مسابقه مفهوم بگیر و بی‌هوا بنویس

  • شروع کننده موضوع SHahRAshOB
  • بازدیدها 2,253
  • پاسخ ها 47
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
سهلام به گل های نمونه
بچه های توی خونه
(و بچه های بیرون خونه، سعی کردم قافیه اش جور در بیاد)

*
*
*

مسابقه داریم، شدیدا جذاب و دلربا
( حالا خوبه هیچکس شرکت نکنه من خیط بشم :aiwan_light_sddsdblum:
umbrella-smiley.gif
بسم الله، بلا به دور.
البته حالا که خوب فکر می‌کنم همچین بدم نیستا!
gold-medal-smiley.gif

شماها شرکت نمی‌کنید من خودم تهنایی بالاخره اول میشم :aiwan_light_bdslum:
partu3-smiley.gif
)
*
*
*

مفهوم مهم:
شیش عکس براتون ارسال می‌کنم، از شماره یک تا شیش، با هر مفهومی که از عکس‌ها می‌گیرید، متنی که به ذهنتون می‌رسه رو بنویسید. ژانر و سبکش هم به انتخاب خودتونه (اخرش متناتون اینقده جالب میشه).
*
*
*

روش شرکت در مسابقه:
یه متن از حداقل 5 خط تا حداکثر 10 خط سیستم بنویسید، جلوی شروع هر خطی، شماره‌ی عکسی که در موردش نوشتید رو هم بزنید.
*
*
*
بی صبرانه منتظر دیدن متن های خلاقانه‌اتون هستیم، بیشتر تاکید روی نوشتن برای موضوع عکس‌هاست.
ببینیم اینبار چطور ما رو سوپرایز می‌کنید و به هیجان میارید
tree-swing-smiley.gif

*
*
آماده اید؟
*
*
بسم الله

*
اینم از عکس ها ( فقط شماره ی عکسا رو یادتون نره بنویسید، یادتون نره)
*
تصویر شماره یک
5ae056b983f67.png
*
تصویر شماره دو
5ae056a600acc.png
*
تصویر شماره سه
5ae0569e7d4ea.png
*
تصویر شماره چهار
5ae056b0da108.png
*
تصویر شماره پنج
5ae056bb662d0.png
*
تصویر شماره شیش
5ae056a4b104f.png
*

*

زمان مسابقه:
از اکنون ( زمانی که تاپیکه زدیم گفتیم شروع و اینا) تا چهار روز بعد زمان شروع و اینا
*
*

و اما جوایز:
prispall-smiley.gif

نوموگم، دلم نوموخواد بگم:aiwan_light_sddsdblum::aiwan_light_sddsdblum:، اصلا دوست ندارم بگم، چیه خو یه بارم نگم، چی میشه مگه، :aiwan_light_girl_cray2:اصلا شماها منو به خاطر خودم دوست نمی دارید، اصلا من قهر...
no2-smiley.gif
girl14-smiley.gif
من میرم خونه بابام

*
*
*
off-to-bed-smiley.gif

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    بچه ها به نحو داوری مقام های اول تا سوم مشخص میشه
    از اکنون که ساعت 21:38 دقیقه شب می باشد، مسابقه آغاز می‌شود

    خودمم اول میشم، خود خودم :aiwan_light_bdslum: :aiwan_light_bdslum: می خوام تفنگه پر کنم، بذارم جلوی داورا:aiwan_light_hunter:





    دوستان، تمام متنی که می‌نویسید باید به هم مرتبطت باشه، هر شیش عکس باید ارتباط داشته باشن؛ یعنی مفهومش (هرچیزی که ازش درک یا حس کردید) رو با بقیه ی عکس ها ارتباط بدین
    معمولا توی گوشی دوبرابر میشه احتمالا ده تا بیست یا 25 خط گوشی
    اینکه چند خط برای هرعکس بنویسید بستگی به خودتون داره


    اینسری تفنگه می‌ذارم جلوشون، رای ندن الوداع الوداع42kmoig:aiwan_light_hunter:25r30wi


    شانسی شرکت کنید ببینیم اخرش چی میشه 25r30wi مسابقه ی راحت و خوشمزه‌ایه. همینجا توی این تاپیک بفرستید.

    فهلا نوموگم
    شاید بعدا هم نوگوفتم
    حتما باید متن کاملا مرتبطت باشه

    جذابیتش به همینه


    مفهومی که از موضوعات عکس ها می‌گیرید رو به هم ارتباط بدید و باهاش یک متن داستانی بنویسید
    جوایز رو فعلا نمیگم


    اره میشه به ترتیب نباشن
    فقط قبل شروع جمله شماره ی عکس رو بنویسید مثلا
    ۴ من آنجا او را نگاه می کردم که ناگهان ۶ چهار مرد از در وارد شدند و...


