مسابقه مفهوم بگیر و بی‌هوا بنویس

  • شروع کننده موضوع SHahRAshOB
  • بازدیدها 2,258
  • پاسخ ها 47
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

^M.Sajdeh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/07/26
ارسالی ها
1,650
امتیاز واکنش
7,439
امتیاز
646
محل سکونت
تهران
1.تاس هایم را ریختم،‌شک دارم برنده ی شرط باشم!من در این آشوب وقوع ماجرا تنها به تو امید دارم. برگ برنده ام شده ای!
5. آه از این تیک تاک لعنتی زمان که خر خر چرخ های چمدانش روی مغزم جلو می رود.نکند تو را ببازم!؟من اگر تو را ببازم مطمئن باشم قلبم را خواهم کشت!
6. تو هم از ترس سرت را در یقه ات فرو بـرده ای! آنقدر آن قاشق نقره را به دیواره های چینی فنجان نکوبان و من را مضطرب تر نکن!
3. در قاب آیینه ای چشم رقیب مقابلم خودم را همچون دلقک مضحکی می بینم که با جانش به میدان مبارزه آمده! لبخند پوکرم را چون دهان گشادی به نمایش گذاشته ام. چشمانم به همان اندازه ای که در چشمان پر از حرص مقابلم، از حدقه بیرون زده، ترسیده به نظر می رسد!
4.این را از من نشنیده بگیر؛ اما من در مقابل این قاتلان هیچ ندارم! اینان بوی نابودی پاییز را می دهند، گرداب بی رحم فصل زرد را همراه دارند و تو را خشک خواهند کرد! تو گل همیشه بهاری تاب سوز این خزان را نداری!
2.آهای مغز معیوب بر سر معادله آخرت آنقدر پر چانگی نکن! یا مثل مرد بباز یا آنقدر خوب بازی کن تا همه را انگشت به دهان کنی؛ حتی اگر سایه های خفقان آور شاه شیطان، رویت سلطه جویی کند. باز هم به روشنایی مهرهِ کوچکت فکر کن!


ببخشید خیلی بداهه نوشتم دیگه تصورم اینا بود...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • .1402 Eva

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/21
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    7
    امتیاز
    6
    پارادوکس :
    سرگرم به گوی های گلشاهی خود مانده ام.به خود می بالم که همچين گوی هايي دارم.چه سرخی نابي... همانگونه که به تمجید از گوی هايم میپرداختم، به جلو حرکت کردم.(1)اما ناگهان نابي سرخ رنگ گوی هايم ناپدید شد.با حیرت به اطرافم نگاه کردم اما وحشت زده به سایه بلند و بالا برخوردم. این سایه چه چيزيست که شاهانه بر گوی هايم برتری میکند؟ با قدم های بلند از آن سایه منحوس فرار کردم و از آن سایه دور شدم(2).با فرارم گوی هايم شکست. چیزی نماند جز شیشه ای بی خاصیت.در زیر نور ايستادم و به شیشه نگاه کردم.به تصویر ناآشنایی که در آن بود تلنگر زدم.هر چه کردم ان هم تکرار کرد.چه عجیب!! مگر میشود که کسی مانند من باشد؟ (3)برتری من بر همگان مشخص است.کسی جز من نميداند.من همه جا را می دانم، میبینم، میشنوم(4).اما... من خودم را در گوی هايم پیدا کردم و به این نتیجه رسیده ام که به تمجید از گوی هايم میپرداختم، گوی های شکسته بی ارزش.گوی هايي که تنها شیشه ای بیش نیستند.مشکل از من است یا گوی هايم؟ من بی ارزشم یا گوی هايم؟(5) با ضرب گوی های شکسته را پرتاب کردم اما ذره ذره به درونم نفوذ کرد.سرخی خون دستانم را رنگ کرد.آیا این سرخی خوش رنگ است؟ آیا این همان سرخی نابي بود که به آن میبالیدم؟آیا من هم بی ارزشم؟یا گوی هايم بی ارزشند؟آیا به راستی باید اعتراف کرد که در این میان،چیزی نميدانم؟ایا من میدانم یا در گوی هایم غرق شده ام؟ (6)
     

    mah.s.a

    ۰•● ملکه الیزابت ●•۰
    مترجم انجمن
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    4,490
    امتیاز واکنش
    10,641
    امتیاز
    921
    من نویسنده نبودم و نیستم. هیچ انتظاری هم ندارم فقط جهت محک زدن خودم این کار رو انجام دادم به پای نوشته های دوستان نمی‌رسه ولی امیدوارم خوشتون بیاد.


     
    آخرین ویرایش:

    نسترن محمدی کیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/31
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    964
    امتیاز
    276
    محل سکونت
    shin land
    به نام خدای مهربان
    (ویترین رنگی رنگی)
    انسان ها اجناس گوناگون ویترین جهانند. گران دارند؛ ارزان دارند؛ زیبا دارند؛ زشت دارند؛ اصلا قضیه همان "همه رنگ شهر فرنگ " است. اما خب فرق هایی هم هست. ما همه از یک نوع مواد اولیه درست شده ایم، درست برعکس کالا های بی جان، که میتوانند غیر هم جنس باشند.6ما همه شیره وجودمان از دو رنگ سیاه و سفید ساخته شده و لاغیر. ولی یک سوال، اگر همه سیاه و سفیدیم، چرا بعضی سیاهند درست به سیاهی تفنگ های کودک کش و یا بعضی سفیدند درست به اندازه ی سفیدی حریر چادر نماز مادر بزرگ؟ به نظرم دلیلش این است که ما خودمان، خودمان را رنگ می کنیم.2 اگر بی دلیل و ناحق خود را بزرگ و بلند مرتبه تر از اطرافیانت بدانی، درست مثل همان سایه پشت سرت سیاه خواهی بود.3 و یا اینکه اگر در دنیای پلید و ترسناک بیرون، خودت را هراسان و مضطرب دیدی و با این حال توانستی خودت را جمع کنی و ذهن بچه های معصوم و بی گـ ـناه را بخندانی، درست به سفیدی مواد آرایشی روی صورتت خواهی بود. حالا در میان این بَلبَشو ی سیاه و سفید، بعضی ها هستند که همان خاکستری می مانند. البته خاکستری ها هم با هم فرق دارند. یکی از این نوع خاکستری ها، خاکستریی به رنگ خاکستر درون شمینه ی تیمارستان است؛همان قدر حماقت گونه.5 مثلا اینکه با وجود مفید بودن، خود را حقیر و بی ارزش بدانی حماقت است. 1 و یا اینکه با دست خالی و شجاعتی کاذب، با احساس قرمز رنگ عشقی که میان خودت و دیگری هست قمار کنی، حماقت است.4 یا مثلا اینکه با افکار منفی و مه آلودت حال خودت و اطرافیانت را بد و بی رنگ کنی هم یک جور حماقت است. بگذریم.... شما چه رنگی هستید؟
     

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    داور محترم دقت کنید که بعد از نوشتن مفهوم عکس شماره‌گذاری شده است. به این صورت: ...(۱)


    تو گوشی خودم بیست پنج خط شد:/هر کاری کردم از این کوتاه‌تر نشد:/
     
    آخرین ویرایش:

    Zeinab-eslami.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/30
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    723
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    زمین
    بسم الله الرحمن الرحیم
    تبعیض نژادی!
    قصه‌، قصه‌ی سیاه، سفید، سرخ و گندمی نیست؛ قصه‌ی کشتن و کشته شدن، قصه‌ی بیکاری، قصه‌ی بـرده داری اربابیست!
    قصه‌ی دردیست بی‌درمان! قصه‌ی درد است و تباهی!(۴)
    تبعیض نژادی فقط برتری جویی رنگ پوست‌ها نیست؛ هر جا که خودخواهی بر انسانی حاکم شود، بوی گند تبعیض نژادی به مشام می‌رسد.
    تبعیض نژادی فقط در ایالت متحده‌ی آمریکا دیده نمی‌شود، گاه در کشور عزیزمان ایران هم دیدنیست!
    بیایید در رگ و پی زمان جاری شویم، اصلاً بیایید خود را رنگ آمیزی کنیم تا مثله دلقک‌ها همه رنگ شویم؛ سیاه، سرخ، سفید!(5،6)
    اصلاً شاید فلسفه رنگ‌ها‌ی روی صورت دلقک‌ها و... هم همین دیده نشدن رنگ پوست باشد؟.(۳)
    بیایید تبعیض‌ها را کنار بگذاریم، سیاه و سفید، پولدار و فقیر، قوی و ضعیف!
    بیایید صلح کنیم و کنار یکدیگر قدم برداریم.
    اصلاً چرا سیاه‌پوست‌ها بـرده سفید پوست ها باشند؟
    وقتی سربازی می‌تواند شاه را کیش و مات کند و سری در سرها درآورد؛ چه سیاه و چه سفید، پس بیایید هم را تشویق کنیم برای جهان و دنیایی بهتر و زیباتر!(۶,۲)
    اصلاً بیایید تاس بیاندازیم؟ جفت شش که آمد یعنی قبول کرده‌اید! اصلاً بیایید تقلب کنیم و خودمان تاس‌ها را روی عدد شش قرار دهیم؟.(۱)




    سؤال: به نظر شما علت اصلی به وجودآمدن تفکر نژاد پرستانه چیست؟
     

    Fihgter•riant

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/01
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    2,187
    امتیاز
    448
    محل سکونت
    انبار اسپند
    به نام خداوندِ جان

    یک خسیس و راهکار هایش!

    ژانر: طنز

    نویسنده: faaf


    وای! نبودی قیافه اش را ببینی! بعد از شنیدن درخواستم اول از همه کلی زور زد تا ابرو هایش را چپ و چور نکند. بعد گفت به یاد بچگی هایمان مارپله بازی کنیم. جایت خالی. یک شش هم نیاوردم. اما بردم!(1)
    کم آورد و از راه دیگری وارد شد. خواست یک داستان راجب سربازی که عاقبتش شد پادشاهی بگوید که دستش را خواندم و گفتم: 《جان مادرت نه!》 نامحسوس آهی کشید. (2)
    بد مروّت فکرش هم بد کار نمی کرد ها! رفت یک فیلم آورد که فقط پوسترش زهره ی آدم را آب می کرد؛ یک دلقک که بخت برگشته خودش هم از دیدن خودش در آینه وحشت کرده بود. نتوانستم نه بیاورم، چون نصف زندگی ام به فیلم دیدن گذشته و این یکی را رد می کردم به رویم لبخندی می زد از قیافه ی دلقک ترسناک تر! اما خدا را شکر. وسط های فیلم خودش پشیمان شد.(3) در هر حال نتوانست سر صحبت را باز کند.
    در حرکت بعدی دست به دامان حرف های پیچیده شد. خلاصه اش کنم برایت که یک ساعت راجب انواع افکار، که افکار بعضی ها چون باد که جهت دنده برگ هاست، فلانند و فیسال! حرف زد. اما با زیرکی این بحث را هم به جاده خاکی کشاندم.(4)
    بعد، یک ساعت، که دل و روده اش زده بود بیرون آورد و خواست درستش کنم. شاید باورت نشود! اما از شانس، دستی جنباندم و ساعت کار افتاد. (5)
    آخرین ترفندش این بود که ترکیب منفور قهوه و شیر را برایم بیاورد؛ خیلی واضح داشت مخالفتش را توی صورتم می کوبید. دیگر به غرورم برخورد و خونم به جوش آمد. سرش داد کشیدم:《نخواستم پسرخاله جان! تِی کشیِ ساعت سازیت رو نخواستم! با اون حقوق چندرغازش! خسیس فکر کرده حالا مثلا چه تحفه‌ایِ مغازش!...》(6)


    بابت چند خط اضافه معذرت می‌خوام قابل حذف نبودHanghead:aiwan_lggight_blum:


    اللهم عجل لولیک الفرج♥

     

    kowsar.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/04
    ارسالی ها
    2
    امتیاز واکنش
    16
    امتیاز
    46
    سلام. نویسنده نیستم و فقط می‌خواستم خودم رو محک بزنم. امیدوارم قشنگ باشه.

    [۱. شده بودم تاس در میان دست‌هایش! هر گونه که می‌خواست مرا می‌چرخاند و زمین می‌زد! شرط بود انگار، شِش بیایم تا مرا بنشاند درست وسط دلش اما حیف که، از همان اول مرا از این عدد محروم ساخته بود این زمانه!
    ۲. اصلاً مرا چه به عدد شانس‌ام... من حتیٰ شاه هم نشده بودم که در خیالم، فرمان‌روای دلش باشم. از همان اول سرباز شطرنجی بیش نبودم که ملکه‌ای چون او حتیٰ نگاه هم نمی‌اندازد سمتِ منِ تنها!
    ۳. آنقدر تنها بودم و در خیالم برایش عاشقانه‌ها می‌ساختم، که شده بودم تک‌دیوانه‌ی این شهر! به مانند همان دلقک سیرکی که تنها در سیرک رجز می‌خواند و در آخر همان‌جا نفسش بریده خواهد شد.
    ۴. تنهایی‌ام از نوع نفس‌گیرش بود! از همان‌ها که دورت را مشتی آدم گرفته‌اند که نه حرفت را می‌فهمند و نه خودت را و نه عشقت را!‌ تو در خیالت به فکر اویی و آن‌ها به فکر گرفتن اندیشه و خیالش از تو؛ و این به منزله‌ی نابودی توست!
    ۵. باز تمام شد. امروز را میگویم. باز وقت به سر آمد و ساعت‌ها به صدا درآمدند به معنی پایان امروز. تا به کی تنها گوشه‌ای بنشینم تا ساعت‌ها در خیالم، با فکر تو پرسه بزنم و تو، انگار نه انگار کسی هست که در تب آغوشت می‌سوزد.
    ۶. می‌فهممت! این‌که حتیٰ نخواهی لحظه‌ای نگاهت را به من قرض بدهی! آخر تو ملکه‌ای و من سرباز. تفاوت از زمین تا آسمان است. تو سفیدی شیر و من سیاهی قهوه‌! و آخ که ترکیب‌مان چه نسکافه‌ی دلچسبی شود! ببخش... یادم نبود که تو از نسکافه بیزاری!]

    ببخشید اگر کمی طولانیه.
     

    ^A.Zeinab.06

    مدیر بخش عکس
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/05
    ارسالی ها
    861
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    435
    محل سکونت
    Germany
    بازی شروع می شود!چند قطعه قرمز رنگ و چندی نقطه ،از همان هایی که در پایان دفترزندگی من نوشته شده. هر چقدربیشتر باشند مرا به پایان بهتری نزدیک می کنند،ولی افسوس که طالع من همان بدبختی هاست! روی آن بلور قرمز دو نقطه خودنمایی می کند و این یعنی پایان من!(۱)
    دور میشوم تا شاهد سرانجام تلخم نباشم.سر به دیواری تکیه داده ام،چشمانم بسته میشوند.درخیالاتم یک مهره گمشده روی زمین سیاه سفیدی ام که صفحه شطرنج نامیده می شود و این همان بازی شطرنج زندگی من است.درون من سربازی تنهاست ولی در ظاهر شاه شطرنجم!(۲)پلک هایم را از روی هم برمی دارم و همان لحظه به انعکاسی در آینه برخورد می کنم،
    منم!منی که خودم هم نمی دانم کی آنقدر ترسناک شدم که خودم هم از چهره ام گریزانم.(۳)دورتر از اینجاها آیینه ایست
    که درونم را برملا می کند من شاه شطرنج از درون تکه تکه شده ام (۵)این شادم می‌کند اینکه درونم را فقط خودم میبینم و بس،نه آن دشمنان دوست نمایی که در انتظار سقوط من اند.(۴)آنها را خوب می شناسم بقدری که می دانم آنچنان درون سیاهی دارند که هیچ گاهی نمی توانند صاف و سپید باشند!(۶)
     

    Fαяηαz.ც

    نقاش انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/26
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    2,647
    امتیاز
    551
    سن
    22
    محل سکونت
    شیراز
    راستش از اونجایی که مفهوم عکس ها دقیقا به رمانم می خوره، می خوام این متن رو برای مقدمه ی رمانم استفاده کنم:aiwan_light_blumf: و فوق العاده بابت این مسابقه خیلی خوب، از شقایق جان ممنونم:aiwan_lggight_blum:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا