مجموعه دلنوشته‌ی کاپتان بلک | فاطمه صفارزاده کاربر انجمن نگاه‌دانلود

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نام مجموعه دلنوشته: کاپتان بِلَک
نام نویسنده: فاطمه صفارزاده کاربر انجمن نگاه دانلود
سبک دلنوشته: نثر
ژانر: عاشقانه
توضیح محتوا:
دلنوشته‌ی کاپتان بِلَک از زبان دختری بیان می‌شود که عاشق و شیفته‌ی فردی به همین نام است.
قسمتی از متن دلنوشته:
می‌گویند زیادی سرد شده‌ای.
می‌گویند شده‌ای همان کاپتان (کاپیتان) بِلَک ایام دور.
چرا بار سفر بستی و از دیار عشق به آسمان کوچ کردی خدای ناخدای من؟
__.jpg

cover_back_copy.jpg



خوش‌حال میشم همراهیم کنید و نظرتون رو بگید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    کاربر گرامی!
    ضمن تشکر از انتخاب تالار ادبیات برای فعالیت، لطفا قبل از ایجاد تاپیک و ارسال پست،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    را مطالعه فرمایید.

    برای ایجاد موضوع جدید در ساب ادبیات نوشتاری، موارد زیر را رعایت کنید:
    - عنوان تاپیک نباید تکراری و مشابه باشد.
    - حجم پست‌ها نباید کم باشد.
    - پست اسپم و تکراری نباید در تاپیک وجود داشته باشد.
    - سبک و ژانر و توضیح محتوا را در پست آغازین تاپیک ذکر کنید.
    تاپیک دلنوشته‌ی شما تایید شد✅

    درصورت بروز هرگونه سوال و مشکل، با مدیریت تالار درارتباط باشید.
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سلام.
    بعد از مدتی تصمیم گرفتم دوباره بنویسم.
    باید قبل از شروع بگم که این مجموعه رو که حالت داستانی داره، نتونستم طولانی کنم. هرچی بیشتر کشش می‌دادم، از جذابیتش کم می‌شد؛ پس تصمیم گرفتم کیفیت رو به کمیت ترجیح بدم.

    امیدوارم بپسندید و همراهیم کنید.
    ***
    ۱
    کاپتان؟
    مرا به خاطر داری؟
    من همان نیمه‌ای هستم که می‌گفتی.
    مگر تو نبودی که می‌گفتی عشق فراموش‌نشدنیست؟
    پس چه شد که حتی نامم را به یاد نمی‌آوری؟
    مترس!
    خوب خواهی شد.
    خوب خواهیم شد.
    این را قول داده‌ام به خودم و به تویی که می‌شناختم.


    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۲
    در عصر مراسم صبحگاه روستا،
    تو آمدی و نگاهم کردی و خندیدی و رفتی...
    و من از آن روز، یک «تو» کم داشتم.
    یک سال در فراقت ماندم.
    گندم درو کردم و تو نیامدی.
    سیب چیدم و تو نیامدی.
    خندیدم و تو نیامدی.
    گریستم و همه آمدند و باز تو نیامدی...
    و آن‌موقع فهمیدم که عاشق‌شدن آسان است؛
    اما رسیدن... طاقت‌فرسا!
    یک سال دیگر هم منتظر ماندم.
    این‌بار آمدی؛ اما نه خندیدی و نه مرا دیدی.
    تو آن کاپتانی که می‌شناختم، نبودی و من هم دیگر اوی قبل نبودم.
    می‌گفتند همه‌جا خونین شده و مردم قربانی جنگ.
    همه ناراحت بودند و تو ناراحت‌تر.
    درکت نمی‌کردم.
    می‌گفتند بهترین دوستت را کشته‌اند
    و من نمی‌دانستم بهترین دوست چقدر می‌تواند عزیز باشد که به‌خاطر مرگ او ناراحت باشی.
    هیچ‌وقت معنی واژه‌ی دوست را نفهمیدم.
    حتی همین حالا هم نمی‌فهمم.
    کاپتان!
    کاش می‌توانستی گریه کنی؛ اما حیف که «لوک» را یادت نیست.
    امروز چهل‌وشش سال از مرگش می‌گذرد.
    می‌بینی کاپتان؟
    زمان زود می‌گذرد.
    خیلی زودتر از غم...


    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۳
    منم، دختر ساده‌ی روستایی که شاید دوستش داشتی!
    کاپتان؟
    هنوز هم مرا به یاد نمی‌آوری؟
    نگران نباش!
    من تا آخر عمرم، به‌جای هردویمان، خودم و تو را به یاد دارم.
    یادت هست که پس از آن روزی که «لوک» را کشتند، سوگند خوردی و دوباره به میدان جنگ رفتی؟
    یعنی یک دوست ارزش جانت را داشت؟
    من از آن روز به بعد، سال‌های زیادی به انتظارت نشستم.
    مادرم مرد. پدرم هم. وقتی خبر افلیج‌شدنت را آوردند، من هم مردم؛ اما هنوز هم دوستت داشتم.
    یک طوری که هیچ‌کس نمی‌توانست دوستت داشته باشد.
    آمدی، برای بار سوم و وقتی تو را سالم دیدم، خنده و گریه‌ام درهم آمیخت.
    کاپتان!
    نمی‌دانی کنون چه حالی دارم.
    فکر کنم بیمار شده‌ام.
    بیمار فراق تو!


    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۴
    بعد از اینکه دوباره رفتی، به خودم «تو» را قول دادم.
    تویی که شاید دیگر بازنمی‌گشت و من را مدیون خودم می‌کرد.
    هر شب تو را آرزو می‌کردم.
    می‌دانستم که اگر بازگردی هم نیم‌نگاهی به من نمی‌اندازی.
    کاش عاشقت نمی‌شدم. آن‌موقع شاید همه‌چیز بهتر بود.
    جنگ تمام شد، صبر من هم؛ اما تو نیامدی.
    یکی می‌گفت ازدواج کرده‌ای و قصد بازگشت نداری. یکی می‌گفت به شهر رفته‌ای و دیگری با قساوت قلب، از مرگ تو سخن گفته بود.
    گویی دیگر احتمالات را نشنیده بودم. ذهن منفی‌باف و مغز عاشقم تصویر مرگ تو را بازسازی می‌کردند.
    سال‌ها گذشت.
    زنی شده بودم، چهل‌ساله.
    بیست سال منتظرت ماندم. بیست سال در تب عشقت سوختم و دم نزدم. تصمیم گرفتم به شهر بروم.
    برای یک زندگی جدید، سرنوشت جدید و شاید هم مردی جدید.
    کنار «رودخانه‌ی سن» دیدمت. تو را، همسرت را و بچه‌هایت را. مرا نشناختی. خوب می‌دانستم که فراق عشقت با من چه کرده.
    می‌خواستم نزدیک بیایم، گله کنم، تبریک بگویم، از فراقت دم بزنم؛ اما نیامدم.
    من هیچ حقی نداشتم.
    تو هیچ گناهی نداشتی.
    تو فقط لبخند زده بودی و من...
    دلم رفته بود برای آن نگاه و لبخندت.
    نگاهت کردم.
    آن‌قدر نگاهت کردم که دل‌تنگی‌ام بیشتر شد.
    دلم آغوشت را می‌خواست.
    آغوشی که حال صاحب داشت.
    عذاب‌وجدان گرفتم.
    من سال‌ها تو را برای خودم دیده بودم.
    از همسرت خجالت کشیدم.
    باید می‌رفتم...
    دنبال زندگی‌ام، سرنوشتم و مرد تقدیرم.


    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۵
    روزها گذشت.
    سرنوشت هیچ نکرد.
    حالم زیادی بد بود.
    تو بودی؛ اما نه برای من.
    شب‌های زیادی را کنار رودخانه صبح کرده بودم،
    به یاد تو...
    می‌دانستم اشتباه است.
    می‌دانستم جای تو دیگر در قلب و ذهنم نیست؛
    اما عشق این چیزها را نمی‌دانست.
    پاریس برایم غریبی آشنا بود.
    شاید چون تو در آن نفس می‌کشیدی.
    تصمیمم را گرفته بودم.
    پاریس دیگر جای من نبود.
    باید «خاطراتم» را دفن می‌کردم و برمی‌گشتم.
    کاپتان!
    من بازگشتم؛ اما خاطرات مرا ترک نکردند.
    پایم را که در روستا گذاشتم،
    حتی باد هم خبر «بودنت» را آورد.
    تو در روستا بودی.
    بعد از بیست‌ویک سال بازگشته بودی به خانه.
    صدای بچه‌هایت، نگاه همسرت و رفتار روستاییان مرا خجالت‌زده می‌کرد.
    تمام روستا می‌دانستند دل به «کاپتان بلک» داده‌ام.
    همه، غیر از خودت.
    ماری مرا همانند مجرمان می‌نگریست.
    لی‌لی تلخندی زده بود و مادربزرگ...
    فقط نگاهم می‌کرد.
    او هم می‌دانست عاشقت شده‌ام.
    وقتی با مادربزرگم تنها شدیم، می‌دانی چه گفت کاپتان؟
    گفت «سرنوشتت را نمی‌توانی عوض کنی.»
    یک سال بعد همسرت مرد. بچه‌هایت هم و شاید توی درونت!
    می‌گفتند یک ویروس کشنده آنان را به کام مرگ کشانده.
    نمی‌دانستم چگونه می‌توانم آرامت کنم؛ پس جلو نیامدم.
    نگفتم عیبی ندارد.
    نگفتم کسی نمی‌تواند جلوی مرگ را بگیرد.
    نگفتم زندگی هنوز جریان دارد.
    این‌ها مرا هم آرام نمی‌کرد، چه برسد به تو.
    سرنوشت راه اشتباهی را برای رساندن من و تو پیش گرفته بود.
    من تو را به قیمت جان سه نفر نمی‌خواستم.


    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۶
    یک سال دیگر هم گذشت.
    من چهل‌ودو سال داشتم و تو، پنجاه سال.
    پیر شده بودیم.
    تو از غم ازدست‌دادن همسر و فرزندانت و من از غم تو.
    هر زمان که می‌خواستم به تو نزدیک‌تر شوم، چهره‌ی همسرت در ذهنم تداعی می‌شد.
    می‌خواستم باز هم برگردم.
    به پاریس، به همان جای غریبی که دیگر آشنا نبود؛ اما مادربزرگ نگذاشت.
    گفت یا باید به عشق بیست‌ودوساله‌ام برسم یا همین‌جا دفنش کنم و من... ماندم.
    توان دفن عشقت را در خود نمی‌دیدم.
    مادربزرگ که مرد، تنهاتر شدم؛ اما هنوز خودم را داشتم و... عشقت را.
    آمدی تسلی‌ام دهی؛ اما من ناآرام‌تر شدم.
    زنی بودم، چهل‌وپنج‌ساله که همانند کودکی تو را می‌خواست و آغوشی را که حال صاحبی نداشت.
    نگاهم که کردی و لبخند زدی،
    فهمیدم مرا شناخته‌ای و کاش نمی‌شناختی!


    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۷
    بعد از آن روز، دیگر تو را ندیدم.
    تا اینکه مانند هر یکشنبه، تصمیم گرفتم به دیدن مادربزرگ بروم.
    صلیب را که روی سـ*ـینه‌ام رسم کردم، «کاپتانم» را دیدم.
    کاپتانی که کنون مرا می‌شناخت.
    مرا، دختر ساده‌ی روستایی را.
    کاش وقتی بیدار شدی، باز هم مرا بشناسی!
    من «تو» را به «خودم» مدیونم.
    نشسته بودی کنار مزار همسرت و پسرانت.
    یکی از پسرانت را به یاد بهترین دوستت، «لوک» نامیده بودی و دیگری، «مارک».
    اشک‌هایت را می‌دیدم و اشک‌های من هم جاری می‌شد.
    هیچ‌وقت نفهمیدی چقدر دوستت دارم!
    می‌دانی کاپتان؟
    آن روز بعد از اینکه تو رفتی، جلو رفتم و کنار مزار خانواده‌ات نشستم.
    خجالت می‌کشیدم؛ اما گفتم.
    از خودم، از عشقم به تو، از پاریس‌رفتن و از بازگشتم.
    گفتم بیست‌وپنج سال است که عاشق توام.
    بعد وقتی به خانه برگشتم که شب شده بود.
    گفتند سراغم را گرفته‌ای.
    می‌دانستم فردا صبح خواهی آمد؛
    پس تا صبح نخوابیدم و منتظرت ماندم.
    هنگام طلوع خورشید آمدی.
    کاپتان!
    بهترین روز زندگی‌ام، همان روز بود.
    آمدی، نگاهم کردی، لبخند زدی و این‌بار نرفتی.
    به قصد ماندن آمده بودی.
    آمده بودی که بمانی و برای من باشی.
    زانو نزدی. حلقه جلویم نگرفتی. فقط گفتی «با من ازدواج کن!»
    و آه!
    کاپتان!
    من به کمتر از آن جمله‌ی ساده هم راضی بودم.
    من «تو» را می‌خواستم.
    من اعتقادی به حلقه و رز نداشتم، من به تو اعتقاد داشتم.
    تو شده بودی تمام اعتقادات من.
    تو شده بودی دین من، مذهب من و شاید هم... اعتیاد من!


    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۸
    کاپتان؟
    نمی‌خواهی چشمانت را باز کنی؟
    روزهاست که به دیدارت می‌آیم و تو
    روزهاست که چشمانت را از من دریغ می‌کنی.
    امروز، سالگرد ازدواجمان است.
    نمی‌خواهی مثل سال‌های قبل رز هدیه بدهی و
    تبریک بگویی و مرا در آغـ*ـوش بگیری؟
    کاپتان!
    من به بازکردن چشمانت هم راضی‌ام.
    من فقط تو را می‌خواهم.
    من همیشه تو را خواستم.
    یادت هست روز عقدمان را؟
    هنگامی که من تو را به همسری پذیرفتم و تو، مرا.
    می‌خواستم همان روز اعتراف کنم.
    می‌خواستم به عشق بیست‌وپنج‌ساله‌ام اعتراف کنم و نکردم.
    کاپتان!
    دومین سالگرد ازدواجمان، بدترین روزی بود که تا به آن روز داشتم.
    من باردار بودم.
    تو می‌خواستی بروی.
    می‌خواستی دل به دریا بزنی و بروی.
    می‌خواستی تنهایم بگذاری.
    گفتی از کودکی عاشق دریا بوده‌ای و من که بودم که تو را منع کنم؟
    رفتی و رفتی و آن‌قدر رفتی که وقتی برگشتی، فرزندمان پنج سال داشت.
    کاپتان؟
    فرزندمان را یادت هست؟
    همان دختری که زیادی به تو شباهت دارد.
    همانی که به یاد همسرت او را «امیلی» نامیدم تا هرگز یادم نرود که چقدر سخت، تو را دارم.


    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    بالا