    همینجا ارسال کنید



    الان هم میشه


    داوری میشه





    دوستان به این موضوع حتما دقت کنید
    متن شما باید از ۵ خط سیستم تا ده خط و نهایت ۱۵ باشه که توی گوشی تقریبا ۱۰ تا ۲۰ خط دیگه نهایت ۲۵ خط میشه..
    خیلی این مورد رو دقت کنید و اگه توی متن خطوط اضافه دارید، کم یا خلاصه اش کنید
     
    آخرین ویرایش:

    همـــرآز

    ماه دلها
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/06
    ارسالی ها
    814
    امتیاز واکنش
    5,810
    امتیاز
    685
    1
    سردی تاس‌های قرمز رنگ با هر حرکت حساب شده‌ام، فضای نیمه تاریک را در بر می گرفت. بازی از پایان شروع می‌شود. یک، دو، سه، چهار، پنج و شش! اعداد را از آخر به اول دوباره می‌شمارم.
    اینجا ته بازی نیست. فکر کن! اینجایی که ایستاده ای کجای دنیاست که دل به آن بسته‌ای؟ غروری که از آن دم می‌زدی،کجاست؟
    2
    زمانی می‌رسد که سربازهای قلمرو شطرنجم، در برابر شاه شطرنج سر بالا می‌گیرند. دست کم نگیر. آن کسی که توقع‌اش را نداشتی تو را زمین می‌زند و تو می‌مانی و مات می‌شوی در صفحه‌ی سیاه و سفید روزگار!
    3
    نفسم می‌گیرد، صفحه‌ی شطرنجم را کنار می‌گذارم. نفرت، تنها چیزی است که در من، ثانیه به ثانیه ریشه می‌زند. آینه‌ی شکسته‌ی روی زمین، سیاهی قلبم را نشان می‌دهد. خودم را پشت نقاب قایم می‌کنم. نقاب‌هایی که باید روی صورت‌ها باشند. زشتی‌ها به قدری زیاد است که با صد قلم هم نمی‌شود نقاشی‌اش کرد، پس چرا مغروری؟
    4
    می‌روم... می‌روم بلکه تمام سیاهی‌ها پاک شوند...یا که نه!
    روی سکو می‌ایستم و دوستان و دشمنانم را پشت سرم می‌گذارم و خاکستری در اتمسفر هوا می‌شوم...سبک و بی‌ریا...می‌روم...تو هم برو، اینجا جای آدم‌های ساده نیست. پیچیده تر، عزیزتر! سیاه تر،سفیدتر...
    5
    تخدیر می‌شوم... زمانی که باید استوار بایستم، سست می‌شوم. تمنا می‌کنم تا ثانیه ها بایستند. خاکستر دنیا را ارزانی تمام فیک‌ها می‌کنم اما آینده را نمی‌خواهم. گذشته‌ام خط خورده شده و الانم مسکوت...من آینده را نمی‌خواهم!
    6
    همه چیز بالاخره تو را رها می‌کنند.
    تمام چیزهایی که باید در هم آمیخته شود، آمیخته می‌شود ...
    سیاهی و سفیدی...
    بدی و خوبی...
    حتی در بطن شیطان یک فرشته خوابیده که منتظر یک تلنگر است تا برگردد
    پس دیر نیست...
    هیچ چیز غیرممکن نیست...
    شاه شطرنج هم باشی، مات می شوی!
    تاس هم باشی، همیشه جفت شش نمی آوری!
    پس مغرور نشو!
    چیزی که از دیگران می بینی، آنی نیست که نشان می دهند.
    مثل یک ستاره ی صبحگاهی زندگی کن،
    چشمک نزن! نورانی باش.
    (مفهومی که عکسا فهمیدم این بود، بد یا خوب به بزرگی خودتون ببخشید:)
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    اگه این مسابقه هم ارسالی هاش رو شما میذاشتین بهتر بود. اون طوری کسی نمی تونست قبل ارسال همه ی داستان ها متن ها رو بخونه و خلاقیت بیشتری بود.
    نتونستم اون طور که باید خوب بنویسم امیدوارم بپسندین.و اینکه من شماره ها رو آخر جمله قبل نقطه نوشتم‌.

    .
    .
    بسم الله :aiwan_light_heart:
    همیشه آدم‌ها همون چیزی رو دیدن که من خواستم. پاییز، بهار، تابستون یا زمستون. همه‌ی اینا به من بستگی داشت؛ به چیزی که می‌خواستم باورش کنن(۴).
    ماهرانه روی صحنه ها نقش بازی می‌کردم و به سادگی حرکت روی نوک پاها، مثل یه بالرین ماهر دنیای افکار مردم رو می‌زدیدم یا جا به جاشون می ‌کردم، بدون اینکه آب از آب تکون بخوره(۶).
    می‌تونستم شاه رو گدا کنم (۵) یا از گدای کف میدون، شاه بسازم( ۲). صحنه مال من بود و این آدم‌ها بودن که این‌جا رو انتخاب کرده بودن. آدم هایی خودباخته که همه چیز رو باور می‌کردن. هرچیزی که می‌دیدن و نمی‌دیدن (۵،۴،۲). خودشون خواسته بودن تا ساده لوح باشن. سرنوشتشون توی دست‌های من بود، پس فرقی نمی‌کرد جفت شیش بیارن یا دو ور باخت(۱). در هر حالت برنده‌ی این صحنه من بودم. من!

    همه‌چیز طبق خواست من بود تا اینکه برای اولین بار دستم لغزید. نتونستم به موقع توی زمان مشخص شمشیر تردستی رو بردارم و پسرک پنج ساله برای همیشه چشم‌هاش رو بست. سرخی خون پسرک، خط لبخند بزرگ روی لب هام شد. بارها به خودم توی آینه نگاه می‌کردم. این من بودم؟(۳) یا همون چیزی که اون نقاب سرخ و سفید ازم می‌خواست؟ من دیگه شاه صحنه نبودم. من، فقط بـرده ای بودم که نقاب می‌خواست باشم...

    (تو نوت خودم ۲۰ خط بود ؛( )
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    سلام، اینم مال من :aiwan_light_bdslum: حق با ژیلوی عزیزه ای کاش برای خودتون میفرستادیم. ببخشید یکم زیاد شدHanghead

    رنگت را گزینش کن
    نوشته فاطمه سادات شکرالهی

    1)مشت هایت را سفت کرده ای. به خیال خودت گنجینه ای را بدور از ديگران در امن ترین جای ممکن نگه داشته ای! مشت هایت را باز کن و به گنجینه ات نگاه کن؛ میبینی؟! تنها تاس هایی را نگاه داشته ای که بازی هایت را با آنها میچینی.4) بازی چیدن و بازی کردن راه و روش توست، لازم نیست که دیگران را با بازی هایت کنترل کنی! ترساندن، تو را تنها می‌کند. آنقدر که با یک نگاه به اطراف جز حصار هایی که از غرور و طمع به دور خود کشیده ای نمیبینی. گفتنش راحت است که به دیگران احتیاجی ندارم اما خودت خوب میدانی که اشتباه می‌کنی! 1) حال بار دگر به تاس هایت نگاه کن، ارزشش را دارد که برای دو تکه شیشه این همه از اجتماع فاصله گرفته ای؟ 6) حق با توست! انسان های زیادی در اجتماع همانند شغالی به انتظار دام نشسته اند، هرکسی می‌ترسد که دام آنها باشد. اما این جالب است که از ترس نبودن دام به گله شغال ها پیوسته ای! فراموش نکن که اجتماع از رنگ های مختلفی پوشیده شده خوب و بد در کنار هم می‌زیستند و تو باید یاد بگیری که آنها را از هم تشخیص دهی و دربرابر شغال ها کم نیاوری؛ آنهایی که نقش بازی می‌کنند را بشناسی و گول بازی هایشان را نخوری! 3)نقش بازی کردن سخت نیست! بازیگری کاری است که بیشتر مردم به راحتی انجامش می‌دهند. اما در نهایت همه این سوال را خواهند پرسید: "همه این ها را من انجام دادم؟" و جواب "نه" می‌شود، نه ای که لـ*ـذت تمام پیروزی ها را از وجودتان خالی می‌کند! 5)اما زمانی به خودتان می‌نگرید که دیگر توان قبل را ندارید، انگیزه و پشتکار قبل را ندارید و تاریخ مصرفتان گذشته و جز چتد تکه استخوان که در انتظار مرگ نشسته چیزی برایتان باقی نمانده! 3) و شاید حتی دیگر نمیتوانید نام خود را به یاد بیاورید! 2) هدف های بلند در سرت را با نقش خودت آشکار ساز، بگذار مردم پیشرفت تو را در جایگاه خودت ببینند، 4) برای متفاوت بودن تنها کافیست خودت باشی، 3)هرچه سعی کنی بیشتر نقش بازی کنی بیشتر شبیه دیگران میشوی، یادت باشد که بسیاری در حال بازیگری هستند! 2)سرباز شطرنج را ببین که هدف وزیر شدن در سر دارد و با چهره خود تمام طول شطرنج را می‌پیماید تا در نهایت به هدفش می‌رسد، نه لباس فیل می‌پوشد تا جلو رود و نه راه را می‌پیچاند استوار و مستقیم جلو می‌رود و در نهایت با سربلندی به هدف خود می‌رسد. 5) تا دیر نشده دست به کار شو!
     
    آخرین ویرایش:

    Strim

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    194
    امتیاز واکنش
    1,970
    امتیاز
    482
    سلاملکم، لطفا همگی با ریتم بخونید
    clay1-smiley.gif


    هانیِ قشنگم چقدر سفیدی و نازی، حالا تو میایییی به صحنه ی بازی (منظور مسابقه ست)
    قِل قِل میخورید تا بخونید متنِ من را، پس شووورشو درنیارید، بزنید دکمه لایک را
    تا که بشه حال دل ما شاد

    disco-smiley.gif

    اهم اهم! میدونم شعرم خیلی بی قافیه و بی ربط بود؛ ولی خواستم همچین خشک و خالی شرکت نکرده باشم و هم اینکه قبل خوندن متن یکم دلشاد بشید از خل و چلی بنده
    toungeg-smiley.gif
    girl11-smiley.gif

    .
    .​
    من یک جهانگرد هستم. تاکنون به شهر و کشورهای زیادی سفر کردم. انسان‌های متعددی را دیده و با آن‌ها برخوردی کوتاه داشته‌ام. دیده‌ها و شنیده‌هایم تجارب زیادی را در سیاله‌ی ذهنم ثبت کرده‌اند؛ اما هیچکدام به تلخی تجربه فهمیدن یک سری حقایق راجب آدم‌ها و زندگی‌شان نبود. شاید با خود پرسید مگر آن‌ها چه بودند؟ صبر کنید، می‌گویم.
    (1) دستی را که به تازگی از پوره‌های ذغالِ داخل شومینه بیرون کشیده‌ام را مثل یک جسم خسته بر روی میز رها می‌کنم. تک تک مهره‌های تاس از آغـ*ـوش انگشتان نیمه بازم جدا می‌شوند و بر روی سطح صاف و صیقلی غلت می‌خورند. بیست سال پیش خودم همه را زیر پوره‌های داغ ذغال دفن کردم تا هیچ وقت جسم سیاهشان روح سفید مرا تیره نکند. این مهره‌ها علاوه بر خوراندن طعم شیرین بُرد و طعم تلخ باخت، مدام به من طریقه گردش چرخ دوران را گوشزد می‌کنند.
    ای جهانگرد! مبادا یادت برود روزی پول خرید یک تکه نان را هم نداشتی. مبادا فراموش کنی مادرت بخاطر داغ از دست دادن فرزند دو ساله‌اش، خود را حلق آویز کرد؛ (4) همانطوری که نباید توطئه همکاران پدرت برای کشاندن او به میز محاکمه و سپس اعدام جسم و روح بزرگش را به باد گذر زمان بسپاری. این آدم‌ها حکم همان پاییزی را دارند که ظاهری زیبا و فریبنده دارند؛ ولی در واقع برگ‌های خشک و زرد بی فایده‌ای، برای کثیف کردن پیاده‌روهای زندگی دیگران هستند. (5, 6) یادت نرود همراه با تیک تاک‌های ساعت قدیمی پدربزرگت، روزها و ماه‌ها و سال‌هایی را در کنار دختری گذراندی که به کافه‌ها آمد و قهوه و شیرهایی را با تو خورد و برای تو عشق نشد. تمام آمال و آرزوهایت، مثل ساعت کهنه‌ی پدربزرگ، توسط چکش بی‌وفای دخترک تکه تکه شد و تنها قطعات دردمند قلبت به جای ماند. (2) و در آخر، مبادا فراموش کنی باقی عمرت مانند آن دلقک غمگین روی صحنه‌ی تئاتر، خندیدی و سفر کردی تا اندوه وجودت اطراف و اطرافیانت را به آتش نکشاند. (3) شاید تو یک سرباز ساده بر روی صفحه شطرنجی روزگار باشی؛ اما با روحی شاهانه و بزرگ می‌توانی دنیایی را به تصرف خود درآوری.
    .
    .​
    خب از اتاق فرمان اشاره میکنن پاشو بساطت رو جمع کن که این خوشمزه بازی ها تاثیری تو برنده شدنت نداره
    computer-hit-smiley.gif
    خب اشکال نداره ما از زمونه خوردیم شما هم روش
    gloomy-smiley.gif

    ولی بدانید و آگاه باشید حق دانشجو جماعت خوردن نداره، پایان
    closed-smiley.gif
     
    آخرین ویرایش:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    نام داستان :نبرد زندگی
    عرق بر پیشانی ام نقش بسته. تنها صدای نفسهایم به گوش میرسد؛عمیق و تند. ساعت دیواری هم تیک تاک نمی‌کند و به خواب رفته. کسی چمیداند شاید او نیز نفسش را برای این بازی سرنوشت ساز حبس کرده. تنها منبع نور لامپی است که از سقف آویزان است و گاهی چشمک میزند. مشت گره خورده ام را باز میکنم و تاس هارا روی میز می اندازم. تاس هایی با رنگ خون. رقیب بزرگی دارم به نام زندگی. بر سر جانم شرط بسته ایم. برای همین تاس هارا قرمز انتخاب کردم. با خودم تکرار میکنم:من نباید ببازم(1)
    پوزخندی میزند؛ بازی را عوض میکند. این قرارمان نبود. حال صفحه شطرنج با مهره های سیاه و سفیدش جلویمان است. سیاه برای او که روزگارم زا سیاه نموده و سفید برای دل سفید من. همیشه بازی هایش غیرقابل پیش بینی است. اما قول دادم تسلیم نشوم. حتی اگر سرباز شطرنج هم باشی و بازی را تا اخر ادامه دهی شاه میشوی. آری من همان سرباز کوچکم که شاهی بزرگ خواهم شد. حال من هستم که به او پوزخند میزنم. (2)
    بازی با زندگی سخت است. گاهی او به برنده شدن نزدیک می شود و گاهی من. آب دهانم را قورت میدهم. نباید از خودم ضعف نشان بدهم. همانند یک دلقک خنده رو، نقاب شادی به چهره میزنم ولی وقتی به خود مینگرم، تنها خودم هستم که به دردهایم پی میبرم. غمگین ترین دلقک شاد دنیا. آری «خنده بر لب میزنم تا کس نداند درد من..» (3)
    یکی دیگر از مهره هارا حرکت میدهم. در این بازی نا برابر با زندگی که بیشتر شبیه جنگ است خودم باید برنده شوم؛ فقط خودم. هیچکس نیست که انسان را یاری کند. تنهایی در بین مردمانی که افکارشان همچون یک برگ خشک شده پاییزی است و از ترس به زمین افتادن این برگ، با افکار طوفانی ای همچون ذهن من رو در رو نخواهند شد. برای همین منتظرند تا با ساده ترین بهانه پشتت را خالی کنند. (4)
    به ساعت دیواری درون اتاق نگاه میکنم. همان ساعت همیشگی را نشان می‌دهد؛ساعت دوازده. با اینکه ظاهر سالمی دارد اما کار نمیکند. او هم مثل من فقط ظاهرش را حفظ کرده و معلوم است از درون خراب است. ساعت بیچاره، من و تو چقدر شبیه هم هستیم. هر دو «از درون ابر و بیرون آفتاب» (5)
    ناگهان ساعت شروع به حرکت می‌کند و ساعت دوازده و یک دقیقه می‌شود. زندگی از روی صندلی اش بلند میشود. با صدای آشنایی میگوید:بازی تمام شد.
    اما هنوز که کسی برنده نشده؟! شنل سیاه رنگش را کنار میزند؛ او خود من است!
    اکنون هر دو با لبخند به یکدیگر خیره شده ایم. فهمیدم که زندگی گاهی لـ*ـذت‌بخش است و طعمش همچون شیر است و گاهی از تلخی قهوه نیز تلخ تر میشود. اری زندگی تلفیقی از این دو طعم است که با شیرینی هایش می‌توان تلخی هارا تحمل نمود. با زندگی که در قالب جسم خودم است دست میدهم و او ناگهان ناپدید میشود.
    همزمان چشمانم را باز میکنم و از خواب بیدار میشوم. خمیازه ای میکشم و به ساعت نگاه میکنم:دوازده و یک دقیقه! (6)
     

    _Janan_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/21
    ارسالی ها
    360
    امتیاز واکنش
    6,351
    امتیاز
    601
    محل سکونت
    رویابافی های ناتمام :)
    از اون جا که هوا هوای پاییزه، منم هلاکِ پاییز، دیگه دست و دلم فقط به پاییزی نوشتن میره. پاییزم که هوای عاشقیه دیگه! پس یه مونولوگِ عاشقانه‌ی پاییزانه تقدیم به شما :)
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا