داستانک کاربران نامه ای برای مادر

  • شروع کننده موضوع *KHatereH
  • بازدیدها 249
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

*KHatereH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/22
ارسالی ها
1,261
امتیاز واکنش
7,982
امتیاز
809
" یادته تو بچگی هام همش ازت خواهش میکردم برام عروسک بخری؟ توهم میخریدی... ولی یه عروسک رو دوست داشتم... هرچی بهت اصرار کردم نخریدی... همیشه فکر میکردم چرا برام نمیخره؟ ... همیشه دوست داشتم کفش پاشنه بلند بپوشم ولی تو برام نمیخریدی... همیشه دلم ازون شکلات بزرگا میخواست ولی تو برام کوچیکشو میخریدی... دلم میخواست آرایش کنم و کلی لوازم آرایش داشته باشم... ولی تو اجازه نمیدادی... همیشه دلم میخواست مانتوی مدرسمو انقدر گشاد نگیری ! اعصابم بهم میریخت... یادته؟ یادته چقدر اصرار کردم برام موبایل بخری ولی نمیخریدی...یادته مامان ؟ من همه اینارو میخواستم... با وجود تو ! اما تورفتی دیگه اینا هیچکدوم برام ارزشی ندارن! حتی آرایش! یادمه یه دفترچه کوچیک داشتم که میگفتی هرچی ازم میخوای و روت نمیشه بهم بگی توش نقاشی بکش... همیشه همه ی اینارو توش نقاشی میکشیدم... هنوزم یه همچین دفتری هست که امیدوارم روزی بخونی و خودت که پیشه خدایی ازش بخوای جون منو بگیره ازم... همیشه گفتم بازم میگم ... منو با این دفتر خاک کنید... میخوام این دفترو بدم مامانم تا ببینه چقدر دلتنگشم و خسته ام از نبودنش... ده سال و هشت ماه و چهار روزه که رفتی ... ولی من خسته نشدم... ازینکه دفترمو پر کنم از اشک و سیاهش کنم از جوهر و از دلخوریام و ناراحتیام بگم... قبلا دفتر آرزوهام پر از رویاهای کودکانه بود... ولی الان! الان که بزرگ شدم دفترم شده تو !فقط تورو میخوام... دیشب اومدی تو خوابم... گفتی دل خودتو دوستامو نشکنم و بازی کنم... پرسیدی هنوزم همون آرزوهای بچگیتو داری؟ گفتم نه ! دیگه ندارمشون ... پرسیدی چرا ؟ گفتم : من قبلا این آرزوهارو داشتم... عروسک، لوازم آرایش ، موبایل ، کفش های پاشنه بلند ، مانتوی تنگ ... اما وقتی رفتی آرزوهامم با خودت بردی... وقتی داشتن دفنت میکرد مابین اونهمه خاک و تو ! من دفتر آرزوی بچگیم که


همیشه حسرتشون بدلم مونده بود و انداختم تو همون قبر انداختم... دفنش کردم... من آرزوهامو همراه با تو دفن کردم... اما الان ! هیچکدومشونو نمیخوام... هیچ چیز نمیخوام به جز تو ! "
 
بالا