گفت خیلی می ترسم
گفتم چرا ؟
گفت چون از ته دل خوشحالم ...
این جور خوشحالی ترسناک است ...
پرسیدم چرا آخه ؟
جواب داد : وقتی آدم این جور خوشحال می شود
سر نوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد !
--- قطعه ای از کتاب : بادبادک باز | خالد حسینی
آدم ها خیلی چیزها را در لایه های زیرین وجود خود پنهان می کنند .
هیچکس واقعا کس دیگرا را نمی شناسد ؛
مگر آن که با او زیر یک سقف زندگی کند .
--- قطعه ای از کتاب : پشت سرت را نگاه کن | سی بل هاگ
پ.ن : ترجمه : آرتمیس مسعودی | نشر اموت
رودین با تبسم افسرده ای گفت :
من به صورت علف خشکی به دنیا آمده ام که باد آن را به هر طرفی که بخواهد می کشاند. من نمی توانستم بایستم.
--- قطعه ای از کتاب : رودین | ایوان تورگنیف
- اگر چراغ نمی آوری، دست کم تاریکی این دخمه را با تهمت و دروغ بیش تر نکن.
- اگر دلت روشن بود، این همه سراغ چراغ از من نمی گرفتی.
- چراغ را برای تو می خواهم تا در تاریکی از چیزی سخن نگویی که آن را نمی بینی.
- چه زبان گزنده ای داری جوانک! بی دلیل نیست سر از این دخمه در آورده ای!همین جسارت تو را به این جا کشانده.
- اشتباه می کنی، گوش های بی طاقت مرا به این جا کشانده.
الاغ اولی گفت : چرا ما باید شب و روز بار ببریم؟
الاغ دومی گفت : پس چکار کنیم؟
الاغ اولی گفت : هیچی، با شما نبودم. ببخشید بارتان را ببرید.
الاغ دومی هن و هن کنان، با کوهی بار، از سراشیبی بالا می کشید و به حرف الاغ اولی فکر می کرد.
- پدربزرگم از فرقه مذهبی هوگنوتها بود. آقای کشیش به جرم این گـ ـناه او را به زندان اعمال شاقه فرستاده و در آن وقت من خیلی کودک بودم.
- و بعد چه؟
- پدرشوهرم آدم پر سروصدا و مخالف رژیم بود. پادشاه دستور داد و او را به دار زدند.
- و شوهرت چه می کند؟
- در آن روز ها می جنگید.
- برای کی؟
- برای شاه.
- و بعد چه؟
- برای آقای کشیش.
اینها را که نوشتم کمی آسوده شدم، از من دل جویی کرد، مثل این ست که بار سنگینی را از روی دوشم بر میداشتند.
چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت.
اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم؛
نه، یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نه میشود به دیگری فهماند، نه میشود گفت؛
آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند.
زبان آدمیزاد مثل خودِ او ناقص ناتوان است.
قبل از هر چیز نعره میزنند که:
-هی! اینجا خانهی خودت نیست که هر کار خواستی بکنی.
اتهامی که سه معنی دارد، نخست این که فرض بر این گذاشته میشود که انسان در خانهی خودش رفتارش مثل خوک است! دوم این که آدم فقط زمانی احساس خوشایند و خوبی دارد که رفتارش درست مثل یک خوک باشد!
و سوم این که هیچ بچهای مجاز نیست به هیچ قیمتی به عنوان یک کودک از زندگی لـ*ـذت ببرد و خود را خوش و شاد احساس کند
__________
قسمتی از کتاب عقاید یک دلقک نوشته ی هانریش بل