وسط خوابگاه و داد می زد : بچه ها مهمات رسید . ما هم خوشحال همه با هم می دویدیم تو حیاط و نفری یکی ترقه کبریتی می ترکوندیم . دست آخر با شکایت همسایه ها ، پلیس می اومد دم در خوابگاه و مسئولمون یه جوری ردشون می کرد . اون شبی که پلیس اومد هیچوقت یادم نمیره ، بعد از اینکه رفت ، همه دور هم جمع شدیم و یه دل سیر خندیدیم . بنده خدا مسئول خوابگاه که یه زن جا افتاده بود با همون لهجه غلیظ شیرازی می گفت : دخترای گُمپ گُلُم ، ایی بنده گون خدا گنایی نَکِردن که دل تَرَک بشن . می خووُیین ترقه بترکونین برین چمرون ، اونجوُ هر چی دوس میدارین بترکونین . حالو هم برین بخوابین که فردا دیرتون میشه . آ بارک ا... دخترای خودُم . ما هم تا صبح خندیدیم . یعنی چشم سفید تر از ما تو دانشگاه پیدا نمی شد . نا گفته نماند تو خوابگاه ما همه اهل استان فارس بودند . چند تا لُر هم داشتیم از یاسوج و لرستان ، من و اون دختره ترقه باز بندری بودیم و یکی هم خوزستانی بود که اصفهان زندگی می کرد . دیگه غیر از این از جایی دیگه نداشتیم . بشدت هم از اومدن تهرانی جماعت جلوگیری می کردیم . چون همون اوایل یه اردوی توجیهی دانشگاه برای کل ورودیها گذاشت ، اونجا تهرانی ها سر غذای کلم پلو کلی بد و بیراه به شیرازیها و استان فارس گفتند ، از اون موقع همه با تهرانیها چپ افتادند . برای همین تو خوابگاه ما تهرانی راه نمی دادند . کلاً تهرانیها تحریم شده بودند :aiwan_lightsds_blum: (با عرض معذرت از دوستان تهرانی) البته ناگفته نماند من بدور از چشم بچه ها این تحریم رو دور زده بودم و چندتا دوست تهرانی داشتم که با یکیشون تا الانم در ارتباط هستم و مثل دوتا خواهر شدیم . خودم با شیرازیها لج افتاده بودم :aiwan_lightsds_blum: که اونم جریان داشت .


    خلاصه ، این ترقه هایی که مجید همه جا می ترکوند ریشه در نامزد ورپریده دوستم داشت :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: . اسم نامزد دوستم علی بود ، پسر خوبی بود ، هر وقت دلمون هـ*ـوس بستنی های سعدی می کرد و چون خوابگاه مقررات داشت و اجازه نداشتیم از ساعت 8 شب به بعد بیرون بریم ، به دوستم می گفتیم : تو رو خدا به علی بگو برامون بره بستنی از سعدی بخره . اونم یه سکه 10 تومانی برمی داشت و می رفت با چَک و چونه از مسئول خوابگاه اجازه می گرفت که یه زنگ به علی بزنه . خدا خیرش بده ، بنده خدا نمی ذاشت یک ساعت بشه ، سریع از سعدی بستنی می خرید و برامون می آورد و ما هم یه دل سیر بستنی می خوردیم . الان دوستم و علی دوتا بچه دارن . اینم بگم که اون زمان کسی موبایل نداشت ، یعنی موبایل بود اما اینجوری فراگیر نشده بود ، فقط مسئولین رده بالا و بعضی از میلیاردرهای کشور موبایل داشتند ، تو خوابگاه ما یه تلفن سکه ای بود که صفرش را بسته بودند تا کسی خارج از شهر زنگ نزنه . خانواده ها به اون شماره زنگ می زدند . آها اینم بگم ، همینکه صدای زنگ تلفن شنیده می شد همه دستا بالا رو به آسمون می گفتیم ای خدا مامانمون باشه . هر نفر هم حق داشت فقط یک ربع صحبت کنه تا حق کسی ضایع نشه . ببینید ما اون موقع چجوری زندگی می کردیم ؟! این امکاناتی که شماها دارین ما به خواب هم نمی دیدیم :aiwan_lightsds_blum:


    ما برای تماس با خانواده امون باید می رفتیم تو باجه های مخابرات سطح شهر . البته کارت تلفن هم باب شد و ما کارت تلفن می خریدیم و با تلفن کارتی دانشگاه به خونه زنگ می زدیم . این کارت تلفن هم جریان خاص خودشو داشت که از این قرار بود : یکی از بچه های خوابگاه یه my friend داشت که تو تقلب کردن حسابی حرفه ای بود . یه کارت تلفن تقلبی درست کرده بود که شماره مینداخت اما هیچوقت شارژش تموم نمی شد . داده بود به دوستم و ما هم به نوبت ازش استفاده می کردیم . هر چند ساعت که می خواستیم با خونه صحبت می کردیم . خلاصه اینقدر با کارت تقلبی از تلفن کارتی دانشگاه استفاده کردیم که تلفن هَنگ کرد و بجز کارت تقلبی هیچ کارت سالمی رو قبول نمی کرد . دست آخر دانشگاه تلفن را برداشت و جایگاه بدون تلفن شد :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum:


    ما با امکانات کم ، امکانات جدید می ساختیم :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum:




    فعلاً تا اینجای ماجرا رو داشته باشید تا در ادامه براتون از گروهکی بگم که خودم عضوش بودم :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خاطره سوم : گروهک کژدم زرد

    خب ، امروز بریم سروقت اصل موضوع خاطرات بنده . البته امروز چیزایی که می خوام براتون تعریف کنم بیشتر به اعتراف شبیه هست تا خاطره . یه جور حلالیت طلبی :aiwan_lightsds_blum:

    ماجرایی که می خوام براتون بگم از اواسط ترم سوم شروع شد . همون ترم ننگی که ما تاریخ علویان و تاریخ تشیع و خلاصه دروس بی مصرف و سختی داشتیم . گرچه اون زمان به شخصه از تاریخ تشیع متنفر بودم چون هم سخت بود و هم استادش همونی بود که با لبخند بچه ها رو می انداخت که بنده هم جزو همون کلکسیونی بودم که دو بار از این درس افتادم . بار اول بخاطر نامفهوم بودن سئوالات امتحانی فقط 10 نفر قبول شدند اونم با نمره 10 و بقیه وعده دیدار در کلاس تاریخ تشیع ترم بعد گذاشتیم . اما خداییش بار دوم استاد در حقم نامردی کرد ، بعدها که خودم استاد شدم بارها و بارها این موضوع را به رخش کشیدم که در حقم نامردی کرده بود . بار سوم که این درس رو گرفتم بهش گفتم استاد بخدا اینبار از حضرت علی خجالت می کشم ، بذار پاس بشم :aiwan_lightsds_blum: ، قبل از امتحان پایان ترم هم رفتم سر قبر 5 تا شهید گمنام و بعد ازفاتحه بهشون گفتم از طرف من برید پیش حضرت علی و بگین اینبار خودت نمره قبولی به من بده و خداییش دعام برآورده شد . بخدا خط به خط کتاب رو حفظ بودم و هستم . کی فکرشو می کرد من که بشدت از تاریخ تشیع متنفر بودم بعدها فوق لیسانسم تاریخ تشیع از دانشگاه فردوسی مشهد باشه اونم با رتبه دو رقمی :aiwan_lightsds_blum: . بگذریم ، این خاطرات همینجوری داره سرریز میشه .

    خلاصه براتون بگم ، اواسط ترم سوم بودیم ، یه روز عصر پنجشنبه کسی خوابگاه نبود ، اکثر بچه ها یا رفته بودند شهرشون و یا رفته بودن بازار و زیارت و جاهای دیگه . از اتاق ما فقط من بودم و از اتاق بغلی که بهش می گفتیم اتاق 3 ، فاطی و مهناز بودند . رفتم تو اتاقشون تا کمی حرف بزنیم و بحث های مذهبی و علمی بین خودمون رد و بدل کنیم . کاش هیچوقت کسی نمی ذاشت ما اون روز عصر با هم تنها باشیم چون نه تنها هیچ بحث مذهبی و علمی بینمون مطرح نشد بلکه یکی از خطرناک ترین گروهک دنیا تو اون اتاق شکل گرفت . اسمشو گذاشتیم گروهک کژدم زرد :aiwan_lightsds_blum: یادش بخیر دست رو دست گذاشتیم و قسم هم خوردیم . برای خودمون مرام نامه هم نوشتیم و یه جایی هم برای نقشه کشیدن انتخاب کردیم . یادتون باشه همیشه مهمترین و خطرناک ترین تصمیمات دو جا گرفته میشه : یکی بالای پشت بوم و یکی هم تو آشپزخونه :aiwan_lightsds_blum: گرچه ما اون روز عصر تو اتاق 3 شکل گرفتیم اما نقشه هامونو یا بالای پشت بوم می گرفتیم یا تو آشپزخونه . یه ساعت خاصی هم برای جلسات داشتیم . سه تامون خیلی سیاستمدار بودیم ، سه تا دختر محجبه یا چهره ای موجه . هر وقت بالا پشت بوم قرار می ذاشتیم ، یه کتاب دعا دست می گرفتیم و غروب و نزدیک اذان می رفتیم بالا و سه تایی رو به غروب خورشید کنار هم نه دور هم ، می نشستیم ، جالب اینجاست هر کدوم از بچه ها که برای پهن کردن لباس یا کاری دیگه بالا می اومدند با دیدن ما می گفتند : التماس دعا . طفلکی ها فکر می کردند ما داریم دعای قبل از اذان می خونیم :aiwan_lightsds_blum: خبر نداشتند ما شیطان بچه ها ، داشتیم نقشه شوم برای خودشون می کشیدیم :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: جالب تر اینکه تمام بچه های خوابگاه اعتقاد داشتند من حاجت روا هستم و همیشه می اومدن پیش من و می گفتن : فاطی جون خودت تو دلت پاکه ، خدا تو رو بیشتر از ما دوست داره ، برامون دعا کن مشکلمون حل بشه . بدبختا خبر نداشتند پیش چه جونوری می اومدن :aiwan_lightsds_blum: البته دروغ چرا ؟! گاهی اوقات ته دلم یه جوری می شد و براشون از ته دل دعا می کردم چون شرمنده اشون می شدم ولی لعنتی به شیطون می فرستادم و دست به کار می شدم .

    اولین نقشه امون که با موفقیت کامل اجرا شد ، ترساندن بچه ها در نیمه شب بود . قرار شد من برم بازار شاهچراغ و از اون شیپورهای بچگانه رنگی رنگی که صدای گوش خراشی هم داره بخرم بدم به مهناز ، ساعت 3 نیمه شب که اوج خواب همه بود ، فاطی و مهناز که اتاقشون مشرف به سالن اصلی بود ، فاطی در اتاقو آهسته باز کنه و مواظب باشه و مهناز در یک اقدام ناگهانی با صدای بلند یک بار شیپور بزنه و سریع بپره تو اتاق و فاطی هم در را جوری ببنده تا کسی نفهمه اونا بودند . اینم بگم ما خیلی با صبر و حوصله بودیم ، ساعت کوک می کردیم تا بیدار بشیم ، صبر می کردیم تا خوابگاه خلوت بشه ، منتظر نتیجه سریع نبودیم ، می ذاشتیم همه چیز آروم اتفاق بیفته . گاهی اوقات وقتی سوژه پیدا می کردیم ، جوری که طرف شک نکنه تعقیبش می کردیم تا بتونیم بهتر به خدمتش برسیم . خلاصه اونشب ساعت کوک کردند ، ولی من از هیجان اولین کارمون تا اون ساعت بیدار بودم ، ساعت 3 رفته بودم زیر پتو و با دست محکم دهنمو گرفته بودم که نخندم ، خودمو به خواب عمیق زده بودم اما حسابی منتظر بودم . یک مرتبه صدای گوش خراش شیپور وسط خوابگاه شنیده شد . جاتون خالی تمام بچه ها با ترس از خواب پریدن . یکی از روی تخت افتاد ، یکی با موهای ژولیده در حالیکه به در و دیوار می خورد از اتاق بیرون اومد . خلاصه کل بچه های خوابگاه ریختند تو سالن . من و فاطی و مهناز هم خودمونو به بی خبری زدیم و رفتیم تو سالن . همهمه بود ، یکی فحش می داد ، یکی نفرین می کرد ، یکی نشسته بود رو زمین و می گفت دست و پاهاش می لرزه ، یکی دیگه هم آب قند لازم شده بود . خلاصه اوضاعی بود . یکی داد زد کدوم آدم فلان فلان شده ای بود ؟ خدا بگم چکارش نکنه . جالب اینجاست مهناز گفت : آره خدا خیرش نده ، الهی شوهر گیرش نیاد مُردم از ترس :aiwan_lightsds_blum: . خلاصه اونشب هر جور بود بچه ها دوباره خوابیدند اما فکر کنم همچنان نگران بودند چون هم اتاقی های خودمو می دیدم که می گفتند نکنه اون مردم آزار دوباره بوق بزنه . فرداش شیپور رو که تو یه پلاستیک مشکی پیچونده بودم انداختم تو سطل زباله دانشگاه تا کسی نفهمه کار ما بود . ظهر بچه ها دانشگاه بودند ، من و فاطی و مهناز کلاسمون زودتر تموم شده بود و رفته بودیم خوابگاه ، تو آشپزخونه داشتیم غذا می پختیم و در مورد دیشب حرف می زدیم . از مهناز پرسیدم دیشب بعد از اینکه شیپور زد چکارش کرد ؟ با خنده گفت : لباسم جیب نداشت و نمی تونستم برگردم سمت تخت (چون سه تا هم اتاقی دیگه هم داشتند) زود انداختمش تو شلوارم ، آقا جان اینقدر خندیدیم که پیازداغ مهناز سوخت :aiwan_lightsds_blum:

    عملیات بعدی رو گذاشتیم برا هفته بعد . قرار شد شبح درست کنیم ، اونم ساعت 4 صبح ! من و فاطی موهامون بلند بود اما مهناز کوتاه . اگه مهناز شبح می شد چون موهاش کوتاه بود همه می فهمیدن اونه ، پس اینبار من دست به کار شدم . موهامو باز کردم و با چادر سفید نمازم یه شنل درست کردم یه ماسک روح هم خریده بودم ، اونم گذاشتم رو صورتم . زمستون بود و صبحهای زمستونی شیراز گاهی وقتا مه آلود میشه و جون میده برا ترسوندن :aiwan_lightsds_blum: . ساعت 3:40 صبح که هوا گرگ و میش شده بود رفتم ته حیاط و کنار درخت توت ، پشت به خوابگاه ایستادم . اون روز مه یه خورده غلیظ شده بود هوا هم یه کم آبی رنگ بود . اما بدجور سرد شده بود و مثل بید می لرزیدم . همینجور بی حرکت ایستادم . خدا خدا می کردم فقط یکی از بچه ها ببینه و جیغ بزنه و من زودتر خودمو بندازم تو باغچه پایین . با خودم فکر می کردم نکنه نقشه امون نگیره و همه چیز بهم بخوره . ساعت نزدیک 4 صبح بود که صدای جیغ شنیدم . آروم برگشتم رو به ساختمان خوابگاه ، طفلک سمیه بود ، عادت داشت قبل از نماز صبح زودتر بیدار بشه ، نگو منو دیده و از ترس اینکه جن دیده باشه ، جیغ زده بود . همینکه سمیه از کنار پنجره رفت تا بقیه رو خبر کنه ، منم زود پریدم تو باغچه و از اونجا رفتم تو زیر زمین خوابگاه که برای شبهای امتحان بچه ها می رفتند اونجا درس بخونن . خدا رو شکر زیر زمین گرم بود وگرنه یخ زده بودم . فاطی و مهناز تعریف کردند که سمیه در حالیکه از ترس گریه می کرد و زبونش بند اومده بود به بچه ها می گفت : بخدا خودم دیدمش ، اونجا کنار درخت توت ایستاده بود ، خیلی وحشتناک بود . بقیه هم دلداریش می دادند و می گفتند شاید خیالاتی شده . هنوز در عجبم که چرا اون روز کسی نیومد تو حیاط و اون اطراف رو وارسی نکرد تا ببینه چیزی هست یا نه . نگو همه ترسیده بودند . اون روز تا ساعتها تو زیر زمین موندم تا بچه ها برن دانشگاه و منم بیام بیرون . ساعت 7 صبح صدای بوق سرویس دانشگاه رو شنیدم حدس زدم بچه ها دارن میرن . کمی بعد فاطی و مهناز اومدند دنبالم و سریع رفتیم آماده شدیم که بریم دانشگاه . دیر رسیدیم ، استاد داشت درس می داد و ما رو تو کلاس راه نداد .

    فکر کردین خیلی ناراحت شدیم ؟ نخیر از این خبرا نبود ، سه تایی رفتیم بوفه دانشگاه و بستنی خریدیم ، بستنی تو زمستون بیشتر می چسبه . آقا جان بستنی خوردیم و خندیدیم و یه نقشه دیگه کشیدیم :aiwan_lightsds_blum:

    نقشه بعدی پنهان شدن پشت گاز تو آشپزخونه بود . اینبار مهناز ساعت 12 شب که ساعت خاموشی بود ، رفت تو آشپزخونه تاریک و پشت اجاق گاز قایم شد . از قضا من رفته بودم سرویس بهداشتی تا مسواک بزنم وقتی از جلوی آشپزخونه رد می شدم تو حال و هوای خودم بودم و خبر نداشتم مهناز کارشو شروع کرده که یک مرتبه حس کردم یه چیزی تو آشپزخونه اس . ایستادم و آهسته گفتم : کسی اونجاست ؟ صدایی نیومد ، دروغ چرا یه آن تپش قلب گرفتم ، آهسته تر گفتم : مهناز ؟ بازم جواب نداد ، سریع دویدم سمت اتاق 3 و گفتم : فاطی ؟ فاطی ؟ فاطی گفت : چی شده ؟ آهسته گفتم : مهناز کجاست ؟ فاطی گفت : رفته سر عملیات . گفتم : ولی اونجا نبود ، یه چیزی تو آشپزخونه دیدم ، سایه اش مثل مهناز نبود . فاطی با نگرانی گفت : بیا بریم ببینم . دوتایی با احتیاط رفتیم تو آشپزخونه و فاطی آروم گفت : مهناز ؟ مهناز خودتی ؟ مهناز از پشت گاز اومد بیرون و گفت : پس می خوایین کی باشه ؟ گفتم : خدا بکشتت ، قلبم وایستاد . داشتیم حرف میزدیم که سر و کله یکی از بچه ها پیداش شد و گفت : شما اینجا چکار دارین ؟

    سه تایی برگشتیم و دیدیم ای دل غافل ویدا اومده . اون سال بالایی ما بود و در غیاب مسئول خوابگاه مسئولیت با اون بود . با کسی هم شوخی نداشت . هم هیکلی بود و هم گاهی اوقات که بداخلاق می شد از خون کسی نمی گذشت . برای همین با ترس گفتیم که اومدیم مسواک بزنیم و بریم . ویدا با لحن جدی گفت : مسواک زدین حالا برین تو اتاقاتون . ما هم مثل سه تا دختر خوب و آفتاب و مهتاب ندیده شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاقامون . ناگفته نماند اونشب خیلی عصبانی شدیم که عملیات محقق نشد اما فکر کنم خدا با ما بود چون اگه ویدا می ترسید حمله می کرد سمت مهناز و اونوقت کلاً نابود می شدیم :aiwan_lightsds_blum:

    ما چند تا عملیات تک نفره هم انجام دادیم که از این قرار بود : من یه هم اتاقی داشتم بنام راحیل که بیشتر از بقیه هم اتاقیهام باهاش صمیمی بودم ؛ الانم باهاش در تماسم . ازدواج کرده و شیراز زندگی می کنه یه دختر ناز هم داره . راحیل یه اخلاقای بخوصی داشت ، زود گیج می شد . یه بار رفته بود گلاب به روتون ، دستشویی و جاصابونیشو گذاشته بود روی طاقچه گلخونه خوابگاه (کاری که همیشه می کرد) منم رفتم و جاصابونیشو برداشتم و گذاشتم تو راه پله طبقه دوم و رفتم تو سالن جلوی تلویزیون نشستم و از دور مواظب حرکات راحیل بودم . راحیل اومد و رفت سمت طاقچه و دید جاصابونی نیست ، چیزی نگفت و برگشت سمت روشویی تا ببینه اونجاست یا نه . دید جاصابونیش کنار روشویی هم نیست دوباره برگشت سمت دستشویی ، زود جاصابونی رو گذاشتم سر جاش و دوباره نشستم جلو تلویزیون . راحیل از دستشویی برگشت اینبار جاصابونی رو سر جاش دید . همینجور ایستاده بود و به جاصابونی و دور و اطراف نگاه می کرد . وای مرده بودم از خنده ولی مجبور بودم خودمو خونسرد نشون بدم . دیدم راحیل هیچی نگفت و دست و صورتشو شست و رفت سمت اتاق . رفتم تو اتاق و دیدم راحیل داره برای بقیه تعریف می کنه که اول جاصابونیش نبود بعداً سرجاش بود . می گفت : عامو بخدا ایی خوابگاهو جن داره . میگین نه برین از در و همسایه ها بپرسین . بقیه می گفتند نکنه یکی باهات شوخی کرده بود ؟ ولی اصرار داشت که خوابگاه جن داره . خبر نداشت جن خود من بودم :aiwan_lightsds_blum: بعدها بهش گفتم کار من بوده و دوتایی کلی خندیدیم .

    این یکی خاطره رو که تعریف کنم میگین چقدر حوصله داشتین بخدا :aiwan_lightsds_blum: ما تو خوابگاه سه تا سال بالایی داشتیم که مسئولیت خوابگاه هم در غیاب مسئول اصلی بر عهده اونا بود . یکیشون اسمش مریم بود ، یه بار از یکی از مغازه ها یه لبـاس زیر خریده بود که تور توری بود . دختر شوخ طبعی هم بود و دائم برا لباسش شعرهای خنده دار می خوند و ما هم مسخره اش می کردیم . بهش می گفتیم مریم تورتوری :aiwan_lightsds_blum: یه بار مهناز لباس مریم را روی بند رخت می بینه ، نگو لباسه رو برمیداره و میاره پیش فاطی . مونده بودند باهاش چکار کنن ، گفتم : اول باید ببینیم واکنش مریم چیه وقتی می بینه لباسش گم شده . بعد نقشه می کشیم . آقا جان مریم از بیرون که برگشت و دید لباسش نیست داد و بیدادش رفت رو هوا . می گفت : آخه یه لبـاس زیر خوردن داره که برش داشتین ؟؟؟ پسش بدین دزدا

    خیلی خندیدیم . نقشه این شد . لباسه رو کادو پیچی کردم و یه یادداشت تقدیم با یه دنیا عشق از طرف مهدی . هـ ، نوشتم و رفتم اداره پست و با آدرس خوابگاه پسرانه به آدرس خوابگاه خودمون پستش کردم . نتیجه رو به فاطی و مهناز هم گزارش دادم . فرداش مریم خوابگاه بود که پستچی اومد دم در خوابگاه و داد زد : خانم فلانی ! بیا بسته داری . مریم تند و سریع چادر سر کرد و دوید سمت در خوابگاه . منم فاطی و مهناز رو صدا زدم که تو سالن باشیم تا ببینیم عکس العمل مریم چیه . مریم گیج و منگ اومد تو سالن . بهش گفتم : کی برات بسته فرستاده ؟ با بهت گفت : آدرسش مال خوابگاه پسراست ، مهدی هـ برام فرستاده (این پسره یکی از همکلاسی های مریم اینا بود و خیلی درسخون بود ناگفته نماند چشم سبز و قد بلند بود و دخترا دوستش داشتند) ما سه تا یه نگاه معنادار به هم کردیم و مهناز گفت : حالا بازش کن . شاید مهدی از تو خوشش میاد . صورت مریم گل انداخت و با خوشحالی و هزار امید بسته رو باز کرد . یه کادو بود . گفتم : وای بده من بازش کنم . مریم گفت : نخیر خودم بازش می کنم . با لبخند کادو رو باز کرد و همینکه دید لبـاس زیر خودشه لبخندش محو شد . ما هم جلوی خنده امونو گرفتیم و من گفتم : این که همون لباسته که گم شده بود . مریم گفت : آره ولی دست مهدی هـ چکار می کرد ؟ مهناز با متلک گفت : نکنه باد انداختتش تو خوابگاه پسرونه . سه تایی خندیدیم و مریم با هزار علامت سئوال رفت تو اتاقش . تا عصر تو کل خوابگاه پیچیده بود که فلانی برای مریم لباسشو پست کرده . مریم معتقد بود که کار یکی از بچه های خوابگاست برای همین از همه ما یه نمونه دست خط گرفت . فاطی با نگرانی گفت : یه وقت نفهمه خط تو بوده . با خیال راحت گفتم نمی فهمه چون من آدرسو با دست چپ نوشتم . مریم دستخط منم چک کرد و گفت : نه کار تو هم نبوده . پس کی این کار رو کرده ؟ اگه شایعه باشه و به گوش فلانی برسه که بیچاره میشم . اینجا بود که دست به دعا برداشتم و گفتم خدایا یه اینبار رو کوتاه بیا و مواظب ما و مریم باش تا آبروریزی نشه . آخه تو خوابگاه داشتیم کسانی که my friend داشتند و زود خبرا رو بهشون می دادند و اونا هم در حکم اینترنت پر سرعت ، خبرا رو به کل دانشگاه و بعضاً حراست دانشگاه می رسوندند :aiwan_lightsds_blum: خدا رو شکر اون قضیه ختم به خیر شد . راستی یادم باشه یه خاطره هم از اینترنت دانشگاه بهتون بگم .

    خلاصه هدف بعدیمون یه دختری بود بنام محبوبه . این محبوبه از اون قضیه دارهاست که نه فقط یکبار بلکه چندین بار ما عملیات سری در موردش اجرا کردیم . محبوبه خودش سوژه بچه های خوابگاه و دانشگاه بود ، یه دختر پر سر و زبون که پاچه خواری از اساتید و رئیس دانشگاه گرفته تا راننده سرویس دانشگاه رو می کرد . خیلی سوژه بود ، یه چیزی میگم و یه چیزی می شنوین . یه بار عینک رو چشمش نبود محکم خورد به در شیشه ای کتابخونه . دوتا کلاس از خنده رفت رو هوا :aiwan_lightsds_blum: . ناگفته نماند درسته شوخ بود اما یه وقتایی هم بشدت بلانسبت شما ، سگ می شد . از اون درنده ها که باید واکسن هاری بزنی :aiwan_lightsds_blum:

    با من و فاطی خیلی خوب بود . خبر نداشت به بد کسایی اعتماد کرده بود . یه کارایی می کرد که نگو . تمام وسایلش کوچیک بود . مثلاً قابلمه کوچیک ، ماهی تابه کوچیک ، تشت کوچیک و ... ما به وسایلش می گفتیم : وسایل خاله بازی . بشدت رو وسایلش حساس بود و اجازه نمی داد کسی به وسایلش دست بزنه . بعد از وسایلش رو نامزدشم خیلی وحشتناک حساس بود . یه تاپ و شلوارک لِه و لَورده داشت که از بس پوشیده بود از رنگ و رو افتاده بود و شل و وارفته شده بود . بهش می گفتیم عوضش کن ، می گفت عامو با اینا راحتم . ناگفته نماند فحش های اینجوری و اونجوری هم خیلی بلد بود . یه چیزایی می گفت که من به شخصه تا اون موقع تو زندگیم نشینیده بودم . یه بار به یکی از بچه ها دعوا شد و هر چی فحش بلد بود نثارش کرد ، بقدری رکیک بودند که ویدا به بغـ*ـل دستی من گفت عامو گوشای این دخترو رو بگیر ، چشم و گوش بسته اس از اینا بلد نیست :aiwan_lightsds_blum:

    خلاصه جونم براتون بگه ، عملیاتهای ما بر ضد محبوبه باید با دقت و وسواس خاصی انجام می شد چون اگر خدای نکرده گیر می افتادیم نه تنها فحشمون می داد بلکه گازمونم می گرفت و واکسن لازم می شدیم ، در برابر محبوبه احتیاط شرط عقل بود :aiwan_lightsds_blum:

    اولین عملیات ، عملیات ماهی تابه بود . محبوبه غذا درست کرد و رفت اما ماهی تابه اش تو آشپزخونه جا موند . فاطی رفت که غذا بپزه ماهی تابه رو می بینه . می شوره و می خواد برای محبوبه ببره که مهناز میگه بیا قایمش کنیم تا یه کم بخندیم . فاطی اولش مخالفت می کنه اما بعد راضی میشه و ماهی تابه رو تو چمدونش لای یه پارچه قایم می کنه به منم اطلاع داد . محبوبه بعد از ناهار می فهمه که ماهی تابه اشو جا گذاشته . لخ لخ میره سمت آشپزخونه و هر چی می گرده پیداش نمی کنه . میره تو اتاق از هم اتاقیهاش می پرسه ولی اونا هم میگن دستشون نیست . آقاجان چشمتون روز بد نبینه ، سر ظهر بود اومد وسط سالن خوابگاه ایستاد و داد زد : دخترای بیشعور ، دخترای شپشو ، دخترای پِلَشت ، دخترای فلان فلان شده ، ماهی تابه منو کدومتون دزدین عوضی ها ، دست هر کدومتون ببینم ... خلاصه اینقدر حرف رکیک زد که دیدیم اگه بفهمه دست ماست حتی یه سلول سالم هم تو بدنمون نمی مونه . شاید باور نکنید ، دستام یخ زده بود . اینبار فاطی و مهناز دست رو بد کسی گذاشته بودند . من از آبروم می ترسیدم وگرنه محبوبه عددی نبود . خلاصه ویدا و مریم که هم اتاقی محبوبه بودند ، یه جوری آرومش کردند . من و چند تا از بچه ها معترض رفتیم پیش ویدا و گفتیم محبوبه حق نداره هر چی دلش خواست به ما بگه ، من گفتم : همین فردا میرم کمیته انضباطی و شکایتشو می کنم . محبوبه که اینو شنید با خوشرویی منو یه گوشه کنار کشید و گفت : فاطی جون من که می دونم کار تو نیست ، به دل نگیر ، تو با بقیه فرق داری ، تو حجب و حیا سرت میشه از یه خانواده خوب هستی ... منم گفتم : مگه بقیه حجب و حیا ندارن ؟ بقیه از خانواده خوب نیستن ؟ اینجوری نمیشه که هرچی خواستی به همه بگی . این شهامت نیست این بی اخلاقیه ، بی ادبیه . مواظب زبونت باش . خداییش اون روز خیلی عصبانی شده بودم . سر فاطی و مهناز هم داد کشیدم که چرا دست رو محبوبه گذاشتند . قضیه محبوبه یعنی پا گذاشتن روی آبرو . ازشون خواستم که هر جور شده ماهی تابه محبوبه رو بهش برگردونند . دو سه روزی گذشت و فاطی و مهناز جرأت نمی کردند ماهی تابه رو برگردونن . یادمه یه روز شنبه بود ، بچه ها دانشگاه بودند و نزدیک ساعت 12ظهر همه بر می گشتند . تو خوابگاه من و فاطی بودیم و یکی دوتا از بچه های بی آزار خوابگاه که تو آشپزخونه مشغول آشپزی بودند . به فاطی گفتم تا دیر نشده زود ماهی تابه رو بیار که یه فکری به ذهنم زد . فاطی ماهی تابه رو آورد و بهش گفتم کمک کنه تا ماهی تابه رو از لوستر وسط سالن آویزون کنیم . دوتایی کار رو تمام کردیم و منتظر ورود بچه ها شدیم . خودمونم لباس پوشیدیم و رفتیم سوپر کنار خوابگاه تا اگه محبوبه برگشت شک نکنه به ما . سرویس دانشگاه رسید و بچه ها یکی یکی پیاده شدند . ما هم رفتیم قاطیشون شدیم و وارد سالن خوابگاه که شدیم همه شگفت زده گفتند : وای ماهی تابه محبوبه !!! محبوبه هم مات به لوستر نگاه می کرد . یک مرتبه همه بچه ها دست زدند و کِل کشیدند و سوت زدند و محبوبه هم با خنده ماهی تابه رو کشید پایین . خلاصه همه چیز ختم به خیر شد . اما مگه این فاطی و مهناز چشم سفید دست از سر محبوبه برداشتند ؟! عملیات بعدیشون کفش نو محبوبه بود . محبوبه بعد از عید یه جفت کفش که اون زمان خیلی مد شده بود و شبیه صندل بود خریده بود و حسابی باهاش ژست می رفت . یه شب مهناز و فاطی کفش محبوبه رو تو یه پلاستیک مشکی کردند و گذاشتن تو جا یخی یخچال زیر بقیه گوشتها . فردا صبح محبوبه وقتی می بینه کفشش نیست چنان الم شنگه ای به پا می کنه که فاطی و مهناز یادشون میره کفشو گذاشتن تو سردخونه و حتی یادشون میره که به منم اطلاع بدن . خلاصه این قضیه همینجا تموم شد تا ترم بعد که یکی از بچه ها داشت دنبال پاکت گوشت خودش می گشت که یه پلاستیک مشکی بدون نام و نشون می بینه ، سرشو باز می کنه و با حیرت داد می زنه : وای کفش محبوبه ! همه می ریزن تو سالن و محبوبه پلاستیک را پاره می کنه و کفشهای یخ زده اشو می بینه . دوباره همه دست و سوت و کل و همه چیز ختم به خیر . البته محبوبه یک هفته هر روز کفشهاشو گذاشت تو آفتاب تا نرم بشن چون حسابی سفت و یخ زده شده بودند . هیچی دیگه ، تا حالا کفش یخ زده ندیده بودیم که اینبار دیدیم . البته فاطی وقتی می بینه تازه یادش می افته که ترم قبل کفشارو گذاشته بود تو یخچال . یه بار سه تایی بالاپشت بوم رفتیم و اونجا با جفتشون اتمام حجت کردم که هیچ کاری رو بدون اطلاع من انجام ندن . حداقل یکیمون یادمون می مونه چکار کردیم تا جمع و جورش کنه .

    این یه مورد را هم بگم و برم آخر قضیه این عملیاتها رو بگم . آخرین باری که من با گروهک همکاری کردم مربوط به سال 81 بود فکر کنم ترم 6 بودیم چون همون زمان مادر بزرگم تازه فوت شده بود . بعد از عید بود و بچه ها با کفش و لباس نو اومده بودند خوابگاه . شب همه خوابیده بودند ، من و مهناز و فاطی رفتیم نفری یه لنگ کفش از بچه ها برداشتیم و از بند رختی و شاخه درخت آویزون کردیم . از خودمونم آویزون کردیم تا کسی شک نکنه . صبح بچه ها وقتی بیدار شدند مجبور شدند قبل از اینکه برن دانشگاه اول دنبال لنگ کفششون بگردند . کلی صبح اول صبح فحش و نفرین نثار مسبب یا مسببین این کار فرستادند . البته یقه منو گرفت چون همون روز بعد از کلاس از پله های دانشگاه داشتم پایین می اومدم که سه تا پله اولی رو درست پایین اومدم اما از پله چهارم به بعد افتادم و تا ردیف آخر پله ها دو زانو رسیدم پایین . بدبختی که یکی دوتا نیست ، اون لحظه گرم بودم نفهمیدم ، جلوی خواستگارم افتاده بودم و متوجه نشده بودم :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum:

    دوباره ولی اینبار تو حیاط دانشگاه جوری تو پله ها افتادم که دراز کِش پایین پله ها رسیدم :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: خدا به روز هیچکس نیاره . همون موقع بود که تصمیم به جدایی از گروه گرفتم چون واقعاً عقوبتش هر بار یقه امو می گرفت :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum:

    خلاصه یه چند باری خودم به صورت تک نفره چند تا عملیات انجام دادم از قبیل ، قابلمه می آوردم و ماکارونی رو با دم پخت عوض می کردم وقتی صاحب ماکارونی می اومد و قابلمه رو می برد تو اتاق با تعجب می گفت : من ماکارونی درست کردم چرا دمپخت شده؟ و یا صاحب دمپخت هم می گفت : من دمپخت پختم این ماکارونی از کجا اومده ؟ :aiwan_lightsds_blum:

    یه بار یکی دیگه از بچه ها لباساشو شست و روی بند رخت حیاط پایینی پهن کرد وقتی رفت ، منم رفتم تمام لباساشو آوردم روی بند رخت حیاط بالا پهن کردم . طفلک وقتی دید با تعجب به دور و اطراف نگاه می کرد . این یکی از همه برام خاطره انگیزتره ، این که تو فورجه های امتحانی بودیم و تو خوابگاه مجموعاً ده نفر بیشتر نبودیم . کولر آبی خوابگاه بالای پشت بوم خراب شده بود ، دانشگاه یه کولر آبی موقت تو سالن خوابگاه گذاشته بود که نزدیک به یکی از اتاقها بود . از اون اتاق همه اشون رفته بودند خونه بجز یکیشون که چون شهرش دور بود نرفته بود . نصف شب بیدار شدم که درس بخونم دیدم تو اتاق کسی نیست ، کولر هم روشن بود . خواستم رد بشم که پام گیر کرد به شیلنگ آب کولر و گویا شیلنگ افتاده بود زیر در اون اتاق . خداییش متوجه نشدم چون تاریک بود و کمی خواب آلود هم بودم . خلاصه تا صبح این آب از زیر در وارد اتاق شد و صبح اتاق مثل دریا پر از آب شده بود ، جوری که فرش چند سانت روی آب اومده بود . البته چون تختهای اون اتاق را برای تعمیر خارج کرده بودند باعث شد فرش رو آب بمونه . هیچی دیگه صاحب اتاق صبح با وحشت همه ما رو صدا زد . سر صبح کمک کردیم فرش سنگین رو بردیم بیرون و تا یه ساعت مشغول خالی کردن آب بودیم . منم برای استراحت یه کارتن خالی برداشتم و روش نوشتم کمک به سیل زدگان اتاق شماره 4 و با یکی دیگه از بچه ها دور اتاقها می گشتیم و هر کدوم از بچه ها با خنده یه چیزی میذاشت ، یکی مایع ظرفشویی می ذاشت تو کارتن ، یکی حلبی روغن میذاشت ، یکی دیگه پودر لباسشویی . یکی از بچه ها یه کاسه برنج به همراه پول خُرد گذاشت . خلاصه اون روز بجای اینکه درس بخونیم کلی مسخره بازی در آوردیم و خندیدیم . از اون موقع بود که فهمیدم رگ و ریشه طنز تو خونم هست . وقتی فاطی و مهناز از خونه برگشتند یه روز بهشون گفتم می خوام از گروه جدا بشم و کار طنز انجام بدم . برای هم آرزوی موفقیت کردیم و قرار شد محرمانه های گروه را به کسی لو ندم . خلاصه من رفتم سمت کار طنز و خیلی زود کارم بالا گرفت و معروف شدم که تو خاطره بعدی راجع بهش براتون می نویسم .

    اما عاقبت گروهک کژدم زرد چی شد ؟ محبوبه یه چمدون سفید صدفی داشت که گویا چمدون عروسی مادرش بود . یه روز فاطی و مهناز مشغول عملیات دزدیدن چمدون محبوبه بودند که بدست محبوبه دستگیر شدند . حالا خودتون حدس بزنید چه اتفاقی براشون افتاد :aiwan_lightsds_blum: آبروشونو برد . یعنی بد بلایی سرشون داد که خیلی ناراحت شدم و رفتم پادرمیانی کردم . محبوبه کوتاه اومد اما تا ترم آخر فاطی و مهناز آبرو نداشتن ، بشدت بدنام شده بودند :aiwan_lightsds_blum: هر اتفاقی می افتاد از چشم اون دوتا می دونستند حالا هر قدر هم قسم می خوردند که کار اونا نیست کسی باور نمی کرد . وقتی حال و روز اون دوتا رو می دیدم خدا رو شکر می کردم که کنار کشیدم و رفتم سراغ چیزی که بهش علاقه داشتم .


    خب امیدوارم تا اینجا از خاطراتم خوشتون اومده باشه


    خاطره بعدی درباره نظافت خوابگاست که اونم جالبه . پس تا خاطره بعدی خدانگهدار
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خاطره چهارم : نظافت خوابگاه

    یکی از مسائل مهم خوابگاه ما ، بحث نظافت خوابگاه بود . تو خوابگاههای دیگه یه نفر نیروی خدمه می اومد و نظافت می کرد و می رفت و در آخر دانشگاه یه پولی به عنوان حقوق بهش می داد . از اونجایی که 95 درصد بچه های خوابگاه ما دچار وسواس بودند ، همه تصمیم گرفتیم خودمون کار نظافت را بر عهده بگیریم تا مطابق میل خودمون خوابگاه تمیز باشه . هر شب نوبت یکی از اتاق ها بود که نظافت کنند . ساعت 10 شب کار شروع می شد ، مثلاً یه اتاق 5 نفره ، اونا بین خودشون تقسیم کار می کردند . یکی مسئول شستن حمام و دستشویی می شد ، یکی مسئول جارو زدن سالن و قسمت در ورودی خوابگاه . یکی مسئول شستن حیاط و یکی هم مسئول شستن آشپزخونه و مسئول گذاشتن آشغال ها بر عهده فرد معتمد و تایید شده توسط مسئول خوابگاه بود . اون زمان ساعت 12 شب آشغال ها رو می ذاشتیم چون صبح زود ماشین شهرداری می اومد و زباله ها رو می برد . اتاقی که من توش بودم یه اتاق پنج نفره بود ، از اونجایی که بنده همیشه خوش شانس و پیشونی بلند تشریف داشتم ، با بچه های اتاق قرعه کشی کردیم که تا آخر سال هر کسی یه مسئولیت را به طور دائم بر عهده بگیره . قرعه شستن حمام و توالت به منِ بدبخت افتاد :aiwan_lightsds_blum:


    خیلی جِر زنی کردم اما فایده نداشت ، مسئولیتش افتاده بود گردن من . منم که یه آدم وسواسی و بد دل بودم و با کوچکترین موردی تا یک هفته نمی تونستم غذا بخورم . یادمه اولین بار که خواستم دستشویی بشورم حالم بهم خورد . اما کم کم فهمیدم آسون ترین کار برای من افتاده چون نظافت آشپزخونه واقعاً وقتگیر بود ، باید سینک و اجاق گاز و کف آشپزخونه و کابینت ها رو حسابی تمیز می کردی . جارو زدن سالن و حیاط هم دیگه کمر برای آدم نمیذاشت ، خلاصه من به شستن حمام و توالت رضایت دادم و دیگه برام عادی شد . وقتی مسافرت میرم و این خدمه های نظافت سرویس بهداشتی رو می بینم با خودم میگم یه روزی منم نظافتچی بودم :aiwan_lightsds_blum: برای همین خیلی بهشون احترام میذارم . یکی از هیجان انگیزترین قسمت نظافت ، گذاشتن زباله بود . حتماً الان با خودتون میگین کجاش هیجان داره ؟ هیجان داره ، خوبم داره چون اولاً ساعت 12 شب بود ، دوماً مسئول خوابگاه به هر کسی اجازه نمی داد اون وقت شب بره دم در خوابگاه . سوماً ما دوست داشتیم اون وقت شب که پرنده پر نمی زد یه لحظه تو کوچه وایستیم آخه یه قانون شکنی هایی می کردیم . مثلاً ، گفتم که من همیشه یه دختر موجه بودم تو خوابگاه ، مسئول خوابگاه فقط به بعضی از بچه ها اجازه میداد بره زباله بذاره بیرون و یکی از اونا هم من بودم . جاتون خالی من و راحیل می رفتیم پشت در ، کلید دست من بود ، در رو باز می کردیم و اول یه سرک تو کوچه می کشیدم بعد چادرمو می دادم دست راحیل و با تاپ و شلوارک می دویدم سمت سطل زباله و کیسه زباله رو می نداختم تو سطل و سریع می دویدم داخل اما قبل از اینکه در رو ببندیم با همون وضع یه سوت دم در می زدم و با خنده دوتایی در رو می بستیم . البته راحیل هم بعد از من سوت می زد . خیلی حال می داد اون موقع شب با تاپ و شلوارک بری تو کوچه و مسئول خوابگاه هم نفهمه جالب اینجاست که مثلاً من فرد معتمد خوابگاه بودم :aiwan_lightsds_blum:. البته فکر کنم پسر همسایه روبرویی فهمیده بود و بارها و بارها می دیدم که یوشکی اون لحظه ای که در خوابگاه باز می شد تا زباله ها رو بذارن بیرون ، از پشت پنجره سرک می کشید :aiwan_lightsds_blum: . به قول راحیل که می گفت : پسر همسایه شبها منتظره تو رو با تاپ و شلوارک ببینه :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: ببینید چجوری جوون مردم رو از راه به در کرده بودم :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: نمی خوام از خودم تعریف کنم ، اون زمان که اوایل بیست سالگی بودم و جوون بودم ، هیکل باربی داشتم ، چون بندر زندگی می کردم ، همیشه لباسای شیک و برند می پوشیدم ، موهای بلند و لختمو دُم اسبی می بستم و یه چتری خوشگل هم می ریختم تو صورت و بدون رژ هیچ جا نمی رفتم . همیشه وقتی از بندر می رفتم شیراز همینکه ساکمو می ذاشتم تو اتاق بچه ها دورش جمع می شدند که ببینند اینبار چه مدل لباسی و از کدوم برند خرید کردم . کلاً دختر خوش اندام و شیک پوشی بودم ولی الان از بس باشگاه رفتم هیکلم ورزشکاری شده و از اون حالت لاغر در اومدم . بعدها وقتی وارد یه خوابگاه جدید شدم همین شیک پوشیم باعث حسادت و دشمنی های خیلی ناجور شد که بعداً براتون تعریف می کنم .


    خلاصه ما یه کاری کردیم که شبها خواب از چشم پسر همسایه حروم شده بود و هیزش کرده بودیم :aiwan_lightsds_blum: زمستونا نظافت خوابگاه سخت بود آخه هوا خیلی سرد بود و منم سرمایی بودم و بارها و بارها بعد از کار دچار سرماخوردگیهای شدید می شدم . اما بیشتر اوقات که بعد از نظافت حسابی خسته می شدم تو خواب حرف می زدم . جوری که بچه ها بیدارم می کردند چون مزاحم خوابیدنشون بودم ، گاهی اوقات ناله هم می کردم :aiwan_lightsds_blum: یادش بخیر من و راحیل تختمون کنار هم بود ، شبها اینقدر ریز ریز حرف می زدیم و می خندیدیم که یکی از بچه ها بالشت سمتون پرت می کرد و ما هم بالشت سمتش پرت می کردیم و اینجوری یه جنگ بالشتی راه می افتاد . اونم با سر و صدا


    دست آخر صدای ویدا بلند می شد که با داد می گفت : اتاق 6 چه مرگتونه ؟ و ما هم از ترس سریع می رفتیم زیر پتو ، نمی دونم چرا همه از جذبه ویدا می ترسیدیم ؟ بعدها فهمیدم ویدا با مادرم دوست شده بود و به درخواست مادرم دورا دور مواظبم بود که یه وقت مشکلی برام پیش نیاد . کاش مادرم ازش خواسته بود منو از نظافت خوابگاه معاف کنه فقط قسمت گذاشتن آشغالا رو بر عهده من بذاره :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum:


    تو خاطره بعدی یه کم راجع به مسائل متفرقه دانشگاه میگم . فعلاً شب خوش
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خاطره پنجم : زندگی دانشجویی

    ما روزای شنبه و یکشنبه و دوشنبه کلاس داشتیم و بقیه روزای هفته بیکار بودیم مگر زمانی که دروس عمومی برمی داشتیم که مجبور بودیم آخر هفته هم بریم کلاس . اما کلاسای اصلی ما همون سه روز اول هفته بودند . از روز سه شنبه همه با هم تا ساعت 9 صبح می خوابیدیم . سر ساعت 9 دیگه کم کم بچه ها غلطی می زدند و نیمه خواب بودند و یا دوست داشتند بازم تو تخت بمونند و ... ما عادت داشتیم بجز وقتی که هوا سرد می شد ، بقیه روزا درهای اتاقامونو باز بذاریم . اصلاً برامون مهم نبود که در اتاق باز باشه چون سرک نمی کشیدیم . زمستونا چون هوا سرد می شد درها رو می بستیم اما همونم تو طول روز باز می ذاشتیم و شبها که حسابی سرد می شد می بستیم . خلاصه ، صبحها که بیدار می شدیم و همچنان در رختخواب زیر پتو بودیم یک مرتبه زهرا که بهش زری می گفتیم (همونی که نامزد علی بود و بندری بود و ترقه میاورد) از تو تختش بلند صدای خروس در می آورد ، یکی دیگه از بچه ها صدای مرغ در می آورد ، از اون یکی اتاق صدای گاو شنیده می شد ، خلاصه صدای هر جک و جونوری شنیده می شد ، صداها بقدری بالا می رفت که یک مرتبه ویدا می اومد تو چارچوب در می ایستاد و بلند داد می زد : ای زهرمار ، ای بمیرین ، مگه اینجا طویله اس ... و خلاصه کلی بد وبیراه به ما می گفت و ما هم می خندیدیم . خودشم بعد از داد و بیداد می زد زیر خنده . اینجوری نبود که دختر بدی باشه ، به نظرم ویدا خیلی مهربون بود و مثل یه خواهر بزرگتر برامون بود . آمپول هم می زد و چقدرم که دستش سبک بود چون درد نمی گرفت . ویدا واقعاً با تدبیر و حسابگر بود و همه با وجود اینکه ازش حساب می بردیم اما خیلی دوستش داشتیم . یادمه یه بار ته سیگار تو راه پله های بالا پشت بوم دیدیم ، من و چند نفر دیگه که دوست داشتیم عصرها بریم بالا تو راه پله ها دیدیم و از همونجا سراسیمه دویدیم و با ترس ویدا رو صدا زدیم . بنده خدا ویدا سر نماز بود و نمازشو شکست و هراسون اومد تو سالن و گفت : چی شده ؟ چرا ترسیدین ؟ و ما هم که انگار مامانمونو دیدیم با ترس گفتیم : ویدا تو راه پله ها ته سیگار دیدیم و ویدا هم چادرشو مرتب می کرد و می گفت : خیلی خب نترسین ، بیایین بریم ببینم . ما خوابگاهمون تو سطح شهر ولی نزدیک دانشگاه بود ، بعضی مواقع چند تا از پسرای همسایه ما رو می ترسوندن . اون روز واقعاً یکی اومده بود رو پشت بوم خوابگاه و سیگار کشیده بود و رفته بود . بعداً فهمیدیم پسر همسایه بوده و دانشگاه شکایت کرد ازش .


    خلاصه ویدا تو این مواقع حامی دلگرم کننده خوبی برامون بود . یکی دیگه از کارایی که اون زمان دور هم انجام می دادیم ، نوشتن تحقیق بود . هر کدوم از ما حق داشت روزانه تا 5 جلد کتاب امانت بگیره ، رشته ما هم جوری بود که هر ترم دست کم باید سه چهارتا تحقیق به اساتید تحویل می دادیم . مثل الان که نبود اینترنت باشه و کپی و پرینت بگیریم و یا تایپ کنیم ، ما کتاب از کتابخونه می گرفتیم و به صورت دست نویس تحقیق می نوشتیم . اساتیدمون خیلی سختگیر بودند و باید هر جلسه تحقیقمونو نشون می دادیم ، هر بار یه ایراد می گرفتند و تا زمانیکه تحقیق را تحویل می دادیم چند تا پوست می انداختیم . خصوصاً تحقیق برای درس روش تحقیق که واقعاً همه دانشجوها برای این درس اذیت می شدند چون استادش به کسی رحم نمی کرد . سر کلاس اسامی رو می خوند و ازشون می پرسید تحقیقتون راجع به چیه و به کجا رسیده و باید توضیح می دادیم و بعد از کلاس نشون می دادیم . یادمه ترم دوم که تاریخ سلوکی و اشکانی ، روش تحقیق ، تاریخ ساسانیان ، و تاریخ علویان داشتیم ، باید برای هر کدومشون تحقیق می نوشتیم . درس علویان استادش همون نامردی بود که نمیشد بهش سلام کرد . اون می گفت برا من تحقیق نیارین ، در عوض بیایین تحقیقتونو تو کلاس توضیح بدین . من چند بار سر کلاس براش درباره حسن داعی ، نبرد ملازگرد ، حمله علویان به بغداد توضیح دادم اما در کمال ناباوری منو انداخت چون با یکی از بچه ها لج افتاده بود ، بجای اینکه اونو بندازه ، همه ما رو با هم انداخت . وقتی معترض شدیم گفت : آتیش که میاد تر و خشک با هم می سوزند . طفلک اون پسره که استاد به خاطر اون همه ما رو انداخته بود ، به استاد گفت : استاد من انصراف از تحصیل میدم بجاش نمره اینا رو بده ولی استاد قبول نکرد . الان اون پسره تو شهر خودشون یه مؤسسه گردشگری راه انداخته .


    خلاصه همون روزا بود برای درس ساسانیان تحقیق می نوشتم که با زندگی باربد آشنا شدم و اینقدر دلبسته باربد و زندگی قشنگش شدم که تو قسمت چهارم آینه زمان دیدین که باربد را مهمان این دوره کردم . ما تو خوابگاه همه دور هم می نشستیم و تحقیق می نوشتیم و برای رفع خستگی سر به سر هم می ذاشتیم و می خندیدیم . حتی کنار کتابا و اوراق تحقیقمون سفره می انداختیم و دور هم غذا می خوردیم و حسابی خوش می گذروندیم .


    یکی از روزای خیلی خیلی هیجان انگیز که واقعاً همه عاشقش بودیم ، برگزاری جشنهای باستانی بود . البته ما نمی تونستیم جشن صده برگزار کنیم اما جشنهای کوچیکتر مثل جشن مهرگان ، جشن آبانگان ، جشن تیرگان رو راحت برگزار می کردیم . جشن تیرگان از همه لذتبخش تر بود چون در دوره باستان جشن تیرگان که در 13 تیرماه بود ، همه در اون روز آب پاشی می کردند چون اعتقاد داشتند در این روز آب که مظهر روشنایی است آفریده شده و باید همه شادی کنند . ما هم همیشه منتظر اون روز بودیم . درسته که وسط امتحانات پایان ترم بود اما به چند ساعت شادی و خنده می ارزید . اون روز هر کدام از ما هر وسیله ای که داشت مثل سطل ، تشت ، قابلمه و ... پر از آب می کردیم و لباسای راحتی می پوشیدیم و تو حیاط می ایستادیم . یکی از بچه ها که از همه قوی تر بود یه سطل آب بر می داشت و می رفت بالا پشت بوم و سطل رو می ذاشت لب بوم تا ویدا اشاره کنه . همه با لبخند منتظر بودیم که امروز آب رو سر کی میریزه . خلاصه ، ویدا سوت می زد و طرف سطل آب رو خالی می کرد پایین تا ببینیم اتفاقی رو سر کی آب می ریزه . بعد از اون جشن با شادی و خنده شروع می شد و همه روی هم آب می پاشیدیم و شادی می کردیم . ایرانیان باستان یه چیزی می دونستند که اون روز رو جشن می گرفتند ، آب بازی باعث شادی مفرط و رفع کدورت می شد ، تو اون روز بعضی از بچه ها که با هم قهر بودند ، اون روز آشتی می کردند . آب تمام خستگی ها ، کدورتها ، نفرتها ، مشکلاتو از بین می برد . ما ساعتها آب بازی می کردیم و بعد مثل موش آب کشیده می رفتیم تو اتاق و با خنده لباس عوض می کردیم . اما سر و صدای همسایه ها بلند می شد ولی ما اهمیت نمی دادیم چون نمی خواستیم شادی جشنمون خراب بشه .


    یکی دیگه از خاطراتم بر می گرده به ماه رمضون . ماه رمضون تو خوابگاه ما حال و هوای دیگه ای داشت . همه با هم سحر بلند می شدیم و اگه اتاقی خواب می افتاد بیدارش می کردیم ، موقع افطار آشپزخونه حسابی شلوغ می شد و همه مشغول پختن افطاری بودند . شبهای احیاء سرویس دانشگاه می اومد دم خوابگاه و ماها رو می برد دانشگاه برای مراسم شب قدر . یادمه بچه هایی که نمی تونستند برن مراسم التماس دعا می کردند ، یکی از بچه ها می رفت رو بالکن می ایستاد و بلند می گفت : برای منم دعا کنید ، من شوهر می خوام ، فقط شوهر می خوام ... یکی دیگه می گفت : دعا کنید فلان استاد کور شده بره به جهنم ، خلاصه اینقدر انقدر التماس دعاهای مسخره داشتند که همه با خنده می رفتیم مراسم .


    ماه محرم هم حال و هوای خودشو داشت . روز عاشورا همه با هم می رفتیم بیرون . اگه فرصت می شد می رفتیم شاهچراغ ولی اگه فرصت نمی شد تو مساجد اطراف می رفتیم و یا تو خیابون مراسم سـ*ـینه زنی و زنجیر زنی رو نگاه می کردیم . یادمه یه بار تو یکی از این مراسم یه مداحی یه روضه بسیار زیبا و دلنشین برا علی اصغر و حضرت رقیه خوند ، اون روز اولین بار بود که اون همه گریه کردم چون هیچوقت یه روضه درست و حسابی خونده نمیشه و مداحان جوری مداحی می کنند که انگار رفتن آکادمی گوگوش تست بدن والا .


    خلاصه با بچه های خوابگاه تو یکی از تکیه ها نشسته بودیم و سـ*ـینه می زدیم که یک مرتبه دیدیم زری رفت بالای منبر و روضه "عمه جان بابایم کجاست" رو خوند . حالا ما رو میگین ، نمی دونستیم بخندیم یا گریه کنیم . همه با چادر مشکی رفته بودیم و به ردیف کنار هم نشسته بودیم ، سرمونو بردیم زیر چادر و ریز ریز خندیدیم این زری چقدر رو داشت بخدا


    :aiwan_lightsds_blum: وقتی برگشتیم تو خوابگاه همه بلند خندیدیم ، خانم کریمی با تشر گفت : نخندین امروز روز عاشوراست ، دهنتون کج میشه . محبوبه با خنده گفت : ولی از دست این زری قیافه همه کج شده :aiwan_lightsds_blum: ظهر با بچه ها نفری یه پیمونه برنج و لپه و چیزای دیگه گذاشتیم رو هم و غذای نذری درست کردیم و دور هم خوردیم و چقدرم که خوشمزه شده بود ، تازه با برکت هم بود چون همون موقع یه نفر اومد دم خوابگاه و گفت بچه صغیر داره و گشنه هستند و ما یه عالمه نذری اضافه آورده بودیم همونا رو ریختیم تو یه ظرف و دادیم به اون خانم که ببره برا بچه هاش . طفلک کلی برامون دعا کرد . کلاً ما بچه های خوبی بودیم . درسته که شر و شیطون بودیم اما قلب مهربونی داشتیم و رعایت مسائل مذهبی و اخلاقی رو می کردیم .


    یه خاطره دیگه که باید بگم و خالی از لطف و خنده نیست ، مربوط میشه به اولین روزایی که اینترنت باب شده بود . سال 77 تمام اساتید سراسر کشور به رئیس جمهور وقت که اون زمان آقای خاتمی بود نامه نوشتند و خواهان این شدند که اینترنت هم مانند کشورهای اروپایی و آمریکایی ، در ایران همگانی بشه . اون زمان فقط وزارت امور خارجه و دانشگاه تهران اینترنت داشتند و برای عموم مردم، داشتن اینترنت جرم تلقی می شد . تازه بعضی از آقایون روحانی که فتوا داده بودند اینترنت حرام است . خلاصه ما به حلال و حرام بودنش کار نداریم ، ما به این کار داریم که وقتی اسم اینترنت همه جا پیچید و مکانهایی به نام کافی نت راه اندازی شد ، مردم می ترسیدند بچه هاشونو بفرستند کافی نت خصوصاً دختراشونو . جالبه نه ؟ اون زمان کافی نتها پاتوق پسرا می شد و دخترا جرأت نمی کردند برن اونجا . والا پسرا به هیچ دختری رحم نمی کردند ، کار نداشتند دختر مردم چادری بود یا مانتویی ، به هر حال متلک های زشتشونو به سمت دختر مردم نشونه می گرفتند . یه بار یکی از دوستام به من گفت میایی بریم کافی نت ؟ منم با ترس گفتم : حالا همینم مونده که بگن فلانی رو تو کافی نت دیدیم :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: متوجه شدین اونموقع جو چجوری بود ؟ :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: خلاصه با شکایت چند تا از دختر پسرای دانشگاه ، رئیس دانشگاه دستور داد اتاقی به نام اتاق IT راه اندازی کنند و ساعات روز را تقسیم بندی کنند برای استفاده دانشجوها . یادمه یکی از بچه ها همراه دوست پسرش رفت کافی نت دانشگاه ، وقتی اومد خوابگاه با آب و تاب از اینترنت تعریف می کرد . می گفت اینترنت رفتن کاری نداره ، یه دکمه می زنید وارد میشین ، یه اسم کاربری هم براتون می سازند که از این گردالیها داره (منظورش @ بود :aiwan_lightsds_blum: )خلاصه اینقدر گفت و گفت تا همه ما ترغیب شدیم بریم کافی نت . یه وقت با خودتون نگین اینا چقدر عقب افتاده و پشت کوهی بودند ، نه ، اون زمان همه نسبت به اینترنت اینجوری بودند چون تازه از انحصار در اومده بود و همگانی شده بود . مردم زیاد ازش چیزی نمی دونستند ، کم کم تو آموزشگاههای کامپیوتر ، کار با اینترنت هم یاد دادند که شد جامعه الان ما . اون زمان من تو شیراز رفتم کلاس کامپیوتر و کار با آفیس یادم دادند . یادمه شهریه اش 6000 تومان بود و همه می گفتند تو چقدر وضعت خوبه که 6000 تومان میدی برا کلاس کامپیوتر :aiwan_lightsds_blum: منم با افتخار می گفتم : خب معلومه من مادرم معلمه و بابامم کارشناس بیهوشیه :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum:


    وقتی فکرشو می کنم می بینم چقدر ما اون موقع بچه بودیم :aiwan_lightsds_blum: بخدا دختر آفتاب و مهتاب ندیده به ماها می گفتند . تازه ابروهامونم کتلتی بود :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum:


    یادمه یکی از بچه های خوابگاه سبیلهاشو برداشته بود همه پشت سرش می گفتند : فلانی برباد رفته شد :aiwan_lightsds_blum: . من صورتم صاف بود و خدا رو شکر سبیلو نبودم اما تا دلتون بخواد ابرو کتلتی بود و چقدرم که مایه افتخار بودم که دست به ابروهام نمی زنم :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: دیوانه بودم بخدا :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum:


    یه خاطره هم بگم از شبهای امتحان . وای وای باید بودین و خوابگاه ما رو می دیدین ، همه مثل زامبی ها شده بودیم . شب تا صبح بیدار ، با قیافه های داغون و خواب آلود ، همه هَپلی و بهم ریخته یه گوشه می نشستیم و درس می خوندیم . الان که فکرشو می کنم می بینم دروسمون خیلی هم سخت نبودن می تونستیم خیلی راحت همه رو حفظ کنیم . حالا نمی دونم این به خاطر اینه که چون خودم استاد شدم دروس برام راحته و یا واقعاً راحت بودند و ما نمی فهمیدیم ؟ ولی اینو خوب می فهمیدیم که اساتیدمون بد نامردایی بودند چون انتقام و کینه شخصیشونو می آوردند رو برگه امتحانی دانشجو . البته فقط چهارتا از اساتیدمون اینجوری بودند بقیه خیلی نازنین بودند ولی خب ، همون چهار نفر دروس اصلی و پایه تاریخ رو تدریس می کردند . الان خودمم یکی از همون دروس را دارم تدریس می کنم و واقعاً هوای دانشجوها رو دارم چون خیلی درس سخت و ثقیلیه .


    یادمه برا امتحان درس تاریخ ساسانیان ، کل خوابگاه تا صبح بیدار بودیم و تا دقیقه نود کتابشو می خوندیم . کتابش قطور و سنگین بود و با همون کتاب رفتیم سر جلسه امتحان ، مسئول سالن جلسه امتحان اینقدر تهدیدمون کرد تا راضی شدیم کتاب رو بذاریم کنار و بریم سر جلسه . وقتی برگشتیم خوابگاه همه ناهار نخورده تا عصر خوابیدیم . عصر هم همه با هول و ولا بیدار شدیم و نماز ظهر و عصرمونو خوندیم :aiwan_lightsds_blum:


    ولی کلاً امتحانات رشته تاریخ بچه ها رو شَل و پَل می کنه . تاریخ رشته سختیه ، شما تو رشته های خودتون نیازی نیست هیچ تاریخی رو حفظ کنید اما ما باید تمام رویدادها رو با ذکر تاریخ حفظ می کردیم و عذرمونم موجه نبود چون رشته تاریخ بودیم باید یاد می گرفتیم . الانم من بیشتر تاریخ وقایع رو حفظم چون چند سال کارم این بود که وقایع رو با ذکر رویداد حفظ کنم . تو دوره کارشناسی ارشد هم یه درس داشتیم بنام مکاتب و تاریخنگاری که خدا به روز هیچکس نیاره . بسیار سخت و طاقت فرسا بود این درس . باید تمام نویسنده ها به همراه نام کتابهاشون به همراه تاریخ نگارش کتاب به همراه ذکر قرن و به همراه موضوع کتاب حفظ می کردیم . به نظرتون این سختگیریها باعث نمی شد اون نویسنده بدبخت که چند قرن پیش به رحمت خدا رفته ، آماج فحش و نفرین واقع بشه ؟ گناهش گردن اساتید تاریخ ؛ البته بلانسبت خودم :aiwan_lightsds_blum: شاید باور نکنید ، من بارها تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم و برم یه رشته دیگه بخونم اما نمی تونستم پا پس بکشم چون دیگه به آخر خط رسیده بودم و نه تنها هزینه کرده بودم بلکه وقت زیادی هم برا این رشته گذاشته بودم . مقالات زیادی نوشته بودم و کتاب ترجمه کرده بودم . پس تصمیم گرفتم تا آخر برم . بین تمام بچه های خوابگاه من و چهار نفر از بچه ها به مقاطع بالاتر رفتیم . بقیه ازدواج کردند . بین ما پنج نفر فقط من تا مقطع دکترا رفتم و اون چهار نفر دیگه ازدواج کردند . یه بار یکیشون گفت : تو برو ببین دکترا چجوریه ، اگه خوب بود منم میام . بعد از اینکه قبول شدم و ترم دوم PHD بودم به دوستم گفتم : خیلی خواهرانه بهت میگم ، نیا نیا ، بشین بچه اتو بزرگ کن . اینجا هوا بس ناجوانمردانه سرد است . :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum:


    امیدوارم تا اینجا خاطراتم اذیتتون نکرده باشه . تو خاطره بعدی می خوام از اولین نشریه طنزی که نوشتم براتون بگم . پس تا خاطره بعدی خدانگهدار
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خاطره ششم : نشریه سید خندان
    قبلاً قول داده بودم راجع به نشریه طنزی که خودم همه جوره مسئولش بودم براتون بنویسم . بذارین اول درباره وضعیت معماری داخلی خوابگاه یه توضیح بدم بعد متوجه اسم نشریه ام بشید .
    خوابگاه ما دو طبقه مجزا بود . کاری به اون طبقه دومش ندارم که از قسمت ما جدا بود ، تمام ماجراها تو طبقه همکف که ما بودیم ، مربوط میشه . طبقه همکف شامل شش اتاق می شد . یکی از اتاقها که دم در ورودی واقع شده بود بنام اتاق شماره 1 نامگذاری شده بود ، کنارش یه پذیرایی بزرگ L مانند بود که اتاق شماره 2 بهش می گفتیم . اتاق شماره 3 روبروی این دو اتاق اونطرف سالن بود و اما اتاقهای شماره 4 و 5 و 6 . این سه اتاق در یک راهروی باریک واقع شده بودند . اتاق شماره 4 که زری و دار و دسته اش اونجا بودند ، اتاق شماره 5 که بهش اتاق پُر فیس و افاده ها می گفتیم :aiwan_lightsds_blum: اتاق شماره 6 که اتاق من و هم اتاقیهام بود البته بچه ها به اتاق ما مسجد هم می گفتند چون تنها اتاقی که اهالیش تا اذان می گفتند همه سر سجاده نماز بودند ، اتاق ما بود :aiwan_lightsds_blum: . این اسمو زری ورپرده رو اتاق ما گذاشته بود و ما هم به اتاق اونا ، اتاق بوسنی هرزگوین می گفتیم چون دائم می اومدند و با مظلوم نمایی یه چیزی از ما قرض می گرفتند و دیگه پس نمی دادند مثل کبریت ، سیب زمینی ، نمک ، رب گوجه و خیلی چیزای دیگه :aiwan_ligsdht_blum: . به اتاق شماره 3 هم اتاق خسیسها می گفتیم ، از بس که بچه های او اتاق خسیس بودند ، یه جارو و خاک روبه برا اتاقشون نمی خریدن و دائم جاروی ما رو می بردند :aiwan_lightsds_blum: به اتاق شماره 1 می گفتیم اتاق دزدها . چون وقتی همه خواب بودند اونا می رفتند یخچالها رو وارسی و هر چیز خوشمزه ای که می دیدند بر می داشتند و می رفتند تو اتاقشون و جشن می گرفتند :aiwan_ligsdht_blum: آخر خلاف هم بودند چون فقط اونا پاسور داشتند آخه یکیشون فالگیر بود و انواع فال ها رو بلد بود مشتری هم زیاد داشت :aiwan_lightsds_blum:
    اتاق شماره 2 بهش اتاق مسئولین و اتاق تلفن هم می گفتیم چون ویدا و مریم تور توری تو اون اتاق بودند و تلفن خوابگاه هم دستشون بود . اتاق چشم انتظاری هم بهش می گفتیم که در نوع خودش جالب بود .
    خب این از موقعیت داخلی خوابگاه ، حالا چرا اینو توضیح دادم ؟ ببینید ، تو راهرویی که اتاقهای ما واقع شده بود تا دلتون بخواد صدای قهقهه و دست و سوت می اومد . آخه زری تو اون راهرو ساکن بود و مگه می شد یک مرتبه صدای خنده و سوت و دست نیاد ؟ تازه گاهی اوقات با اون صدای بلندش برامون خوانندگی هم می کرد :aiwan_lightsds_blum:
    روزی که تصمیم گرفتم کار طنز را شروع کنم از همین راهرو شروع کردم . اولین مطلب طنزی که نوشتم تعیین وزیر کابینه ها بود . آخه ما یه مسئول جدیدی برامون اومد که عین این جاسوسهای سازمان سیا ، خبرای خوابگاه رو می برد و کف دست مسئول کل خوابگاههای دانشگاه می گذاشت . همه ما خیلی شاکی بودیم حتی نمی تونستیم یه اجتماع ساده تو آشپزخونه داشته باشیم ، دیدم اینجوری نمیشه ، از ویدا اجازه گرفتم که یه مطلب طنز انتقادی بنویسم ، اونم اجازه داد . رفتم روی کاغذ نوشتم : وزرای کابین خوابگاه فلان به شرح ذیل می باشند :
    1 - محبوبه : وزیر آب و فاضلاب (چون هر وقت روشویی می گرفت اون بازش می کرد :aiwan_ligsdht_blum: )
    2 - خودم : وزیر صدا و سیما ( چون تنظیم آنتن و تلویزیون بر عهده من بود و هنوزم تو این کار استادم :aiwan_ligsdht_blum: )
    3 - حلیمه : وزیر جنگ (این هم اتاقی من بود ، بس که هار بود و با همه سر جنگ داشت :aiwan_lightsds_blum: )
    4 - خانم فداکار مسئول خوابگاه : (وزیر اطلاعات :aiwan_ligsdht_blum: )
    5 - ... و خلاصه 10 مورد از وزرا را نام بردم و نصب کردم تو راهرو .
    طولی نکشید که همه جمع شدند تو راهرو و مطلب رو می خوندند و بلند بلند می خندیدند . حتی خانم فداکار هم می خندید :aiwan_lightsds_blum: . اونشب اینقدر همه خندیدند و همدیگر رو با نام سمتشون صدا زدند که نگو . راحیل هم اتاقیم ، پیشنهاد داد کار طنز رو ادامه بدم و مطالب بیشتری بنویسم و یه اسم هم براش انتخاب کنم . قبلاً بخاطر قهقهه هایی که از راهروی ما شنیده می شد من و راحیل اول راهرو اون بالا با ماژیک نوشته بودیم : کوچه سید خندان
    اسم نشریه رو گذاشتم ، نشریه سید خندان و هر مطلبی که می نوشتم تو راهرو می چسبوندم و جالب اینجا بود که همه استقبال می کردند و اگر یک روز چیزی نمی نوشتم ، می اومدن دنبالم می گفتند چرا چیزی ننوشتی ؟
    یه روز دیدم یکی از بچه های اتاق شماره 5 دیگه افاده هاش از حد گذشته ، دست به قلم شدم و نوشتم : آن کیست ؟ بشناسید و جایزه بگیرید : او دختری است با قد متوسط ، موهای مصری ، دائماً دم از بهترین بودن می زند ، بجز شلوارک چیزی نمی پوشد ، او خود را زیباترین دختر خوابگاه می داند ، او تنها کسی است که همه چیز دان است و بقیه ما خنگ تشریف داریم و ...
    هر چیزی که از رفتارهاش دیده بودم نوشتم . بچه ها جمع شدند و با خنده می خوندند و در آخر بلند اسم اون دختر رو صدا زدند ، جالب اینجاست که دختره خودشم کلی خندید .
    روز بعد نوبت به اون فال گیر خوابگاه رسید ، همیشه مدعی بود هر چی که داره همشونو از خارج براش فرستادند . خیلی دروغ می گفت ، باور کنید بیشتر وسایلاشو از دست فروشهای تو شهرشون می خرید بعد به ما می گفت این پیراهنمو از فنلاند برام فرستادن ، اون دامنمو از سوئد فرستادن ، عینکم خیلی گرونه داییم از آمریکا برام فرستاده که البته یه دایی تو نروژ داشت که پناهنده اونجا بود . خلاصه بقدری پز خالی می داد که برای اونم دست به قلم شدم . اونم کلی خندید و ذوق کرد که درباره اش مطلب نوشتم .
    گاهی اوقات هم شعرهای سهراب سپهری رو برگردان به طنز می کردم . مثلاً یه دختری تو خوابگاه بود به اسم میمنت که یه جفت کفش داشت که رگ غیرتشو برا کفشش می زد . یه لنگش گم شد و میمنت غصه دار شد و روزها با غصه یه گوشه کِز می کرد . رفتم براش شعر نوشتم : کفشهایم کو ؟ که بود صدا زد میمنت ... خلاصه شعر باعث شد میمنت بعد از چند روز بخنده و لنگ کفشش هم پیدا شد :aiwan_lightsds_blum: .
    خلاصه نشریه کارش خیلی خوب پیش می رفت تا اینکه رسیدیم به فصل امتحانات میان ترم .
    شب امتحان تاریخ اسلام 4 بود ، راحیل هر وقت امتحان داشتیم حسابی عصبی و بداخلاق می شد جوری که می ترسیدیم برا شام و ناهار صداش بزنیم زود داد می زد و با همون لهجه شهرشون می گفت : قیومت تو سرتون ، مگه خودتون امتحان ندارین خیر سرتون ؟!
    حالا دیدین ! این یه نمونه خوبش بود :aiwan_ligsdht_blum: باید بودین و اون نمونه بدش رو می دیدین :aiwan_lightsds_blum: خلاصه اون شب من یه مطلب درباره اوضاع بچه ها در شب امتحان نوشتم و چسبوندم تو راهرو . بچه ها جمع شده بودند و می خوندند و بلند بلند می خندیدند تا اینکه راحیل با عصبانیت کتابشو بست و رفت دم در اتاق و داد زد : سـ*ـینه ورم بگیرید مگه شماها امتحان ندارین ؟ خو اینجو چی چی می خویین ؟ برید تو اتاق خودتون رشت سرها ... بعد حمله کرد و تمام مطالب رو از روی دیوار پاره کرد و ریخت تو سطل آشغال اتاق :aiwan_light_mega_shok:
    دروغ چرا ؟ خیلی ناراحت شدم ، رفتم تکه های پاره رو برداشتم و صافشون کردم و با چسب چسبوندمشون و گذاشتم تو کلاسورم . فردا صبح بعد از امتحان رفتم خوابگاه و دیدم راحیل نشسته و داره به دیوار نگاه می کنه ، سلام کردم و اونم با شرمندگی اومد سمتم و گفت : فاطی ببخش بخدا شرمنده ، دیشب کار خوبی نکردم اما قبول کن اعصاب نداشتم . امتحان امروز بد نبود اما همش تو فکر تو بودم . بیا دوباره از اول بنویس خودم یکی از طرفداراتم . از دلم در آورد و شب بعد از شام دوباره دست به قلم شدم :aiwan_light_mail1:. اینبار تاریخچه نشریه سید خندان را نوشتم :
    نشریه سید خندان در تاریخ ... ، شب ساعت ... منتشر شد و توسط ویدا الملوک حمایت معنوی شد و خوانندگان بسیاری را به خود جلب کرد اما در تاریخ ... توسط راحیل الدوله به توپ بسته شد و فردای آن روز توسط فاطمه السلطنه مجدداً بازگشایی شد ... خلاصه دو صفحه طومار نوشتم و چسبوندم روی دیوار . بچه ها تا دیدند که دوباره مطلب نوشتم جمع شدند و دوباره دست و سوت و کِل که از اعمال واجب خوابگاهمون بود :aiwan_ligsdht_blum:
    نشریه را تا یه جایی ادامه دادم اما نتونست زیاد دوام بیاره چون سال بعدش خوابگاهمون منحل شد و بیشتر بچه ها در خوابگاههای دیگه مستقر شدند و من در خوابگاهی مستقر شدم که یه دختری بنام لیلا (ذلیل مرده) اونجا بود که بشدت به من حسادت می کرد و طنزنامه منو به غم نامه تبدیل کرد . جوری که نتونستم طنز بنویسم تا سال 91 که اولین مجموعه رمان آینه زمان را طنز تاریخی تخیلی نوشتم . بعد از اتمام داستان با خودم گفتم : لیلا خانم کجایی ببینی و بترکی از حسودی :aiwan_ligsdht_blum: .
    من و این لیلا ماجراهایی داشتیم که هر وقت یادم میاد بشدت عصبی میشم . خیلی اذیتم کرد ، خیلی زیاد . هیچوقت نمی بخشمش و اصلاً حاضر نیستم درباره اش چیزی بنویسم . پریدخت داستانم برگرفته از همین لیلا بود که با طلاق آرش و پریدخت انگار شر لیلا از سرم کم شد .
    خب بگذریم ، این خاطرات بد و خوب همینجور دارن سرریز می کنند :aiwan_lightsds_blum:
    خلاصه نشریه سید خندان هم عمرش به سر رسید و تنها ورقهای کهنه و قدیمی این نشریه به همراه خاطرات خوبش برام باقی مونده . یاد اون دوران بخیر ، یاد بچه ها ، یاد خانم فداکار که بعدها اونو همدست خودمون کردیم :aiwan_ligsdht_blum: یاد ساعتهایی که یه گوشه اتاقمون می نشستم و می نوشتم و بعد می چسبوندم رو دیوار .یاد همه چیز بخیر
    امیدوارم از این خاطره هم خوشتون اومده باشه ، خاطره بعدی رو می خوام درباره روزهایی بنویسم که عاشق شده بودم :aiwan_light_blumf: . هیجان انگیز شد نه ؟ :aiwan_ligsdht_blum:
    تا بعد خدانگهدار :aiwan_lighft_blum:
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خاطره هفتم
    دوستان سلام ، این خاطره ای که می خوام براتون تعریف کنم خیلی سکرته (secret) ، می دونید چرا ؟ چون فقط خودم و خدا و مرحوم دوستم ژینوس و زری از این راز خبر دارند و خانواده ام و بقیه دوستام اصلاً نمی دونند و نمی خوام بدونن . الان دیگه شما هم میفهمید اما به کسی نگید . ممنون:aiwan_light_blumf:
    مهرماه سال 79 بیست سالم بود و در ترم سوم رشته تاریخ بودم . همون ترمی که با چند تا از اساتید پدرسوخته دانشگاه درس داشتیم . یکی از اون اساتید پدرسوخته ای که گفتم همون استاد تاریخ علویان بود که تا روز قیامت هم دلم باهاش صاف نمیشه. گرچه الان خودم تاریخ علویان را درس میدم ولی هرگز نمیذارم مثل اون خدانشناس باشم . بگذریم ...:aiwan_lighgt_blum:
    اون سال ، مهرماه من و یکی از بچه ها داشتیم پیاده از دانشگاه می رفتیم خوابگاه ، یه پسری تو دانشگاه بود ، نه بهتر بگم یه گل پسری تو دانشگاه بود که من زیاد بهش توجه نمی کردم ، اونم رشته تاریخ بود و دو سال از ما بالاتر بود . اسم خوشگلش با حرف ف شروع میشد ولی نمیگم چی بود ، اهل شمال هم بود ولی نمیگم کجای شمال بود. جونم براتون بگه ، من و دوستم همینطور که با هم حرف می زدیم و سمت خوابگاه می رفتیم یک مرتبه اون آقا خوشگله از جلوی ما رد شد و برگشت و به من نگاه کرد و یه لبخند زد و رفت و من به افق نارنجی رنگ و زیبای غروب نگاه کردم و ...:aiwaffn_light_blum:
    حدس زدین ؟ خب بگذریم ، ما رسیدیم خوابگاه ، دوستم از بس تو راه از my friend زشتش حرف زد و ذوق زد متوجه یه سری تغییرات جانبی من نشد . اون رفت تو اتاقش و منم رفتم تو اتاقم . یه گوشه نشستم و به فکر فرو رفتم مثل یه عده شبیه من . آقاجان ما رو میگی از فرداش هر کاری که انجام می دادم یه جوریم بود و خودمم نمی فهمیدم چِم شده بود . تا اینکه یه شب تو اتاق ژینوس اینا بودم و طبق معمول اونا نوار اندی گذاشته بودند و می رقصیدند و منم یه گوشه کنار ضبط کز کرده بودم و چیزی نمی گفتم ، یک مرتبه آهنگ بعدی این آهنگ از کوروس اومد : فردا با هم میریم سفر ، از همه دنیا بی خبر ، با هم میریم ماه عسل ، بیدار می مونیم تا سحر ...:campeon4542:
    گوش دادن به این آهنگ همان و فهمیدن علت مرض منم همان . بله من عاشق شده بودم
    عاشق آقای ف . همون یار خوش قد و بالا و مردونه :aiwan_light_first_move:
    دستام شروع به لرزیدن کرد ، تو دلم یه چیزی مثل سیر و سرکه می جوشید ، یه خوشی یه چیزی شبیه خوشحالی همراه با خجالت و شرمساری سراغم اومده بود . خدابیامرز ژینوس که پارسال عمرشو داد به شما ، دوست خیلی خیلی خوبی برای من بود . اومد کنارم و گفت : فاطی چت شده؟
    من و ژینوس همشهری و هم محلی بودیم و چون دختر فوق العاده مورد اعتمادی بود بهش گفتم : ژینوس بریم بالا پشت بوم؟
    ژینوس فهمید یه چیزیم شده که باید بگم ، برای همین گفت :باشه بریم
    دوتایی شبانه از ترس ویدا ، آهسته رفتیم بالا پشت بام . ژینوس گفت :حالا بگو چی شده ؟
    منم خندیدم و با ذوق گفتم :ژینوس من عاشق شدم:aiwan_light_flirt:
    ژینوس با هیجان گفت :ایول فاطی ! یارو کیه ؟
    گفتم :زهرمار و یارو ، بگو آقات کیه
    اونم خندید و گفت :جناب شاهزاده کیه ؟ منم بهش گفتم کیه . خیلی فکر کرد و گفت :نمی شناسمش . گفتم فردا با هم بریم دانشگاه تا بهت نشونش بدم . اونم قبول کرد . البته ناگفته نماند ، ژینوس هر وقت دانشگاه می رفت همراهش یه ایل و تبار می اومد چون تعداد بچه های اتاقشون زیاد بود و همه دسته جمعی می رفتند دانشگاه اما خب ، به دیدن یه بنده خدایی می ارزید . اون زری که نامزد علی بود یادتونه ؟ که ترقه می آورد خوابگاه و ما هم آتیش می سوزوندیم ؟ زری هم اتاق و دوست من و ژینوس بود و بندری هم بود برای همین موضوع را به اونم گفتم .کلاً تو کل خوابگاه فقط ما سه تا بندری بودیم . یادمه زری زد تو سرم و گفت :خاک تو سرت فاطی . تازه بیست سالت شده نکبت تو رو چه به عاشقی. :aiwany_light_blum:من و ژینوس خندیدیم و اونم خندید . خلاصه اون روز کلاس داشتیم و منم بی تاب بودم چون می خواستم به ژینوس نشونش بدم . زری و ژینوس اومدن و منم دم پنجره کلاس ایستادم و یک مرتبه اون بنده خدا رو دیدم که روی نیمکت نشسته بود و یه کتاب دستش گرفته بود. با خوشحالی گفتم ژینوس بیا بیا . ژینوس سریع اومد و گفتم :ببین اونه . ژینوس خندید و گفت ایول ، عجب هیکلیه . منم که دختر آفتاب و مهتاب ندیده ابرو کتلتی ، سر به زیر انداختم و با لپهای گلگون شده لبخند زدم . زری اومد کنارمون و گفت : چی شده ؟ ژینوس آقای ف رو به زری نشون داد و گفت : عشق فاطی رو ببین . نامردِ زری تا دیدش گفت : اون کَچَلو ؟!:aiwan_light_laugh1:
    منو میگی ، زدم تو سرش و گفتم کجاش کچله ؟ فقط جلوی سرش یه کم مو نداره
    زری نامرد گفت : کچله بدبخت ، همون مقدار مویی هم که داره تا پس فردا می ریزه . خیالت راحت هیچوقت شپش نمی زنه
    خلاصه اون روز دم پنجره مجبور شدم چند بار زری رو بزنم و اونم منو بزنه و این وسط ژینوس فقط می خندید .Snapoutofit:aiwan_light_laugh1:
    اون روز زری نامرد ضد حال زیاد بهم زد ولی ارزش دیدن رخ ماه یار را داشت
    از اون روز به بعد زری هر وقت جناب ف را می دید می اومد خوابگاه و می گفت : فاطی شوهرتو دیدم و منم ذوق مرگ می شدم . حتی وقتی خونه می رفتم زری از شیراز به من زنگ می زد و می گفت فاطی شوهرتو دیدیم و منم ذوق می کردم و هر چی ظرف و ظروف بود از دستم می افتاد . یه روز دیدم اینجوری نمیشه ، زری هر وقت میاد خوابگاه با صدای بلند میگه فاطی شوهرتو دیدم . خب منم آبرو داشتم یه وقت یکی متوجه می شد کل آبروم می رفت رو هوا . اونایی که عاشق شدند می دونن چه حسیه وقتی عاشق میشی چون یکی از حسای عاشقی ترسه . ترس از رفتن آبرو بین بقیه و منم همین حس رو داشتم . یه بار زری رو کنار کشیدم و بهش گفتم : ببین زری ، هر وقت ف رو دیدی فقط با دست عدد 3 رو نشون بده . دیگه تا تهش می فهمم . اونم گفت باشه .
    کلاسای ما شنبه تا دوشنبه بود و دوشنبه ها اوج شلوغی دانشگاه بود چون علاوه بر رشته تاریخ از دانشکده علوم دامی و ادبیات هم تو دانشکده ما کلاس داشتند . اون روز دوشنبه ساعت 10 رفتم دانشگاه و تو سالن شلوغ طبقه دوم تو مسیر کلاسم بودم یک مرتبه صدای زری رو شنیدم که وسط جمعیت با صدای بلند داد زد : فاطیییییی !!! و بعد با دست عدد 3 را نشون داد :aiwan_light_pleasantry:. آقا منو میگی ، همون وسط دست و پام شروع به لرزیدن کرد و نزدیک بود از ذوق غش کنم . سریع خزیدم تو کلاس و تند تند نفس عمیق کشیدم . اونایی که عاشق شدن حس منو درک می کنند . تنگی نفس هم یکی دیگه از عوارض عاشقیه:aiwan_light_mosking:
    گاهی اوقات زری و ژینوس ف رو می دیدند اما خودم نمی دیدم ، یادمه می رفتم پیش ژینوس و می گفتم : امروز چه شکلی شده بود ؟ لباسش چه رنگی بود ؟ اون شلوار سورمه ایشو پوشیده بود ؟ عینک زده بود ؟ ژینوس هم می خندید و می گفت : امروز اینقدر خوش تیپ شده بود که اگه دیده بودیش غش می کردی . زری می اومد تو اتاق و به متلک می گفت : موهاشو ژل زده بود و یه طرف حالت داده بود . منم می افتادم دنبالش و می گفتم زهرمار ! اینقدر عزیز منو مسخره نکن و ژینوس هم می خندید .
    آخه می دونید چیه ؟ عزیز من خوش تیپ و قد بلند و خوش هیکل بود ولی از جلوی سرش تا وسط سر مو نداشت . برای همین زری بهش می گفت کَچَلو . زری نامرد . شکر خدا یه شوهری گیرش اومد که لاغر و استخونی بود و چشماش آلبالو گیلاس می چید . البته علی آقا یه پارچه آقا بود با اون ترقه هاش . بنده خدا الان چاق شده و خوش فرم شده .
    خلاصه ، روزای من اینجوری سپری می شدند . یه بار تصمیم گرفتم درسهایی رو بردارم که اونم برداشته ، اما واقعاً نمی دونستم چی برمی داشت پس یه تصمیم اساسی ولی سخت گرفتم و اونم شرکت کردن در تمام کلاسها بود . یعنی از صبح ساعت 7 صبح تا 6 عصر روز شنبه تا جمعه تو تمام کلاسای رشته تاریخ ، حتی اون درسهایی که بر نداشته بودم و استادش هم مال ما نبود و دروسی که مربوط به ترمهای بالاتر می شد ، همه رو شرکت کردم تا ردی از عشقم پیدا کنم . تا اینکه بطور کاملاً اتفاقی فهمیدم یکی از دروس اختیاری بنام ادیان و تصوف را برداشته . با ذوق ساعت کلاس رو نگاه کردم و روز دوشنبه ساعت 4 عصر کلاسش بود و من سریع آماده شدم و رفتم دانشگاه تا منم برم سر کلاس . دانشجوها با تعجب به من نگاه می کردند و می پرسیدند تو سال پایینی هستی پس چرا این درس را گرفتی ؟ منم می گفتم درسش اختیاریه و می تونم این درس رو بردارم . خیلی صبر کردم و هیجان خاصی داشتم . دل تو دلم نبود . هنوز استاد نیومده بود و بچه ها یه سری تو سالن ایستاده بودند و یه سری هم تو کلاس نشسته بودند . همین موقع سر و کله جناب ف پیدا شد و منم خودمو جمع و جور کردم .
    می دونید بچه ها ، تو این جور مواقع خدا دل هیچ عاشقی رو نشکنه ولی اون روز دل منو شکوند . چون ف اومد دم کلاس و به یکی از بچه ها گفت اگه استاد اسم منو خوند بگو این درس رو حذف کرده . جاتون خالی قیافه من خیلی دیدنی شده بود و بدتر اینکه من مجبور شدم تا ساعت آخر اون کلاس خشک و زجرآور را تحمل کنم و حتی جزوه هم بنویسم .
    یکی دیگه از عوارض عاشقی ضد حال خوردنه اونم در سطح کاملاً وسیع !:aiwan_light_dash2:
    خیر سرم منم مثل خیلیها عاشق شده بودم اما چجوری ؟:aiwan_light_dash2: بیشتر بچه های خوابگاه با عشقاشون می رفتند بیرون و یا نامه عاشقانه رد و بدل می کردند اما منِ بدبختِ صفر کیلومتر با اون ابروهای کتلتی ، در حد یه نگاه بودم . ناگفته نماند من اول عاشق نشدم اون بنده خدا عشق رو با یه نگاه وارد قلبم کرد . ویروس اینجور عشقها از ویروس کرونا خطرناک ترند . یادتون باشه یکی دیگه از عوارض عاشقی همین ویروسی بودن عشقه که باید با یه داروی قوی بکشیش و راحت بشی .
    یه بار با یکی از بچه های خوابگاه صبح رفتیم دانشگاه چون کار اداری داشتیم . داشتم تابلوی اعلانات دروس رو نگاه می کردیم که یک مرتبه یه گوشه از آرنج ف رو دیدم ، آقاجان دیدن همانا و دگرگون شدن همان . دختری که همراهم بود با تعجب گفت : فاطی چت شده؟ حالت بده ؟ بیا بریم تو یکی از کلاسا بشین تا برات آب قند بیارم . خلاصه حالم خیلی خراب شد و آب قند لازم شدم . هر چی ازم پرسید موضوع چیه فقط گفتم هیچی یک مرتبه فشارم افتاد همین . اینم یادتون باشه ، هر وقت عاشق شدین همیشه یه قمقمه آب قند تو کیفتون باشه چون خیلی لازم میشه .
    یادمه اون موقع هر وقت می اومدم بندر ، می رفتم بازار و پیراهن مردانه آبی و شلوار سورمه ای می خریدم ، کلاً زده بودم تو کار تیپ پیراهن آبی آسمونی با شلوار سورمه ای و عجیب این تیپ به من می اومد و با اون موهای صاف و دم اسبی برا خودم مانکنی می شدم . آخه این تیپی بود که جناب ف همیشه می زد و خیلی بهش می اومد . خلاصه روزهای عاشقی منم همینطور گذشت تا اینکه اولین پیغام را دریافت کردم و منو 2 روز برد تو کما . کاش پیغامش کتبی بود حداقل تا الان برای یادگاری نگهش داشته بودم . پیامش خصوصیه ببخشید
    اونایی که عاشق شدند می فهمند من الان چی می خوام بگم ، یه زمانهایی تو این دوره هست که همراه خودش یه ترس وحشتناک هم داره و اونم از دست دادن معشـ*ـوقه . منم این ترس را داشتم و از روز اول خودمو برای یه همچین روزی آماده کرده بودم تا یه وقت نشکنم .
    یه روز یکی از دوستام که دوست پسرش تو خوابگاه ف بود برای دوستم تعریف کرده بود که فلانی یعنی همون آقای ف ، قراره با دختر همسایه اشون عقد کنه . گویا دختره هشت سال عاشق ف بوده و براش نامه می نوشته و هدیه می خریده و خلاصه حسابی عاشق بوده . دوستم خبر از دل من نداشت و همینطور تعریف می کرد و من تو دلم ذره ذره آب می شدم ولی مجبور بودم ظاهرمو حفظ کنم ، تا رسید به این قسمت که ف دلش پیش یکی از دخترای دانشگاهه که جنوبیه ولی نتونسته باهاش حرف بزنه و الان هم مجبوره با دختر همسایه اشون عقد کنه . دیگه بقیه حرفاشو نشنیدم و رفتم خوابگاه و تا صبح فقط فکر کردم ، خیلی فکر کردم و خودمو جای اون دختره که حالا می دونستم اسمش س هست ، گذاشتم. با خودم گفتم من تازه عاشقش شدم اما اون دختره 8 سال عاشقشه پس اولویت با اونه و من کشیدم کنار . تصمیمو به ژینوس گفتم و اونم با غصه بغلم کرد و گفت : فاطی اشکال نداره ، زندگی همینه . هیچوقت خودتو نباز . من تصمیم قطعیمو گرفته بودم و بدون اینکه بشکنم و یا گریه و زاری کنم ، پایان این عاشقی رو قبول کردم . سخت بود اما از پسش بر اومدم
    خلاصه من 575 روز عاشق بودم . تجربه شیرینی بود خصوصاً وقتی قبول کردم باید بکشم کنار اینجوری قوی شدم . دیگه به هیچکس فکر نکردم ، بعداً فهمیدم یکی از بچه های دانشگاه عاشق من شده بود ولی من دیگه حوصله این روزها رو نداشتم حداقل دوست داشتم یه مدت دنیام خالی از هرگونه فکر باشه . ف رفت شمال عقد کرد و برگشت و روزی که حلقه رو تو دستش دیدم و اونم با یه حالت خاصی نگام کرد ، بیخیال اما زجرآور از کنارش رد شدم . روزی که پایان دوره تحصیلی ف بود ، تو حیاط کنار دوستاش ایستاده بود و پشتش به من بود ، اون روز یه دل سیر نگاش کردم و برای آخرین بار زیر لب گفتم : خداحافظ عشقم ، با عشق تو تجربه های خوبی کسب کردم و روزهای شیرینی رو سپری کردم . امیدوارم هر جای دنیا که باشی خوشبخت و شاد باشی . و این آخرین دیدار ما در آن زمان بود .:aiwan_light_blusfm:
    اونایی که عاشق شدن میفهمند ، وقتی یار را در سالن دانشگاه می دیدم ؛ اون روز سالن برام زیباترین سالن دنیا بود . وقتی از پشت پنجره کلاس می دیدمش اون پنجره برام زیبا بود ، تو خیابون یا هر جای دیگه که می دیدمش اونجا برام زیباترین بود . الانم که دارم براتون این خاطره رو تعریف می کنم ، این خاطره زیباترین خاطره ام هست .:aiwan_light_blumf:
    عاشقی خوبه حداقل اگر پاک باشه . اون زمان عشق و عاشقی ما این شکلی بود ، یه نگاه ، یه لبخند ، یه نامه کوتاه ، همه و همه ساده و بی ریا بود نه مثل الان که عاشقی تبدیل به گـ ـناه شده چون از مسیر خودش منحرف شده .
    راستی قبول دارین دنیا خیلی کوچیکه ؟
    چند سال از آن دوران گذشت و من دانشجوی دکترا دانشگاه اصفهان بودم و یه روز از دانشگاه زدم بیرون و تو میدان نقش جهان برای خودم قدم می زدم و به مردم و توریستها نگاه می کردم که یک مرتبه یه صدای آشنا شنیدم که داشت با یه بچه حرف می زد . صدای آشنا می گفت : فاطمه بابا اینجا رو نگاه .
    یه آقای قد بلند و هیکلی با پیراهن آبی کم رنگ و شلوار لی سورمه ای به همراه زن و دخترش اومده بودند نقش جهان و دختربچه اش که حدوداً 4 یا 5 ساله با شیطنت به اینور و اونور می دوید و باباش دائم از لحظه به لحظه حرکات دخترش ازش عکس می گرفت .
    آقای ف به همراه خانمش س به همراه دخترشون فاطمه .:aiwan_light_blumf:
    همین برام کافی بود .:aiwan_light_blumf:
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خاطره هشتم

    دوستان سلام عیدتون مبارک . امیدوارم سال خوبی رو شروع کرده باشید البته با این ویروس کرونا کی تا الان تونسته یه عید خوب رو شروع کنه . بگذریم

    امروز می خوام یه سری خاطرات ریز و درشت براتون تعریف کنم . یه سئوال دارم ، تا حالا زمین خوردین ؟ خیلیهاتون الان یادتون میاد و شایدم بخندین و یا شاید خجالت بکشین 25r30wi. زمین خوردن یه امر کاملاً عادیه ، ممکنه تو خیابون ، وسط جمع یه مهمونی ، وسط رقـ*ـص تو عروسی و یا خیلی جاهای دیگه اتفاق بیفته اما من سه بار زمین خوردم که خدا نسیب دوست و دشمن نکنه 25r30wi. دو بار تو دانشگاه و یه بار هم تو سرویس دانشگاه افتادم ، شاید الان بین شماها کسانی باشند که تو دانشگاه زمین خورده باشند و الان براشون تداعی بشه و با جیغ چشماشونو بگیرند . اصلاً مهم نباشه ، این یه امر کاملاً عادیه (خدا مرگم بده):aiwan_light_boast:

    جونم براتون بگه ، ترم سوم دانشگاه بودم ، همون ترمی که عاشق هم شده بودم . آذرماه بود ، اون روز دوشنبه ما ساعت 10 تا 12 کلاس تاریخ یونان و روم داشتیم . استادش مرد خیلی خوب و باسوادی بود ، یادش بخیر ، با زری و یه دختری دیگه به اسم لیلا ، بعد از کلاس می خواستیم بریم خوابگاه ، کلاس طبقه دوم بود ، اون زمان ما باید حتماً تو دانشگاه چادر می پوشیدیم ، سر راه پله که رسیدیم به زری و لیلا گفتم : بچه ها چادراتونو بالا بگیرید ممکنه بیفتین ، یادمه فقط سه تا پله اول رو درست اومدم بقیه پله ها یک مرتبه چادرم زیر پام گیر کرد و از روی پله ها سُر خوردم و تا پایین پله ها دو زانو و صاف جلوی چند تا از پسرای دانشگاه متوقف شدم . همون موقع یکی از آقایون مسئول کتابخونه دانشگاه هم با منِ بخت برگشته تو پله ها هم قدم شده بود و نامرد با یه لبخند تو صورتم نگاه کرد ، خلاصه بنده صاف افتادم پایین پله ها ، دیدین وقتی از روی پله ها می افتین چقدر طول می کشه تا تموم بشه ؟! منم همین حس رو داشتم ، بنده خدا زری و لیلا سریع خودشونو رسوندن پایین و با چادرهاشون منو قایم کردند . زری گفت فاطی چت شده ؟ منم بسختی ایستادم و گفتم پام ، فکر کنم پام در رفته ، یک مرتبه بین اون پسرا ، پسری که اتفاقاً چند روز پیش پیغام خواستگاری برام فرستاده بود ، دیدم . به به زندگی دیگه بهتر از این نمیشد . خلاصه ، زری حسابی نگران بود و منم پامو آهسته تکون می دادم که مبادا شکسته باشه ، لیلا که دختر کاملاً خونسردی بود آهسته گفت : فاطی اگه طوریت نشده اجازه میدی بخندم ؟ منم که حسابی خنده ام گرفته بود گفتم : بچه ها بریم پام نشکسته آبروم بیشتر شکسته . لیلا جلوی صورتشو پوشاند که بخنده و سه تایی راه افتادیم که بریم بیرون ، من با چادر یه طرف صورتمو پوشاندم و گفتم زری بیا از این طرف سالن بریم بیرون کسی نبینه ، زری دستمو کشید و با همون تن بلند صداش گفت : بیا از همین طرف بریم ، اونی که نباید ببینه دیده دیگه آبرو می خوایی چکار ؟25r30wi25r30wi25r30wi

    خلاصه سه تایی همینکه رسیدیم بیرون از ساختمان تا دم در دانشگاه یک نفس خندیدیم . دم در یه تاکسی گرفتیم و سه تایی تا خوابگاه فقط بلند بلند خندیدیم ، بنده خدا راننده تاکسی با تعجب به ما نگاه می کرد و ما هم عین خیالمون نبود . ناگفته نماند از اون روز به بعد اون مسئول کتابخونه هر وقت منو می دید یه لبخند گشاد و زشت می زد و چیزی نمی گفت و منم تو دلم بهش می گفتم : مرگ ! (چون می دونستم برا چی می خنده):campe45on2:

    این اولین افتادن من بود . دومین باری که افتادم ترم 6 بودم . امتحانات پایان ترم شروع شده بود ، یادمه اون روز بعد از ظهر ساعت 14:00 امتحان زبان تخصصی 2 داشتیم ، اون زمان مثل الان که نبود کارت امتحان تو سایت بذارن و دانشجو پرینتشو بگیره و شماره صندلی و همه چیزش راحت تعیین شده باشه ، اون زمان روی برگه شماره دانشجویی ها به همراه شماره صندلیها نوشته می شد و پشت پنجره کلاسها می زدند و خدا می دونه چه جمعیتی جمع می شد . شلوغیش از شلوغی جلوی حرم امام رضا بیشتر بود . من از دور دیدم دارن شماره ها رو روی پنجره کلاسها می زنند ، با خودم گفتم بذار به راحیل و بقیه خبر بدم ، آقاجان چشمتون روز بد نبینه ، فقط چهارتا پله جلو بود . همینکه خواستم از روی پله های حیاط دانشگاه برم پایین و به راحیل خبر بدم یک مرتبه چادرم زیر پام گیر کرد و قل خوردم روی پله ها ، مگه تموم می شد ؟ اینبار وقتی تموم شد پاهام روی پله ها بود و خودم تا کمر روی زمین بودم . راحیل متوجه شد و سریع اومد کمک کرد بلند بشم . سریع جزوه هایی که دستم بود زیر چادرم قایم کردم و گفتم پسرا یه وقت از دور ندیده باشند و بخوان از روی جزوه هام شناساییم کنن اونوقت آبرو برام نمی مونه . با راحیل اینقدر خندیدیم که نگو . خدا رو شکر امتحانمو عالی دادم چون انگلیسیم کلاً خوب بود زیاد استرس برا زبان تخصصی نداشتم .

    اونم گذشت تا ترم 7 . تو فرجه های دانشگاه بودیم . نصف بیشتر بچه ها رفته بودند خونه هاشون و فقط من و 10 نفر دیگه از بچه ها تو خوابگاه بودیم . اون روز صبح ساعت 10 قرار بود برم دانشگاه برای یه کار اداری ، ژنوس خدابیامرز هم گفت کار داره و باهام میاد . یکی دیگه از بچه ها که اسمش عالیه بود اونم خدا رحمتش کنه 5 سال زودتر از ژینوس فوت کرد . عالیه هم می خواست بره دانشگاه ، فقط ما سه نفر بودیم و چون در زمان فرجه ها عده دانشجوها کم بودند دانشگاه یه مینی بـ*ـوس فرستاد . من پیش دستی کردم و گفتم اول خودم سوار میشم کسی حق نداره زودتر از من سوار بشه . رفتم در مینی بـ*ـوس رو باز کردم و بلند گفتم سلام آقای راننده ، همینکه خواستم میله جلوی در را بگیرم و سوار بشم نمی دونم چطور شد که دستم بهش نرسید و محکم افتادم ، اولین کاری که کردم سریع زیر صندلیها رو نگاه کردم که ببینم کسی دیگه هم هست یا نه که شکر خدا کسی نبود ، با خیطی سوار شدم و همینطور که آستینمو پاک می کردم با خنده گفتم آقای راننده از خودمونه کس غریب نیست ، ژینوس که خدا رحمتش کنه کافی بود بیفته رو دور خنده ، دیگه تمومی نداشت . دیدم ژینوس از بس خندیده قرمز شده ولی عالیه حواسش نبود و متوجه نشد ولی تا دانشگاه من و ژینوس و راننده همش خندیدیم . تا سال 97 قبل از شهریور ماه ، یکی دو بار با ژینوس یادی از این خاطره کردیم و حسابی خندیدیم اما متأسفانه شهریور ژینوس برای همیشه رفت . خب بگذریم نمی خوام ناراحتتون کنم .

    یه بار هم تو خوابگاه موقع آشپزی افتادم زمین . تمام وزن بدنم روی آرنجم افتاد ، قابلمه ام یه طرف پرت شد ، سرش یه طرف دیگه . خدا رو شکر دستم طوریش نشد ولی آرنجم چند روز ورم داشت و شبها همش از درد ناله می کردم .

    از زمین خوردن بگذریم و بریم سراغ کارای دیگه . ببینید من یه آدمی هستم که بشدت روی وسایلام حساسم . اگر کسی بی اجازه دست به وسایلام بزنه ناراحت نمیشم بلکه بشدت عصبانی میشم . چون احساس می کنم طرف حریم شخصی منو نقض کرده و باید تنبیه بشه . تو خوابگاه از تمام بچه ها منضبط تر بودم . بچه ها کبریت می آوردند اما من فندک داشتم ، غذا که درست می کردم بسیار با صبر و حوصله درست می کردم و باعث می شد دستپخت خوشمزه ای داشته باشم . از همه مهمتر ته دیگ های من بین بچه ها طرفداران زیادی داشت خصوصاً ته دیگ ماکارونی و ته دیگ تهچین تن ماهی که درست می کردم بچه ها می اومدن دم در اتاقم و می گفتند تو رو خدا ته دیگتو تنهایی نخور . وقتی می دیدم بچه ها به آشپزیم علاقه دارند همیشه ته دیگ که درست می کردم صداشون می زدم که بیان بخورند . کسی حق نداشت به ظرفامم دست بزنه چون من یه ماهی تابه و یه قابلمه اندازه متوسط داشتم که تفلون بودند و بقیه بچه ها از ظروف نیکلی استفاده می کردند و همیشه خدا غذاهاشون ته می گرفت و موقع ظرف شستن صدای کشیدن قاشق و سیم ظرفشویی روی اعصاب بود . من تفلون به خاطر نچسب بودنش خریده بودم البته مادرم خریده بود برام . خلاصه یه بار اومدم بندر و وقتی برگشتم دیدم راحیل از ماهی تابه من استفاده کرده و حسابی با سیم ظرفشویی کفشو خط خطی کرده بود . اینقدر عصبانی شدم که دلم می خواست با همون ماهی تابه بزنم تو فرق سرش ولی نمی تونستم چون هم اتاقیم بود و اونا سه تا دختر خاله بودند که یکیشون بشدت هار بود و اگر دعوام می شد اونی که هار بود از خجالتم در می اومد . خلاصه چشمامو بستم و چیزی نگفتم . اما از اون به بعد هر وقت می رفتم بندر قابلمه و ماهی تابه امو می ذاشت زیر تخت که کسی دست نزنه .

    از یخچال ها و مواد غذایی داخلش که نگو . بعضی از پیجهای دانشجویی رو که می بینم ، یاد خودمون می افتم ، ما هم اون موقع خوراکیهامون تو یخچال گم می شد و یا قاشق و چنگالامونو باید از اتاقهای دیگه جمع می کردیم . یادمه یه بار رفته بودم بندر و مادرم پنج بسته مرغ همراهم کرد و چون من مرغ با پوست دوست ندارم ، مرغهای من همیشه پوست کنده بودند . اون شب که رسیدم خوابگاه همه رو گذاشتم تو سردخونه یخچال و همون شب دزد همیشگی خوابگاه اومد یه بسته از مرغهای من برداشت . هم اتاقیم رفته بود تو آشپزخونه و دیده بود یکی از بچه های اتاق 1 ، یه بسته مرغ شبیه بسته بندی من باز کرده و داره می پزه و چون فقط من مرغ بدون پوست می آوردم فهمیده بود مال منه . وقتی بهم خبر داد کاریش نمی تونسته کنم فقط به اون دختره گفتم مال حروم خوردن نداره یه روز یقه اتو می گیره اونم حاضر جوابی کرد و گفت : انگار فقط تویی که مرغ تمیز میاری ! منم ادامه ندادم و رفتم بیرون از اتاقشون . یا مثلاً روی شیشه آبمون تو یخچال می نوشتیم هر کی از این آب بخوره الهی سرطان دهانه رحم بگیره . خلاصه کلی لعن و نفرین روی مواد غذاییمون می نوشتیم و بعدها برای همینها می خندیدیم .

    خلاصه دوران دانشجویی ، دوران خیلی خوبیه ، با تمام خوبی ها و بدیهاش از آدم یه آدم ورزیده و با تجربه می سازه . در خاطرات بعدی می خوام خاطره انحلال خوابگاه و انتقال به خوابگاه جدید را بگم و سگی که اونجا بود و خیلی چیزای دیگه .

    امیدوارم خوشتون اومده باشه . روز خوش ، عید خوش بگذره تو قرنطینه

    خدانگهدار
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خاطره دوازدهم : یه انتقام خوشمزه :aiwan_light_sarcastic_blum:

    سلام . همین پیش پای شما دوستان ، داشتم یه خاطره از اون دوران برای مادرم تعریف می کردم ، دوتایی کلی خندیدیم ، به قول مادرم حیفه که این خاطره رو با شما هم به اشتراک نذارم . جونم براتون بگه ، یادمه ترم 5 بودم . اگه اشتباه نکنم پاییز بود ، حول و حوش آبان ماه بود . ما طبق معمول هر ترم ، شنبه تا دوشنبه کلاسهای دروس تخصصیمون بود و از سه شنبه تا جمعه کلاسای دروس عمومی یا بعضی از دروس اختیاری مختص رشته امون داشتیم . چهارشنبه بود و بیشتر بچه های خوابگاه رفته بودند خونه هاشون . از اتاق ما فقط من بودم ، از اتاق 3 فقط سعیده بود و اتاق 1 و 2 همشون بودند و اتاق 5 فقط آرمیتا بود . آرمیتا با بچه های اتاق 2 اون چند روز رو می گذروند و من و سعیده هم با هم بودیم .

    خب حالا بریم سر اصل ماجرا که منجر به انتقام گیری من شد . مگه انتقام باید حتماً آدم کشتن باشه ؟ انتقام می تونه نرم و زیرکانه و البته با چاشنی لذیذی باشه . ماجرا از اون ظهری شروع شد که بچه های اتاق 2 آش دوغ پختند . آخ آش دوغ ، آش بسیار لذیذ استان فارس که حتی کاسه رو هم میشه باهاش خورد . کلاً استان فارس مهد آشهای خوشمزه اس . من آش دوغ درست نکردم اما آش ماست خوب یاد گرفتم و چندین بار درست کردم واقعاً خوشمزه اس . خب بگذریم . دوستان که شما باشین ، اتاق 2 یه دیگ بزرگ آش دوغ پخت و بوی لذیذش خوابگاه رو برداشت . سعیده خودش اهل استان فارس بود و اینقدر بی تابی می کرد که نگو . ما تو خوابگاه رسم داشتیم اگر یه غذای خوشمزه درست می کردیم و بوش تو کل خوابگاه می پیچید ، برای هر اتاق یه ظرف از اون غذا می بردیم . اون روز بچه های اتاق 2 برای اتاق 1 نفری یه ظرف بردند . سعیده می گفت الان برای ما هم میارن . آرمیتا رو صدا زدند و تو اتاقشون دعوت کردند . خلاصه هر چی ما منتظر نشستیم دیدیم نه ، خبری از آش نشد که نشد . سعیده هم همش می گفت چرا برای ما نیاوردند . ویدا همونی که می گفتم با مادرم دوست شده بود ، اونم حتی یه تعارف به ما دوتا نکرد . خلاصه همشون دور هم نشستند و تا جایی که تونستند آش خوردند و هر چی هم موند گذاشتند برای عصر که دورهمی بخورند . بعد از نهار من و سعیده کنار هم دراز کشیده بودیم . سعیده می گفت : اینا چرا به ما تعارف نکردند ؟ منم می گفتم ولش کن ما که مرده یه آش نیستیم . خلاصه همینطور که به سقف خیره شده بودم یک مرتبه یه فکر عالی به ذهنم زد . سریع نشستم و به سعیده گفتم : سعیده ؟ می خوایی کاری کنم که اتاق 2 حسابی ادب بشه ؟ سعیده با خنده گفت : چجوری ؟ من گفتم : می خوام یه انتقام درست و حسابی ازشون بگیرم . خرجش فقط یه بازار رفتنه . حالا حاضری یا نه ؟ سعیده با خوشحالی و با همون لهجه شیرینش گفت : ها عامو ، من پایه ام . دراز کشیدم و همینطور که تو ذهنم نقشه یه انتقام جانانه رو می کشیدم پلک چشمام سنگین شد . عصر ساعت 5 دوتایی آماده شدیم و رفتیم خرید . اول مواد لازم مثل گوشت چرخ کرده و پنیر پیتزا خریدیم و بعد رفتیم نونوایی و مقداری آرد خریدیم . رب گوجه و پیاز و فلفل داشتیم . سریع اومدیم خوابگاه و دست به کار شدم . پیراشکی گوشت می خواستم درست کنم . می دونستم بچه های خوابگاه تا حالا نه خورده بودند و نه دیده بودند . حتی سعیده هم تا حالا ندیده بود . مواد رو آماده کردم ، سعیده هم سس فلفل درست کرد . یه سفره هم پهن کردیم کف اتاق و مشغول پیچیدن گوشتها شدیم . طرز تهیه اش رو به سعیده هم یاد دادم . اندازه سه تا دیس برنج پیراشکی درست کردم . حالا نوبت قسمت حساسش بود و اونم سرخ کردن پیراشکی ها که می دونستم بوش کل خوابگاه رو بر می داره . تو آشپزخونه کسی نبود . سر و صدای مسخره بازیهای اتاق 2 و اتاق 1 همه جا می پیچید . روغن که داغ شد یه بسم الله گفتم و اولین پیراشکی رو انداختم تو روغن . دومی رو که انداختم یه بوی خوشی بلند شد . دو نفر از بچه های اتاق 2 اومدند تو آشپزخونه . یکیشون یه نگاه به من کرد و سریع رفت بیرون و کمی بعد همون محبوبه پِلَشت که جریانشو براتون تعریف کرده بودم ، با سه نفر دیگه اومدند تو آشپزخونه . محبوبه با همون چرب زبونیش گفت : فاطمه جون چی داری درست می کنی ؟ فقط خدا می دونه که چقدر منتظر اون لحظه بودم ، زیرچشمی به محبوبه نگاه کردم و همینطور که پیراشکی ها رو می ذاشتم تو روغن گفتم : دارم پیراشکی گوشت درست می کنم . محبوبه گفت : خوشمزه اس ؟ آخه بوش که خیلی خوبه . منم بی تفاوت گفتم : آره خیلی خوشمزه اس . سعیده کنارم ایستاده بود و خیلی خودشو کنترل کرده بود که نخنده . یه لحظه رومو برگردوندم که روغن بریزم یک مرتبه حس کردم یکی دست برد سمت پیراشکی ها تا برگشتم از دست محبوبه یه دونه پیراشکی افتاد تو دیس . اخمی کردم و گفتم : لطفاً به چیزی دست نزنید من وسواس دارم . بعد دیسها رو برداشتم و گذاشتم روی بقیه شعله ها که خاموش بودند و مشغول ادامه کارم شدم . مریم هم اومده بود تو آشپزخونه و دیدم به همراه محبوبه سریع رفتند بیرون و کمی بعد ویدا هم وارد شد و گفت : به به چه بوی خوبی میاد . چی داری درست می کنی ؟ منم تو دلم گفتم فکر نکن حالا که با بقیه فرق داری هواتو دارم ، نخیر تو هم مثل بقیه . در جواب سئوال ویدا گفتم : دارم پیراشکی گوشت می پزم . خیلی خوشمزه اس ، عاشقشم . ویدا فکر می کرد بهش تعارف می کنم اما اصلاً به روی خودم نیاوردم . کمی بعد پیراشکی ها آماده شدند . دوتا دیس خودم برداشتم و یکی رو دادم به سعیده و همینطور که بیرون می رفتیم به بقیه گفتم : شب خوش خانمها . ما رفتیم شام بخوریم . بای

    جلوی چشم هر 10 نفر از بچه های اتاق 2 رفتیم بیرون . سفره پهن کردیم و دوتایی نشستیم سر سفره . قبل از خوردن همون پای سفره یه دل سیر با سعیده خندیدیم . سعید همینطور که ریسه می رفت گفت : خدا خفه ات نکنه فاطمه ، چجوری دلشونو آب کردی . منم گفتم : دیدی چه انتقامی ازشون گرفتم ؟ تا اونا باشند که ما دوتا رو ندید نگیرند . فکر کردن زرنگن ! من از اونا زرنگترم . خلاصه ما تا سه روز صبحانه ، نهار و شام همش پیراشکی گوشت خوردیم . ژینوس از بچه های اتاق 1 بود . دلم نیومد بدون ژینوس بخورم ، صداش زدم و اومد تو اتاقم و گفتم چند تا بخوره ، طفلک یه دونه برداشت و تشکر کرد و رفت .

    خلاصه گذشت تا زمانی که ویدا اینا فارغ التحصیل شدند . منم می خواستم برم بندر اما اتوبوس نبود ، بلیط هواپیما هم گیرم نیومده بود . ویدا چون فسایی بود پیشنهاد داد باهاش برم فسا و از اونجا شب با اتوبوس برم بندر . وقتی خونه ویدا رفتم ، بعد از نهار تو اتاق ویدا بودیم ، قضیه انتقام رو برای ویدا تعریف کردم . کلی خندید ، و برام تعریف کرد که مریم و محبوبه رفته بودند دست ویدا رو گرفته بودند و می گفتند ویدا جون خودت پاشو برو تو آشپزخونه ، فاطمه داره یه غذایی درست می کنه که به نظر خیلی خوشمزه میاد اما به هیچ کدوم از ما تعارف نمی کنه . ما هم باهاش رودربایستی داریم . تو بری یه دونه بهت تعارف می کنه اونوقت بین هممون تقسیم کن . تو رو خدا . بعد گفت : وقتی اومدم تو آشپزخونه تو اصلاً تعارف نکردی و منم خیط برگشتم تو اتاق و گفتم عامو من دیگه رو نمی زنم . منم قضیه آش رو که گفتم ویدا با شرمندگی گفت : بخدا نمی دونستم برای شما دوتا نیاوردند وگرنه خودم تعارفتون می کردم . با خنده گفتم حالا هر چی بود تموم شد و رفت مهم این بود که درس درست و حسابی به همه شما دادم . ویدا خندید و گفت : تو همیشه کارت درست بود خوشم اومد از این کارت .

    خلاصه یه بار گفتم بازم میگم . انتقام که حتماً نباید کشتن کسی باشه ، انتقام می تونه خوشمزه و لذیذ باشه . فقط باید بدونی کی و کجا و چه زمانی یه انتقام لذیذ و جانانه بگیری .::like

    امیدوارم خوشتون اومده باشه . لطفاً برام بنویسید تا حالا شماها چجوری انتقام گرفتید ؟ خواهشاً پیامهاتونو فقط تو پروفایل بفرستید نه جای دیگه .

    ممنون::بای
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    471
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    244
    بالا