مجموعه دلنوشته‌ی کاپتان بلک | فاطمه صفارزاده کاربر انجمن نگاه‌دانلود

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
۹
یادم است که به یک ماه نرسیده، دلت دوباره هوای دریا را کرد.
رفتی و این‌‌بار جسم زخمی‌ات بازگشت.
با آن چشمان نیمه‌بازت، فقط نگاهم کردی.
کاش می‌فهمیدم چه می‌خواستی بگویی!
کاش می‌فهمیدی چه‌ها می‌خواستم بگویم!
روحت هنوز در فرسخ‌ها دورتر، روی کشتی، باقی مانده بود.
گفتند دزدان دریایی حمله کرده‌اند.
گفتند تیر در نزدیکی مغزت فرورفته و من، از آن روز مردم.
وقتی تو را به پاریس آوردم، حتی فرصت تجدید خاطره هم به خودم ندادم.
کاپتان؟
می‌دانی چند سال از آن روز می‌گذرد؟
من، زنی هستم شصت‌وشش‌ساله که «پانزده سال» است، هر شب تو را آرزو می‌کنم.


-کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۱۰
    کاپتان!
    امروز قرار است دخترت بیاید.
    «امیلی»‌ پنج‌ساله‌ات که پانزده سال است حسرت «پدر» دارد.
    حسرت تو را و بودنت را.
    کاش می‌توانستی از این خواب تلخ اجباری بیدار شوی!
    امیلی‌ات هر شب گریه می‌کند.
    فکر می‌کند نمی‌فهمم و او چه می‌داند که من بهتر از هر کس دردش را می‌فهمم؟
    نمی‌گوید؛ اما انگار عاشق شده است.
    آخر دقیقاً همان حال مرا دارد.
    حالی که چندین‌ سال قبل داشتم.
    می‌دانی چیست کاپتان؟
    دخترمان هم باید این را بداند که
    «عاشق‌شدن آسان است؛ اما رسیدن... طاقت‌فرسا!»
    دلم نمی‌خواهد بگویم؛
    اما کاش کسی که «امیلی» دوستش دارد، مثل تو نباشد.
    تو خوبی.
    خیلی خوبی؛
    اما نه برای یک زن.
    تو برای یک کشور خوبی کاپتان!
    باید بروم بیرون تا امیلی بتواند بیاید داخل.
    حواست به امیلی باشد.
    مراقبش باش!
    مانند تمام این سال‌هایی که نبودی!


    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۱۱
    دیروز دخترمان را دیدی؟
    وقتی دیدمش، داشت می‌گریست.
    کاش می‌دانستم چه گفته به تو.
    کاش می‌توانستی بگویی!
    کاپتان!
    می‌گویند دیشب رفته‌ای.
    می‌گویند بی‌خداحافظی رفته‌ای؛ اما من می‌دانم که تو این‌قدر بی‌رحم نیستی که بروی.
    می‌گویند زیادی سرد شده‌ای.
    می‌گویند شده‌ای همان «کاپتان بِلَک» ایام دور.
    چرا بار سفر بستی و از دیار عشق به آسمان کوچ کردی «خدای ناخدای من»؟
    می‌دانی کاپتان «بلک»؟
    زندگی بدون تو جریان دارد.
    زندگی همه، به‌غیر از «من».
    کاپتان!
    مرا یادت نرود!
    منِ ساده‌ی روستایی را که هنوز دوستت دارد و دوستت خواهد داشت.


    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۱۲
    کاپتان!
    آن روزها من به بودنت اعتمادی نداشتم. من می‌خواستم قول بدهی همیشه کنارم می‌مانی و... کاش می‌خواستم!
    سال‌هاست که در آرزوی مرگم. در آرزوی دیدار دوباره‌ات.
    هرچند همین حالا هم احساس می‌کنم زیادی به تو نزدیکم.
    کاپتان!
    من تمام روزهای باتوبودن را به یاد دارم.
    تمام آن روزهایی که کاش هرگز تمام نمی‌شد.
    نگران نباش!
    حواسم به همه هست.
    به امیلی، به زن بیوه‌ی همسایه، حتی به گربه‌ی همیشه گرسنه.
    حواسم به همه هست، غیر از خودم.
    من بدون تو نیازی به بودن ندارم.
    بدون تو، دیگر منی وجود ندارد.
    کاپتان بلک عزیزم!
    دلم نمی‌خواست هیچ‌گاه داستانمان به پایان برسد؛ اما رسید.
    مثل تمام داستان‌ها...
    تو مرده‌ای.
    من هم خواهم مرد و آن وقت...
    کسی که داستانمان را ادامه خواهد داد، کیست؟


    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    قسمتی از متن کاپتان بلک 2:

    هنوز آن روز را و سیبی را که به من هدیه دادی، به یاد دارم.
    تمام روزهای زندگی‌ام بوی تنت را می‌دهند.
    بوی خوش گیسوانی که خودم هر روز نوازششان می‌کردم.
    می‌دانی کاپتان؟
    عشق می‌تواند چهره‌ها را فراموش کند؛
    اما عطرها را، هرگز!


    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۱۳
    گاهی برای خودت صرف کن فعل «ماندن» را،
    تا یادت نرود که اصل اول عشق، «نرفتن» است
    و من، هرگز نخواستم که بروم.
    می‌دانی؟
    تمام شب‌های تابستان را به خاطر سپردم
    تا یادم نرود تو را و عطر شکوفه‌های سیب را.
    تا یادم نرود توی بی‌من را.
    اولین‌باری که دیدمت، اخم کردی و کلاهت را تا ابروانت پایین کشیدی.
    بغض کردم.
    من دخترکی دل‌نازک بودم، بدون هم‌بازی.
    من فقط خسته شده بودم از تنهایی.
    بار دوم، اخم نکردی؛ اما دریغ از نگاهی.
    لبخند زدم.
    فکر می‌کردم حالا دیگر تنها نیستم؛
    اما این فقط یک دروغ بزرگ بود.
    تنهایی مرا احاطه کرده بود.
    من هرگز یادم نمی‌رود اشک‌های بی‌پناهم را.


    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۱۴
    کاپتان!
    نمی‌دانم چند سال گذشت؛
    اما با تنهایی گذشت.
    کودکی‌ام تهی بود از محبت.
    من تشنه‌ی ذره‌ای عطوفت بودم.
    من هنوز سیراب نشده‌ام.
    اصلاً دلت می‌خواهد این تجدید خاطرات را؟
    اصلاً بقیه‌اش برای بعداً.
    فعلاً باید کمی بخوابم.
    آه! کاپتان! گریه نکن!
    من حالم خوب است.
    فقط کمی خسته‌ام.
    کمی دلم می‌خواهد بخوابم.
    نگران من نباش!
    باز هم بیدار می‌شوم.
    قول می‌دهم!
    من حرف‌های نگفته‌ی زیادی دارم.

    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۱۵
    من خسته‌ بودم کاپتان!
    دنیا زیادی برای من نوجوان تنگ شده بود.
    گویی در قفس بودم.
    در قفس تنهایی.
    هنوز هم به یاد دارم شبی را که روی شاخه‌ی سیب نشسته بودی.
    تو ماه را می‌نگریستی و من، تو را.
    کاپتان؟
    تو هم به یاد داری؟
    نه، آن شب را نمی‌گویم.
    شبی را که سوگند دوستی خوردیم.
    از آن شب به بعد، من دیگر تنها نبودم و تو...
    برای بار هزارم سوگند یاد کرده بودی.
    سوگندی که به آن وفادار نبودی.
    دو سال بعد، وقتی به همراه پدرت به راه افتادی تا بروی،
    با خودم زمزمه کردم:
    «سوگند را نباید شکست»
    و تو شکستی و چونان رفتی که گویی هرگز پیمانی بینمان نبوده.
    هیس!
    هیچ نگو کاپتان.
    بگذار این‌بار فقط من بگویم.

    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۱۶
    بعد از آنکه تو رفتی، کدخدا درخت سیب را قطع کرد.
    گفت دیگر به دردمان نمی‌خورد.
    گفت زیادی پیر است و من نمی‌دانستم چگونه باید از تنها یادگاری‌ات بگذرم.
    حالا من گذشتن را یاد گرفته‌ام.
    شاید باید از زندگی‌ام بگذرم.
    می‌دانی کاپتان؟
    دومین اصل عشق، «گذشتن» است.
    باید از همه‌چیز بگذری و بروی و من...
    حتی از تو هم گذشتم.
    من گذشته را دفن کردم و
    تمام خاطرات باتوبودن را درون صندوقچه‌ی مامان‌بزرگ گذاشتم.
    من هنوز هم صندوقچه را دارم.
    بعد از تو، من باز هم تنها بودم.
    یک تنهایی ژرف!
    ناپدری‌ام که مرد، مادرم هم تنها شد.
    گفت برویم روستای مادربزرگ؛
    اما من نمی‌خواستم بروم.
    نمی‌خواستم دل از درخت سیب قطع‌شده بکنم؛
    ولی رفتیم.
    من، مادرم و صندوقچه‌ی خاطرات.

    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ۱۷
    وارد روستا که شدیم،
    کسی مانند تو را آرزو کردم.
    می‌دانی کاپتان؟
    من اشتباه می‌کردم.
    هیچ‌کس مثل تو نبود.
    هیچ‌کس نمی‌توانست تو باشد.
    نه متیو، نه سَم و نه رز.
    کاپتان!
    سومین اصل این است که بدانی «هیچ‌کس او نمی‌شود.»
    وقتی برای بار اول مادربزرگ را دیدم، ترسیدم.
    زیادی پیر بود. حتی بیشتر از مامان‌بزرگ.
    فردای آن روز، وقتی مادر نبود، گفت می‌خواهد رازی را به من بگوید.
    گفت به کسی نگویم؛
    اما من می‌خواهم به تو بگویم.
    گفت مادرم، پدر را دوست نداشته و عاشق مردی به نام جَک بوده.
    گفت «هرگز نمی‌توانی کسی را که در یاد داری، فراموش کنی.»
    گفت مادرم هنوز هم جک را دوست دارد
    و من نمی‌دانستم چه باید بگویم.
    حقیقت تلخی بود.
    کاپتان!
    مادربزرگ راست می‌گفت.
    من هرگز تو را فراموش نکردم.
    من هرگز تو را فراموش نمی‌کنم.

    -کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    بالا