۹
یادم است که به یک ماه نرسیده، دلت دوباره هوای دریا را کرد.
رفتی و اینبار جسم زخمیات بازگشت.
با آن چشمان نیمهبازت، فقط نگاهم کردی.
کاش میفهمیدم چه میخواستی بگویی!
کاش میفهمیدی چهها میخواستم بگویم!
روحت هنوز در فرسخها دورتر، روی کشتی، باقی مانده بود.
گفتند دزدان دریایی حمله کردهاند.
گفتند تیر در نزدیکی مغزت فرورفته و من، از آن روز مردم.
وقتی تو را به پاریس آوردم، حتی فرصت تجدید خاطره هم به خودم ندادم.
کاپتان؟
میدانی چند سال از آن روز میگذرد؟
من، زنی هستم شصتوششساله که «پانزده سال» است، هر شب تو را آرزو میکنم.
-کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
یادم است که به یک ماه نرسیده، دلت دوباره هوای دریا را کرد.
رفتی و اینبار جسم زخمیات بازگشت.
با آن چشمان نیمهبازت، فقط نگاهم کردی.
کاش میفهمیدم چه میخواستی بگویی!
کاش میفهمیدی چهها میخواستم بگویم!
روحت هنوز در فرسخها دورتر، روی کشتی، باقی مانده بود.
گفتند دزدان دریایی حمله کردهاند.
گفتند تیر در نزدیکی مغزت فرورفته و من، از آن روز مردم.
وقتی تو را به پاریس آوردم، حتی فرصت تجدید خاطره هم به خودم ندادم.
کاپتان؟
میدانی چند سال از آن روز میگذرد؟
من، زنی هستم شصتوششساله که «پانزده سال» است، هر شب تو را آرزو میکنم.
-کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
آخرین ویرایش توسط مدیر: